background
اذْهَبُوا بِقَمِيصِي هَٰذَا فَأَلْقُوهُ عَلَىٰ وَجْهِ أَبِي يَأْتِ بَصِيرًا وَأْتُونِي بِأَهْلِكُمْ أَجْمَعِينَ
«اين پيراهن مرا ببريد و آن را بر چهره پدرم بيفكنيد [تا] بينا شود، و همه كسان خود را نزد من آوريد.»
آیه 93 سوره يُوسُف

بیان آیات

بیان آیات راجع به بازگشت برادران نزد پدر با پیراهن یوسف(علیه السلام) وعزیمت آل یعقوب به مصر و...

در این آیات ، داستان یوسف(علیه السّلام) خاتمه مى پذیرد، و این آیات متضمن دستور یوسف(علیه السّلام) است که برادران را وادار مى کند تا پیراهنش رابه منزل پدر برده و به روى او بیفکنند، و او را در حالى که دیدگانش بهبودى یافته با همه خاندانش به مصر بیاورند، و ایشان نیز چنین کردند، و در آخر یوسف به دیدار پدر و مادر نایل آمد.

اذهبوا بقمیصى هذا فالقوه على وجه ابى یات بصیرا واتونى باهلکم اجمعین

تتمه کلام یوسف است که به برادران دستور مى دهد پیراهنش را نزد پدر ببرند، و به روى پدر بیندازند، تا خداوند دیدگانش را بعد از آنکه از شدت اندوه نابینا شده بود شفا دهد.

و این آخرین عنایت بى سابقه ایست که خداوند در حق یوسف(علیه السّلام) اظهار فرمود، و مانند سایر اسبابى که در این سوره و این داستان بود و بر خلاف جهتى که طبعا جریان مى یافت جریانش داد،

ایشان مى خواستند با آن اسباب و وسایل او را ذلیل کنند، خداوند هم با همان اسباب او را عزیز کرد، مى خواستند از آغوش پدر به دیار غریبش بیندازند و بدین جهت در چاهش انداختند، خداوند نیز همین سبب را سبب راه یافتنش به خانه عزیز و آبرومندترین زندگى قرار داد و در آخر بر اریکه عزّت و سلطنتش نشانید، و برادرانش را در برابر تخت سلطنتى او ذلیل و خوار نموده به التماس ‍ و تضرع درآورد، تضرعى که آیه(یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعه مزجاه فاوف لنا الکیل و تصدق علینا ان اللّه یجزى المتصدقین) آنرا حکایت مى کند.

و همچنین همسر عزیز و زنان مصر عاشق او شدند، و با او بناى مراوده گذاشتند، تا بدین وسیله او را در مهلکه فجور بیفکنند، ولى خداوند همین عشق ایشان را سبب ظهور و بروز پاکى دامن و برائت ساحت و کمال عفت او قرار داد، دربار مصر او را به زندان افکند، و خداوند همین زندان را وسیله عزّت و سلطنت او قرار داد.

برادران آنروز که وى را به چاه انداختند پیراهن به خون آلوده اش را براى پدرش آورده به دروغ گفتند مرده ، خداوند بوسیله همین پیراهن خون آلودى که باعث اندوه و گریه و در آخر کورى او شد چشم وى را شفا داد و روشن کرد کوتاه سخن اینکه تمامى اسباب دست به دست هم دادند تا او را بى مقدار و خوار سازند، ولى چون خدا نخواست ، روز بروز بزرگتر شد، آرى آنچه خدا مى خواست غیر آن چیزى بود که اسباب طبیعى بسوى آن جریان مى یافت ، و خدا بر کار خود غالب است .

و اینکه فرمود:(و اتونى باهلکم اجمعین)، فرمانى است از یوسف(علیه السّلام) به اینکه خاندان یعقوب ، از خود آن جناب گرفته تا اهل بیت و فرزندان و نوه ها و نتیجه هاى او همه از دشت و هامون به شهر مصر درآمده و در آنجا منزل گزینند.

پس از سالها جدایى یعقوب(ع) بوى یوسف را مى شنود

و لما فصلت العیر قال ابوهم انى لاجد ریح یوسف لو لا ان تفندون

کلمه(فصل) به معناى قطع و انقطاع است ، و کلمه(تفنید) از باب تفعیل از ماده(فند) - به فتح فا و نون - به معناى ضعف راى است ، و معناى آیه این است که وقتى کاروان حامل پیراهن یوسف ، از مصر بیرون شد و از آن شهر منقطع گردید(هنوز به کنعان نرسیده) یعقوب در کنعان به کسانى که از فرزندانش نزد او بودند فرمود: من هر آینه بوى یوسف را مى شنوم اگر مرا به ضعف راى نسبت ندهید، بوى او را احساس مى کنم و چنین مى بینم که دیدار او نزدیک شده ، و اگر مرا تخطئه نکنید جا دارد(که شما نیز) به آنچه که من مى یابم اذعان و اعتقاد داشته باشید، لیکن احتمال مى دهم که مرا نادان شمرده تخطئه ام کنید، و به گفته ام معتقد نشوید.

قالوا تاللّه انک لفى ضلالک القدیم

کلمه(قدیم) در مقابل جدید، و به معناى کهنه است ، که وجودش متقدم بر جدید است ، این جمله کلام بعضى از فرزندان یعقوب است که در آن ساعت حاضر بوده و در جواب پدر گفته اند. و این خود مى رساند که فرزندان آن جناب در این داستان چه بهره زشتى داشته اند که از همان اول داستان تا به آخر چه اسائه ادبها به پدر نمودند، در اول داستان گفتند:(ان ابانا لفى ضلال مبین) و در آخر گفتند:(انک لفى ضلالک القدیم).

مقصود از گمراهى نسبت داده شده به یعقوب در(انک لفى ضلالک القدیم)

و ظاهرا مرادشان از این گمراهى که در آخر گفتند، همان گمراهى است که در اول به وى نسبت دادند، و مقصودشان از آن گمراهى محبت زیاد یعقوب به یوسف است . آرى ایشان چنین معتقد بودند که از یوسف سزاوارتر به محبتند، چون مردانى قوى هستند که تدبیر امور خانه یعقوب و دفاع از حقوق او به دست ایشان است ، اما پدرشان از راه حکمت منحرف شده دو تا بچه خردسال را که هیچ اثرى در زندگى او ندارند در محبت بر ایشان ترجیح داده و با تمام وجودش به آن دو رو کرده ، و ایشانرا فراموش نموده ، و وقتى هم یکى از این دو یعنى یوسف را ناپدید مى بیند آنقدر جزع و فزع ، و گریه و زارى مى کند تا آنکه هر دو چشمش نابود و پشتش ‍ خمیده مى شود.

این است مراد ایشان از اینکه : یعقوب در ضلالت قدیم خود هست ، نه اینکه مقصودشان گمراهى در دین باشد، تا بخاطر چنین حرفى کافر شده باشند، بدلیل اینکه :

اولا: آنچه از فصول کلام ایشان در خلال این قصه آمده شاهد بر این است که ایشان موحد و بر دین پدرانشان ابراهیم و اسحاق و یعقوب(علیهما السلام) بوده اند.

و ثانیا: این دو موردى که ایشان نسبت ضلالت به پدر داده اند مواردى نیست که ارتباط دینى داشته باشد تا بتوانیم احتمال دهیم مقصود ایشان از این ضلالت این است که دین پدر را قبول ندارند، بلکه مواردى است که با اعمال حیاتى و روش زندگى ارتباط دارد، و آن عبارتست ازاینکه : پدرى بعضى از فرزندان خود را نسبت به بعضى دیگر بیشتر دوست بدارد و بیشتر احترام کند، مقصودشان از ضلالت ، غیر این نمى تواند باشد.

فلما ان جاء البشیر القیه على وجهه فارتد بصیرا قال الم اقل لکم انى اعلم من اللّه ما لا تعلمون

کلمه(بشیر) به معناى حامل بشارت است ، و در اینجا همان کسى است که حامل پیراهن یوسف است ، و اینکه فرمود:(الم اقل لکم انى اعلم) اشاره است به آن گفتارش که بعد از ملامت فرزندان که(تا کى بیاد یوسفى) فرموده بود، و آن عبارت بود از جمله(انما اشکو بثى و حزنى الى اللّه و اعلم من اللّه ما لا تعلمون)، و معناى آیه روشن است .

قالوا یا ابانا استغفر لنا ذنوبنا انا کنا خاطئین

گویندگان این کلام فرزندان یعقوبند، بدلیل اینکه گفتند:(اى پدر ما)، و مقصودشان از گناهان ، همان اعمالى است که با یوسف و برادرش انجام دادند، یوسف هم قبلا برایشان طلب مغفرت کرده بود.

قال سوف استغفر لکم ربى انه هو الغفور الرحیم

یعقوب(علیه السّلام) در این جمله فرمود: بزودى برایتان استغفار مى کنم ، و علت اینکه استغفار براى فرزندان را تاءخیر انداخت شاید این باشد که تا نعمت خدا با دیدار یوسف تکمیل گشته دلش به تمام معنا خوشحال گردد، و قهرا تمامى آثار شوم فراق از دلش زایل شود، آنگاه استغفار کند، و در بعضى اخبار هم آمده که تاءخیر انداخت تا وقتى که در آن وقت دعا مستجاب مى شود، و بزودى ان شاء اللّه آن روایات خواهد آمد.

دیدار یوسف(ع) با پدر و مادرش پس از فراق طولانى

فلما دخلوا على یوسف آوى الیه ابویه و قال ادخلوا مصر ان شاء اللّه آمنین

در این کلام جمله اى حذف شده ، و تقدیر آن این است که : یعقوب و خاندانش از سرزمین خود بیرون شده و بسوى مصر حرکت کردند، و چون وارد مصر شدند...

مفسرین در تفسیر جمله(آوى الیه ابویه) گفته اند: پدر و مادر را در آغوش کشید، و اینکه فرمود:(و قال ادخلوامصر) ظاهر در این است که یوسف به منظور استقبال از ایشان ، از مصر بیرون آمده و در خارج مصر ایشان را در آغوش گرفته بوده ، و آنگاه بمنظور احترام و رعایت ادب گفته است : داخل مصر شوید، و در جمله(ان شاء اللّه آمنین) ادبى را رعایت کرده که بى سابقه و بدیع است ، چون هم به پدر و خاندانش امنیت داده ، و هم رعایت سنت و روش پادشاهان را که حکم صادر مى کنند نموده ، و هم اینکه این حکم را مقید به مشیت خداى سبحان کرده تا بفهماند مشیت آدمى مانند سایر اسباب ، اثر خود را نمى گذارد مگر وقتى که مشیت الهى هم موافق آن باشد، و این خود مقتضاى توحید خالص است .

و ظاهر این سیاق مى رساند که خاندان یعقوب بدون داشتن جواز از ناحیه پادشاه نمى توانسته اند وارد مصر شوند، و بهمین جهت بوده که یوسف در ابتداى امر به ایشان امنیت داد.

مطلب دیگرى که در این آیه هست این است که خداوند در آن ، کلمه(ابویه - پدر و مادرش) بکار برده ،

و مفسرین در تفسیرش اختلاف کرده اند، که آیا پدر و مادر حقیقى یوسف بوده و یا یعقوب و همسرش بوده ، که خاله یوسف است ، و اگر او را مادر خوانده به این عنایت است که مادر یوسف در دوران خردسالى او از دنیا رفته بود، ولى در خود قرآن کریم چیزى که یکى از این دو احتمال را تایید کند نیست ، جز اینکه بگوئیم کلمه(ابوین) ظاهر است در پدر و مادر حقیقى .

و معناى آیه این است که(فلما دخلوا) بعد از آنکه وارد شدند، یعنى پدر و مادر و برادران و اهل بیت ایشان(على یوسف) بر یوسف(و این همانطور که گفتیم) در خارج مصر بوده(آوى الیه) در آغوش گرفت(ابویه) پدر و مادرش را و(قال) و گفت :(ادخلوا مصر ان شاء اللّه آمنین) داخل مصر شوید که ان شاء اللّه ایمنید(و کسى متعرض شما نمى شود) و بدین وسیله به ایشان جواز امنیت داد.

و رفع ابویه على العرش و خرواله سجدا و قال یا ابت هذارویاى ...

کلمه(عرش)، به معناى سریر و تخت بلند است ، و بیشتر استعمالش در تختى است که پادشاه بر آن تکیه مى زند و مختص به او است ، و کلمه(خر) از(خرور) به معناى به خاک افتادن است ، و کلمه(بدو) به معناى بادیه است ، چون یعقوب در بادیه سکونت داشت .

و اینکه فرمود:(و رفع ابویه على العرش) معنایش این است که یوسف ، پدر و مادرش را بالاى تخت سلطنتى برد که خود بر آن تکیه مى زد.

مقتضاى اعتبار و ظاهر سیاق این است که بالا بردن بر تخت ، با امر و دستور یوسف ، و به دست خدمتکاران انجام شده باشد، نه اینکه خود یوسف ایشان را بالا برده باشد، چون مى فرماید: براى او به سجده افتادند، که ظاهر امر مى رساند سجده در اولین وقتى بوده که چشمشان به یوسف افتاده است ، پس گویا به دستور یوسف ، در موقعى که یوسف در آن مجلس نبوده ایشان را در کاخ اختصاصى و بر تخت سلطنتى نشانده اند، و چون یوسف وارد شده نور الهى که از جمال بدیع و دل آراى او متلالا مى شده ایشان را ذخیره و از خود بى خود ساخته تا حدى که عنان را از کف داده و بى اختیار به خاک افتاده اند.

به سجده افتادن در برابر یوسف ، براى پرستش او نبوده است

و ضمیرى که در جمله(و خروا له سجدا) هست به طورى که از سیاق برمى آید به یوسف برمى گردد، و خلاصه ،(مسجود له) او بوده ، و اینکه بعضى گفته اند: ضمیر به خداى سبحان برمى گردد، چون سجده جز براى خدا صحیح نیست . تفسیرى است بى دلیل و از ناحیه لفظ آیه هیچ دلیلى بر آن نیست .

و نظیر این حرف در قرآن کریم در داستان آدم و فرشتگان آمده ، آنجا که فرموده :(و اذ قلنا للملئکه اسجدوا لادم فسجدوا الا ابلیس).

و باید دانست که این سجده براى عبادت یوسف نبوده ، بدلیل اینکه در میان سجده کنندگان در داستان یوسف شخصى بوده که در توحید، مخلص(به فتح لام) بوده ، و چیزى را شریک خدا نمى گرفته ، و او یعقوب(علیه السّلام) است ، دلیل دیگر اینکه اگر این سجده ، سجده عبادت یوسف بوده(مسجود له) که یوسف است و به نص قرآن همان کسى است که به رفیق زندانیش گف ت :(ما را نمى رسد که چیزى را شریک خدا بگیریم) قطعا ایشان را از این عمل نهى مى کرد، و نمى گذاشت چنین کارى بکنند، ولى مى بینیم نهى نکرده ، پس مى فهمیم سجده ، عبادت او نبوده .

و قطعا جز این منظورى نداشته اند که یوسف را آیتى از آیات خدا دانسته و او را قبله در سجده و عبادت خود گرفتند، همچنانکه ما خدا را عبادت مى کنیم و کعبه را قبله خود مى گیریم و نماز و عبادت را بدان سو مى گذاریم ، پس با کعبه ، خدا عبادت مى شود نه کعبه و معلوم است که آیت خدا از آن نظر که آیه و نشانه است خودش اصلا نفسیت و استقلالى ندارد، پس اگر سجده شود جز صاحب نشانه یعنى خدا عبادت نشده ، و کلام در این باره در چند جاى این کتاب گذشت .

از اینجا بخوبى معلوم مى شود که آنچه در توجیه این آیه گفته اند صحیح نیست ، از قبیل اینکه : در آن روز تحیت مردم سجده بوده ، آنچنان که در اسلام سلام است ، و یا اینکه گفته اند: رسم آن روز در تعظیم بزرگان ، سجده بوده و هنوز حکم حرمت و نهى از سجده براى غیر خدا نیامده بوده و این حکم در اسلام آمد، و یا اینکه گفته اند که : سجده آن روز حالتى شبیه به رکوع بوده ، همچنان که در میان عجمها رسم است براى بزرگان به حالت رکوع درمى آیند.

قال یا ابت هذا تاءویل رویاى من قبل قد جعلها ربى حقا

یوسف وقتى دید پدر و مادر و برادرانش در برابرش به سجده افتادند بیاد خوابى افتاد که در آن ، یازده ستاره و خورشید و ماه را دیده بود که در برابرش سجده کردند، و جریان رویاى خود را به پدر گفت در حالى که آن روز طفل صغیرى بود، وقتى بیاد آنروز افتاد آن خواب را تعبیر به امروز کرد که ایشان در برابرش به سجده افتادند: و گفت : پدر جان این تعبیر خوابى بود که من قبلا دیده بودم ، خداوند آن رویا را حقیقت قرار داد.

آنگاه شروع کرد بمنظور اداى شکر خدا او را حمد و ثنا کردن ، و گفت :(و قد احسن بى اذ اخرجنى من السجن) احسان پروردگار خود را در اینکه از زندان یعنى بلایى بزرگ نجاتش داد بیاد آورد، آرى خداوند آن بلا را مبدّل به نعمتى کرد که هرگز احتمالش را نمى داد زیرا کسى احتمال نمى دهد که زندان وسیله رسیدن به عزّت و سلطنت شود.

فتوت و جوانمردى یوسف(ع) در حق برادرانش

یوسف در این موقف که برادران ایستاده اند اسمى از بلاى بزرگ به چاه افتادن نیاورد، آرى او نمى خواست ، و فتوت و جوانمردیش ‍ به او اجازه نمى داد که برادران را شرمنده سازد، بلکه با بهترین عبارتى که ممکن است تصوّر شود به داستان برادران اشاره اى کرد، بدون اینکه مشتمل بر طعن و سرزنشى باشد و آن این بود که گفت :(و جاء بکم من البدو من بعد ان نزغ الشیطان بینى و بین اخوتى) و(نزغ) به معناى وارد شدن در کارى است به منظور بر هم زدن و فاسد کردن آن .

و مقصودش از این اشاره ، این بود که پروردگار من بعد از آنکه شیطان در بین من و برادرانم مداخله کرد و میان ما را بهم زد به من احسان کرد، و شد آنچه که نباید مى شد، و در آخر به جدائى من از شما منتهى گردید، و پروردگارم مرا بسوى مصر سوق داد و گواراترین زندگى ها و بلندترین عزّتها و سلطنت ها را روزیم فرمود، و آنگاه دوباره ما را بهم نزدیک کرد و همگى ما را از بادیه و بیابان به شهر و زندگى مدنى و مترقى منتقل نمود.

یوسف خواست بگوید: به دنبال مداخله شیطان در بین من و برادران گرفتاریها و بلاهاى زیادى به سرم آمد(ولى من تنها فراق و جدایى از شما و سپس زندانى شدن را اسم مى برم) که خداوند به من احسان نمود، و همه آن بلاها را یکى پس از دیگرى برطرف ساخت .

یوسف(ع) خداوند را به جهت الطافش حمد و ثنا مى گوید

آرى بلاهاى من از حوادث عادى نبود، بلکه دردهایى بى درمان و معضلاتى لاینحل بود، چیزى که هست خداوند به لطف خود و نفوذ قدرتش در آنها نفوذ کرد، و همه را وسیله زندگى و اسباب نعمت من قرار داد، بعد از آنکه یک یک آنها وسیله هلاکت و بدبختى من بودند، و بخاطر همین سه بلایى که شمرد دنبال کلامش گفت :(ان ربى لطیف لما یشاء).

پس در حقیقت جمله مزبور تعلیل بیرون شدن از زندان و آمدن پدر از بادیه است ، و با این جمله به عنایت و منتى که خدا به او اختصاص داد اشاره کرد، و نیز آن بلاهایى که وى را احاطه کرده بود بلایى نبود که گره آنها باز شدنى باشد، و یا احتمالا از مجراى خود(که هلاکت وى بود) منحرف گردد، لیکن خداوند از آنجایى که لطیف است هر چه را بخواهد انجام دهد در آن نفوذ مى کند،

در بلاهاى من نیز نفوذ کرد، و عوامل شدت(و هلاکت) مرا به عوامل آسایش و راحتى مبدّل نمود و اسباب ذلت و بردگى مرا وسایل عزّت و سلطنت کرد.

کلمه لطیف از اسماى خداى تعالى است ، و اسمى است که دلالت بر حضور و احاطه او به باطن اشیاء مى کند که راهى براى حضور در آن و احاطه به آن نیست و این لطافت از فروع احاطه او، و احاطه اش از فروع نفوذ قدرت و علم است ، همچنانکه فرمود:(الا یعلم من خلق و هو اللطیف الخبیر).

و اصل معناى لطافت ، خردى و نازکى و نفوذ است ، مثلا وقتى گفته مى شود(لطف الشى ء - با ضمه طاء - و یلطف لطافه) معنایش این است که فلان چیز ریز و نازک است ، به حدى که در نازکترین سوراخ فرو رود، و آنگاه بطور کنایه در معناى ارفاق و ملایمت استعمال مى شود، و اسم مصدر آن(لطف) مى آید.

جمله(و هو العلیم الحکیم) تعلیل همه مطالب قبل از جمله(یا ابت هذا تاءویل رویاى من قبل قد جعلها ربى حقا...) است .

یوسف(علیه السّلام) کلام را با این دو اسم ، هم ختم کرد و هم تعلیل ، و کلام خود را محاذى کلام پدرش قرار داد که بعد از شنیدن رویاى او گفته بود:(و کذلک یجتبیک ربک ... ان ربک علیم حکیم)، و هیچ بعید نیست بگوییم(الف و لام) در(العلیم) و(الحکیم) الف و لام عهد باشد، و در نتیجه تصدیق قول پدر را افاده کند و معنایش این باشد که این همان خدایى است که تو در روز نخست گفتى علیم و حکیم است .

حمد و ثنا و بر شمردن نعمتهاى خداوند در ادامه گفتار یوسف(ع)

رب قد آتیتنى من الملک و علمتنى من تاءویل الاحادیث ...

بعد از آنکه یوسف(علیه السلام) خداى را ثنا گفت و احسانهاى او را در نجاتش از بلاها و دشواریها برشمرد، خواست تا نعمتهایى را هم که خداوند بخصوص او ارزانى داشته برشمارد در حالى که پیداست آنچنان محبت الهى در دلش هیجان یافته که بکلى توجهش از غیر خدا قطع شده ، در نتیجه یکباره از خطاب و گفتگوى با پدر صرفنظر کرده متوجه پروردگار خود شده و خداى عز اسمه را مخاطب قرار داده مى گوید:(پروردگارا این تو بودى که از سلطنت ، سهمى بسزا ارزانیم داشتى ، و از تاءویل احادیث تعلیمم دادى).

و اینکه گفت :(فاطر السموات و الارض انت ولیى فى الدنیا و الاخرة) در حقیقت اعراض از گفته قبلى ، و ترقى دادن ثناى خداست ، و یوسف(علیه السّلام) در این جمله خواسته است

بعد از ذکر پاره اى از مظاهر روشن و برجسته ولایت الهى ، از قبیل رها ساختن از زندان ، آوردن خاندانش از دشت ، دادن ملک و سلطنت ، و تعلیم تاءویل احادیث ، به اصل ولایت الهى برگشته و این معنا را خاطرنشان سازد که : خداوند رب عالم است ، هم در کوچک و هم در بزرگ ، و ولى است ، هم در دنیا و هم در آخرت .

ولایت او یعنى قائم بودن او بر هر چیز، و بر ذات و صفات و افعال هر چیز، خود ناشى است از اینکه او هر چیزى را ایجاد کرده و از نهان عدم به ظهور وجود آورده ، پس او فاطر و آفریدگار آسمانها و زمین است ، و بهمین جهت دلهاى اولیاى او و مخلصین از بندگانش ‍ از راه این اسم ، یعنى اسم فاطر(که به معناى وجود لذاته خدا، و ایجاد غیر خود است) متوجه او مى شوند.

همچنانکه قرآن کریم فرموده :(قالت رسلهم افى اللّه شک فاطر السموات و الارض).

و لذا یوسف هم که یکى از فرستادگان و مخلصین او است در جایى که سخن از ولایت او به میان مى آورد مى گوید:(فاطر السموات و الارض انت ولیى فى الدنیا و الاخرة) یعنى من در تحت ولایت تامه تواءم بدون اینکه خودم در آفرینش خود دخالتى داشته باشم و در ذات و صفات و افعالم استقلالى داشته یا براى خود مالک نفع و ضرر، و یا مرگ و حیات ، و یا نشورى باشم .

معناى اینکه یوسف(علیه السلام) از خدا مى خواهد:(مرا مسلم بمیران و به صالحانملحق بساز)

(توفنى مسلما و الحقنى بالصالحین) - بعد از آنکه یوسف(علیه السلام) در قبال رب العزه ، مستغرق در مقام ذلت گردید و به ولایت او در دنیا و آخرت شهادت داد، اینک مانند یک برده و مملوک که در تحت ولایت مالک خویش است درخواست مى کند که او را آنچنان قرار دهد که ولایت او بر وى در دنیا و آخرت مقتضى آنست ، و آن این است که وى را تسلیم در برابر خود کند، مادامى که در دنیا زنده است ، و در آخرت در زمره صالحین قرارش دهد، زیرا کمال بنده مملوک آن است که نسبت به صاحب و ربش تسلیم باشد، و مادامى که زنده است در برابر آنچه وى از او مى خواهد سر تسلیم فرود آورد، و در اعمال اختیاریه خود چیزى که مایه کراهت و نارضایتى او است از خود نشان ندهد و تا آنجا که مى تواند و در اختیار اوست خود را چنان کند که براى قرب مولایش ‍ صالح ، و براى مواهب بزرگ او لایق باشد، و همین معنا باعث شد که یوسف(علیه السّلام) از پروردگارش بخواهد که او را در دنیا مسلم ، و در آخرت در زمره صالحان قرار دهد، همچنانکه جد بزرگوارش ابراهیم را به چنین مواهبى اختصاص داده بود،

و قرآن در باره اش مى فرماید:(و لقد اصطفیناه فى الدنیا و انه فى الاخرة لمن الصالحین اذ قال له ربه اسلم قال اسلمت لرب العالمین) و این اسلامى که یوسف درخواست کرد بالاترین درجات اسلام ، و عالى ترین مراتب آنست ، و آن عبارتست از تسلیم محض بودن براى خداى سبحان به اینکه بنده براى خود و براى آثار وجودى خود هیچ استقلالى نبیند و در نتیجه هیچ چیز - چه خودش و چه صفات و اعمالش - او را از پروردگارش مشغول نسازد، و این معنا وقتى به خدا نسبت داده شود(و عرض شود که خدایا تو مرا مسلم قرار ده) معنایش این است که خداوند بنده اش را خالص براى خود قرار دهد.

از آنچه گذشت معلوم شد که معناى درخواست(مرا مسلم بمیران) این است که خدایا اخلاص و اسلام مرا مادامى که زنده ام برایم باقى بدار. و به عبارت دیگر این است که تا زنده است مسلم زندگى کند، تا در نتیجه دم مرگ هم مسلم بمیرد، و این کنایه است از اینکه خداوند او را تا دم مرگ بر اسلام پایدار بدارد، نه اینکه معنایش این باشد که دم مرگ مسلم باشم ، هر چند در زندگى مسلم نبودم ، و نه اینکه درخواست مرگ باشد و معنایش این باشد خدایا الان که داراى اسلامم مرا بمیران .

بنابراین ، فساد آن تفسیرى که از عده اى از قدماى مفسرین نقل شده بخوبى روشن مى شود، و آن تفسیر این است که گفته اند: جمله(توفنى مسلما) دعاى یوسف است که از خداى سبحان طلب مرگ کرده . و حتى بعضى از ایشان اضافه کرده اند که احدى از انبیاء تمنا و درخواست مرگ نکرده مگر یوسف(علیه السّلام).

ذلک من انباء الغیب نوحیه الیک و ما کنت لدیهم اذ اجمعوا امرهم و هم یمکرون

کلمه(ذلک) اشاره است به داستان یوسف(علیه السّلام)، و خطاب در آن خطاب به رسول خدا(صلى اللّه اعلیه و آله و سلم) است و ضمیر جمعى که در(لدیهم) و غیر آن است به برادران یوسف برمى گردد، و کلمه(اجماع) به معناى عزم و تصمیم است .

جمله(و ما کنت لدیهم ...)، حال است از ضمیر خطاب در(الیک)، و جمله(نوحیه الیک و ما کنت ...)، بیان است براى جمله(ذلک من انباء الغیب) و معنایش این است که داستان یوسف از اخبار غیب است ،

آرى ما آنرا به تو وحى کردیم در حالى که تو نزد برادران یوسف نبودى آن وقتى که عزم خود را جزم کردند و متفقا در صدد نقشه چینى علیه یوسف برآمدند.

بحث روایتى(روایاتى پیرامون ملاقات برادران با یوسف(علیه السلام) در مصرو...

در تفسیر عیاشى از ابى بصیر از ابى جعفر(علیه السّلام) روایت کرده که در ضمن حدیثى طولانى فرموده : یوسف به برادران گفت : امروز بر شما ملامتى نیست ، خداوند شما را مى آمرزد، این پیراهن مرا که اشک دیدگانم آنرا پوشانیده ببرید و بروى پدرم بیندازید، که اگر بوى مرا بشنود بینا مى گردد، آنگاه با تمامى خاندان وى نزد من آئید، یوسف در همان روز ایشان را به آنچه که نیازمند بدان بودند مجهز نموده روانه کرد.

وقتى کاروان از مصر دور شد، یعقوب بوى یوسف را شنید و به آن عدّه از فرزندانى که نزدش بودند گفت : اگر ملامتم نکنید من هر آینه بوى یوسف را مى شنوم .

آنگاه امام فرمود: از طرف دیگر فرزندانى که از مصر مى آمدند، خیلى با شتاب مى راندند تا پیراهن را زودتر برسانند، و از دیدن یوسف و مشاهده وضع او و سلطنتى که خدا به او داده بسیار خوشحال بودند، چون مى دیدند خود ایشان هم در سلطنت برادر عزّتى پیدا مى کنند.

مسافتى که میان مصر و دیار یعقوب بود نه روز راه بود، وقتى بشیر وارد شد، پیراهن را به روى یعقوب انداخت ، در دم دیدگان یعقوب روشن و بینا گشته از کاروانیان پرسید بنیامین چه شد؟ گفتند ما او را نزد برادرش سلامت و صالح گذاشتیم و آمدیم .

یعقوب در این هنگام حمد و شکر خدا را به جاى آورده ، سجده شکر نمود، هم چشمش بینا شد و هم خمیدگى پشتش راست گردید، آنگاه دستور داد همین امروز با تمامى خاندانش بسوى یوسف حرکت کنند.

خود یعقوب و همسرش(یامیل) که خاله یوسف بود حرکت کرده و تند مى راندند، تا پس از نه روز وارد مصر شدند.

مؤ لف : این معنا که همسر یعقوب که با او وارد مصر شده مادر بنیامین و خاله یوسف بوده نه مادر حقیقى او،

مطلبى است که در عده اى از روایات آمده ، ولى از ظاهر کتاب و بعضى از روایات برمى آید که او مادر حقیقى یوسف بوده ، و یوسف و بنیامین هر دو از یک مادر بوده اند، البته ظهور این روایات آنقدر هم قوى نیست که بتواند آن روایات دیگر را دفع کند.

و در مجمع البیان از امام صادق(علیه السّلام) روایت کرده که در تفسیر آیه(و لما فصلت العیر قال ابوهم انى لاجد ریح یوسف لو لا ان تفندون) فرموده : یعقوب بوى یوسف را هماندم شنید که کاروان از مصر بیرون شد، و فاصله کاروان تا فلسطین که محل سکونت یعقوب بود، ده شب راه بود.

پیراهن یوسف از بهشت نازل شده بود

مؤ لف : در برخى از روایات که از طرق عامه و خاصه نقل شده چنین آمده که پیراهنى که یوسف نزد یعقوب(علیهم السلام) فرستاد، پیراهنى بود که از بهشت نازل شده بود، پیراهنى بود که جبرئیل براى ابراهیم در آن موقع که مى خواستند در آتش بیفکنند آورد و با پوشیدن آن ، آتش برایش خنک و بى آزار شد، ابراهیم آنرا به اسحاق و اسحاق به یعقوب سپرد، یعقوب نیز آنرا بصورت تمیمه(بازوبند) درآورده و وقتى یوسف به دنیا آمد به گردن او انداخت و آن همچنان در گردن یوسف بود تا آنکه در چنین روزى آنرا از تمیمه بیرون آورد تا نزد پدر بفرستد بوى بهشت از آن منتشر شد، و همین بوى بهشت بود که به مشام یعقوب رسید. و اینگونه اخبار مطالبى دارد که ما نمى توانیم آنها را تصحیح کنیم ، علاوه بر این ، سند معتبرى هم ندارند.

نظیر این روایات ، روایات دیگرى از شیعه و سنى است که در آنها آمده : یعقوب نامه اى به عزیز مصر نوشت با این تصوّر که او مردى از آل فرعون است ، و از وى درخواست کرد بنیامین را که دستگیر کرده آزاد کند، و در آن نامه نوشت او فرزند اسحاق ذبیح اللّه است که خداوند به جدش ابراهیم دستور داده بود او را قربانى کند، و سپس در حین انجام ذبح ، خداوند عوض عظیمى بجاى او فرستاد، و ما در جلد دهم این کتاب گفتیم که : ذبیح ، اسماعیل بوده نه اسحاق .

و در تفسیر عیاشى از(نشیط بن ناصح بجلى) روایت کرده که گفت خدمت حضرت صادق عرض کردم : آیا برادران یوسف پیامبر بودند؟ فرمود: پیامبر که نبودند هیچ ، حتى از نیکان هم نبودند از مردم با تقوى هم نبودند، چگونه با تقوى بوده اند و حال آنکه به پدر خود گفتند:(انک لفى ضلالک القدیم)؟!

مؤ لف : و در روایتى که از طرق اهل سنت نقل شده ، و همچنین در بعضى از روایات ضعیف شیعیان آمده ، که : فرزندان یعقوب پیامبر بودند، اما این روایات ، هم از راه کتاب مردود است و هم از راه سنت و هم از راه عقل ، زیرا این هر سه ، انبیاء را معصوم مى دانند،(و کسانى که چنین اعمال زشتى از خود نشان دادند نمى توانند انبیاء باشند).

و اگر از ظاهر بعضى آیات برمى آید که اسباط، انبیاء بوده اند مانند آیه(و اوحینا الى ابراهیم و اسمعیل و اسحق و یعقوب و الاسباط) ظهورش آنچنان نیست که نتوان از آن چشم پوشید، زیرا صریح در این معنا نیست که مراد از اسباط، همان برادران یوسفند، زیرا اسباط، بر همه دودمان یعقوب و تیره هاى بنى اسرائیل اطلاق مى شود، همچنانکه در قرآن آمده :(و قطعناهم اثنتى عشره اسباطا امما).

چند روایت در مورد علت تاءخیر در تسویف یعقوب(علیه السلام) در دعا براى آمرزشفرزندان(سوف استغفرلکم ربّى)

و در(فقیه) به سند خود از محمد بن مسلم از امام صادق(علیه السّلام) روایت کرده که در ذیل گفتار یعقوب به فرزندانش ، که فرمود:(سوف استغفر لکم ربى) فرموده : استغفار را تاءخیر انداخت تا شب جمعه فرا رسد.

مؤ لف : در این معنى روایات دیگرى نیز هست .

و در الدّرالمنثور است که ابن جریر و ابى الشیخ ، از ابن عباس از رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) روایت کرده اند که فرمود: اینکه برادرم یعقوب به فرزندان خود گفت : بزودى برایتان از پروردگارم طلب مغفرت مى کنم منظورش این بود که شب جمعه فرا رسد.

و در کافى به سند خود از فضل بن ابى قره از امام صادق(علیه السّلام) روایت کرده که فرمود: رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) فرموده : بهترین وقتى که مى توانید در آن وقت دعا کنید و از خدا حاجت بطلبید وقت سحر است ، آنگاه این آیه را تلاوت فرمود که : یعقوب به فرزندان خود گفت :(سوف استغفر لکم ربى) و منظورش این بود که در وقت سحر طلب مغفرت کند.

مؤ لف : در این معنى روایات دیگرى نیز هست از جمله الدّرالمنثور از ابى الشیخ و ابن مردویه از ابن عباس از رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) روایت کرده که شخصى از آن جناب پرسید چرا یعقوب استغفار راانداخت ؟ فرمود: تاءخیر انداخت تا هنگام سحر فرا برسد، چون دعاى سحر مستجاب است .

در سابق هم در بیان آیات ، کلامى در وجه تاءخیر گذشت(که تاءخیر انداخت تا با دیدن یوسف و عزّت او دلش بکلى از چرکینى نسبت به فرزندان پاک شود آن وقت دعا کند) و اگر یوسف(علیه السّلام) با خوشى به برادران رو کرد و خود را معرفى نمود، و ایشان او را به جوانمردى و بزرگوارى شناختند و او کمترین حرف و طعنه اى که مایه شرمندگى ایشان باشد نزد، و لازمه این رفتار این بود که بلافاصله جهت ایشان استغفار کند همچنانکه کرد دلیل نمى شود بر اینکه یعقوب(علیه السّلام) طلب مغفرت را تاءخیر نیندازد، چون موقعیت یعقوب غیر موقعیت یوسف بود، موقعیت یوسف مقتضى بر فوریت استغفار و تسریع در آن بود زیرا در مقام اظهار تمام فتوت و جوانمردى بود اما چنین مقتضى در مورد یعقوب نبود.

روایاتى درباره سجده یعقوب(علیه السلام) و فرزندانش در برابر یوسف(علیهالسلام)

و در تفسیر قمى از محمد بن عیسى روایت کرده که گفت : یحیى بن اکثم از موسى(مبرقع) بن محمد بن على بن موسى مسائلى پرسید، آنگاه آن مسائل را بر ابى الحسن هادى(علیه السّلام) عرضه داشت ، از آن جمله یکى این بود که پرسید خداوند مى فرماید:(و رفع ابویه على العرش و خروا له سجدا) مگر صحیح است که یعقوب و فرزندانش براى یوسف سجده کنند با اینکه ایشان پیامبر بودند؟ ابو الحسن امام هادى(علیه السّلام) در جواب فرمود: اما سجده کردن یعقوب و پسرانش براى یوسف عیب ندارد، چون سجده براى یوسف نبوده ، بلکه این عمل یعقوب و فرزندانش طاعتى بوده براى خدا و تحیتى بوده براى یوسف ، همچنانکه سجده ملائکه در برابر آدم سجده بر آدم نبود بلکه طاعت خدا بود و تحیت براى آدم .

یعقوب و فرزندانش که یکى از ایشان خود یوسف بود همه به عنوان شکر، خدا را سجده کردند براى اینکه خدا جمعشان را جمع کرد، مگر نمى بینى که خود او در این موقع مى گوید:(رب قد آتیتنى من الملک و علمتنى من تاءویل الاحادیث فاطر السموات و الارض انت ولیى فى الدنیا و الاخرة توفنى مسلما و الحقنى بالصالحین ...)

مؤ لف : در سابق ، آنجا که آیات را تفسیر مى کردیم مقدارى درباره سجده پدر و برادران یوسف براى یوسف بحث کردیم ، ظاهر این حدیث هم مى رساند که خود یوسف هم با ایشان سجده کرده است ، و حدیث استدلال کرده به گفتار یوسف که گفت : پروردگارا تو بودى که ملکم ارزانى داشتى ...)،

و لیکن در اینکه این گفتار چگونه دلالت دارد بر سجده کردن خود یوسف ابهام هست و وجهش براى ما روشن نیست .

این روایت را عیاشى نیز در تفسیر خود از(محمد بن سعید ازدى) رفیق موسى بن محمد بن رضا(علیه السّلام) نقل کرده که به برادر خود گفت : یحیى بن اکثم به من نامه نوشته و از مسائلى سؤ ال کرده ، اینک به من بگویید ببینم معناى آیه(و رفع ابویه على العرش و خروا له سجدا) چیست ؟ آیا راستى یعقوب و فرزندانش براى یوسف سجده کردند؟

مى گوید: وقتى این مسائل را از برادرم پرسیدم در جواب گفت : سجده یعقوب و فرزندانش براى یوسف ، از باب اداى شکر خدا بود که جمعشان را جمع کرد، مگر نمى بینى خود او در مقام اداى شکر در چنین موقعى گفته :(رب قد آتیتنى من الملک و علمتنى من تاءویل الاحادیث ...).

و این روایتى که عیاشى آورده با لفظ آیه موافق تر است ، و از نظر اشکال هم سالم تر از آن روایتى است که قمى آورده .

و نیز در تفسیر عیاشى از ابن ابى عمیر از بعضى از راویان شیعه از امام صادق(علیه السّلام) روایت شده که در ذیل آیه(و رفع ابویه على العرش) فرمود:(عرش) به معنى تخت است ، و در معناى جمله(و خروا له سجدا) فرموده : این سجود ایشان عبادت خدا بوده .

و نیز در همان کتاب از ابى بصیر از ابى جعفر(علیه السّلام) روایت کرده که در حدیثى فرمود: یعقوب و فرزندانش نه روز راه پیمودند تا به مصر رسیدند، و چون به مصر رسیدند و بر یوسف وارد شدند، یوسف با پدرش معانقه کرد و او را بوسید و گریه کرد، و خاله اش ‍ را بر بالاى تخت سلطنتى نشانید، آنگاه به اتاق شخصى خود رفت و عطر و سرمه استعمال کرد و لباس رسمى سلطنت پوشیده نزد ایشان بازگشت ، - و در نسخه اى آمده که سپس بر ایشان درآمد - پس وقتى او را با چنین جلال و شوکتى دیدند همگى به احترام او و شکر خدا به سجده افتادند، اینجا بود که یوسف گفت :(یا ابت هذا تاءویل رویاى من قبل ... بینى و بین اخوتى).

آنگاه امام فرمود: یوسف در این مدت بیست سال ، هرگز عطر و سرمه و بوى خوش استعمال نکرده بود، و هرگز نخندیده و با زنان نیامیخته بود، تا آنکه خدا جمع یعقوب را جمع نموده و او را به پدر و برادرانش رسانید.

روایاتى در مورد حلیت نعمتهاى دنیوى و جواز بهره بردارى از آنها

و در کافى به سند خود از عباس بن هلال الشامى ، غلام ابى الحسن(علیه السّلام) از آن جناب روایت کرد که گفت : خدمت آقایم عرض کردم : فدایت شوم ، مردم چقدر دوست مى دارند کسى را که غذاى ناگوار بخورد و لباس خشن بپوشد و در برابر خدا خشوع کند، فرمود: مگر نمى دانى که یوسف پیغمبر، که فرزند پیغمبر بود همواره قباهاى حریر، آنهم زربافت مى پوشید، و در مجالس آل فرعون مى نشست و حکم مى کرد، و مردم هم به لباس او ایراد نمى گرفتند، چون مردم محتاج لباس او نبودند، مردم از او عدالت مى خواستند.

آرى مردم نیازمند پیشوایى هستند که وقتى سخنى مى گوید راست بگوید، و وقتى حکمى مى کند عدالت را رعایت نماید، زیرا خداوند نه طعام حلالى را حرام کرده و نه شراب حلالى را(حرام کرده)، او حرام را حرام و ممنوع کرده ، چه کم و چه زیاد، حتى خودش فرموده(قل من حرم زینه اللّه التى اخرج لعباده و الطیبات من الرزق).

و در تفسیر عیاشى از محمدبن مسلم نقل کرده که گفت : خدمت امام ابى جعفر(علیه السّلام) عرض کردم : یعقوب بعد از آنکه خداوند جمعش را جمع کرد و تعبیر خواب یوسف را نشانش داد چند سال در مصر با یوسف زندگى کرد؟ فرمود: دو سال ، پرسیدم در این دو سال حجت خدا در روى زمین کى بود، یعقوب ، یا یوسف ؟ فرمود حجت خدا یعقوب بود، پادشاه یوسف ، بعد از آنکه یعقوب از دنیا رفت یوسف استخوانهاى یعقوب را در تابوتى گذاشت و به سرزمین شام برده در بیت المقدس به خاک سپرد، و از آن پس ‍ یوسف بن یعقوب حجت خدا گردید.

مؤ لف : روایات در داستان یوسف بسیار زیاد است ، و ما از آنها به آن مقدارى اکتفا کردیم که به آیات کریمه قرآن مساس و ارتباط داشت و ما بقى را متعرض نشدیم ، چون علاوه بر اینکه ارتباط زیادى با آیات نداشت بیشتر آنها یا سندش ضعیف بود و یا متنش دچار تشویش و اضطراب بود.

مثلا از جمله روایاتى که گفتم ارتباطى با بحث تفسیر ما ندارد این مطلب است که در بعضى از آنها آمده که : خداى سبحان نبوت را در دودمان یعقوب در پشت(لاوى) قرار داد، و لاوى همان کسى بود که مانع بقیه برادران از کشتن یوسف شد، و گفت(لا تقتلوا یوسف و القوه فى غیابت الجب ...)، و همان او بود که در وقتى که یوسف برادرش را به اتهام سرقت بازداشت نمود.

به برادران گفت :(من از جاى خود تکان نمى خورم و از سرزمین مصر بیرون نمى روم تا آنکه پدرم اجازه دهد و یا خدایم حکم کند، که او خیر الحاکمین است). خداوند(هم) به شکرانه این دو عملش نبوت را در دودمان وى قرار داد.

و نیز از جمله مطالبى که در برخى از آن روایات آمده این است که یوسف(علیه السّلام) با همسر عزیز ازدواج کرد، و این همسر عزیز همان زلیخا بود که سالها عاشق یوسف شده و آن جریان ها را پیش آورد، بعد از آنکه عزیز در خلال سالهاى قحطى از دنیا رفت یوسف او را به همسرى خود گرفت . و اگر این حدیث صحیح باشد بعید نیست که خداوند به شکرانه این که او(زلیخا) در نهایت گفتار یوسف را تصدیق کرده بر علیه خود گواهى داده و گفت :(الان حصحص الحق انا راودته عن نفسه و انه لمن الصادقین) او را به وصال یوسف رسانده باشد.