بیان
(یا ایها الناس کلوا مما فى الارض حلالا طیبا) تا آخر دو آیه ، کلمه(حلال) در مقابل کلمه(حرام) است ، و معنایش با کلمه(ممنوع) یکى است ، وقتى مى گویند فلان کار حرام است ، معنایش این است که ارتکاب آن ممنوع است ، و کلمه(حل) هم در مقابل(حرمت) مى آید و هم در مقابل حرم ، و هم در مقابل عقد، و این کلمه یعنى کلمه(حل) در تمامى موارد استعمالش معناى آزادى در عمل و اثر را مى رساند، و کلمه(طیب) در مقابل کلمه(خبیث) معناى ملایمت با نفس و طبع هر چیزى را میدهد، مثل کلمه طیب ، که به معناى آن سخنى است که گوش را از شنیدنش خوش آید و عطر طیب که به معناى آن عطرى است که شامه آدمى از بوى آن خوشش آید و مکان طیب یعنى آن محلى که با حال کسیکه میخواهد در آن محل جا بگیرد سازگار باشد.
و کلمه :(خطوات) جمع خطوة(گام) است که : به معناى فاصله میان دو پاى آدمى در حال راه رفتن است ، البته این کلمه به فتحه خاء و فتحه طاء یعنى(خطوات) نیز قرائت شده ، که معنایش بنابراین قرائت دفعات میشود، چون خطوة به فتحه خاء، به معناى دفعه و یک نوبت است ، و در نتیجه خطوات شیطان ، عبارت میشود از امورى که نسبتش بغرض شیطان ، - یعنى اغواء بوسیله شرک - نسبت گامهائى است که یک رونده بسوى مقصد خود برمیدارد.
و بنابراین مراد به آن امورى خواهد بود که نسبت به شرک و دورى از خدا جنبه مقدمه دارد.
و کلمه(یامرکم) از امر است ، که به معناى این است که آمر اراده خود را تحمیل بر ماءور کند، تا ماءمور آنچه را او خواسته انجام دهد و امر از شیطان عبارتست از وسوسه او و اینکه آنچه را از انسان میخواهد، بوسیله اخطار آن به قلب آدمى و جلوه دادن آن در نظر آدمى ، بر انسان تحمیل نماید.
و کلمه(سوء) به معناى هر چیزى است که انسان از آن نفرت دارد و در نظر اجتماع زشت مى آید و این سوء در صورتى که از حد بگذرد و از طور خود تجاوز کند، آنوقت مصداق فحشاء میشود، و به همین جهت زنا را که زشتیش از حد بیرون است ، فحشاء میگویند، و کلمه(فحشاء) مصدر است ، مانند(سراء) و(ضراء).
حکم اباحه آنچه مشرکین و برخى از مؤ منین بر خود ممنوع کرده بودند
بعد از آنکه معناى مفردات این دو آیه را شناختى ، اینک میگوئیم : خدایتعالى در صدر این دو آیه خطاب را متوجه عموم مردم کرد(نه خصوص مؤ منین)،
و این بدان جهت بود که حکمى که در این آیه بگوش مى رساند، و بیانش مى کند، حکمى است که مورد ابتلاى عموم مردم است ، اما مشرکین براى اینکه نزد آنان امورى حرام بود، که خودشان بر خود حرام کرده بودند و آنگاه به خدا افتراء بستند همچنانکه در روایت آمده که ثقیف و خزاعه و بنى عامر بن صعصعه و بنى مدلج ، چیزهائى از رستنى ها و چارپایان و بحیره(شتر ماده اى که گوشش شکافته شده) و سائبه(شتر ماده اى که به جهت شفاى بیمارى آزاد گذاشته شده است) و وصیله(گوسفند مخصوص) را بر خود حرام کرده بودند.
البته این در میان مشرکین عرب بود و گرنه در مشرکین غیر عرب هم امورى از این قبیل یافت میشد.
و اما مؤ منین آنها هم با اینکه باسلام در آمده بودند، ولى هنوز خرافاتى چند از باب توارث اخلاقى و آداب قومى و سنت هاى منسوخه در بینشان باقى مانده بود و این خود امرى است طبیعى که وقتى اینگونه آداب و رسوم ، یکباره نسخ شود، مثل اینکه ادیان و یا قوانین یکباره آنها را مورد حمله قرار دهد، نخست باصول آن آداب و سنن پرداخته و از بیخ ریشه کن مى کند، آنگاه اگر دوام یافت و به قوت خود باقى ماند - و اجتماع آن دین و قوانین را بخاطر حسن تربیتش به خوبى پذیرفت خرده خرده شاخ و برگهاى خرافات قدیمى را نیز از بین مى برد و باقیمانده هاى آنرا بکلى ابطال نمود، یادش را از دلها بیرون مى برد، و گرنه بقایائى از سنتهاى قدیمى با قوانین جدید مخلوط گشته ، یک چیز معجونى از آب در مى آید، که نه آن خرافات قدیمى است و نه این دین و قوانین جدید است .
به همین جهت مؤ منین نیز گرفتار این بقایاى خرافات قدیم بودند، لذا خطاب در آیه ، متوجه عموم مردم شد که آنچه در زمین هست برایشان حلال است و میتوانند بخورند و پاى بند احکام خرافى قدیم نباشند.
کلمه(اکل) در اصل به معناى جویدن و بلعیدن است ، ولکن بعنوان کنایه در مطلق تصرفات در اموال نیز استعمال میشود و جهتش این است که در آن تصرفات نیز منظور اصلى انسان خوردن است ، چون بطور کلى خوردن رکن زندگى آدمى است و در قرآن کریم هم این کنایه آمده ، از آن جمله فرموده :(لا تاءکلوا اموالکم بینکم بالباطل ، الا ان تکون تجارة عن تراض)،(اموال یکدیگر را در بین خود و ما میتوانیم امر(کلوا - بخورید) در آیه مورد بحث را هم حمل بر این معناى وسیع کنیم ، براى اینکه مطلق است(هم با معناى خوردن میسازد، و هم با مطلق تصرفات) و در اینصورت معناى آیه این میشود که از آنچه خدا از نعمت هاى خود در زمین آفریده و در اختیار شما قرار داده بخورید و در آن تصرف کنید که هم حلال و هم طیب است .
یعنى هیچ مانعى به غیر از آنچه که از ناحیه طبیعت خودتان و یا از ناحیه طبیعت زمین مانع است شما را از خوردن و تصرف آنچه حلال است جلوگیر نشود،(بله آنها که به طبع خود قابل اکل نیستند مانند سنگ و چوب و یا آنها که طبع آدمى خوردن آن را نمى پذیرد، مانند کثافات ، و یا آنهائى که طبیعت شما از آن تنفر ندارد و خوردن آن را میپذیرد ولیکن سلیقه دینى مثلا مانع از خوردن آن است ، چون از راه جبر جائر بدست آمده است خوردنش حلال نیست).
ارتباط اباحه عمونى تصرفات و پیروى از خطوات شیطان
(کلوا مما فى الارض حلالا طیبا) این جمله اباحه اى عمومى و بدون قید و شرط را آماده میکند، چیزى که هست جمله :(و لا تتبعوا خطوات الشیطان) الخ ، میفهماند که در این میان چیزهاى دیگرى هم هست که نامش خطوات شیطان است و مربوط به همین اکل حلال طیب است ، و این امور، یا مربوط به نخوردن بخاطر پیروى شیطان است و یا خوردن بخاطر پیروى شیطان است و چون تا اینجا معلوم نکرد که آن امور چیست ؟ لذا براى اینکه ضابطه اى دست داده باشد که چه چیرهائى پیروى شیطان است ؟ کلمه سوء و فحشاء و سخن بدون علم را خاطر نشان کرد و فهماند که هر چیزى که بد است ، یا فحشاء است یا بدون علم حکم کردن است ، پیروى از آن ، پیروى شیطان است .
و وقتى نخوردن و تصرف نکردن در چیزى که خدا دستور به اجتناب از آن نداده ، جائز نباشد، خوردن و تصرف بدون دستور او نیز جائز نیست ، پس هیچ اکلى حلال و طیب نیست ، مگر آنکه خدایتعالى اجازه داده و تشریعش کرده باشد(که همین آیه مورد بحث و نظائر آن تشریع حلیت همه چیزها است) و از خوردن آن منع و ردعى نکرده باشد.
مانند آیه(173) همین سوره که مى فرماید:(انما حرم علیکم المیتة و الدم) الخ ، و درآن از خوردن چیزهائى نهى فرموده ، پس برگشت معناى آیه به این مى شود(و خداداناتر است) که مثلا بگوئیم : از همه نعمتهاى خدا که در زمین براى شما آفریدهبخورید، زیرا خدا آنها را براى شما حلال و طیب کرد و از خوردن هیچحلال طیبى خوددارى مکنید، که خوددارى از آن هم سوء است ، هم فحشاء، و هم بدون علم سخنگفتن ،(یعنى وهم تشریع) و شما حق ندارید تشریع کنید، یعنى چیزى را که جزء دیننیست ، جزء دین چند نکته که آیه شریفه :(کلوا ممّا فى الارض ...) افاده مى کند
پس آیه شریفه چند نکته را افاده مى کند: اول اینکه حکم مى کند به حلیت عموم تصرفات ، مگر هر تصرفى که در کلامى دیگر از آن نهى شده باشد، چون خداى سبحان این حق را دارد که از میان چیزهائى که اجازه تصرف داده ، یکى یا چند چیز را ممنوع اعلام بدارد(پس آیه شریفه یک قاعده کلى دست داد و آن این بود که هر جا شک کردیم آیا خوردن فلان چیز و یا تصرف در فلان چیز جائز است یا نه به این آیه تمسک جوئیم و بگوئیم غیر از چند چیزى که در دلیل جداگانه حرام شده ، همه چیز حلال و طیب است)(مترجم).
دوم اینکه خوددارى و امتناع از خوردن و یا تصرف کردن در چیزى که دلیلى علمى بر منع از آن نرسیده ، خود تشریع و حرام است .
سوم اینکه مراد از پیروى خطوات شیطان این است که بنده خدا بچیزى تعبد کند و آن را عبادت و اطاعت خدا قرار دهد که خداى تعالى هیچ اجازه اى در خصوص آن نداده باشد، چون خداى تعالى هیچ مشى و روشى را منع نکرده ، مگر آن روشى را که آدمى در رفتن بر طبق آن پاى خود بجاى پاى شیطان بگذارد و راه رفتن خود را مطابق راه رفتن شیطان کند، در اینصورت است که روش او پیروى گامهاى شیطان میشود.
از اینجا این نکته بدست مى آید: که عموم تعلیل یعنى جمله(بخاطر اینکه او تنها شما را به سوء و فحشاء و سخن بدون علم امر مى کند)، هر چند که عمل به غیر علم را مانند ترک و امتناع بدون علم شامل میشود ولیکن در خطاب آیه مورد نظر نیست ، چون پیروى گامهاى شیطان نیست ، هر چند که پیروى شیطان هست .
(انما یاءمرکم بالسوء و الفحشاء و ان تقولوا على اللّه ما لا تعلمون)، سوء و فحشاء در انجام عمل مصداق پیدا مى کند، در مقابل آن دو، قول بدون علم است که مربوط به زبان است و از این مى فهمیم که دعوت شیطان منحصر است در دعوت به عملى که یا سوء است و یا فحشاء و در دعوت بگفتن سخن بدون علم و دلیل .
(و اذا قیل لهم اتبعوا ما انزل اللّه قالوا بل نتبع ما اءلفینا) الخ ، کلمه(الفینا) از مصدر الفاء است ، که به معنى یافتن است یعنى ما پیروى نمى کنیم ، مگر آنچه را که پدران خود بر آن یافتیم ، و این آیه به صحت آنچه که ما از آیه سابق از معناى خطوات شیطان استف اده کردیم ، شهادت میدهد.
رد بر کسانى که از پدران خود تقلید مى کردند
(او لو کان آباؤ هم لا یعقلون شیئا و لا یهتدون ؟) این پاسخ به سخن کفار است و بیان مى کند که این سخن شما، همان قول بدون علم و بدون تبین است ، که صریح عقل با آن مخالف است ، چون اینکه گفتند(ما تنها آنچه را که پدران خود را بر آن یافتیم ، پیروى مى کنیم)،
سخنى است مطلق و معنایش این است که ما پدران خود را در هر حالى و بر هر وصفى که بودند، چه صحیح و چه غلط، پیروى مى کنیم ، حتى اگر هیچ علمى هم نداشته اند و هیچ راه نیافته اند، باز پیرویشان مى کنیم و میگوئیم : آنچه آنها مى کردند حق است .
و این حرف همان سخن بدون علم است و سر از مطلبى در مى آورد که هیچ عاقلى اگر به آن تنبه داشته باشد لب بدان نمى گشاید، بله اگر پدران خود را تنها در مسائلى پیروى مى کردند که پدران در آن مسائل داراى علمى بودند و راه حق را یافته بودند و اینها هم از علم و اهتداء پدران اطلاع میداشتند، چنین اتباعى ، اهتداء بدون علم نمیشد.
از اینجا معلوم میشود اینکه جمله :(لا یعقلون شیئا و لا یهتدون) الخ ، تنها به منظور مبالغه نیامده ، تا بگوئى(از آنجا که پدران ایشان خیلى چیزها میدانستند، پس جمله(هیچ چیز نمیدانستند)، جز مبالغه محمل دیگرى ندارد).
براى اینکه سیاق کلام سیاق اظهار فرضیه اى است که هیچ عاقلى پیروى پدران را روى آن فرض جائز نمیداند تا از این فرضیه نتیجه بگیرد: پیروى مطلق و بى قید و شرط از پدران صحیح نیست .
ارائه مثلى بجا و شایسته در بیان حال کفار
(و مثل الذین کفروا کمثل الذى ینعق بما لا یسمع الا دعاءا و نداءا) الخ کلمه(مثل)، هم به معناى جمله اى است که بر سر زبانها باشد،(از قبیل جمله معروف دخترم بتو میگویم عروسم تو بشنو) و هم به معناى وصف است ، مانند آیه شریفه(انظر کیف ضربوا لک الامثال ، فضلوا، فلا یستطیعون سبیلا، ببین چه وصف ها برایت میکنند و چگونه گمراه شده اند که دیگر قدرت یافتن راهى ندارند).
و کلمه(ینعق) از نعیق است که به معناى آن نهیبى است که چوپان به گوسفندان مى زند تا از گله دور نشوند، وقتى مى گویند:(نعق الراعى بالغنم ، ینعق نعیقا)، معنایش این است که چوپان براى جلوگیرى گوسفندان نهیب بر آنها زد).
و کلمه(نداء) مصدر(نادى ینادى - مناداة) است و این ماده از نظر معنا خصوصى تر از ماده - دعا - است ، چون هر چند هر دو به معناى خواندن و صدا زدن است ، ندا به معناى صدا زدن و خواندن با صداى بلند است ، و معناى آیه - و خدا داناتر است - این است که مثل تو اى پیامبر در دعوت کفار، مثل آن چوپانى است که دام خود را نهیب میزند و مثلا مى گوید:(از رمه دور نشوید، که طعمه گرگ مى گردید)، ولى گوسفندان تنها صدائى از او میشنوند و به گله بر میگردند ولى سخنان او را نمى فهمند)،
کفار هم همینطور هستند، از فهم سخنان تو که همه بسود ایشان است کرند و چون حرف صحیحى که معناى درستى را افاده کند ندارند، پس لال هم هستند، و چون پیش پاى خود را نمى بینند، گوئى کور هم هستند، پس کفار هیچ چیزى را نمیفهمند، چون همه راههاى فهم که با چشم است یا گوش و یا زبان ، برویشان بسته شده است .
از اینجا روشن میشود که در کلام یا قلب بکار رفته یا عنایتى که باز برگشت آن به قلب است ، چون مثل آن چوپانى که نهیب مى زند به گوسفندانى که بجز دعا و نداء نمى شنوند، مثل آن پیامبر است که کفار را بسوى هدایت دعوت میکند، نه مثل کفارى که بسوى هدایت دعوت میشوند، ولکن اوصاف سه گانه اى که از مثل استخراج کرد و بعد از تمام شدن مثل ، نام آنها را برد، یعنى صم ، بکم ، عمى ، اوصاف کفار بود نه اوصاف کسیکه کفار را به حق دعوت مى کرد، و به همین جهت لازم بود مثل را براى کفار بزند و بفرماید(مثل کفارى که پیامبر، ایشان را بسوى هدایت میخواند، مثل گوسفندانى است که چوپان آنها را صدا میزند و آنها کر و لال و کور بى عقلند) پس با این بیان روشن شد که در آیه شریفه چیزى نظیر قلب(وارونه سخن گفتن) بکار رفته است .
بحث روایتى(شامل روایاتى درباره(خطوات شیطان))
در کتاب تهذیب از عبدالرحمان روایت کرده که گفت : از امام صادق(علیه السلام) از مردى پرسیدم که سوگند خورده : فرزند خود را نحر کند یعنى مانند شتر بکشد، فرمود: این سوگند از خطوات شیطان است . و نیز از منصور بن حازم روایت کرده که گفت : امام صادق(علیه السلام) به من فرمود: مگر داستان طارق را نشنیدى ؟ مردى برده فروش نزد امام ابى جعفر(علیه السلام) آمد و عرضه داشت : که من به طلاق همسرم و آزادى برده ام سوگند خورده ام و یا نذر کرده ام ، تکلیفم چیست ؟ فرمود: اى طارق همه اینها از خطوات شیطان است
و در تفسیر عیاشى از امام ابى جعفر(علیه السلام) روایت آورده که فرمود: هر سوگندى که به غیر خدا باشد از خطوات شیطان است .
و در کافى از امام صادق(علیه السلام) روایت آورده که فرمود: وقتى کسى بر چیزى سوگند خورد، - البته در صورتیکه آن چیز عملى باشد که انجام آن از ترک آن بهتر باشد -، در این صورت باید آن عمل خیر را بجا بیاورد و کفاره اى بر او نیست و این سوگندها از خطوات شیطان است .
مؤ لف : احادیث بطوریکه ملاحظه مى فرمائید همه بر این اساس است ، که مراد به خطوات شیطان اعمالى باشد که کسى بخواهد با انجام آن به خدا تقرب جوید در حالى که مقرب نباشد، چون شرع آن را معتبر نشمرده ، همچنانکه ما نیز در بیان سابق خود این معنا را خاطر نشان کردیم .
بله در خصوص طلاق و امثال آن وجه دیگرى براى بطلان قسم هست و آن این است که در قسم و هر انشاء دیگر، شرط کردن باعث بطلان است ، چون تعلیق با انشاء منافات دارد، و چون مسئله فقهى است جاى بحثش اینجا نیست .
و مراد امام از سوگند به غیر خدا، آن سوگندى است که شرع اثرى برآن مترتب نکرده و یا آن سوگندى است که خدا خودش آنطور سوگند نخورده و هیچ حرمت و کرامتى برایش ثابت نشده است .
و در تفسیر مجمع البیان از امام باقر(علیه السلام) روایت کرده که در ذیل جمله :(و مثل الذین کفروا، کمثل الذى ینعق بما لا یسمع) الخ ، فرموده : یعنى مثل کفار، در این که تو ایشان را بسوى ایمان مى خوانى ، نظیر مثل چوپانى است که گله خود را صدا مى زند با اینکه گله فقط صداى او را مى شنود ولى سخنانش را نمیفهمد.
بحث اخلاقى و اجتماعى(درباره رابطه عقاید و علوم باعمل و مسئله خرافه گرایى)
آراء و عقایدى که انسان براى خود انتخاب مى کند، یا تنها افکارى نظرى است که مستقیما و بدون واسطه ، هیچ ربطى به عمل ندارد، مانند ریاضیات و طبیعیات و علوم ماوراءالطبیعه و یا افکارى است عملى که سر و کارش مستقیما با عمل است ، مانند مسائل مربوط به خوبى و بدى اعمال و اینکه چه عملى را باید کرد؟ و چه عملى را نباید کرد؟ در قسم اول راه تشخیص افکار صحیح از افکار و عقاید ناصحیح ، تنها پیروى علم و یقینى است که از راه برهان و یا حس دست میدهد.
و در قسم دوم راه منحصر در تجربه است ،
یعنى آن عملى را صحیح بدانیم که ببینیم سعادت انسان را تاءمین مى کند و یا حداقل در تاءمین آن نافع است و آن عملى را باطل بدانیم ، که ببینیم یا به شقاوت آدمى منجر میشود و یا در سعادتش مضر است و اما در قسم اول ، اعتقاد به آنچه علم به حقانیتش نداریم ، و در قسم دوم اعتقاد به آنچه نمى دانیم خیر است یا شر، چنین اعتقاداتى جزء خرافات است .
و آدمى از این نظر که آراءش همه باقتضاى فطرتش منتهى مى شود، فطرتى که از علل هر چیز جستجو مى کند و نیز به اقتضاى طبیعتش منتهى میشود که او را وادار به استکمال نموده ، به سوى آنچه که کمال حقیقى اوست سوقش میدهد، هرگز حاضر نیست خود را تسلیم آراء خرافى کند و در برابر هر خرافه اى ، کورکورانه و جاهلانه خاضع شود.
علت گرایش به خرافات
الا اینکه عواطف درونى و احساسات باطنى او که بیشتر و عمده اش خوف و رجاء است همواره خیال او را تحریک مى کند باینکه تاءثیر پاره اى خرافات را بپذیرد، این عواطف اعتقاد به خرافات را به گردنش میگذارد، چون قوه خیال در ذهن او صورتهائى هول انگیز و یا امیدوار کننده ترسیم میکند و حس خوف و رجاء هم آن صورتها را حفظ میکند و نمیگذارد از خزانه نفس غائب شود.
همچنانکه وقتى آدمى در بیابانى وسیع و بى کرانه قرار بگیرد - و در آنجا مونسى نداشته باشد و شب ظلمانى فرا رسد که دیگر چشم جائى را نبیند-، در چنین وضعى هیچ مایه دلگرمى که او را ایمنى ببخشد و مخاطر را از غیر مخاطر برایش جدا سازد وجود ندارد، نه نورى و نه چراغى و نه هیچ ایمنى بخش دیگرى هست .
در چنین وضعى چه بسا مى شود که خیال او صورت هائى در ذهنش تصویر کند، از قبیل حرکات و رفت و آمدها و صعود به آسمان و نزول به زمین و یا اشکال و تمثالهائى برایش تصویر مى کند و لایزال این تصاویر را در نظرش تکرار مى کند، تا در ذهنش نقش ببندد بطورى که اگر در وقتى دیگر و جائى دیگر، دچار وحشت شد، آن صحنه هاى خیالى دوباره بیادش مى آید و اى بسا آن صحنه ها را براى دیگران نقل میکند و در دیگران نیز همان ترس و دلهره را ایجاد میکند و دیگران نیز به دیگران میگویند تا آنکه منتشر میشود، در حالیکه اصل آن خرافات بود و جز به یک خیال واهى منتهى نمیشد.
و چه بسا مى شود که خیال ، حس دفاع آدمى را تحریک میکند، که براى دفع شر این موجود موهوم چاره اى بیندیشد و حتى دیگران را هم وادار میکند که براى ایمنى از شرى که او گرفتار شده چاره اندیشى کنند، و همین باعث میشود که رفته رفته قضیه بصورت یک خرافه رائج گردد.
و بشر از قدیمى ترین اعصار، لایزال گرفتار این گونه آراء خرافى بوده و تا امروز نیز هست و آنطور که بعضى گمان کرده اند،
خرافه پرستى از خصائص شرقى ها نیست ، بلکه همانقدر که در شرقى ها هست ، در غربى ها هم هست ، اگر نگوئیم غربى ها حریص تر بر اعتقاد به خرافات از شرقى ها هستند.
و از سوى دیگر همواره خواص بشر یعنى علماء و روشنفکران در پى نابودسازى این خرافات ، چاره اندیشى کرده و مى کنند، بلکه اعتقاد به آنها را از دلهاى مردم زایل سازند، چه لطائف الحیل بکار بردند، باشد که عوام بدان وسیله متنبه شده ، از غفلت بیدار گردند، ولى معالجات این طبیبان مؤ ثر واقع نشد و انسان ها همچنان گرفتار خرافات هستند علتش هم این است که انسان هیچوقت از تقلید در آراء نظرى و حقایق اعتقادى خالى نیست ، این از یکسو و از سوى دیگر از احساسات و عواطف نفسانى هم خالى نیست و بهترین دلیلش هم همین است که مى بینیم معالجات اطباء روحى بشر تا به امروز اثر نکرده است .
اساس تمدن مادى امروز بر خرافه پرستى
و عجیب تر از همه خرافه پرستان متمدنین دنیاو دانشمندان طبیعى امروزند، که مى گویند علم امروز اساسش بر حس و تجربه است و غیر آنرا هر چه باشد رد میکند، چون تمدن و حضارت اساسش بر استکمال اجتماع است ، در کمالى که برایش فراهم باشد و به هر قدر که فراهم باشد و تربیت و فرهنگ خود را هم بر همین اساس پایه گذارى کرده اند.
در حالیکه همین اساسشان خودش یکى از خرافه پرستى هاى عجیب است ، براى اینکه علوم طبیعى از خواص طبیعت بحث مى کند و آثار هر موضوعى را براى آن اثبات مینماید، و به عبارتى دیگر این علوم مادى عرصه جولانگاهش تنها ماده است که باید آثار و خواص ناپیداى ماده را پیدا کند و اما غیر آثار آنرا نمیتواند متعرض شود و در آن چیزى را اثبات و یا نفى کند، پس اعتقاد به نبود چیزى که دست حس و تجربه به آن نمى رسد، اعتقادى بدون دلیل و از روشن ترین مصادیق خرافه است .
و همچنین بناى تمدن بر استکمال اجتماع ، که آن نیز یک خرافه پرستى دیگر است ، براى اینکه این استکمال و رسیدن به سعادت اجتماعى چه بسا مستلزم آن است که بعضى از افراد از سعادت زندگى فردى محروم شوند تا با محرومیت خود از حریم اجتماع دفاع کنند، کشته شوند، تا وطن و یا قانون و یا مرام اجتماع محفوظ بماند، و محرومیت شخص از سعادت شخصى خود، براى حفظ حریم اجتماع ، امرى است که انسان عاقل هرگز اقدام به آن نمى کند، مگر وقتى که آنرا براى خود کمال بداند، - و با در نظر گرفتن اینکه خود محرومیت کمال نیست - چون عدم و محرومیت است و اگر کمال باشد ناچار براى جامعه کمال است نه براى خود شخص ، در حالیکه انسان و افراد انسانها، اجتماع را براى خود میخواهند نه خود را براى اجتماع ،
(پس اگر محرومیت کمال باشد، باید اجتماع بخاطر فرد محروم شود، نه فرد براى اجتماع ، و آن هم تصور ندارد).
و به همین جهت اجتماعات متمدن امروز، که گفتیم اساس کارشان مادیت است ، براى رفع این اشکال که در دل هر فردى خلجان میکند، در مقام چاره جوئى به افراد اجتماع تلقین میکنند، که انسان با فداکارى و سربازى نام نیک کسب مى کند، بعد از مردنش نام او(و اگر نامش مشخص نباشد به عنوان مثلا سرباز گمنام) دائما در صفحه تاریخ باقى میماند، و این خود یک خرافه واضح است ، چون بعد از مردن سرباز، دیگر چه حیاتى و چه نامى ؟ و آیا جز این است که ما(براى فریب دادن او) حیاتى برایش تصور مى کنیم ، که ماوراى اسم ، هیچ حقیقتى ندارد؟
باز نظیر این خرافه اعتقاد به این است که آدمى باید تلخى قانون را تحمل کند و اگر قانون پاره اى لذائذ را از او منع کرد، بر این محرومیت صبر کند، براى چه ؟ براى اینکه اجتماع محفوظ بماند و او بتواند با بقیه لذائذ استکمال نماید و خلاصه اعتقاد باینکه کمال اجتماع کمال اوست ، و این خود خرافه اى دیگر است چون کمال اجتماع وقتى کمال فرد هم هست که این دو کمال با هم منطبق باشند(به این معنا که مثلا سیر شدن من کمال اجتماع باشد، و کمال اجتماع سیر شدن شکم من باشد نه آن صورتیکه کمال اجتماع با محرومیت من از غذا و آب و سلامتى و در آخر از هستى تاءمین شود).
فرد و یا اجتماعى که مى تواند کمال خود را و آمال و آرزوهاى خود را هر چند از راه جور و ستم شده بدست آورد، اگر فرد است با ظلم به اجتماع خودش و اگر اجتماع است با استعمار و استثمار جامعه هاى دیگر به هدف خود نائل شود، و نیز مى تواند براى این منظور، خود و یا جامعه خود را آنچنان نیرومند کند که کسى در برابر مطامع نامشروعش تاب مقاومت نیاورد چنین فرد و چنین اجتماعى چه داعى دارد معتقد شود به اینکه کمال اجتماع و یا کمال جوامع بشرى کمال اوست ؟ و نام نیک باعث افتخار او؟ و بخاطر همین اعتقاد خرافى و موهوم اگر فرد است به اجتماع زور نگوید و اگر اجتماع است به جوامع بشرى ستم نکند؟
هیچ داعى صحیحى بر چنین اعتقادى نیست ، شاهدش هم این است که تا آنجا که تاریخ نشان داده ، همیشه قانون :(دو شیر گرسنه یکى ران گور - شکارست آنرا که او راست زور)
در امت ها و جوامع بشرى حکم فرما بوده ، همیشه امتهاى قوى منافع حیاتى خود را از حلقوم امت هاى ضعیف بیرون کشیده اند، هیچ جاى پائى در آنان نماند مگر آنکه لگد کوبش کردند، و هیچ مال و منالى نماند مگر آنکه چپاولش کردند و هیچ ذى حیاتى نماند،
مگر آن که به زنجیر اسارت کشیدند، و آیا این روش را جز انتحار براى نجات از درد، نامى دیگر میتوان نهاد؟
(این وضع افراد و جوامع مادى مسلک است که دیدید اساس تمدنشان بر خرافه پرستى است و بنائى هم که روى این اساس چیده اند خرافه روى خرافه است)(مترجم).
راهى که قرآن در این مورد پیموده است
و اما راهى که قرآن کریم در این باره پیموده این است که دستور داده آنچه را که خدا(یعنى مبداء هستى عالم و هستى انسانها) نازل کرده پیروى نمایند، و از اینکه بدون مدرک و علم سخنى بگویند اجتناب ورزند، این در مرحله اعتقاد و نظر، و اما در مرحله عمل دستور داده هر کارى که مى کنند به منظور بدست آوردن پاداشى بکنند که نزد خدا برایشان آماده شده ، حال اگر آنچه مى کنند مطابق میلشان و شهوتشان هم باشد، هم به سعادت دنیا رسیده اند و هم به سعادت آخرت و اگر مطابق میلشان نباشد و بلکه مایه محرومیت از مشیتهایشان باشد، نزد خدا پاداشى عظیم دارند، و آنچه نزد خداست بهتر و باقى تر است .
و بدانند که آنچه مادیین مى گویند که(پیروى دین تقلیدى است که علم آنرا نمى پذیرد و بطور کلى علم پرستش خدا و دین را از خرافات عهد دوم از عهدهاى چهارگانه اى میداند که بر بشر گذشته :
1 - عهد اساطیر
2 - عهد مذهب
3- عهد فلسفه
4 - عهد علم
که عهد امروز بشر است و تنها از علم پیروى مى کند و خرافات را نمیپذیرد) سخنى است بدون علم و راءیى خرافى است .
پیروى از دین تقلید نیست
ما در پاسخ مى گوئیم اما پیروى از دین تقلید نیست ، زیرا دین عبارتست از: مجموعه اى از معارف مربوط به مبداء و معاد و قوانینى اجتماعى ، از عبادات و معاملات که از طریق وحى و نبوت به بشر رسیده ، نبوتى که صدقش با برهان ثابت شده و نیز از مجموعه اى اخبار که مخبر، صادق از آنها خبر داده ، مخبرى که باز صادق بودنش به برهان ثابت شده است .
و معلوم است که پیروى چنین دینى پیروى علم است نه خرافات ، چون فرض کردیم که به صدق آن مخبر، عالمیم و برهان علمى بر آن داریم ، و ما در بحث گذشته در ذیل آیه :(و اذ قال موسى لقومه ان اللّه یاءمرکم ان تذبحوا بقرة) کلامى در تقلید داشتیم ، بدانجا مراجعه شود.
و عجیب اینجا است که این حرف را کسانى مى گویند که خود سراپا تقلیدند و در اصول زندگى و سنن اجتماعى از خوردنى و نوشیدنى و پوشیدنى گرفته تا نکاح و مسکن و غیره ، به غیر از تقلید کورکورانه و پیروى هوى و هوس روش دیگرى ندارند،(چشم به دروازه غرب دوخته اند، ببینند چه مد تازه اى در پختن و خوردن طعام و در برش لباس و در طرز ازدواج و در طریقه خانه سازى و دکوربندى خانه و حتى در نحوه سخن گفتن و راه رفتن مى رسند و از خود هیچ استقلال و اراده اى ندارند، هر چه مى کنند از خود نمى پرسند که چرا میکنند؟ به بزى میمانند که وقتى بپرسى چرا از نهر پریدى ؟ جز اینکه بگوید چون دیگران پریدند، پاسخى ندارند)(مترجم).
چیزى که هست از آنجا که از کلمه تقلید ننگ دارند، اسم تقلید را برداشته و نام پیروى از سنت و تمدن راقیه بر آن نهاده اند، در نتیجه اسمش برداشته شده ولى رسمش همچنان باقى است ، و لفظش متروک گشته ، ولى معنایش همچنان حکمفرما است ، آرى در منطق آقایان(چرخ به عقب بر نمى گردد)، یک شعار علمى و زیر بناى رقاء و تمدن است ، ولى(و لا تتبع الهوى فیضلک)،(زنهار از هوى و هوس پیروى مکن که گمراهت مى کند)، یک شعار کهنه و سخنى خرافى و کهنه است .
بطلان و کذب تقسیمى که مادیها درباره سیر عقاید و آراء بشرى گفته اند
و اما آن تقسیمى که براى سیر زندگى بشرى نموده اند و چهار دوره اش کرده اند، تا آنجا که تاریخ دین و فلسفه نشان میدهد، سخنى است دروغ ، براى این که دین ابراهیم(علیه السلام) بعد از عهد فلسفه هند و مصر و کلدان بود، و دین عیسى(علیه السلام) هم بعد از فلسفه یونان بود و همچنین دین محمد(صلوات الله علیه) نیز بعد از فلسفه یونان و اسکندریه بود.
و بالاخره فلسفه نهایت درجه اوجش قبل از اوج گرفتن ادیان بوده و در گذشته هم گفتیم که دین توحید از تمامى ادیان دیگر قدیمى تر است .
و در سیر تاریخى انسان آن تقسیمى را که قرآن کریم صحیح مى داند این است که اولین دوره بشر دوران سادگى و بى رنگى بشر بوده که در آن دوره همه امت ها یک جور بوده اند، دوم دوره مادیت و حس نگرى است ، که انشاءاللّه بیانش در تفسیر آیه :(کان الناس امة واحدة فبعث اللّه النبیین)، خواهد آمد.