background
قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَكَ اللَّهُ عَلَيْنَا وَإِنْ كُنَّا لَخَاطِئِينَ
گفتند: «به خدا سوگند، كه واقعاً خدا تو را بر ما برترى داده است و ما خطاكار بوديم.»
آیه 91 سوره يُوسُف

بیان آیات

این آیات ، داستان گفتگوى پسران یعقوب با پدر را بیان مى کند، که بعد از مراجعت سفر دوم خود از مصر به کنعان داستان بازداشت شدن برادر مادرى یوسف را به پدر گفتند، و او دستور داد تا بار دیگر به مصر برگشته از یوسف و برادرش جستجو کنند، و در آخر، یوسف خود را براى ایشان معرفى نمود.

جواب یعقوب(علیه السلام) به پسران بعد از شنیدن خبر بازداشت بنیامین

قال بل سولت لکم انفسکم امرا فصبر جمیل عسى اللّه ان یاتینى بهم جمیعا انه هو العلیم الحکیم

در این مقام مطالب زیادى حذف شده که جمله(ارجعوا الى ابیکم فقولوا... فهو کظیم) بر آن دلالت مى کند، و تقدیر آن چنین است : بعد از آنکه به نزد پدر بازگشته و سفارش برادر بزرگتر خود را انجام داده و آنچه را که او سفارش کرده بود به پدر گفتند، پدرشان در جواب فرمود:(بل سولت ...).

و جمله(بل سولت لکم انفسکم امرا) حکایت جوابى است که یعقوب به فرزندان داد، و این کلام را به منظور تکذیب ایشان نفرمود، حاشا بر آن حضرت که چیزیرا که شواهد و قراین صدق در آن هست تکذیب نماید، با اینکه مى تواند با آن شواهد، صدق و کذب آنرا تحقیق کند.

و نیز منظورش این نبوده که به صرف سوء ظن ، تهمتى به ایشان زده باشد، بلکه جز این نبوده که با فراستى الهى و خدادادى پیش ‍ بینى کرده که اجمالا این جریان ناشى از تسویلات و اغوائات نفسانى ایشان بوده ، واقعا هم همینطور بود، زیرا جریان دستگیر شدن برادر یوسف از جریان خود یوسف ناشى شد، که آنهم از تسویل و اغواى نفسانى برادران به وقوع پیوست .

از اینجا معلوم مى شود که چرا یعقوب خصوص برنگشتن بنیامین را مستند به تسویلات نفسانى نکرد بلکه برنگشتن او و برادر بزرگتر را مستند به آن کرد و به طور کلى فرمود:(امید است خداوند همه ایشان را به من برگرداند) و با این جمله اظهار امیدوارى کرد به اینکه هم یوسف برگردد و هم برادر مادریش و هم برادر بزرگش ، و از سیاق برمى آید که این اظهار امیدواریش مبنى بر آن صبر جمیلى است که او در برابر تسویلات نفسانى فرزندان از خود نشان داد.

بنابراین ، معناى آیه - و خدا داناتر است - این مى شود که این واقعه ، همچنانکه در واقعه یوسف هم گفتم از خدعه هایى است که نفس ‍ شما با شما کرده ، ناگزیر در قبال تسویل نفسهاى شما صبر جمیل مى کنم تا شاید خداوند همه فرزندانم را به من برگرداند.

از اینجا روشن مى شود اینکه بعضى از مفسرین گفته اند: معناى آیه این است که من اعتقاد ندارم مطلب آنطور باشد که شما مى گویید و خیال مى کنم این نیز از تسویلات نفسانى شما است ، و خلاصه به گفته این مفسر خواسته است تهمت بزند، معناى صحیحى نیست .

و اینکه فرموده(عسى اللّه ان یاتینى بهم جمیعا انه هو العلیم الحکیم) صرف اظهار امید است نسبت به بازگشت فرزندان ، به اضافه اشاره به اینکه به نظر او یوسف هنوز زنده است ، و بهیچ وجه معناى دعا از آن استفاده نمى شود، زیرا اگر این جمله دعا بود مناسب نبود در خاتمه اش بگوید:(انه هو العلیم الحکیم) بلکه مناسب این بود که بگوید:(انه هو السمیع العلیم) و یا بگوید(انه هو الروف الرحیم) و یا امثال اینها از عباراتى که در دعاهاى منقول در قرآن کریم معهود است .

آرى تنها اظهار امیدوارى است نسبت به ثمره صبر، در حقیقت خواسته است ، بگوید: واقعه یوسف که سابقا اتفاق افتاد، و این واقعه که دو تا از فرزندان مرا از من گرفت ، بخاطر تسویلات نفس شما بود، ناگزیر من صبر مى کنم و امیدوارم خداوند همه فرزندانم را برایم بیاورد، و نعمت خود را همچنانکه وعده داده بر آل یعقوب تمام کند، آرى او مى داند چه کسى را برگزیند و نعمت خود را بر او تمام کند، و در کار خود حکیم است ،

و امور را بر مقتضاى حکمت بالغه اش تقدیر مى کند، بنابراین دیگر چه معنا دارد که آدمى در مواقع برخورد بلایا و محنت ها مضطرب شود، و به جزع و فزع درآید و یا از روح و رحمت خدا ماءیوس گردد؟!

دو اسم(علیم) و(حکیم) همان دو اسمى است که یعقوب در روز نخست در وقتى که یوسف رویاى خود را نقل مى کرد به زبان آورد، و در آخر هم یوسف در موقعى که پدر و مادر را بر تخت سلطنت نشاند و همگى در برابرش به سجده افتادند به زبان مى آورد و مى گوید:(یا ابت هذارویاى ... و هو العلیم الحکیم).

و تولى عنهم و قال یا اسفى على یوسف و ابیضت عیناه من الحزن فهو کظیم

راغب در مفردات گفته : کلمه(اسف) به معناى اندوه تواءم با غضب است ، و گاهى در تک تک آن دو نیز استعمال مى شود، و حقیقت اسف ، عبارتست از فوران خون قلب و شدت اشتهاى به انتقام ، و این حالت اگر در برابر شخص ضعیف تر و پایین دست آدمى باشد غضب نامیده مى شود و اگر در برابر ما فوق باشد حالت گرفتگى و اندوه دست مى دهد... و اینکه در قرآن فرموده :(فلما آسفونا انتقمنا منهم) معنایش این است که وقتى ما را به خشم درآوردند از ایشان انتقام گرفتیم ، ابو عبداللّه رضا گفته : خداوند مانند ما اسف نمى خورد، و لیکن او اولیائى دارد که ایشان اسف مى خورند و خشنود مى شوند، خداوند هم اسف و رضاى ایشان را اسف و رضاى خود خوانده .

آنگاه این روایت را نقل مى کند که خداوند فرموده : کسى که یکى از اولیاى مرا اهانت کند با من اعلام جنگ داده است .

صاحب مفردات درباره(کظم) مى گوید: کظم به معناى بیرون آمدن نفس است ، وقتى مى گویند کظم خود را گرفت ، یعنى جلو نفس خود را گرفت ، و(کظوم) به معناى حبس کردن نفس است ، که خود کنایه از سکوت است ، همچنانکه در هنگام توصیف و مبالغه درباره سکوت مى گویند: فلانى نفسش بیرون نمى آید، و دم نمى زند یعنى بسیار کم حرف است و(کظم فلان) یعنى نفس ‍ فلانى حبس شد، و از این باب است جمله(اذ نادى و هو مکظوم) یعنى ندا کرد در حالى که نفسش گرفته شده بود، و همچنین کظم غیظ، حبس آنست و جمله(و الکاظمین الغیظ) بهمین معنا است .

و نیز از همین باب است(کظم البعیر اذا ترک الاجترار) یعنى شتر از نشخوار کردن بازایستاد و(کظم السقاء بعد ملئه) یعنى درب مشک را بعد از پر شدنش بست .

و در جمله(و ابیضت عیناه من الحزن) سفید شدن چشم به معناى سفید شدن سیاهى چشم است که آن هم به معناى کورى و بطلان حس باصره است و هر چند این کلمه گاهى با دید مختصر هم جمع مى شود، و لیکن از اینکه در آیه بعد فرموده :(پیراهن مرا ببرید و به روى پدرم بیندازید بینا مى شود) معلوم مى شود که سفیدى چشم در جمله مورد بحث به معناى کورى است ، و چنین به دست مى آید که یعقوب بکلى نابینا شده بود، نه اینکه نور چشمش کم شده باشد.

و معناى آیه این است که یعقوب بعد از اینکه فرزندان را خطاب کرده و گفت :(بل سولت لکم انفسکم امرا)، و بعد از آن ناله اى که کرد و گفت :(یا اسفى على یوسف)، و نیز بعد از آنکه در اندوه بر یوسف دیدگان خود را از دست داد، ناگزیر از ایشان روى برگردانید و خشم خود را فرو برد، و متعرض فرزندان نشد.

قالوا تاللّه تفتوا تذکر یوسف حتى تکون حرضا او تکون من الهالکین

کلمه(حرض و حارض) به معناى مشرف بر هلاکت است ، و بعضى گفته اند: به معناى کسى است که نه ، مرده تا از یادها برود، و نه ، زنده است تا امید چیزى در او باشد ولى معناى اولى از نظر اینکه این کلمه در آیه در مقابل هلاکت قرار گرفته مناسب تر به نظر مى رسد، و کلمه مذکور نه تثنیه مى شود و نه جمع ، چون مصدر است و مصدر هم جمع و تثنیه ندارد.

معناى آیه این است که به خدا سوگند که تو دائما و لا یزال به یاد یوسف هستى و سالها است که خاطره او را از یاد نمى برى و دست از او برنمى دارى ، تا حدى که خود را مشرف به هلاکت رسانده و یا هلاک کنى . و ظاهر این گفتار این است که ایشان از در محبت و دلسوزى این حرف را زده اند و خلاصه به وضع پدر رقت کرده اند، و شاید هم از این باب باشد که از زیادى گریه او به ستوه آمده بودند و مخصوصا از این جهت که یعقوب ایشان را در امر یوسف تکذیب کرده بود، و ظاهر گریه و تاسف او هم این بود که مى خواست درد دل خود را به خود ایشان شکایت کند، همچنانکه چه بسا جمله(انما اشکو...) هم این را تایید مى کند.

قال انما اشکو بثى و حزنى الى اللّه و اعلم من اللّه ما لا تعلمون

در مجمع البیان گفته است : کلمه(بث) به معناى اندوهى است که صاحبش نتواند آنرا کتمان کند و ناگزیر آنرا مى پراکند، و هر چیزیرا که پراکنده و متفرق کنى آنرا بث کرده اى ، و بهمین معنا است در آیه(و بث فیها من کل دابه).

پس در آیه مورد بحث کلمه مذکور، مصدرى است در معناى اسم مفعول .

و حصرى که در جمله(انما اشکو...) است از باب قصر قلب است و در نتیجه مفادش این مى شود که من اندوه فراوان و حزن خود را به شما و فرزندان و خانواده ام شکایت ، نمى کنم و اگر شکایت کنم در اندک زمانى تمام مى شود و بیش از یک یا دو بار نمى شود تکرار کرد همچنانکه عادت مردم در شکایت از مصائب و اندوه هاشان چنین است ، بلکه من تنها و تنها اندوه و حزنم را به خداى سبحان شکایت مى کنم ، که از شنیدن ناله و شکایتم هرگز خسته و ناتوان نمى شود، نه شکایت من او را خسته مى کند و نه شکایت و اصرار نیازمندان از بندگانش ،(و اعلم من اللّه ما لاتعلمون - و من از خداوند چیرهایى سراغ دارم که شما نمى دانید)، و بهمین جهت بهیچ وجه از روح او ماءیوس و از رحمتش ناامید نمى شوم .

و در اینکه گفت(و اعلم من الله ما لا تعلمون) اشاره اى است اجمالى به علم یعقوب به خداى تعالى ، و اما اینکه این چگونه علمى بوده ؟ از عبارت قرآن استفاده نمى شود، مگر همان مقدارى که مقام ، مساعدت کند، همچنانکه در سابق هم اشاره کردیم .

یا بنى اذهبوا فتحسسوا من یوسف و اخیه و لا تیاسوا من روح اللّه انه لا ییاس من روح اللّه الا القوم الکافرون

در مجمع البیان مى گوید:(تحسس) - با حاء - به معناى طلب چیزى است به حس ، و تجسس - با جیم - هم نظیر آنست و در حدیث آمده :(لا تحسسوا و لا تجسسوا)،

بعضى هم گفته اند: اصلا معناى این دو کلمه یکى است ، و اگر در این روایت و جاهاى دیگر بهم عطف شده اند صرفا بخاطر اختلاف لفظ است ، نه اختلاف معنى ، مانند قول شاعر که معناى دورى را دوبار در شعرش به دو لفظ آورده و مى گوید:(متى ادن منه ینا عنه و یبعد - هر وقت نزدیکش مى شوم ، از او دور مى شود و دور مى شود).

بعضى هم گفته اند: این دو واژه هر یک معناى بخصوصى دارند، تجسس به معناى تعقیب و جستجو کردن عیب مردم است ، و تحسس ‍ به معناى گوش دادن به گفتگوى مردم است ، و از ابن عباس فرق میان این دو کلمه را پرسیدند گفت : زیاد از هم دور نیستند جز آنکه تحسس در خیر گفته مى شود، و تجسس در شر.

معناى(روح) و بیان اینکه یاءس از روح و رحمت الهى گناه کبیره است

و کلمه(روح) - به فتح راء و سکون واو - به معناى نفس و یا نفس خوش است ، هر جا استعمال شود کنایه است از راحتى ، که ضد تعب و خستگى است ، و وجه این کنایه این است که شدت و بیچارگى و بسته شدن راه نجات در نظر انسان نوعى اختناق و خفگى تصوّر مى شود، همچنانکه مقابل آن یعنى نجات یافتن به فراخناى فرج و پیروزى و عافیت ، نوعى تنف س و راحتى به نظر مى رسد، و لذا مى گویند خداوند(یفرج الهم و ینفس الکرب - اندوه را به فرج ، و گرفتارى را به نفس راحت مى سازد)، پس ‍ روحى که منسوب به خداست همان فرج بعد از شدتى است که به اذن خدا و مشیت او صورت مى گیرد.

و بر هر کس که ایمان به خدا دارد لازم و حتمى است به این معنا معتقد شود که خدا هر چه بخواهد انجام مى دهد و بهر چه اراده کند حکم مینماید، و هیچ قاهرى نیست که بر مشیت او فائق آید و یا حکم او را بعقب اندازد، و هیچ صاحب ایمانى نمى تواند و نباید از روح خدا ماءیوس و از رحمتش ناامید شود زیرا یاس از روح خدا و نومیدى از رحمتش در حقیقت محدود کردن قدرت او، در معنا کفر به احاطه و سعه رحمت اوست ، همچنانکه در آنجا که گفتار یعقوب(علیه السّلام) را حکایت مى کند مى فرماید:(انه لا ییاس من روح اللّه الا القوم الکافرون).

و در آنجا که کلام ابراهیم(علیه السّلام) را حکایت مى کند از قول او مى فرماید:(و من یقنط من رحمه ربه الا الضالون) و همچنین در اخبار وارده ، از گناهان کبیره و مهلکه شمرده شده است .

و معناى آیه این است که سپس یعقوب به فرزندان خود امر کرده چنین گفت :(یا بنى اذهبوا فتحسسوا من یوسف و اخیه).

اى فرزندان من بروید و از یوسف و برادرش که در مصر دستگیر شده جستجو کنید، شاید ایشانرا بیابید(و لا تیاسوا من روح اللّه) از فرجى که خداوند بعد از هر شدت ارزانى مى دارد نومید نشوید،(انه لا ییاس من روح اللّه الا القوم الکافرون) زیرا از رحمت خدا ماءیوس نمى شوند مگر مردمى که کافرند، و به این معنا ایمان ندارند که خداوند توانا است تا هر غمى را زایل و هر بلایى را رفع کند.

بازگشت پسران یعقوب(علیه السلام) به مصر و اظهار عجز و خضوع در برابرعزیز مصر(یوسف(علیه السلام)

فلما دخلوا علیه قالوا یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعه مزجاه ...

(بضاعت مزجاه) به معناى متاع اندک است ، و در این گفتار چند جمله حذف شده ، و تقدیر آن این است که فرزندان یعقوب به مصر وارد شده و وقتى بر یوسف رسیدند گفتند...

بطورى که از سیاق استفاده مى شود در این سفر دو تا خواهش از عزیز داشته اند، که بر حسب ظاهر هیچ وسیله اى براى برآوردن آنها بنظرشان نمى رسیده :

یکى اینکه : مى خواسته اند با پولى که وافى و کافى نبوده طعامى به آنها بفروشد و با اینکه در نزد عزیز سابقه دروغ و دزدى بهم زده بودند و وجهه و حیثیتى بر ایشان نمانده بود هیچ امید نداشتند که عزیز باز هم مانند سفر اول ایشان را احترام نموده و حاجتشان را برآورد.

دوم اینکه : دست از برادرشان که به جرم دزدى دستگیر شده بردارد، و او را رها سازد، اینهم در نظرشان حاجتى برآورده نشدنى بود، زیرا در همان اول که جام ملوکانه از خرجین برادرشان درآمد هر چه اصرار و التماس کردند به خرج نرفت ، و حتى عزیز حاضر نشد یکى از ایشان را بجاى او بازداشت نماید.

بهمین جهت وقتى به دربار یوسف رسیدند و با او در خصوص طعام و آزادى برادر گفتگو کردند خود را در موقف تذلل و خضوع قرار داده و در رقت کلام آنقدر که مى توانستند سعى نمودند، تا شاید دل او را به رحم آورده ، عواطفش را تحریک نمایند. لذا نخست بدحالى و گرسنگى خانواده خود را به یادش آوردند، سپس کمى بضاعت و سرمایه مالى خود را خاطر نشان ساختند، و اما نسبت به آزادى برادرشان به صراحت چیزى نگفتند. تنها درخواست کردند که نسبت به ایشان تصدق کند، و همین کافى بود، زیرا تصدق به مال انجام مى شود و مال را صدقه مى دهند، و همانطور که طعام مال بود آزادى برادرشان نیز تصدق به مال بود، زیرا برادرشان على الظاهر ملک عزیز بود، علاوه بر همه اینها بمنظور تحریک او در آخر گفتند: بدرستى که خداوند به متصدقین پاداش مى دهد، و این در حقیقت ، هم تحریک بود و هم دعا.

پس معناى آیه چنین مى شود:(یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر) هان اى عزیز! ما و خاندان ما را فقر و ندارى از پاى درآورده(و جئنا) اینک نزد تو آمدیم(ببضاعه مزجاه) با بضاعتى اندک که وافى به آنچه از طعام احتیاج داریم نیست ، چیزى که هست این بضاعت اندک نهایت درجه توانایى ما است ،(فاوف لنا الکیل و تصدق علینا)، پس تو به قدرت ما نگاه مکن ، و از طعامى که مورد حاجت ما است کم نگذار، بر ما تصدق کن و برادر ما را آزاد ساز، ممکن هم هست جمله اخیر مربوط بهر دو حاجت باشد(ان اللّه یجزى المتصدقین خیرا-) خدا به تصدق دهندگان جزاى خیر مى دهد.

برادران ، کلام خود را با جمله(یا ایها العزیز) آغاز، و با جمله اى که در معناى دعا است ختم نمودند، در بین این دو جمله تهى دستى و اعتراف به کمى بضاعت و درخواست تصدق را ذکر کردند، و این نحو سؤ ال از دشوارترین و ناگوارترین سوالات است ، موقف هم موقف کسانى است که با نداشتن استحقاق و با سوء سابقه استرحام مى کنند و خود جمعیتى هستند که در برابر عزیز صف کشیده اند.

اینک که وعده الهى تحقق یافته ، یوسف(علیه السلام) خود را معرفى مى نماید

اینجا بود که کلمه الهى و وعده او که بزودى یوسف و برادرش را بلند و سایر فرزندان یعقوب را بخاطر ظلمشان خوار مى کند تمام شد، و بهمین جهت یوسف بدون درنگ در پاسخ ‌شان گفت : هیچ یادتان هست که با یوسف و برادرش چه کردید؟ و با این عبارت خود را معرفى کرد، و اگر بخاطر آن وعده الهى نبود ممکن بود خیلى جلوتر از این بوسیله نامه و یا پیغام ، پدر و برادران را از جایگاه خود خبر دهد و به ایشان خبر دهد که من در مصر هستم ، و لیکن در همه این مدت که مدت کمى هم نبود چنین کارى را نکرد، چون خداى سبحان خواسته بود روزى برادران حسود او را در برابر او و برادر محسودش در موقف ذلت و مسکنت قرار داده و او را در برابر ایشان بر سریر سلطنت و اریکه قدرت قرار دهد.

قال هل علمتم ما فعلتم بیوسف و اخیه اذ انتم جاهلون

یوسف برادران را به خطابى مخاطب ساخت که معمولا یک فرد مجرم و خطاکار را با آن مخاطب مى سازند و با اینکه مى دانند مخاطب چه کرده مى گویند: هیچ مى دانى ؟ و یا هیچ یادت هست ؟ و یا هیچ مى فهمى که چه کردى ؟ و امثال اینها، چیزى که هست یوسف(علیه السلام) دنبال این خطاب ، جمله اى را آورد که بوسیله آن راه عذرى به مخاطب یاد دهد و به او تلقین کند که در جوابش ‍ چه بگوید، و به چه عذرى متعذر شود، و آن این بود که گفت :(اذ انتم جاهلون).

بنابراین جمله(هل علمتم ما فعلتم بیوسف و اخیه) تنها یادآورى اعمال زشت ایشان است بدون اینکه خواسته باشد توبیخ و یا مواخذه اى کرده باشد تا منت و احسانى را که خدا به او و برادرش کرده خاطرنشان سازد، و این از فتوت و جوانمردى هاى عجیبى است که از یوسف سرزد، و راستى چه فتوت عجیبى .

قالوا ءانک لانت یوسف قال انا یوسف و هذا اخى قد من اللّه علینا...

در جایى جمله استفهامیه را با ابزار تاءکید موکد مى کنند که دخالت کند بر اینکه شواهد قطعى همه بر تحقق مضمون جمله شهادت مى دهند، و اگر جمله ، استفهامیه آمده بمنظور این است که مخاطب خودش هم اعتراف کند، و گرنه گوینده نسبت به مضمون ، یقین دارد.

در آیه مورد بحث هم ، شواهد قطعى همه دلالت مى کرد بر اینکه عزیز مصر همان برادرشان یوسف است ، و لذا در سوالشان ابزار تاءکید یعنى(ان) و(لام) و(ضمیر فصل) بکار برده گفتند(انک لانت یوسف)؟ یوسف هم در جواب شان فرمود(انا یوسف و هذا اخى) در اینجا برادر خود را هم ضمیمه خود کرد، و با اینکه درباره برادرش سوالى نکرده بودند، و بعلاوه اصلا نسبت به او جاهل نبودند فرمود خداوند بر ما منت نهاد، و نفرمود بر من منت نهاد، با اینکه هم منت خداى را به ایشان بفهماند و هم بفهماند که ما همان دو تن برادرى بودیم که مورد حسد شما قرار داشتیم ، و لذا فرمود(قد من اللّه علینا).

آنگاه سبب این منت الهى را که بر حسب ظاهر موجب آن گردید بیان نموده فرمود:(انه من یتق و یصبر فان اللّه لا یضیع اجر المحسنین) و این جمله ، هم بیان علاتّست و هم خود دعوت برادران است بسوى احسان .

برادران به خطاى خود اعتراف مى کنند و یوسف برادران خود را بخشیده و برایشان دعامى کند

قالوا تاللّه لقد آثرک اللّه علینا و ان کنا لخاطئین

کلمه(آثرک) از ایثار است ، که به معناى برترى دادن و برگزیدن است . و(خطاء)، ضد صواب و خاطى و مخطى از خطا خطا و اخطا اخطاء به یک معنا است ، و معناى آیه واضح است که برادران اعتراف به خطاکارى خود نموده و نیز اعتراف مى کنند که خداوند او را بر ایشان برترى بخشیده است .

یوسف برادران خود را بخشیده برایشان دعا مى کند

قال لا تثریب علیکم الیوم یغفر اللّه لکم و هو ارحم الراحمین

کلمه(تثریب) به معناى توبیخ و مبالغه در ملامت و شمردن یک یک گناهان است ، او اگر ملامت نکردن را مقید به امروز کرده و فرموده امروز تثریبى بر شما نیست ،(من گناهانتان را نمى شمارم که چه کردید) براى این بوده که عظمت گذشت و اغماض خود را از انتقام برساند زیرا در چنین موقعیتى که او عزیز مصر است و مقام نبوت و حکمت و علم به احادیث به او داده شده و برادر مادریش ‍ هم همراه است ،

و برادران در کمال ذلت در برابرش ایستاده به خطاکارى خود اعتراف مى کنند و اقرار مى نمایند که خداوند على رغم گفتار ایشان در ایام کودکى یوسف که گفته بودند:(چرا یوسف و برادرش نزد پدر ما از ما محبوب ترند با اینکه ما گروهى توانا هستیم و قطعا پدر ما در گمراهى آشکارست) او را بر آنان برترى داده .

یوسف(علیه السّلام) بعد از دلدارى از برادران و عفو و گذشت از ایشان ، شروع کرد به دعا کردن ، و از خدا خواست تا گناهانشان را بیامرزد، و چنین گفت :(یغفر اللّه لکم و هو ارحم الراحمین) و این دعا و استغفار یوسف براى همه برادران است که به وى ظلم کردند، هر چند همه ایشان در آن موقع حاضر نبودند، همچنانکه از آیه بعدى هم که از قول بعضى از فرزندان نقل مى کند که در کنعان نزد پدر مانده بودند، و در جواب پدر که گفت اگر ملامتم نکنید بوى یوسف را مى شنوم ، و ایشان گفتند:(تاللّه انک لفى ضلالک القدیم) استفاده مى شود چند نفرى در برابر یوسف حضور داشتند و بزودى تفصیلش خواهد آمد ان شاء اللّه تعالى .

بحث روایتى

روایتى در شرح داستان یوسف(علیه السلام) و برادران در مصر

در تفسیر عیاشى از ابى بصیر روایت کرده گفت : من از امام ابى جعفر(علیه السّلام) شنیدم که داستان یوسف و یعقوب را نقل مى کرد و چنین مى فرمود که : وقتى یعقوب فرزند خود یوسف(علیه السلام) را ناپدید یافت اندوهش شدت کرد، و از گریه زیاد دیدگانش ‍ سفید شد، و به شدت محتاج گشته و وضع بدى پیدا کرد.

در این مدت سالى دو نوبت ، یک بار تابستان و یک بار زمستان عده اى از فرزندان را به مصر مى فرستاد، و سرمایه اى اندک به ایشان مى داد تا گندمى خریدارى کنند، پس سالى ایشان را در معیت قافله اى روانه ساخت و ایشان وقتى وارد مصر شدند که یوسف عزیز مصر شده بود.

آرى پس از آنکه عزیز مصر یوسف را به ولایت مصر برگزید در این بین فرزندان یعقوب مانند سالهاى قبل براى خرید طعام به مصر آمدند، یوسف ایشانرا شناخت ولى ایشان او را بخاطر هیئت سلطنت و عزّتش نشناختند و گفت قبل از همراهان ، بضاعت خود را بیاورید، و بکارمندان خود گفت سهم این چند نفر را زودتر بدهید و به پول اندکشان نگاه نکنید، بقدر احتیاجشان گندم به ایشان بدهید، و چون از اینکار فارغ شدید بضاعتشان را هم در خرجینشان بگذارید، مراقب باشید تا خود ایشان نفهمند، کارمندان نیز دستور یوسف را عملى نمودند.

آنگاه خود یوسف به ایشان گفت : من اطلاع پیدا کردم که شما دو برادر دیگر هم دارید که مادرشان از شما جداست ، ایشان چه مى کنند؟ گفتند: بزرگتر آن دو برادر چند سال قبل طعمه گرگ شد، و کوچکتر آن دو هست ، و ما او را نزد پدر گذاشتیم و آمدیم ، چون پدر ما نسبت به او خیلى علاقه مند است . یوسف گفت : من خیلى دلم مى خواهد بار دیگر که مى آیید او را هم ، همراه خود بیاورید، و اگر او را نیاورید، دیگر به شما سهم نخواهم داد و اعتنا و احترامى به شما نخواهم کرد. گفتند: ما در این باره با پدر گفتگو کرده و او را به آوردن وى راضى مى کنیم .

بعد از آنکه نزد پدر بازگشتند و خرجین ها راباز کردند دیدند پولهایشان در درون آنها است ، گفتند: پدرجان دیگر چه مى خواهیم این هم بضاعت ما که دوباره به ما برگردانده شده ، و سهم ما را حتى یک بار شتر هم بیشتر دادند، بنابراین برادر ما را با ما بفرست تا سهم او را هم بگیریم ، و ما خاطر جمع ، نگهبان و حافظ او خواهیم بود، یعقوب(علیه السّلام) در جوابشان فرمود: آیا به شما اعتماد کنم همانطور که در داستان یوسف اعتماد کردم ؟!

این بود تا پس از گذشتن شش ماه یعقوب(علیه السّلام) بار دیگر فرزندان را روانه مصر کرد، و بضاعت اندکى به ایشان داد و بنیامین را هم با ایشان روانه ساخت و از ایشان پیمانى خدائى گرفت که او را با خود برگردانند، مگر در صورتى که گرفتارى آنچنان احاطه شان کند که نتوانند او را برگردانند و در اینکار معذور و عذرشان موجه باشد.

فرزندان یعقوب با کاروانیان حرکت کرده وارد مصر شدند و به حضور یوسف رسیدند، یوسف فرمود: آیا بنیامین را هم همراه خود آورده اید یا نه ؟ گفتند: بلى آورده ایم ، اینک از بار و بنه ما حفاظت مى کند. گفت : بروید او را بیاورید، بنیامین را آوردند، در آن موقع یوسف(علیه السّلام) به تنهایى در دربار پادشاه بود، وقتى بنیامین داخل شد یوسف او را در آغوش گرفت و گریه کرد، و گفت : من برادر تو یوسفم ، و از آنچه مى کنم ناراحت مشو، و آنچه را به تو مى گویم فاش مکن ، ترس و اندوه به خود راه مده .

آنگاه او را با خود بیرون آورده و به برادران برگردانید، سپس به مامورین خود دستور داد تا پولهاى ایشان را گرفته هر چه زودتر گندمشان رابدهند، و چون فارغ شدند پیمانه را در خرجین بنیامین بگذارند، همین کار را کردند، همینکه کاروان حرکت کرد یوسف و مامورینش از دنبال رسیده فریاد زدند هان اى کاروانیان شما دزدید، کاروانیان در حالى که برمى گشتند پرسیدند مگر چه گم کرده اید؟ گفتند پیمانه سلطنتى را، و هر که آنرا بیاورد یک بار شتر گندمش مى دهیم ، و من ضامنم که بدهم . گفتند: به خدا قسم شما خوب مى دانید که ما براى فساد در زمین بدینجا نیامده ایم ، و ما دزد نبودیم ، گفتند: حال اگر در باریکى از شما پیدا شد و شما دروغ گفته بودید خود بگوئید جزایش چیست ؟ گفتند جزایش خود آنکسى است که از بارش پیدا شود.

امام(علیه السّلام) آنگاه مى فرمود: قبل از خرجین بنیامین شروع کردند به جستجوى خرجین هاى سایر برادران ، و در آخر از خرجین بنیامین بیرونش آوردند، برادران وقتى چنین دیدند، گفتند: این پسر قبلا هم برادرى داشت که مانند خودش دزدى کرده بود. یوسف گفت : اینک از شهرهاى ما بیرون شوید، گفتند: اى عزیز این پسر پدر پیر و سالخورده اى دارد و از ما میثاقهاى خدایى گرفته که او را به سلامت برایش برگردانیم ، یکى از ما را بجاى او بازداشت کن و او را آزاد ساز که اگر چنین کنى ما تو را از نیکوکاران مى بینیم . گفت العیاذ باللّه که ما کسى را بجاى آن کس که متاعمان را در بارش یافته ایم دستگیر نماییم . بناچار بزرگتر ایشان گفت : من که از اینجا تکان نمى خورم ، در همین مصر میمانم تا آنکه یا پدرم اجازه برگشتن دهد، و یا خدا در کارم حکم کند برادران ناگزیر به کنعان بازگشته در پاسخ یعقوب که پرسید بنیامین چه شد؟ گفتند: او مرتکب سرقت شد و پادشاه مصر او را به جرم سرقتش گرفت و نزد خود نگهداشت ، و اگر قول ما را باور ندارى از اهل مصر و از کاروانیانى که با ما بودند بپرس و تحقیق کن تا جریان را برایت بگویند. یعقوب گفت :(انا للّه و انا الیه راجعون) و شروع کرد به شدت اشک ریختن ، و آنقدر اندوهش زیاد شد که پشتش خمیده گشت .

و در همان تفسیر از ابى حمزه ثمالى از امام ابى جعفر(علیه السّلام) روایت کرده که گف ت : از امام شنیدم که مى فرمود:(صواع ملک)، عبارت از طاسى بوده که با آن آب مى نوشیده .

مؤ لف : در بعضى روایات دیگر آمده که قدحى از طلا بوده که یوسف با آن گندم را پیمانه مى کرد.

و نیز در همان کتاب از ابى بصیر از امام ابى جعفر(علیه السلام) - و در نسخه اى دیگر از امام صادق(علیه السّلام) - روایت کرده که گفت : شخصى به آنجناب عرض کرد - و من نزد او حاضر بودم - سالم بن حفصه از شما روایت کرده که شما حرف را طورى مى زنى که هفتاد پهلو دارد، و به آسانى مى توانى راه گریز را از گفته خود پیدا کنى ، حضرت فرمود: سالم از من چه مى خواهد؟ آیا او مى خواهد که من ملائکه را برایش بیاورم ، اگر این را مى خواهد که باید بداند به خدا سوگند انبیاء هم چنین کارى را نکرده اند،

مگر این ابراهیم خلیل نبود که به چند وجه حرف مى زد، از آنجمله فرمود:(انى سقیم - من بیمارم) و حال آنکه بیمار نبود، و دروغ هم نگفته بود، و نیز همین جناب فرموده بود(بل فعله کبیرهم - بلکه بزرگ بتها، بتها را شکسته) و حال آنکه نه بت بزرگ شکسته بود و نه ابراهیم دروغ گفته بود، و همچنین یوسف فریاد زد اى کاروانیان شما دزدید، و حال آنکه به خدا قسم نه آنان دزد بودند و نه یوسف دروغ گفته بود.

چند روایت در ذیل آیه(ایتها العیرانکم انکم لسارقون)

و نیز در همان کتاب از مردى شیعه مذهب از امام صادق(علیه السّلام) نقل کرده که گفته است ، از آنجناب از معناى قول خدا درباره یوسف پرسیدم که مى فرماید:(ایتها العیر انکم لسارقون) - فرمود: آرى برادران ، یوسف را از پدرش دزدیده بودند، مقصودش ‍ این دزدى بود نه دزدیدن پیمانه سلطنتى ، به شهادت اینکه وقتى پرسیدند مگر چه گم کرده اید؟ نگفت شما پیمانه ما را دزدیده اید، بلکه گفت : ما پیمانه سلطنتى را گم کرده ایم ، بهمین دلیل مقصودش از اینکه گفت شما دزدید همان دزدیدن یوسف است .

و در کافى به سند خود از حسن صیقل روایت کرده که گفت : خدمت حضرت صادق(علیه السلام) عرض کردم : از امام باقر(علیه السّلام) درباره گفتار یوسف که گفت :(ایتها العیر انکم لسارقون) روایتى به ما رسیده که فرموده : به خدا نه برادران او دزدى کرده بودند و نه او دروغ گفته بود، همچنانکه ابراهیم خلیل که گفته بود(بل فعله کبیرهم فسئلوهم ان کانوا ینطقون - بلکه بزرگترشان کرده ، اگر حرف مى زنند از خودشان بپرسید) و حال آنکه به خدا قسم نه بزرگتر بتها بتها را شکسته ، و نه ابراهیم دروغ گفته بود.

حسن صیقل مى گوید: امام صادق(علیه السّلام) فرمود: صیقل ! نزد شما چه جوابى در این باره هست ؟ عرض کردم : ما جز تسلیم(در برابر گفته امام) چیزى نداریم : مى گوید: امام فرمود: خداوند دو چیز را دوست مى دارد، و دو چیز را دشمن ، دوست مى دارد آمد و شد کردن میان دو صف(متخاصم را جهت اصلاح و آشتى دادن) و نیز دوست مى دارد دروغ در راه اصلاح را، و دشمن مى دارد قدم زدن در میان راهها را(یعنى میان دو کس آتش افروختن) و دروغ در غیر اصلاح را، ابراهیم(علیه السّلام) اگر گفت :(بل فعله کبیرهم) مقصودش اصلاح و راهنمایى قوم خود به درک این معنا بود که آن خدایانى که مى پرستند موجوداتى بى جانند، و همچنین یوسف(علیه السّلام) مقصودش از آن کلام اصلاح بوده است .

مؤ لف : اینکه امام(علیه السّلام) فرمود: مقصودش اصلاح بوده منافاتى با روایت قبلى که مى فرمود: مقصودش این بود که شما یوسف را دزدیده اید ندارد، آرى فرق است میان اینکه ظاهر کلام مطابق با واقع نباشد، یا اینکه متکلم معناى صحیحى را اراده کرده باشد که در مقام گفتگو از کلام مفهوم نباشد، و قسم دوم دروغ و مذموم نیست ، به دلیل اینکه امام فرمود: او مقصودش اصلاح بوده ، یوسف مى خواست با این توریه برادر خود را نزد خود نگهدارد، و ابراهیم هم خواسته است بت پرستان را متوجه کند به اینکه بت کارى نمى تواند بکند.

و در معناى سه حدیث آخرى اخبار و احادیث دیگرى در کافى و کتاب معانى الاخبار و تفسیر عیاشى و تفسیر قمى آمده . چند روایت در مورد انتساب سرقت به یوسف(علیه السلام) در سخن برادران او:(فقدسرق اخ له من قبل)

در تفسیر عیاشى از اسماعیل بن همام روایت کرده که گفت : حضرت رضا(علیه السّلام) در ذیل آیه(ان یسرق فقد سرق اخ له من قبل فاسرها یوسف فى نفسه و لم یبدها لهم) فرمود: اسحاق پیغمبر، کمربندى داشت که انبیاء و بزرگان یکى پس از دیگرى آنرا به ارث مى بردند، در زمان یوسف این کمربند نزد عمه او بود، و یوسف هم نزد عمه اش بسر مى برد، و عمه اش او را دوست مى داشت ، روزى یعقوب نزد خواهرش فرستاد که یوسف را روانه کن دوباره مى گویم تا نزد تو بیاید، عمه یوسف به فرستاده یعقوب گفت فقط امشب مهلت دهید من او را ببویم فردا نزد شما روانه اش مى کنم ، آنگاه براى اینکه یعقوب را محکوم کند و قانع سازد به اینکه چشم از یوسف بپوشد، فرداى آن روز آن کمربند را از زیر پیراهن یوسف به کمرش بست ، و پیراهنش را روى آن انداخت و او را نزد پدر روانه کرد، بعدا(به دنبالش آمده) به یعقوب گفت :(مدتى بود) کمربند ارثى را گم کرده بودم ، حالا مى بینم یوسف آنرا زیر پیراهنش ‍ بسته ، و چون قانون مجازات دزد در آن روز این بود که سارق برده صاحب مال شود، لذا بهمین بهانه یوسف را نزد خود برد، و یوسف همچنان نزد او بود.

و در الدّرالمنثور است که ابن مردویه از ابن عباس از رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) روایت کرده که در ذیل جمله(ان یسرق فقد سرق اخ له من قبل)

فرموده : یوسف در کودکى بتى را که از طلا و نقره ساخته شده بود و مال جد مادریش بود دزدیده و آنرا شکسته و در راه انداخته بود، و برادران او را در این عمل سرزنش کردند،(این بود سابقه دزدى یوسف نزد برادران).

مؤ لف : روایت قبلى به اعتماد نزدیک تر است ، زیرا از طرق دیگر هم از ائمه اهل بیت روایت شده ، و مؤ یّد آن روایتى است که به طرق متعدد از اهل بیت(علیهم السلام)، و غیر ایشان وارد شده ، که روزى زندانبان به یوسف گفت : من تو را دوست مى دارم ، یوسف در جوابش گفت : نه ، تو مرا دوست مدار، چون عمه من مرا دوست مى داشت و بخاطر همان دوستى به دزدى متهم شدم ، و پدرم مرا دوست مى داشت برادران بر من حسد ورزیده مرا در چاه انداختند، و همسر عزیز مرا دوست مى داشت و در نتیجه مرا به زندان انداخت .

و در کافى به سند خود از ابن ابى عمیر از کسى که او اسم برده از امام صادق(علیه السّلام) روایت کرده که در ذیل قول خداى عزّوجلّ که فرموده :(انا نریک من المحسنین) فرموده است : یوسف در مجالس به دیگران جا مى داد، و به محتاجان قرض مى داد، و ناتوانان را کمک مى نمود.

دو روایت درباره شکایت نزد خدا بردن یعقوب(علیه السلام) انّما اءشکوا بثّى وحزنى الى الله

و در تفسیر برهان از حسین بن سعید در کتاب(تمحیص) از جابر روایت کرده که گفت : از حضرت ابى جعفر(علیه السّلام) پرسیدم معناى صبر جمیل چیست ؟ فرمود: صبرى است که در آن شکایت به احدى از مردم نباشد، همانا ابراهیم(علیه السّلام) یعقوب را براى حاجتى نزد راهبى از رهبان و عابدى از عباد فرستاد، راهب وقتى او را دید خیال کرد خود ابراهیم است ، پرید و او را در آغوش گرفت ، و سپس گفت : مرحبا به خلیل الرحمان ، یعقوب گفت : من خلیل الرحمان نیستم بلکه یعقوب فرزند اسحاق فرزند ابراهیم ام . راهب گفت : پس چرا اینقدر تو را پیر مى بینم چه چیز تو را اینطور پیر کرده ؟ گفت : هم و اندوه و مرض .

حضرت فرمود هنوز یعقوب به دم در منزل راهب نرسیده بود که خداوند بسویش وحى فرستاد: اى یعقوب ! شکایت مرا نزد بندگان من بردى ! یعقوب همانجا روى چهار چوبه در، به سجده افتاد، در حالى که مى گفت : پروردگارا! دیگر این کار را تکرار نمى کنم ، خداوند هم وحى فرستاد که این بار تو را آمرزیدم ،

بار دیگر تکرار مکن ، از آن به بعد هر چه ناملایمات دنیا به وى روى مى آورد به احدى شکایت نمى کرد، جز اینکه یک روز گفت :(انما اشکو بثى و حزنى الى اللّه و اعلم من اللّه ما لا تعلمون .

و در الدّرالمنثور است که عبد الرزاق و ابن جریر، از مسلم بن یسار و او بدون ذکر سند از رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) روایت کرده که فرمود: کسى که گرفتارى خود را به مردم بگوید و انتشار دهد از صابران نیست ، آنگاه این آیه را تلاوت فرمودند:(انما اشکو بثى و حزنى الى اللّه).

مؤ لف : الدّرالمنثور این روایت را از ابن عدى و بیهقى - در کتاب شعب الایمان - از ابن عمر از رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) روایت کرده .

دو روایت در ارتباط با علم پیدا کردن یعقوب به زنده بودن یوسف و آیه(اذهبوافتحسسوا من یوسف و اخیه)

و در کافى به سند خود از حنان بن سدیر از ابى جعفر(علیه السلام) روایت کرده که گفت : خدمت آن حضرت عرض کردم معناى اینکه یعقوب به فرزندان خود گفت :(اذهبوا فتحسسوا من یوسف و اخیه) چیست ؟ آیا او بعد از بیست سال که از یوسف جدا شد مى دانست که او زنده است ؟ فرمود: آرى ، عرض کردم از کجا مى دانست ؟ فرمود: در سحر به درگاه خدا دعا کرد، و از خداى تعالى درخواست کرد که ملک الموت را نزدش نازل کند،(تریال) که همان ملک الموت باشد هبوط کرده پرسید اى یعقوب چه حاجتى دارى ؟ گفت : به من بگو بدانم ارواح را یکى یکى قبض مى کنى و یا با هم ؟ تریال گفت بلکه آنها را جدا جدا، و روح روح قبض مى کنم ، یعقوب پرسید آیا در میان ارواح ، به روح یوسف هم برخورده اى ؟ گفت : نه ، از همینجا فهمید پسرش زنده است ، و به فرزندان فرمود:(اذهبوا فتحسسوا من یوسف و اخیه).

مؤ لف : این روایت را معانى الاخبار(نیز) به سند خود از حنان بن سدیر از پدرش از آن جناب نقل کرده ، و در آن دارد که یعقوب پرسید: مرا از ارواح خبر بده ، آیا دسته جمعى قبض مى کنى یا جدا جدا؟ گفت : اعوان من جدا جدا قبض مى کنند، آنگاه دسته جمعى را به نظر من مى رسانند، گفت : تو را به خداى ابراهیم و اسحاق و یعقوب قسم آیا در میان ارواح ، روح یوسف هم بر تو عرضه شده یا نه ؟ گفت : نه ، در اینجا بود که یعقوب فهمید فرزندش زنده است .

و در الدّرالمنثور است که اسحاق بن راهویه در تفسیر خود، و ابن ابى الدنیا در کتاب(الفرج بعد الشده)،

و ابن ابى حاتم ، و طبرانى در کتاب(اوسط)، و ابو الشیخ ، و حاکم ، و ابن مردویه ، و بیهقى در کتاب(شعب الایمان): از انس از رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) حدیثى روایت کرده اند که در آن دارد: جبرئیل آمد و گف ت : اى یعقوب ! خدایت سلامت مى رساند و مى گوید: خوشحال باش و دلت شاد باشد که به عزّت خودم سوگند اگر این دو فرزند تو مرده هم باشند برایت زنده شان مى کنم ، اینک براى مستمندان طعامى بساز، که محبوب ترین بندگان من دو طائفه اند، یکى انبیاء و یکى مسکینان ، و هیچ مى دانى چرا چشمت را نابینا و پشتت را خمیده کردم و چرا برادران بر سر یوسف آوردند آنچه را که آوردند؟ براى این کردم که شما وقتى گوسفندى کشته بودید و در این میان مسکینى روزه دار آمد و شما از آن گوشت به او نخوراندید.

از آن به بعد هر گاه یعقوب(علیه السّلام) مى خواست غذا بخورد دستور مى داد جارچى جار بزند تا هر که از مساکین غذا مى خواهد با یعقوب غذا بخورد، و اگر یعقوب روزه بود موقع افطارش جار مى زدند: هر که از مستمندان که روزه دار است با یعقوب افطار کند.

و در مجمع در ذیل جمله(فاللّه خیر حافظا...)، در خبرى آمده که خداى سبحان فرموده : به عزّت خودم سوگند بعد از آنکه تو بر من توکل و اعتماد کردى من هم بطور قطع آن دو را بتو باز مى گردانم .