بیان آیات
در این آیات غرضى که در آیات قبلى بود خلاصه مى شود، غرض از آن آیات این بود که رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) را به قیام بر انجام ماموریت و رسالت خود و اعراض و گذشت از جفاهاى مشرکین دعوت کند، و تسلاى خاطر دهد که از آنچه مى گویند غمگین و تنگ حوصله نگردد، زیرا قضاى حق بر این رانده شده که مردم را به اعمالشان در دنیا و آخرت و مخصوصا در روز قیامت - که هیچ شکى در آن نیست - سزا دهد، همان روزى که احدى را از قلم نمى اندازد، و به اندازه یک ذره هم از خیر و شر کسى را بدون کیفر و پاداش نمى گذارد، و با در پیش داشتن چنین روزى ، دیگر جاى تاسف خوردن بر کفر کافران باقى نمى ماند، چون خدا بدان دانا است و به زودى جزاى اعمالشان را مى دهد و نیز جاى تنگ حوصلگى و اندوه نیست ، چون به خداى سبحان مشغول گشتن مهم تر و واجب تر است .
در اینجا خداى سبحان مساله اعراض و گذشت از کفارى را که او را مسخره مى کردند تکرار کرده ، - همان کفارى که در ابتداى سوره ذکرشان گذشت - و همچنین سفارش فرموده بود که به تسبیح و حمد و عبادت خداى خود بپردازد، و خبر داده بود که خود او شر کفار را از او مى گرداند، اینک در این آیات هم همین را تکرار مى کند که به کار رسالت خود مشغول باشد، و در همین جا سوره پایان مى پذیرد.
معناى آیه شریفه(و ما خلقنا...)
(و ما خلقنا السموات و الارض و ما بینهما الا بالحق و ان الساعة لاتیة) حرف(باء) در کلمه(بالحق)، باء مصاحبت است ، و به آیه چنین معنا مى دهد که :(خلقت آسمانها و زمین منفک از حق نیست ، بلکه تمامى آنها ملازم با حقند، پس براى خلقت غایتى است که به زودى به همان غایت بازگشت مى کند، همچنانکه فرموده :(ان الى ربک الرجعى) زیرا اگر غایتى در خلقت وجود نداشت ، لعب و بازیچه مى بود، چنانکه فرموده :(و ما خلقنا السموات و الارض و ما بینهما لاعبین ما خلقناهما الا بالحق) و نیز در جاى دیگر فرموده :(و ما خلقنا السماء و الارض و ما بینهما باطلا).
و یکى دیگر از ادله اینکه مراد از حق ، معنایى است که مقابل باطل و بازیچه است این است که دنبال آیه شریفه مى فرماید:(و ان الساعة لاتیة) که دلالتش بر مدعا روشن است . حال به خوبى روشن مى شود که کلام بعضى از مفسرین که گفته اند: مراد از حق ، عدالت و انصاف است ، و(باء) در آن ، باء سببیت است و معناى آن این است که :(ما آنها را جز به سبب عدل و انصاف در روز جزاى به اعمال ، خلق نکرده ایم)، چقدر فاسد و بى پایه است ، براى اینکه در آیه شریفه هیچ شاهدى بر آن نیست علاوه بر این معناى مزبور بر فرض هم که صحیح باشد با باء به معنى لام غرض و مصاحبت مناسبت دارد نه سببیت .
و همچنین کلام آن مفسر دیگر که گفته است : حق به معناى حکمت است و جمله اول آیه یعنى(و ما خلقنا ...) ناظر به عذاب دنیوى ، و جمله دوم یعنى(و ان الساعة لاتیة) ناظر به عذاب اخروى است و معنایش این است که ما خلق نکردیم آسمانها و زمین و آنچه را که میان آن دو است مگر به حق و حکمت ، به طورى که با استمرار فساد و شر سازگارى ندارد، و حکمت اقتضاء کرد که اقوام گذشته را هلاک کنیم تا هم ریشه فسادشان را بزنیم و هم اقوام باقى مانده را به سوى صلاح ارشاد نمائیم ، و قیامت نیز در پیش است و از امثال آنان انتقام گرفته مى شود.
بیان وهن استدلال هر یک از قائلین به جبر و تفویض به این آیه شرفه براى اثباتمرام خود
دو طائفه اهل بحث که یکى قائل به(جبر) و دیگرى قائل به(تفویض) هستند و در این آیه شریفه ، مشاجره دارند، هر یک خواهد آیه را به نفع خود تفسیر نموده و دلیل بر نظریه خود بگیرد،
جبرى مذهبان با این آیه استدلال کرده اند بر اینکه افعال بندگان ، مخلوق خداست ، زیرا افعال بندگان هم یکى از موجوداتى است که میان زمین و آسمانها قرار دارد و آنچه هم که ما بین زمین و آسمان است مخلوق خدا است پس آن افعال بندگان نیز مخلوق خدا است .
تفویضى مسلکان هم با همین آیه استدلال کرده اند بر اینکه : افعال بندگان ، مخلوق خدا نیست بلکه تنها مستند به خود آنان است ، براى اینکه گناهان و کارهاى زشت ، جزء باطلند و اگر آنها نیز مخلوق خدا باشند لازم مى آید که خدا عالم را به حق و باطل خلق کرده باشد، و حال آنکه در آیه مورد بحث فرموده عالم را تنها به حق خلق کرده است .
و لیکن حق مطلب این است که استدلال هر دو طائفه از باطلهاى عالم است ، زیرا جهات زشتى که در اعمال بندگان و گناهان ایشان هست ، جهات و حیثیاتى است عدمى ، که متعلق خلقت قرار نمى گیرد، تا بیائیم و مشاجره کنیم که خالق آنها خداست یا خود بندگان ، زیرا اطاعت و معصیت مانند زنا و ازدواج و خوردن مال حلال و مال حرام و امثال اینها عمل خارجى آنها یکى است ، منتهى چیزى که هست ، آنجا که موافق امر و دستور خداست ، اطاعت ، و آنجا که مخالف آنست معصیت شمرده مى شود، و مخالفت جهت عدمى است .
حال که این معنا روشن گردید مى گوییم : فعل را اگر به خلقت خدا نسبت مى دهیم از جهت وجود است و این مستلزم این نیست که از جهت زشتى و گناه بودن هم مستند به خلقت بدانیم و بگوییم گناه و کار زشت را هم خدا آفریده ، زیرا این جهت عدمى است ، و فعل از جهت عدم نمى توانند ما بین آسمانها و زمین باشد تا آیه شریفه شامل آن بشود، و از لحاظ وجودیش هم جزء باطل نیست تا خلقت خود عمل ، خلقت باطل باشد.
علاوه بر این مساله حکومت نظام علیت و معلولیت در عالم وجود از ضروریات عقل است ، و عقل با بداهت حکم مى کند بر اینکه : ملاک اتصاف ، عبارتست از قیام وجود چیزى به چیز دیگر به نحوى که بدون آن چیز موجود نگردد، و در مساله مورد بحث با بداهت هر چه تمامتر حکم مى کند بر اینکه متصف به اطاعت و معصیت خود انسان است و بس ، نه آن کسى که انسان را خلق کرده و برایش وسائل فراهم آورده که یا این کار را بکند و یا آن کار را، همچنانکه مى بینیم متصف به سفیدى و سیاهى جسم را همان جسم مى داند، نه آن کسى که جسم را خلق کرده است .
و ما این بحث را بطور مفصل ، در تفسیر آیه(و ما یضل به الا الفاسقین) در جلد اول این کتاب گذراندیم .
فاصفح الصفح الجمیل ان ربک هو الخلاق العلیم
معناى(صفح) و فرق آن با(عفو) و مفاد جمله :(فاصح الصفحالجمیل ...)
در مفردات گفته است(صفح هر چیزى) پهنا و کناره آن است مانند صفحه صورت ، صفحه شمشیر و صفحه سنگ ، و نیز صفح به معناى ترک مؤ اخذه است ، مانند عفو، و لیکن از عفو بلیغ تر و رساتر است ، و لذا در قرآن کریم هر دو، پهلوى هم آمده و فرموده :(فاعفوا و اصفحوا حتى یاتى الله بامره)، چون گاهى مى شود که انسان عفو مى کند ولى صفح نمى کند، و این کلمه در چند جاى قرآن آمده ، مانند:(فاصفح عنهم و قل سلام) و(فاصفح الصفح الجمیل) و(افنضرب عنکم الذکر صفحا).
و آن معناى اضافى که گفتیم در صفح هست ، عبارتست از: روى خوش نشان دادن ، پس معناى صفحت عنه این است که علاوه بر اینکه او را عفو کردم روى خوش هم به او نشان دادم ، و یا این است که من صفحه روى او را دیدم در حالى که به روى خود نیاوردم ، و یا این استکه آن صفحه اى که گناه و جرم او را در آن ثبت کرده بودم ورق زده و به صفحه دیگر رد شدم و این معنا از ورق زدن کتاب اخذ شده ، گویا کتاب خاطرات او را ورق زده است . و در جمله(ان الساعة لا تیة فاصفح الصفح الجمیل) خداى تعالى به پیامبرش دستور مى دهد که از کفر هر کس که کفر ورزیده غمگین نشود و غم و اندوه خویش را تخفیف دهد، همچنانکه در آیه(و لا تحزن علیهم و لا تک فى ضیق مما یمکرون) همین دستور را داده ، و کلمه مصافحه به معناى مالیدن کف دست به دست دیگرى است .
و به زودى در روایتى خواهد آمد که امام على بن ابى طالب(علیه السلام) صفح را به عفو بدون عتاب تفسیر فرموده اند.
جمله(فاصفح الصفح الجمیل) تفریع بر مطالب قبلى است ، و فاء تفریع چنین معنایى به آن مى دهد:(حال که خلقت عالم به حق است و روزى هست که اینان در آن روز محاسبه و مجازات مى شوند، پس دیگر به فکر تکذیب و استهزاء آنان فرو مرو و از آنان درگذر، بدون اینکه عتاب و یا مناقشه و جدالى بکنى ، براى اینکه پروردگار تو که تو و ایشان را آفریده و از وضع تو و حال ایشان با خبر است ، دنبال سرشان روزى دارد که در آن روز هیچ چیزى فوت نمى شود.
از همینجا روشن مى شود که جمله(ان ربک هو الخلاق العلیم) تعلیل براى جمله(فاصفح الصفح الجمیل) است .
و این آیات که در قبل و بعد جمله(فاصدع بما تؤ مر) قرار دارد جنبه آرامش قلب رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) را داشته و در مقام رضایت خاطر آن جناب است تا دستور فاصدع(بما تؤ مر) آنطور که باید، جاى خود را بگیرد، و اگر خواننده عزیز به خاطر داشته باشد در اول سوره گفتیم که : غرض اصلى از این سوره دستور یا اعلام علنى دعوت است ، و نیز از آیات سابق - اگر دقت فرموده باشید - این معنا را مى فهمید که آیات مذکور در این مقام است که از مطلب قبلى به نحوى بیرون آمده و مساله تسلیت رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) را پیش میکشد و آن جناب را در آنچه از قومش از آزارها و توهینها و استهزاءها دیده تسلى مى دهد و دوباره بر سر مطلب قبلى مى رود.
و لقد آتیناک سبعا من المثانى و القرآن العظیم
بیان اینکه مراد از(سبعا من المثالى) سوره حمد است و اشاره به وجوهى که دربارهاین تعبیرگفته است
(سبع مثانى) بطورى که در روایات زیادى از رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) وارد شده و به وسیله امامان اهل بیت(علیهمالسلام) تفسیر شده سوره حمد است ، و با بودن این همه روایات دیگر نباید اعتنائى به گفته بعضى کرد که گفته اند مقصود از آن هفت سوره طولانى است . و آن بعضى دیگر که گفته اند: مراد از آن ،(حم) هاى هفتگانه است . و بعضى دیگر که گفته اند: مقصود از آن ، هفت صحیفه ایست که از آسمان بر انبیاء نازل شده . زیرا این اقوال نه دلیلى از کتاب خدا دارد و نه از سنت .
علاوه بر اختلافى که مفسرین در مقصود از(سبع المثانى) کرده اند، اختلاف دیگرى در کلمه(من) در(من المثانى) نموده اند، که آیا این(من) براى تبعیض است یا بیانیه ؟ و نیز اختلافهاى دیگرى در چگونگى اشتقاق مثانى و در وجه تسمیه آن به راه انداخته اند.
و آنچه سزاوار است گفته شود - و خدا داناتر است - این است که حرف(من) براى تبعیض است ، زیرا خداى سبحان در جاى دیگر، همه آیات قرآنى را به مثانى خوانده و فرموده است(کتابا متشابها مثانى تقشعر منه جلود الذین یخشون ربهم) و بنا بر این ، آیات سوره حمد که بعضى از قرآن است بعضى از مثانى است ، نه همه آن .
معناى(مثانى) و اشاره به معناهائى که دیگران براى آن گفته اند
و ظاهرا(مثانى) جمع(مثنیه) - به فتح میم - یعنى اسم مفعول از ماده(ثنى) باشد که به معناى عطف و برگرداندن باشد، همچنانکه در جاى دیگر قرآن آمده :(یثنون صدورهم) و آیات قرآنى را از این رو مثانى نامیده که بعضى مفسر بعضى دیگر است و وضع آن دیگرى را روشن مى کند، و هر یک به بقیه نظر و انعطاف دارد، همچنانکه جمله(کتابا متشابها مثانى) اشاره به این معنا دارد براى اینکه هم آن را متشابه خوانده که معنایش شباهت بعضى آیات آن با بعضى دیگر است ، و هم مثانى نامیده .
و در کلام رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) نیز آمده که در صفت قرآن فرموده :(بعضى از آن بعضى دیگر را تصدیق مى کند). و همچنین از على(علیه السلام) نقل شده که فرموده است :(قرآن بعضى آیاتش ناطق به حال بعضى دیگر، و بعضى از آن شاهد بر بعضى دیگر است).
ممکن هم است کلمه مذکور را جمع(مثنى) به معنى مکرر بگیریم ، که باز کنایه از این مى شود که بعضى از آیاتش بعضى دیگر را بیان مى کند.
به نظر مى رسد آنچه که در معناى کلمه مثانى گفته شد کافى باشد، و دیگر حاجتى نباشد به اینکه معناهایى که دیگران از قبیل کشاف و حواشى آن ، مجمع البیان ، روح المعانى و غیر اینها نقل کرده اند ایراد کنیم ، لیکن اسمى از آنها مى بریم : مثلا بعضى گفته اند: از(تثنیه) و یا از(ثنى) گرفته شده ، که به معناى تکرار و اعاده است ، و از این رو آیات قرآنى مثانى نامیده مى شود که مطالب در آن تکرار شده است . بعضى دیگر گفته اند: اگر فاتحة الکتاب ، مثانى نامیده شده بدین جهت است که در هر نماز دو بار باید خوانده شود، و یا براى این است که در هر رکعتى با خواندن سوره اى دیگر دو تا مى شود، و یا بدین جهت است که بیشتر کلماتش مانند(رحمان) و(رحیم) و(ایاک) و(صراط) در آن تکرار شده است ،
و یا براى این است که دو نوبت نازل شده یکبار در مکه ، بار دیگر در مدینه ، و یا بدین جهت است که خداى تعالى در آن ثنا شده است ، و یا به این خاطر است که خدا آنرا استثناء کرده ، یعنى همانطور که در روایت هم آمده آنرا ذخیره نموده است براى این امت ، و بر امتهاى دیگر نازل ننموده و همچنین وجوه دیگرى که در تفاسیر ذکر شده است .
و در اینکه فرمود:(سبعا من المثانى و القرآن العظیم) تعظیمى از سوره فاتحه و همه قرآن کرده که بر کسى مخفى نیست ، اما تعظیم قرآن است ، براى اینکه از ناحیه ساحت عظمت و کبریاى خداى عز و جل به وصف عظیم توصیف شده ، و اما تعظیم فاتحه است براى اینکه نکره آوردن کلمه(سبع) و بدون وصف آوردن آن خود دلیل عظمت قدر و جلالت شان است ، و این معنا بر اهل ادب پوشیده نیست ، علاوه بر این ، یک سوره در قبال قرآن قرار گرفته و حال آنکه خودش سوره اى از قرآن است .
آیه مورد بحث همانطور که روشن گردید در مقام منت نهادن است ، و در عین حال از آنجائى که در سیاق دعوت به صفح و اعراض قرار گرفته این معنا را هم مى رساند که موهبت عظماى قرآن که متضمن معارف الهى است و به اذن خدا به سوى هر کمال و سعادتى هدایت مى کند کافى است که تو را(اى رسول خدا) بر صفح جمیل و اشتغال به یاد پروردگارت و سرگرمى به اطاعت او وادار سازد.
لا تمدن عینیک الى ما متعنا به ازواجا منهم ... المبین
بیان چهار دستور به رسول الله(ص) در آیه شریفه
این دو آیه در مقام بیان صفح جمیلى است که دستورش را داده بود، و به همین جهت کلام را به صورت کلامى نو و غیر مربوط به سابق آورده ،(چون خواننده مى داند که مقصود از آن ، بیان همان مطلب سابق است) و در این دو آیه چهار دستور آمده ، دو تا منفى و دو تا مثبت ، جمله(لا تمدن عینیک) و جمله(و لا تحزن) منفى ، و جمله(و اخفض جناحک) و جمله(و قل انى) مثبتند.
و مقصود از چشم دوختن به زینت زندگى دنیاى آنان این است که داده هاى خدا را ننگرد و چشم حسرت به آنچه دیگران دارند بدوزد، و مقصود از ازدواج ، مردان و زنان و یا اصناف مردم است ، مانند صنف بت پرستان و صنف یهود و صنف نصارى و صنف مجوس . و معناى آیه این است که : چشم از آنچه که ما از نعمتهاى ظاهرى و باطنى به تو انعام کرده ایم بر مگیر،
و با حسرت به آنچه که به ازواج اندک و یا اصنافى از کفار داده ایم خیره مشو.
بعضى از مفسرین جمله(لا تمدن عینیک) را کنایه از نگاه طولانى گرفته اند. ولى خواننده خود مى داند که على اى حال منظور، نهى از رغبت و میل و تعلق قلبى است به آنچه که مردم از متاعهاى زندگى از قبیل مال و جاه و آوازه و شهرت دارند، از همه اینها بطور کنایه تعبیر مى شود به نگاه نکردن ، نه طولانى نکردن نگاه ، آیه اى هم که به زودى از سوره کهف نقل مى کنیم مؤ ید این معنا است .
( و لا تحزن علیهم) - یعنى از جهت اصرارشان بر تکذیب و استهزاء، و لجبازیشان در ایمان نیاوردن غم مخور.
( و اخفض جناحک للمؤ منین) - مفسرین گفته انداین جمله کنایه است از تواضع و نرمخویى و بدین جهت تواضع را(خفض جناح) نامیده اند که مرغ وقتى مى خواهد جوجه هایش را در آغوش بگیرد پر و بال خود را باز مى کند و بر سر جوجه ها مى گستراند، و خود را تسلیم آنها مى کند. لیکن هر چند این معنا که مفسرین کرده اند با آیاتى دیگر تایید مى شود، چنانکه در وصف رسول خدا مى فرماید:(فبما رحمة من الله لنت لهم) و نیزفرماید:(بالمؤ منین رؤ ف رحیم) الا اینکه آنچه که در نظیر این آیه آمده ، و مى توان خفض جناح را بر آن حمل کرد عبارتست از صبر و خویشتندارى و سازگارى با مؤ منین ، و این صبر با این معنا مناسبت دارد که کنایه باشد از زیر بال گرفتن مؤ منین ، و همه هم خود را مصروف و منحصر در معاشرت و تربیت و تادیب ایشان به آداب الهى نمودن ، و یا کنایه باشد از ملازمت با آنان و تنها نگذاشتن و جدا نشدن از ایشان ، همچنانکه مرغ وقتى خفض جناح مى کند دیگر پرواز را تعطیل کرده از جوجه هایش جدا نمى شود، و خداى تعالى در این باره فرموده :(و اصبر نفسک مع الذین یدعون ربهم بالعشى یریدون وجهه و لا تعد عیناک عنهم ترید زینة الحیوة الدنیا).
( و قل انى انا النذیر المبین) - یعنى من ادعایى جز این ندارم که نذیرى هستم تا شما را انذار کنم و از عذاب خداى سبحان بترسانم ، مبینى هستم تا آنچه را که بدان محتاج هستید بیان کنم ، و بیش از این حرف و ادعایى ندارم .
پس این چهار دستور، یعنى رغبت نکردن به متاع دنیوى که نزد کفار است ، غصه نخوردن از کفر و استهزاى ایشان ، خفض جناح براى مؤ منین ، و روشن ساختن ماموریت خود، همان صفح جمیلى است که براى کسى مثل رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) سزاوار است ، زیرا اگر یک پیغمبرى(که خاتم پیغمبران هم هست) یکى از این چهار خصوصیت را نداشته باشد امر دعوتش مختل مى گردد.
و از همین جا روشن مى شود اینکه بعضى از مفسرین گفته اند:(فاصفح الصفح الجمیل) با آیه شمشیر کشیدن نسخ شده . صحیح نیست ، زیرا صفح جمیل آنطور که آیه(لا تمدن عینیک) تفسیرش کرد به اعتبار خود باقى است ، حتى بعد از نازل شدن آیه شمشیر و اعلام جهاد نیز قوت خود را از دست نداده ، و هیچ دلیلى ندارد که بگوئیم نسخ شده .
کما انزلنا على المقتسمین الذین جعلوا القرآن عضین
مجمع البیان گفته است : کلمه(عضین) جمع(عضه) است و اصل عضه(عضوه) بوده(واو) آنرا انداخته اند و به همین جهت جمع آن با نون آمده ، همچنان که در(عزه) گفته شده است عزون ، چون اصل عزه نیز عزوه بوده ، و(تعضیه) به معناى تفریق است ، و از(اعضاء) گرفته شده که هر یک از دیگرى جداست ، پس اگر بگوئیم(عضیت الشى ء) معنایش این است که من فلان چیز را متفرق و عضو عضو کردم ، رؤ بة(که یکى از شعراء است در یک بیت خود) گفته است :(و لیس دین الله بالمعضى) : دین خدا تفرقه پذیر نیست)، این بود محل حاجت ما از گفتار صاحب مجمع .
مقصود از(مقتسمین) و وجه تسمیه آنان به این نام
( کما انزلنا على المقتسمین) - سیاق کلام بى اشاره به این معنا نیست که این جمله متعلق است به جمله مقدر که جمله(و قل انى انا النذیر المبین) بدان اشاره دارد، پس معناى جمله مورد بحث این مى شود که من ترساننده اى هستم که شما را از آن عذابى که قبلا بر مقتسمین نازل شده بود مى ترسانم و مقصود از مقتسمین همانهایند که خداى تعالى در جمله(الذین جعلوا القرآن عضین) توصیفشان کرده ، و به طورى که در روایات آمده طائفه اى از قریش بودند که قرآن را پاره پاره کرده عده اى گفتند سحر است ، عده اى دیگر گفتند افسانه هاى گذشتگان است ،
جمعى گفتند ساختگى است ، و نیز راه ورودى به مکه را قسمت قسمت کردند، در موسم حج هر چند نفرى سر راهى را گرفتند تا نگذارند مردم نزد رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) بروند، و به زودى روایات مذکور در بحث روایتى خواهد آمد ان شاء الله تعالى .
بعضى هم گفته اند:(جمله کما انزلنا على المقتسمین) متعلق به قبل است آنجا که مى فرمود:(و لقد آتیناک سبعا من المثانى)، و معنایش این است که ما قرآن را بر تو نازل کردیم آنطور که بر مقتسمین نازل کردیم ، و بنا بر این معنا، مقصود از مقتسمین ، یهود و نصارى هستند که قرآن را قسمت قسمت نموده گفتند به بعض آن ایمان داریم ولى به بعضى دیگرش ایمان نداریم .
لیکن این حرف وقتى درست است که سوره مورد بحث در مدینه نازل شده باشد، و حال آنکه در مکه نازل شده و در آن روز رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) گرفتار مخالفتهاى یهود و نصارى نشده بود، و لذا مى بینیم آیه اى که این معنا را از یهود و نصارى نقل مى کند که گفتند:(آمنوا بالذى انزل على الذین آمنوا وجه النهار و اکفروا آخره) - و نظائر آن ، همه بعد از هجرت و در مدینه نازل شده است ، و دلیل بر گفتار ما که سوره مورد بحث در مکه نازل شده خود سیاق آیات آن است .
بعضى دیگر گفته اند: وجه تسمیه(مقتسمین) به این اسم این است که انبیاى خداى را و همچنین کتابهاى آنان را جزء جزء کردند، به بعضى ایمان آوردند، و به بعضى دیگر کفر ورزیدند. لیکن این حرف هم صحیح نیست ، زیرا در معرفى مقتسمین فرموده : آنهایى که قرآن را پاره پاره مى کنند، نه آنهائى که انبیاء و کتب انبیاء را پاره پاره مى کنند.
پس ظاهر این است که دو آیه مورد بحث قومى را یاد آورى مى کنند که در اوائل بعثت بر علیه بعثت و براى خاموشى نور قرآن قیام کرده بودند، و آن را پاره پاره کردند، تا به این وسیله مردم را از راه خدا باز دارند، و خداوند هم عذاب را بر ایشان نازل کرده و هلاکشان نموده است ، آنگاه در باره مال کار ایشان فرموده :(فو ربک لنسئلنهم اجمعین عما کانوا یعملون).
دستور علنى کردن دعوت به پیامبر(ص):(فاصدع بما تؤ مر)
فاصدع بما تؤ مر و اعرض عن المشرکین
در مجمع البیان گفته : کلمه(صدع) و(فرق) و(فصل) بیک معنا است ، و معناى(فلان صدع بالحق)، این است که فلانى حق را بى پرده و آشکارا گفت .
و این آیه تفریع بر مطالب قبل است ، و حق هم همین بود که بر آنها تفریع شود، براى اینکه غرض از سوره در حقیقت همین علنى کردن رسالت است ، بنا بر این معناى آیه چنین مى شود: حال که مطلب بدان قرار بود که گفته شد، یعنى حال که تو مامور به صفح جمیل شدى و خود را به عنوان نذیر از عذاب ما - آن عذابى که بر مقتسمین نازل شد - معرفى نمودى دیگر مترس ، و کلمه حق را اظهار و دعوت خود را علنى کن .
از این بیان روشن مى شود که : جمله(انا کفیناک المستهزئین) در مقام تعلیل براى جمله(فاصدع ...) است ، همچنانکه کلام هم اشعار و بلکه دلالت دارد بر اینکه این(مستهزئین) همان مقتسمین اند که قبلا اسمشان برده شد، و معناى آیه این است که حال که مطلب بدین قرار بود که گفته شد، پس دیگر درنگ مکن ، و دعوت به حق را علنى ساز، و از مشرکین روى برتاب ، و کلمه(انا) به معناى :(لانا) است ، براى اینکه ما شر مستهزئین را از تو کفایت کردیم ، و ایشان را به عذاب خود هلاک مى سازیم ، و این مستهزئین همانهایند که(یجعلون مع الله الها آخر فسوف یعلمون : با خدا خدایانى دیگر میگیرند، پس به زودى خواهند فهمید).
و لقد نعلم انک یضیق صدرک بما یقولون
در این جمله براى بار دوم اندوه و تنگ حوصلگى آن جناب را از استهزاى آنان پیش مى کشد تا مزید عنایت خود را نسبت به تسلیت و دلخوش کردن آن جناب و تقویت روحش برساند. و خداى سبحان در کلام خود و مخصوصا در سوره هاى مکى بسیار آن جناب را تسلیت داده ، و این به خاطر آن صدمات زیادى است که ایشان در مکه با آن مواجه مى شده .
فسبح بحمد ربک و کن من الساجدین و اعبد ربک حتى یاتیک الیقین
خداى سبحان به پیامبر گرامى خود سفارش مى فرماید که او را تسبیح و حمد گوید و سجده و عبادت کند و این مراسم را ادامه دهد،
و از اینکه این سفارش را متفرع بر تنگ حوصلگى از زخم زبانهاى کفار نموده ، معلوم مى شود که تسبیح و حمد خدا و سجده و عبادت ، در زایل کردن اندوه و سبک کردن مصیبت ، اثر دارد.
در آیات سابق سفارش به صفح و صبر کرده بود، و این امر به صبر، از آیه(و اعبد ربک حتى یاتیک الیقین : پروردگارت را عبادت کن تا برایت یقین حاصل شود).
نیز استفاده مى شود، زیرا ظاهر آن این است که امر به صبر در عبودیت تا مدتى معین است که پس از آمدن یقین تمام مى شود.
بنا بر این ، کلام مورد بحث قریب المضمون با آیه(استعینوا بالصبر و الصلوة) مى شود، که دستور دفع شداید و مقاومت در برابر حوادث است .
با این بیان این نظریه تایید مى شود که مراد از ساجدین در آیه مورد بحث ، نمازگزاران است ، و دستور دستور به نماز خواندن است نه تنها سجده ، و اگر نماز را سجده نامیده به خاطر این است که سجده افضل اجزاى نماز است ، و مقصود از تسبیح و تحمید، تسبیح و تحمید زبانى است مانند گفتن سبحان الله و الحمد لله و امثال آن . بله اگر مراد از کلمه صلات در آیه اى که از سوره بقره نقل کردیم توجه به خداى سبحان باشد ممکن است مراد از تسبیح و تحمید - و یا آن دو با سجده - معناى لغوى آنها باشد، که در تسبیح منزه داشتن خدا و در تحمید ثناى او در برابر نعمتهاى او، و در سجده تذلل و اظهار ذلت عبودیت است .
توضیح اینکه مراد از(یقین) در آیه :(و اعبد ربک حتى یاءتیک الیقین) مرگاست
و اما اینکه فرمود:(و اعبد ربک حتى یاتیک الیقین) اگر مراد از آن ، امر به عبادت باشد جمله مزبور به منزله تفسیر براى آیه قبلى مى شود، و اگر مقصود، اخذ به عبودیت باشد - همچنانکه ظاهر سیاق هم همین است و مخصوصا سیاق آیات قبلى آن ، که دستور به صفح و اعراض از مشرکین را مى داد که لازمه اش صبر است - در این صورت جمله مذکور به قرینه قید(حتى یاتیک الیقین) دستور سلوک در منهج تسلیم و اطاعت و قیام به لوازم عبودیت خواهد بود.
بنا بر این احتمال ، مراد از آمدن یقین ، رسیدن اجل مرگ است که با فرا رسیدنش غیب ، مبدل به شهادت و خبر مبدل به عیان مى شود،
مؤ ید این احتمال هم تفریع(فاصفح الصفح الجمیل) بر جمله قبلیش ، یعنى(و ما خلقنا السموات و الارض و ما بینهما الا بالحق و ان الساعة لا تیة) است زیرا در حقیقت از این جهت امر به عفو و صبر در برابر گفته هاى آنان فرموده که براى ایشان روزى است که در آن روز از ایشان انتقام مى گیرد، و اعمال ناروایشان را کیفر مى دهد. و خلاصه معناى آیه این مى شود که : تو بر عبودیت خود ادامه بده و همچنان بر اطاعتت و اجتنابت از معصیت صبر کن ، و نیز همچنان بر آنچه که ایشان مى گویند تحمل کن تا مرگت فرا رسد و به عالم یقین منتقل شوى ، آن وقت مشاهده کنى که خدا با آنان چه معامله اى مى کند.
و از اینکه فرا رسیدن مرگ را به عبارت(تا یقین برایت بیاید) تعبیر کرده نیز اشعار بر این معنا هست ، براى اینکه در این جمله عنایت بر این است که مرگ در دنبال تو و طالب تو است ، و به زودى به تو مى رسد، پس باید همچنان پروردگارت را عبادت بکنى تا او به تو برسد، و این یقین همان عالم آخرت است که عالم یقین عمومى ماوراء حجاب است ، نه اینکه مراد از یقین آن یقینى باشد که با تفکر، و یا ریاضت و عبادت به دست مى آید.
این را گفتیم تا معلوم شود اینکه بعضى پنداشته اند که : آیه شریفه دلالت دارد بر اینکه عبادت تا وقتى لازم است که یقین نیامده باشدو همینکه انسان یقین پیدا کرد دیگر نماز و روزه واجب نیست . پندار و رأ ى فاسدى است ، براى اینکه اگر مقصود از یقین ، آن یقین معمولى باشد که گفتیم از راه تفکر یا عبادت ، در نفس پدید مى آید رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) در هر حال آن یقین را داشته ، و آیه شریفه که خطابش به شخص رسول اکرم است مى فرماید عبادت کن تا یقین برایت بیاید، چطور رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) یقین نداشته با اینکه آیات بسیارى از کتاب خدا او را از موقنین و همواره بر بصیرت و بر بینه اى از پروردگارش ، و معصوم و مهتدى به هدایت الهى و امثال این اوصاف دانسته است .
و ما ان شاء الله تعالى بعد از بحث روایتى زیر، بحثى جداگانه از نظر عقل در پیرامون دوام تکلیف عنوان خواهیم کرد و اثبات خواهیم نمود که نظریه فوق تا چه حد مخدوش و غلط است .
بحث روایتى
روایتى در توضیح معناى(فاصفح الصفحالجمیل) و(سبع مثالى) و مراد از مقتسمین)
در الدر المنثور است که : ابن مردویه و ابن نجار از على بن ابیطالب روایت کرده اند که در ذیل جمله فاصفح الصفح الجمیل فرموده : معنایش رضایت بدون عتاب است .
و در(مجمع) از على بن ابیطالب(صلوات الله علیه) روایت کرده که فرموده : مراد از صفح جمیل عفو بدون عتاب است .
و در(عیون) به سند خود از على بن حسن بن فضال از پدرش از حضرت رضا(علیه السلام) در مورد آیه مذکور روایت کرده که فرموده : مقصود عفو بدون عتاب است .
و در تهذیب به سند خود از محمد بن مسلم روایت کرده که گفت : از امام صادق(علیه السلام) از(سبع مثانى و قرآن عظیم) پرسش نمودم که آیا سبع مثانى فاتحة الکتاب است ؟ فرمود: بله . عرض کردم بسم الله الرحمن الرحیم جزء عدد هفت است ؟ فرمود: بله ، آن از همه آیات دیگرش افضل است .
مؤ لف : این معنا از طرق شیعه از امیر المؤ منین(علیه السلام) و از عده اى از امامان اهل بیت(علیهمالسلام) و نیز از طرق اهل سنت از على(علیه السلام) و عده اى از صحابه مانند عمر و عبد الله بن مسعود و ابن عباس و ابى بن کعب و ابو هریره و غیر ایشان روایت شده است .
و در الدر المنثور است که طبرانى در کتاب اوسط از ابن عباس روایت کرده که گفت : مردى از رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) پرسید به من خبر ده از کلام خدا که مى فرماید:(کما انزلنا على المقتسمین) فرمود: یعنى یهود و نصارى ، گفت : خبر ده از جمله(الذین جعلوا القرآن عضین)، فرمود: آنهایى که به بعض کتاب ایمان آورده و نسبت به بعض دیگرش کفر ورزیدند.
مؤ لف : قبلا از نظر خواننده عزیز گذشت که گفتیم : مضمون این روایت با مکى بودن سوره نمى سازد.
و در تفسیر عیاشى از زراره و حمران و محمد بن مسلم از امام باقر و امام صادق(علیه السلام) روایت کرده که از جمله(الذین جعلوا القرآن عضین) پرسیدند فرمود: قریشند.
چند روایت درباره علنى شدن دعوت پیامبر(ص) و نیز درباره پنج تن مستهزئین آنحضرت
و در معانى الاخبار به سند خود از عبد الله بن على حلبى روایت کرده که گفت : من از امام صادق(علیه السلام) شنیدم که مى فرمود: رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) بعد از آنکه وحى الهى شروع شد سیزده سال در مکه ماند، در سه سال اولش مخفیانه دعوت مى کرد و از ترس ، اظهار نمى نمود، تا آنکه خداى عز و جل با فرستادن(فاصدع بما تؤ مر) مامورش فرمود تا علنى دعوت بفرماید و از آن روز دعوت علنى شروع شد.
و در الدر المنثور است که : ابن جریر از ابى عبیده نقل کرده که گفت : عبد الله بن مسعود گفت : دائم رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) پنهانى دعوت مى نمود، تا آنکه آیه(فاصدع بما تؤ مر) نازل شد با یاران خود از مخفیگاهش بیرون گشته دعوت خود را علنى نمود.
و در تفسیر عیاشى از محمد بن على حلبى از ابى عبد الله امام صادق(علیه السلام) روایت کرده که فرمود: رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) در مکه سالها پنهانى دعوت مى کرد، و تنها على و خدیجه به او ایمان آورده بودند، آنگاه خداى سبحان مامورش کرد تا دعوت خود را علنى سازد، پس رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) آشکار شده و در قبائل عرب خود را عرضه مى کرد و به هر قبیله که مى رفت مى گفتند: دروغگو، از نزد ما بیرون شو،(و بر ما طمع مبند).
و در تفسیر عیاشى از ابان بن عثمان احمر روایت کرده که او بدون ذکر سند گفته است : آنهایى که رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) را استهزاء مى کردند، پنج نفر از قریش بودند 1 - ولید بن مغیره مخزومى 2 - عاص بن وائل سهمى 3 - حارث بن حنظله(و در بعضى نسخ حارث بن طلاطله) 4 - اسود بن عبد یغوث بن وهب زهرى 5 - اسود بن مطلب بن اسد، و چون خداى عز و جل وعده داد که :(ما مستهزئین را از تو کفایت کنیم) رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) یقین کرد که خدا خوارشان کرده و چیزى نگذشت که خدا همه شان را به بدترین مرگى کشت .
مؤ لف : این روایت را صدوق نیز در کتاب معانى به سند خود از ابان نقل کرده و نیز او در(معانى)، و طبرسى در(احتجاج) از موسى بن جعفر از پدران بزرگوارش از على(علیه لسلام) در این معنا روایتى طولانى ، آورده اند، که در آن ، تفصیل هلاکت هر یک از این پنج نفر، آمده است - خدا لعنتشان کند - و نیز در روایتى از على(علیه السلام) و ابن عباس پنج نفر را از قریش دانسته و سبب هلاکتشان را هم بیان کرده است .
و روایاتى که از طرق اهل سنت آمده اختلاف زیادى در عدد آنان و اسامى و سبب هلاکتشان دارند، تنها روایتى که از طرق شیعه و سنى مطابق هم آمده روایتى است که ما از هر دو طریق نقل کردیم .
روایاتى در ذیل آیه(واعبد ربک حتى یاتیک الیقین)
و در الدر المنثور است که ابن مردویه و دیلمى از ابى الدرداء روایت کرده که گفت : از رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) شنیدم که مى فرمود: به من دستور نرسیده که تاجر باشم و مال جمع کنم ، و یا به زیادى مال افتخار نمایم ، بلکه به من وحى شده که پروردگارت را به حمد تسبیح کن ، و از ساجدان باش ، و پروردگارت را عبادت کن تا براى تو یقین آید.
مؤ لف : در این معنا روایتى نیز از ابن مردویه از ابن مسعود از آن جناب نقل شده است .
باز در همان کتاب است که بخارى و ابن جریر از ام العلاء نقل کرده که گفت : بعد از آنکه عثمان بن مظعون از دنیا رفت رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) وارد منزلش شد، من گفتم : خدا رحمتت کند ابا سائب ، من شهادت مى دهم بر اینکه خدا تو را احترام کرد، رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود: از کجا برایت معلوم شد که خدا او را گرامى داشته ؟ آگاه باش که او به مرحله یقین رسید و من براى او امید خیر دارم .
و در کافى به سند خود از حفص بن غیاث روایت کرده که گفت : امام صادق(علیه السلام) فرمود: هر کس صبر کرد کمى صبر کرد، و هر که هم ناشکیبائى کرد کمى کرد(یعنى هر دو زودگذر است).
آنگاه فرمود: بر تو باد که در همه امورت خویشتن دار باشى ، زیرا خداى عز و جل محمد(صلى الله علیه و آله و سلم) را مبعوث کرد و او را امر به صبر و مدارا نمود و فرمود:(و اصبر على ما یقولون و اهجرهم هجرا جمیلا و ذرنى و المکذبین اولى النعمة : صبر کن بر آنچه مى گویند و به نحو خوبى از ایشان دورى کن و مکذبین نازپرورده را به من واگذار نما)
و نیز فرمود:(ادفع بالتى هى احسن السیئة فاذا الذى بینک و بینه عداوة کانه ولى حمیم و ما یلقیها الا الذین صبروا و ما یلقیها الا ذو حظ عظیم). رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) هم بر طبق دستور پروردگارش صبر کرد، تا آنجا که شکنجه هاى سختى از دشمن بدید، و نسبتهاى ناروائى از ایشان شنید، و در آخر دیگر کاسه صبرش لبریز شد، خداى تعالى فرمود:(و لقد نعلم انک یضیق صدرک بما یقولون فسبح بحمد ربک و کن من الساجدین).
بحث فلسفى در چگونگى تکلیف و دوام آن
بحثى فلسفى در چگونگى تکلیف و دوام آن
در خلال بحثهاى نبوت ، و چگونگى نشو و نماى شرایع آسمانى در میان بشر - که ما در این کتاب گذراندیم - این معنا گذشت که : هر نوعى از انواع موجودات براى خود هدف و غایتى از کمال دارد که از بدو پیدایش بسوى آن حد از کمال سیر مى کند و با حرکت وجودیش آن کمال را جستجو مى کند و لذا همه حرکاتش طورى است که با آن کمال متناسب است ، و تا خود را به آن حد نرساند آرام نمى گیرد مگر آنکه مانعى در سر راهش در آید و او را از سیر باز بدارد و قبل از رسیدن به هدف او را از بین ببرد، مثلا درخت به خاطر آفاتى که به آن حمله ور مى شود از رشد و نمو باز بایستد.
و نیز این معنا گذشت که محرومیت از رسیدن به هدف ، مربوط به افراد مخصوصى از هر نوع است نه نوعیت نوع ، که همواره محفوظ است ، و تصور ندارد که تا آخرین فردش دچار آفت گردد.
یکى از انواع موجودات ، آدمى است که او نیز غایتى وجودى دارد که به آن نمى رسد مگر آنکه به طور اجتماع و مدنیت زندگى کند، دلیل و شاهدش هم این است که به مجهز است که به خاطر آنها از همنوع خود بى نیاز نیست ، مانند نر و مادگى ، و عواطف و احساسات ، و کثرت حوائج و تراکم آنها.
و همین اجتماع و مدنیت ، آدمیان را به احکام و قوانینى محتاج مى کند که با احترام نهادن به آن و به کار بستن آن ، امور مختلف زندگى را منظم ساخته و اختلافات خود را که غیر قابل اجتناب است بر طرف سازند،
و هر فردى در جائى قرار بگیرد که سزاوار آنست ، و به همین وسیله سعادت و کمال وجودى خود را در یابد، و این احکام و قوانین عملى در حقیقت ناشى از حوائجى است که خصوصیت وجودى انسان و خلقت مخصوصش ، یعنى تجهیزات بدنى و روحیش آن را ایجاب مى کند، همچنانکه همین خصوصیات وجودى و خلقتیش مرتبط با خصوصیات علل و اسبابى است که در میان نظام عمومى عالم ، مثل او موجودى را پدید بیاورد.
و این معنا همان معناى فطرى بودن دین خداست ، زیرا دین خدا عبارتست از مجموعه احکام و قوانینى که وجود خود انسان ، انسان را به سوى آن ارشاد مى کند، و یا به تعبیر دیگر: فطرى بودن دین خدا به این معنا است که دین خدا مجموعه سنتهایى است که وجود و کون عمومى عالم آن را اقتضاء مى کند بطورى که اگر آن سنتها اقامه شود مجتمع بشر اصلاح شده و افرادبه هدف وجودى و نهایت درجه کمال خود مى رسند، باز بطورى که اگر آن سنتها را باطل و بى اعتبار کنند، عالم بشریت رو به تباهى نهاده ، آن وقت مزاحم نظام عمومى جهان مى گردد.
و این احکام و قوانین چه مربوط به معاملات اجتماعى باشد که حال مجتمع را اصلاح و منظم کند، و چه مربوط به عبادات باشد که آدمى را به کمال معرفتش برساند و او را فردى صالح در اجتماعى صالح قرار دهد، مى بایستى از طریق نبوت الهى و وحى آسمانى به آدمى برسد، و انسان تنها باید به چنین قانونى تن در دهد و لا غیر.
تکالیف الهى همواره ملازم آدمى بوده و بشر در همهاخوال محتاج دین است
با این بیان و اصولى که گذشت معلوم مى شود که : تکالیف الهى امورى است که ملازم آدمى است ، و مادامى که در این نشاه ، یعنى در دنیا زندگى مى کند چاره اى جز پذیرفتن آن ندارد، حال چه اینکه خودش فى حد نفسه ناقص باشد و هنوز به حد کمال وجودش نرسیده باشد، و چه اینکه از حیث علم و عمل به حد کمال رسیده باشد،(خلاصه اینکه بشر تا بشر است و تا در این عالم است محتاج دین است چه اینکه در حال توحش باشد و چه اینکه به نهایت درجه تمدن و پیشرفت رسیده باشد) اما احتیاجش به دین در صورت توحش و عقب افتادگى روشن است ، و اما در صورت تمدن و کمال علم و عمل از این نظر است که معناى کمالش این است که در دو ناحیه علم و عمل داراى ملکات فاضله اى شده است که به خاطر داشتن آن ، کارهایى از او سر مى زند که صالح به حال اجتماع است ، و اعمال عبادى اى از او سر مى زند که صالح به حال معرفت او است ، و درست مطابق با عنایت الهى نسبت به هدایت انسان به سوى سعادتش مى باشد.
و پر واضح است که اگر قوانین الهى را مختص به افراد و اجتماعات ناقص و عقب افتاده بدانیم ، و تجویز کنیم که انسان کامل تکلیف نداشته باشد تجویز کرده ایم که افراد متمدن ، قوانین و احکام را بشکنند، و معاملات را فاسد انجام دهند، و مجتمع را فاسد و در هم و بر هم کنند، و حال آنکه عنایت الهى چنین نخواسته . و همچنین تجویز کرده ایم که افراد متمدن از ملکات فاضله و احکام آن تخلف کنند، و حال آنکه همه افعال مقدماتى براى به دست آوردن ملکاتند، و وقتى ملکه پیدا شد افعال آثار غیر قابل تخلف آن مى شود، و دیگر تصور نمى شود شخصى که مثلا: ملکه(معرفة الله) را پیدا کرده خدا را عبادت نکند، و یا کسى که ملکه(سخاوت) را پیدا کرده بذل و بخشش نکند.
اینجا است که فساد گفته بعضیها روشن مى شود که توهم کرده اند: غرض از تکالیف عملى ، تکمیل انسان و رساندنش به نهایت درجه کمال او است ، و وقتى کامل شد دیگر حاجتى به تکلیف نداشته بقاى تکلیف در حق او مفهومى ندارد.
وجه فسادش این است که انسان هر قدر هم که کامل شده باشد اگر از تکالیف الهى سرباز زند ، مثلا: احکام معاملاتى را رعایت نکند، اجتماع را دچار هرج و مرج کرده است ، و عنایت الهى را نسبت به نوع بشر باطل ساخته است ، و اگر از تکالیف مربوط به عبادات تخلف کند بر خلاف ملکاتش رفتار کرده ، و این محال است ، چون رفتار بشر آثار ملکات او است ، و به فرض هم که جائز باشد، باز مستلزم از بین بردن ملکه است ، و آن نیز مستلزم ابطال عنایت الهى نسبت به نوع بشر است .
آرى میان انسان کامل و غیر کامل از نظر صدور افعال فرق است ، انسان کامل و داراى ملکه فاضله از مخالفت مصون است ، و ملکه راسخه در نفسش نمى گذارد او کار خلاف بکند، ولى انسان ناقص چنین مانع و جلوگیرى در نفس ندارد. خداوند همه را در به دست آوردن ملکات فاضله یارى فرماید.