بیان آیات
بازگشت برادران یوسف به سوى پدر و راضى کردن او به بردن بنیامین و...
این آیات داستان برگشتن برادران یوسف را بسوى پدرشان و راضى کردن پدر به اینکه برادر یوسف را براى گرفتن طعام بفرستد، و نیز بازگشتن ایشان را بسوى یوسف و بازداشت کردن یوسف برادر خود را با حیله اى که طرح کرده بود بیان مى فرماید.
فلما رجعوا الى ابیهم قالوا یا ابانا منع منا الکیل فارسل معنا اخانا نکتل و انا له لحافظون
(اکتیال) به معناى گرفتن طعام است با کیل ، در صورتى که با کیل معامله شود، راغب گفته : کیل به معناى پیمان کردن طعام است ، وقتى گفته مى شود:(کلت له الطعام) با تعبیر(کلته الطعام) فرق دارد، اولى به معناى این است که مباشر پیمانه کردن طعام براى او من بودم ، ولى دومى به این معنى است که من طعام را با کیل و پیمانه به او دادم ، و معناى(اکتلت علیه) این است که با کیل از او گرفتم ، و لذا خداى تعالى فرموده :(ویل للمطففین الذین اذا اکتالوا على الناس یستوفون و اذا کالوهم ...) زیرا در گرفتن تعبیر کرده به(اکتالوا على الناس) و در دادن تعبیر کرده به(کالوا الناس)
و اینکه فرموده :(قالوا یا ابانا منع منا الکیل) معنایش این است که اگر ما برادر خود را همراه نبریم و او با ما به مصر نیاید ما را کیل نمى دهند، به دلیل اینکه دنبالش فرموده :(فارسل معنا اخانا) زیرا این جمله اجمال آن جریانیست که میان آنان و عزیز مصر گذشته ، که به مامورین دستور داده دیگر به این چند نفر کنعانى طعام ندهند مگر وقتى که برادر پدرى خود را همراه بیاورند، این معنا را با جمله کوتاه(منع منا الکیل) براى پدر بیان کرده و از او مى خواهند که برادرشان را با ایشان روانه کند تا جیره ایشان را بدهند و محرومشان نکنند.
و اینکه تعبیر کردند به(اخانا - برادرمانرا) به این منظور بوده که شفقت خود را درباره او به پدر بفهمانند و وى را دل خوش و از ناحیه خود مطمئن سازند. همچنانکه جمله(انا له لحافظون) هم با آنهمه تاءکید که در آن بکاررفته در مقام افاده همین غرض است .
قال هل آمنکم علیه الا کما امنتکم على اخیه من قبل فاللّه خیر حافظا و هو ارحم الراحمین
در مجمع البیان گفته : کلمه(امن) به معناى اطمینان قلب نسبت به سلامت است ، گفته مى شود:(امنه یامنه امنا). و بنا بگفته وى معناى جمله :(هل آمنکم علیه ...)، این مى شود که آیا درباره این فرزندم به شما اطمینان کنم همانطور که درباره برادرش اطمینان کردم و در نتیجه ، شد آنچه که نباید مى شد؟
و حاصلش اینست که شما از من توقع دارید که به گفتارتان اعتماد کنم و دلم را درباره شما گرم و مطمئن کنم ، همچنانکه قبل از این در خصوص برادرش یوسف به شما اعتماد کردم ، و به وعده اى که امروز مى دهید ما او را حفظ مى کنیم دل ببندم ، همانطور که به عین این وعده که درباره یوسف دادید دل بستم ، و حال آنکه من آنروز عینا مانند امروز شما را بر آن فرزندم امین شمردم ولى شما در حفظ او کارى برایم صورت ندادید، که سهل است ، بلکه پیراهن او را که آغشته به خون بود برایم آوردید، و گفتید که گرگ او را درید.
امروز هم اگر درباره برادرش به شما اعتماد کنم به کسانى اعتماد کرده ام که اعتماد و اطمینان به آنان سودى نمى بخشد، و نمى توانند نسبت به امانتى که به ایشان سپرده مى شود رعایت امانت را نموده آنرا حفظ کنند.
مراد یعقوب(علیه السلام) از جمله :(فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین)
و اینکه فرمود:(فاللّه خیر حافظا و هو ارحم الراحمین) تفریع است بر کلام سابقش که گفته بود:(هل آمنکم علیه ...)، که استنتاج را آماده مى کند و مى فهماند که وقتى اطمینان به شما در خصوص این پسر، لغو و بیهوده است و هیچ اثر و خاصیتى ندارد، پس بهترین اطمینان و اتکال ، تنها آن اطمینان و توکلى است که به خداى سبحان و به حفظ او باشد، و خلاصه وقتى امر مردد باشد میان توکل به خدا و تفویض به او، و میان اطمینان و اعتماد به غیر او، وثوق به خداى تعالى بهتر و بلکه متعین است .
و جمله(و هو ارحم الراحمین) به منزله تعلیل براى جمله(فاللّه خیر حافظا) است ، و معنایش این است که غیر خداى تعالى چه بسا در امرى مورد اطمینان قرار بگیرد، و یا در امانتى امین پنداشته شود، ولى او کمترین رحمى به صاحب پندار نکرده امانتش را ضایع مى کند، بخلاف خداى سبحان که او ارحم الراحمین است ، و در جایى که باید رحم کند از رحمتش دریغ نمى دارد، او بر عاجز و ضعیفى که امر خود را به او واگذار نموده و بر او توکل جسته ترحم مى کند، و کسى که بر خدا توکل کند خدا او را بس است .
از اینجا بخوبى روشن مى گردد که مراد حضرت یعقوب(علیه السّلام) این نبوده که لزوم اعتماد به خدا را از این جهت بیان کند که چون خداى تعالى سببى است مستقل در سببیت ، و سببى است که به هیچ وجه مغلوب سبب دیگرى نمى شود، به خلاف سایر اسباب که استقلال نداشته مغلوب خداوندند، زیرا گو اینکه این در جاى خود صحیح و مسلم است همچنانکه خود فرموده :(و من یتوکل على اللّه فهو حسبه ان اللّه بالغ امره) و چگونه چنین نباشد و حال آنکه چنین اطمینانى به غیر خدا شرک است و انبیاء(علیهم السلام) به نص قرآن از آن منزهند، این قرآن است که تصریح دارد بر اینکه یعقوب از مخلصین و برگزیدگان و از ائمه(هداة مهدیین) است ، و او خود در آنجا که فرموده بود:(الا کما امنتکم على اخیه من قبل) اعتراف کرده بر اینکه فرزندان را درباره یوسف امین پنداشته و اگر اینگونه اعتماد کردن شرک بود به نص قرآن ، یعقوب مرتکب آن نمى شد، علاوه بر اینکه نسبت به برادر یوسف هم این اعتماد را کرد و به طورى که از آیات بعدى برمى آید بعد از گرفتن پیمانى خدایى او را به ایشان سپرد.
پس معلوم مى شود مقصود یعقوب(علیه السّلام) از اعتماد به خدا اعتماد به این معنا نبوده بلکه مقصودش بیان این معنا بوده که لزوم اختیار اطمینان و اعتماد به خدا، بر اعتماد به غیر او از این جهت است که خداى تعالى متصف به صفات کریمه اى است که بخاطر وجود آنها یقین و اطمینان حاصل مى شود که چنین خدایى بندگان متوکل را فریب نمى دهد، و به کسانى که امور خود را تفویض به او کرده اند خدعه نمى کند، چونکه او نسبت به بندگان خویش رؤ وف و غفور ودود و کریم و حکیم و علیم ، و به عبارت جامع تر ارحم الراحمین است .
علاوه بر این او در امورش مغلوب و در مشیتش مقهور کسى نمى شود، بخلاف مردم که اگر در امرى مورد اعتماد قرار گیرند از آنجا که اسیر هوى و بازیچه هوسهاى نفسانیند چه بسا کرامت نفس و فضیلت و وفا و صفت رحمت ، ایشان را به حفظ آنچه که حفظش در اختیار آنان است وادار کند، و چه بسا هوى و هوسها وادارشان کند که نسبت به آن خیانت ورزیده از حفظش دریغ نمایند، بعلاوه ، همان کسانى هم که خیانت نمى ورزند در قدرت و اراده بر حفظ آن ، استقلال و استغنایى در خود ندارند.
و کوتاه سخن آنکه مراد یعقوب(علیه السّلام) این است که اطمینان به حفظ خداى سبحان بهتر است از اطمینان به حفظ غیر او، براى اینکه او ارحم الراحمین است ، و به بنده خود، در آنچه که او را امین در آن دانسته خیانت نمى کند، بخلاف مردم که چه بسا رعایت عهد و امانت را ننموده به موتمنى که متوسل به ایشان شده ترحم نکنند و به وى خیانت بورزند.
بهمین جهت مى بینیم یعقوب(علیه السّلام) بعد از آنکه براى بار دوم فرزندان را مکلف به آوردن وثیقه مى کند چنین مى فرماید:(حتى توتون موثقا من اللّه لتاتننى به الا ان یحاط بکم) و آن اختیارى را که فرزندان در حفظ برادر خود ندارند استثناء نموده مى فرماید: مگر آنکه شما را احاطه کنند و قدرت حفظ او از شما سلب گردد، زیرا در اینصورت حفظ برادر از قدرت و استطاعت ایشان بیرون است ، و دیگر نسبت به آن مورد سؤ ال پدر واقع نمى شوند، و اما اینکه حضرت یعقوب(علیه السّلام) از آنان خواست تا وثیقه اى الهى بیاورند تا آنجا بود که اختیار و قدرت دارند برادر را حفظ نموده دوباره به پدر برگردانند، مثلا او را نکشند، و آواره و تبعیدش نکنند، و بلایى نظیر آن بر سرش نیاورند(دقّت فرمائید)
از آنچه گذشت این معنا روشن شد که در جمله(و هو ارحم الراحمین) یک نوع تعریض به فرزندان و طعنه به این است که ایشان آنطور که باید و یا اصلا نسبت به برادر خود یوسف رحم نکردند، و با اینکه پدر نسبت به وى امینشان دانست امانت را رعایت ننمودند، و آیه بهر حال در معناى رد درخواست فرزندان است .
و لما فتحوا متاعهم وجدوا بضاعتهم ردت الیهم ...
کلمه(بغى) به معناى طلب کردن است ، و بیشتر در طلب شر استعمال مى شود، و بغى به معناى ظلم و زنا نیز از همین باب است . در مجمع البیان مى گوید: کلمه(میره) به معناى طعامهایى است که از شهرى به شهر دیگر حمل و نقل مى شود،(مرتهم) معنایش این است که : من جهت ایشان از شهر دیگرى طعام وارد کردم ، و همچنین مضارعش(امیرهم) و مصدرش(میرا) و نیز(امترتهم امتیارا) که باب افتعال آنست .
و اینکه گفتند:(یا ابانا ما نبغى) استفهامى است که از پدر کردند و به آیه چنین معنا مى دهد که وقتى بار و بنه خود را باز کرده و کالاى خود را در میان طعام خود یافتند، و فهمیدند که عمدا به ایشان برگردانیده اند به پدر گفتند: ما دیگر بیش از این چه مى خواهیم ما وقتى به مصر مى رفتیم منظورمان خریدن طعام بود، نه تنها طعام را به سنگ تمام به ما دادند بلکه کالاى ما را هم به ما برگردانیدند، و این خود بهترین دلیل است بر اینکه منظور عزیز احترام ما است ، نه اینکه قصد سویى به ما داشته باشد.
پس اینکه گفتند:(یا ابانا ما نبغى هذه بضاعتنا ردت الینا) منظورشان دلخوش ساختن پدر بود، تا شاید بدین وسیله به فرستادن برادرشان رضایت دهد، و از ناحیه عزیز مطمئن باشد که قصد سویى ندارد، و از ناحیه خود ایشان هم مطمئن باشد که همانطور که وعده دادند حفظش خواهند کرد، و بهمین جهت دنبال جمله مزبور گفتند:(و نمیر اهلنا و نحفظ اخانا و نزداد کیل بعیر ذلک کیل یسیر) و معناى(ذلک کیل یسیر) این است که این کیلى است آسان .
بعضى از مفسرین گفته اند: کلمه(ما) در جمله(ما نبغى) ماى نفى است ، و معناى جمله این است که : منظور ما از آنچه که درباره عزیز و پذیرایى و احترامش گفتیم دروغ بافى نبود، به شهادت اینکه این سرمایه ما است که به ما برگشته . و همچنین ، بعضى گفته اند: کلمه(یسیر) به معناى اندک است و معناى جمله این است که این کیل طعامى که ما با خود آورده ایم کیل اندکى است ، و ما را کافى نیست ، ناگزیر باید برادر را هم همراه ببریم تا سهم او را هم بگیریم .
قال لن ارسله معکم حتى توتون موثقا من اللّه لتاتننى به الا ان یحاط بکم فلما آتوه موثقهم قال اللّه على ما نقول وکیل
کلمه(موثق)(به کسرثاء) به معناى چیزى است که مورد وثوق و اعتماد قرار گیرد، و(موثقا من اللّه) امرى است که هم مورد اعتماد باشد و هم مرتبط و وابسته به خدایتعالى ، و آوردن وثیقه الهى و یا دادن آن ، به این است که انسان را بر امرى الهى و مورد اطمینان از قبیل عهد و قسم مسلط کند به نحوى که(احترام خدا در آن) به منزله گروگانى باشد.
آرى معاهدى که عهد مى بندد و قسم خورنده اى که سوگند مى خورد و مى گوید:(عاهدت الله ان افعل کذا - با خدا عهد بستم که فلان کار را بکنم) و یا مى گوید:(باللّه لا فعلن کذا - به خدا سوگند که این کار را مى کنم) احترام خدا را نزد طرف مقابلش گروگان مى گذارد، بطورى که اگر به گفته خود وفا نکند نسبت به گروگانش زیانکار شده و در نتیجه احترام خداى را از بین برده و در نزد او مسؤ ول هست .
کلمه(احاطه) از ماده(حاط) به معناى حفظ است ، و دیوار را هم از جهت اینکه مکانى را محصور و محفوظ مى کند حایط مى گویند،
و خدا را از این جهت محیط به کل شى ء مى گویند که بر هر چیز مسلط و آنرا از هر جهت حافظ است ، و هیچ موجودى و هیچ جزئى از موجودات از تحت قدرت او بیرون نیست ، و وقتى گفته مى شود: فلانى را بلا و مصیبت احاطه کرده و معنایش این است که بطورى به وى روى آورده که تمامى درهاى نجات را برویش بسته است ، و دیگر گریزگاهى ندارد، و نیز از همین باب است که مى گویند:(فلان احیط به) یعنى فلانى هلاک و یا فاسد شد و یا درهاى نجات و خلاصى به رویش بسته گردید، خداى تعالى هم فرموده :(و احیط بثمره فاصبح یقلب کفیه على ما انفق فیها) و نیز فرموده :(و ظنوا انهم احیط بهم دعوا اللّه مخلصین له الدین) و بهمین معنا است جمله مورد بحث :(الا ان یحاط بکم) یعنى مگر آنکه دچار آنچنان گرفتارى شوید که به کلى قدرت و استطاعت را از شما سلب کند، و دیگر نتوانید فرزندم را برگردانید.
معناى توسل به خدا، لغو و بى اثر دانستن اسباب و وسائط نیست
کلمه(وکیل) از وکالت است که به معناى تسلط بر امرى است که بازگشت آن به غیر شخص وکیل است ، ولى وکیل قائم به آن امر و مباشر در آن است ، توکیل کردن دیگرى هم بهمین معنا است که او را در کارى تسلط دهد تا او بجاى خودش آن کار را انجام دهد، و توکل بر خدا به معناى اعتماد بر او و اطمینان به او در امرى از امور است ، و توکیل خدایتعالى و توکل بر او در امور به این عنایت نیست که او خالق و مالک و مدبّر هر چیز است بلکه به این عنایت است که خداوند اجازه داده است تا هر امرى را به مصدرش و هر فعلى را به فاعلش نسبت دهند، و چنین نسبتى را بنحوى از تملیک ، ملک ایشان کرده ، و این مصادر در اثر و فعل ، اصالت و استقلال ندارند و سبب مستقل تنها خداى سبحان است که بر هر سببى غالب و قاهراست .
بنابراین رشد فکرى آن است که وقتى انسان امرى را اراده مى کند و به منظور رسیدن به آن ، متوسل به اسباب عادى اى که در دسترس اوست مى شود در عین حال چنین معتقد باشد که تنها سببى که مستقل به تدبیر امور است خداى سبحان است ، و استقلال و اصالت را از خودش و از اسبابى که در طریق رسیدن به آن امر بکار بسته نفى نموده بر خدا توکل و اعتماد کند.
پس معلوم شد که معناى توکل این نیست که انسان نسبت امور را به خودش و یا به اسباب ، قطع و یا انکار کند، بلکه معنایش این است که خود و اسباب را مستقل در تاءثیر ندانسته و معتقد باشد که استقلال و اصالت منحصرا از آن خداى سبحان است ، و در عین حال سببیت غیر مستقله را براى خود و براى اسباب قائل باشد.
و لذا مى بینیم یعقوب(علیه السّلام) بطورى که آیات مورد بحث حکایت مى کند در عین توکلش بر خدا اسباب را لغو و مهمل ندانسته و به اسباب عادى تمسک مى جوید، نخست با فرزندان درباره برادرشان گفتگو نموده سپس از ایشان پیمانى خدایى مى گیرد، آنگاه بر خدا توکل مى کند، و همچنین در وصیتى که در آیه بعدى آمده نخست سفارش مى کند از یک دروازه وارد مصر نشوند، بلکه از درهاى متعدد وارد شوند، و آنگاه بر پروردگارش خداى متعال توکل مى کند.
پس خداى سبحان بر هر چیز وکیل است از جهت امورى که نسبتى با آن چیز دارند، همچنانکه او ولى هر چیز است از جهت استقلالش به قیام بر امور منسوب به آن چیز، و خود آن امور عاجزند از قیام به امور خود، با حول و قوه خود، و نیز او رب هر چیز است از جهت اینکه مالک و مدبّر آن است .
معناى آیه این است که : یعقوب(علیه السّلام) به فرزندان خود گفت(لن ارسله معکم) هرگز برادرتان را با شما روانه نمى کنم(حتى توتون موثقا من اللّه - تا آنکه میثاقى را از خدا که من به آن وثوق و اعتماد کنم بیاورید و به من بدهید)، حال یا عهدى ببندید و یا سوگند بخورید که(لتاتننى به - او را برایم مى آورید)، و از آنجایى که این پیمان منوط به قدرت فرزندان بوده بناچار صورت اضطرارشان را استثناء نموده گفت :(الا ان یحاط بکم - مگر آنکه از شما سلب قدرت شود)(فلما آتوه موثقهم - بعد از آنکه میثاق خود را برایش آوردند) یعقوب(علیه السّلام) گفت :(اللّه على ما نقول وکیل - خدا بر آنچه ما مى گوییم وکیل باشد) یعنى ما همگى قول و قرارى بستیم ، چیزى من گفتم و چیزى شما گفتید، و هر دو طرف در رسیدن به غرض بر اسباب عادى و معمولى متمسک شدیم ، اینک باید هر طرفى به آنچه که ملزم شده عمل کند،(من برادر یوسف را به دهم و شما هم او را به من برگردانید) حال اگر کسى تخلف کرد خدا او را جزا دهد و داد طرف مقابلش را از او بستاند.
سبب اینکه یعقوب(علیه السلام) به پسران خود سفارش کرد از یک دروازه واردنشوند
و قال یا بنى لا تدخلوا من باب واحد و ادخلوا من ابواب متفرقه ...
این کلامى است که یعقوب به فرزندان خود گفته است وقتى که فرزندانش آن موثق را که پدر از ایشان خواسته بود آورده و آماده کوچ کردن به سوى مصر بودند. و از سیاق داستان چنین استفاده مى شود که یعقوب از جان فرزندان خود که یازده نفر بودند مى ترسیده نه اینکه از این ترسیده باشد که عزیز مصر ایشان را در حال اجتماع ، وصف بسته ببیند، زیرا یعقوب(علیه السّلام) مى دانست که عزیز مصر همه آنها را نزد خود مى طلبد، و ایشان در یک صف یازده نفرى در برابرش قرار مى گیرند،
و عزیز هم مى داند که ایشان همه برادران یکدیگر و فرزندان یک پدرند، این جاى ترس نیست ، بلکه ترس یعقوب بطورى که دیگران هم گفته اند، از این بوده که مردم ایشان را که برادران از یک پدرند در حال اجتماع ببینند و چشم بزنند، و یا بر آنان حسد برده(و براى خاموش ساختن آتش جسد خود، وسیله از بین بردن آنان را فراهم سازند) و یا از ایشان حساب ببرند و براى شکستن اتفاقشان توطئه بچینند، یا بقتلشان برسانند و یا بلاى دیگرى بر سرشان بیاورند.
و جمله(و ما اغنى عنکم من اللّه من شى ء ان الحکم الا للّه) خالى از دلالت و یا حداقل اشعار بر این معنا نیست که یعقوب(علیه السّلام) از این حوادثى که احتمال مى داده جدا مى ترسیده ، گویا(و خدا داناتر است) در آن موقع که فرزندان ، مجهز و آماده سفر شدند، و براى خداحافظى در برابرش صف کشیدند، این بطور الهام درک کرد که این پیوستگى ، آنهم با این وضع و هیات جالبى که دارند بزودى از بین مى رود و از عدد ایشان کم مى شود، و چون چنین معنایى را احساس کرد لذا سفارش کرد که هرگز تظاهر به اجتماع نکنند، و زنهارشان داد که از یک دروازه وارد شوند، و دستور داد تا از درهاى متفرق وارد شوند، تا شاید بلاى تفرقه و کم شدن عدد، از ایشان دفع شود.
سپس به اطلاق کلام خود رجوع نموده از آنجایى که ظهور در این داشت که وارد شدن از درهاى متعدد سبب اصیل و مستقلى است براى دفع بلا، - و هیچ موثرى در وجود بجز خداى سبحان در حقیقت نیست - لذا کلام خود را به قیدى که صلاحیت آنرا دارد مقید نموده چنین خطاب کرد:(و ما اغنى عنکم من اللّه من شى ء - من با این سفارشم بهیچ وجه نمى توانم شما را از دستگیرى خدا بى نیاز کنم)، آنگاه همین معنا را تعلیل نموده به اینکه(ان الحکم الا للّه) یعنى من با این سفارشم حاجتى را که شما به خداوند سبحان دارید برنمى آورم ، و نمى گویم که این سفارش سبب مستقلى است که شما را از نزول بلا نگاهداشته و توسل به آن موجب سلامت و عافیت شما مى شود، زیرا اینگونه اسباب ، کسى را از خدا بى نیاز نمى سازد، و بدون حکم و اراده خدا اثر و حکمى ندارد، پس بطور مطلق حکم جز براى خداى سبحان نیست ، و این اسباب ، اسباب ظاهرى هستند که اگر خدا اراده کند صاحب اثر مى شوند.
یعقوب(علیه السّلام) بهمین جهت دنبال گفتار خود اضافه کرد که :(علیه توکلت و علیه فلیتوکل المتوکلون) یعنى در عین اینکه دستورتان دادم که به منظور دفع بلایى که از آن بر شما مى ترسم متوسل به آن شوید، در عین حال توکلم به خداست ، چه در این سبب و چه در سایر اسبابى که من در امورم اتخاذ مى کنم .
و این مسیرى است که هر عاقل رشیدى باید سیره خود قرار دهد، زیرا اگر انسان دچار گمراهى نباشد مى بیند و احساس مى کند که نه خودش مستقلا مى تواند امور خود را اداره کند، و نه اسباب عادى که در اختیار اوست مى توانند مستقلا او را به مقصدش برسانند، بلکه باید در همه امورش به وکیلى ملتجى شود که اصلاح امورش به دست اوست ، و او است که به بهترین وجهى امورش را تدبیر مى کند، و آن وکیل همان خداى قاهرى است که هیچ چیز بر او قاهر نیست ، و خداى غالبى است که هیچ چیز بر او غالب نیست ، هر چه بخواهد مى کند و هر حکمى که اراده کند انفاذ مى نماید.
سه نکته درباره توکل از آیه شریفه :(وقال یا نبىّ...) استفاده مى شود
پس این آیه چند نکته را روشن ساخت :
اول اینکه معناى توکل بر غیر، عبارت است از اینکه آدمى غیر خود را بر امرى از امور تسلط دهد که آن امر، هم با شخص متوکل ارتباط و نسبت دارد، و هم با موکل .
دوم اینکه اسباب عادى بخاطر اینکه در تاءثیر خود مستقل نبوده و در ذات خود بى نیاز و بى احتیاج بغیر خود نیستند بناچار مى باید کسى که در مقاصد و اغراض زندگیش متوسل به آنها مى شود در عین توسلش به آنها، متوکل بر غیر آنها و سببى که فوق آنها است بشود، تا آن سبب ، سببیت این اسباب عادى را سبب شود، و در نتیجه سببیت اینها تمام گردد، که اگر چنین توکلى بکند بر طبق روش صحیح و طریق رشد و صواب رفتار کرده ، نه اینکه اسباب عادى را که خداوند، نظام وجود را بر اساس آنها بنا نهاده مهمل دانسته هدفهاى زندگى خود را بدون طریق طلب کند، که چنین طلبى ضلالت و جهل است .
سوم اینکه آن سببى که مى باید بدان توکل جست(و خلاصه آن سببى ک ه تمامى اسباب در سببیت خود نیازمند به آنند) همانا خداى سبحان و یگانه ایست که شریکى ندارد، آرى او خداوندیست که معبودى جز او نبوده و او رب و پرورش دهنده هر چیز است ، و این نکته از حصرى استفاده مى شود که جمله(و على اللّه فلیتوکل المتوکلون) بر آن دلالت مى کند.
و لما دخلوا من حیث امرهم ابوهم ما کان یغنى عنهم من اللّه من شى ء الا حاجة فى نفس یعقوب قضیها...
آنچه از دقّت و تدبّر در سیاق آیات گذشته و آینده بدست مى دهد(و خدا داناتر است) این است که مراد از(وارد شدنشان از آن جایى که پدر دستورشان داده بود) این باشد که ایشان از درهاى مختلفى به مصر و یا به دربار عزیز وارد شده باشند، چون پدرشان در موقع خداحافظى همین معنا را سفارش کرده بود، و منظورش از توسل به این وسیله این بود که از آن مصیبتى که به فراست ، احتمالش را داده بود جلوگیرى کند، تا جمعشان مبدل به تفرقه نگشته از عددشان کاسته نشود،
معناى جمله :(ما کان یغنى عنهم من الله من شى ء...)
و لیکن این وسیله آن بلا را دفع نکرد، و قضاء و قدر خدا برایشان گذرا گشته عزیز مصر برادر پدریشان را به جرم دزدیدن پیمانه توقیف نموده ، و برادر بزرگترشان هم در مصر از ایشان جدا شد و در مصر ماند، در نتیجه ، هم جمعشان پراکنده شد و هم عددشان کم شد، و یعقوب و دستورش ایشان را از خدایى بى نیاز نساخت .
و اگر خداوند نقشه یعقوب(علیه السلام) را بى اثر، و قضاى خود را گذرا ساخت براى این بود که مى خواست حاجتى را که یعقوب در دل و در نهاد خود داشت برآورد، و سببى را که به نظر او باعث محفوظ ماندن فرزندان او بود و سرانجام هیچ کارى برایش صورت نداد بلکه مایه تفرقه جمع فرزندان و نقص عدد ایشان شد، همان سبب را وسیله یعقوب به یوسف قرار دهد، زیرا بخاطر همین بازداشت یکى از برادران بود که بقیه به کنعان برگشته و دوباره نزد یوسف آمدند، و در برابر سلطنت و عزّتش اظهار ذلّت نموده و التماس کردند، و او خود را معرفى نموده پدر و سایر بستگان خود را به مصر آورد، و پس از مدتها فراق ، پدر و برادران به وى رسیدند.
پس اینکه فرمود:(ما کان یغنى عنهم من اللّه من شى ء) - معنایش این است که یعقوب و یا آن وسیله اى که اتخاذ کرد به هیچ وجه نمى تواند فرزندان را بى نیاز از خدا بسازد، و آنچه را که خداوند قضایش را رانده که دو تن از ایشان از جمعشان جدا شوند دفع نمى کند، و سرانجام همان که خدا مقدر کرده بود تحقق یافت ، یکى از ایشان بازداشت شد و یکى دیگر که برادر بزرگتر ایشان بود ماندگار مصر شد.
بعضى گفته اند: کلمه(الا) در جمله(الا حاجه فى نفس یعقوب قضیها) به معنى لیکن است ، و معناى جمله این است که : لیکن حاجتى که در نفس یعقوب بود برآورد، و فرزندش را که مدتها گمش کرده بود به وى برگردانید.
بعید هم نیست بگوئیم : کلمه(الا) همان الاى استثنائیه است ، زیرا جمله(ما کان یغنى عنهم من اللّه من شى ء) در معنا مثل این است که بگوییم این سبب هیچ سودى براى یعقوب(علیه السلام) نداشت ، و یا هیچ سودى براى همگى آنان نداشت ، و خداوند به وسیله آن سبب هیچ حاجتى را از ایشان برنیاورد، مگر تنها آن حاجتى را که در نفس یعقوب(علیه السلام) بود، و جمله(قضیها) استیناف و جواب از سؤ ال مقدر است ، گویا سائلى پرسیده : خداوند با حاجت یعقوب چه کرد؟ جواب مى دهد که آنرا برآورد.
علم موهبتى به یعقوب(علیه السلام) اکتسابى نبوده و نتیجه اخلاص در توحید است
(و انه لذو علم لما علمناه) - ضمیر در این جمله به یعقوب(علیه السلام) برمى گردد، و معنایش این است که یعقوب(علیه السّلام) به سبب علم و یا تعلیمى که ما به او دادیم صاحب علم بود، و ظاهر اینکه تعلیم را به خدا نسبت داده این است که مراد از علم یعقوب علم اکتسابى و مدرسه اى نیست ، بلکه علم موهبتى است ، قبلا هم گذشت که اخلاص در توحید، آدمى را به چنین علومى مى رساند، جمله بعد هم که مى فرماید:(و لکن اکثر الناس لا یعلمون) این معنا را تایید مى کند، زیرا اگر مقصود از علمى که خداوند به یعقوب(علیه السّلام) تعلیم داده بود همین علوم اکتسابى و مدرسه اى بوده که هم خودش از طرق عادى بدست مى آید و هم اسباب ظاهرى را معتبر مى شمارد دیگر صحیح نبود بفرماید: و لیکن بیشتر مردم نمى دانند، زیرا بیشتر مردم راه بسوى چنین علمى دارند.
با در نظر داشتن اینکه جمله(و انه لذو علم لما علمناه ...)، در مقام مدح و ثناى یعقوب(علیه السّلام) است ، و با اینکه علم موهبتى هرگز به خطا نمى رود، و در راهنماییش گمراه نمى گردد، و نیز با اینکه از سیاق برمى آید که یعقوب بلا و گرفتارى فرزندان را پیش بینى کرده ، و بدین جهت به آن وسیله توسل جسته ، و نیز با در نظر داشتن اینکه رسیدنش به یوسف مهم ترین حاجت او بوده که هرگز فراموشش نمى کرده ، بطور یقین مى فهمیم که جمله(و انه لذو علم لما علمناه ...) مى خواهد حق را به یعقوب(علیه السّلام) دهد، و او را آنچه که با فرزندانش سفارش کرد و در آخر به خدا توکل نمود تصدیق نماید، و وسیله اى را که بدان توسل جست تصویب ، و توکلش را بستاید، و بفهماند که بخاطر همین جهات ، خداوند حاجت درونیش را برآورد.
توجیه دیگر مفسرین در معناى آیات مورد بحث
این آن معنایى است که با رعایت تدبّر، از سیاق آیات استفاده مى شود، ولى مفسرین در توجیه آن حرفهاى عجیبى زده اند مثلا بعضى گفته اند: مقصود از جمله(ما کان یغنى عنهم ... قضیها) این است که فرزندان ، از آن راهى که پدر به منظور دفع بلا سفارش کرده بود داخل مصر نشدند، و به همین جهت از آن بلا که یا حسد مردم و یا چشم زخم ایشان بوده ایمن نماندند، خود یعقوب(علیه السّلام) هم مى دانست که حذر از قدر جلوگیرى نمى کند، و تنها حاجتى که در دل داشت او را وادار به این گفتار کرد، و با گفتن آن ، حاجت درونى خود را که همان اضطراب قلبیش بود برآورده و خود را تسکین داد.
بعضى دیگر گفته اند: معنایش این است که اگر خداوند مقدر کرده باشد که چشم زخمى به ایشان برسد قطعا مى رسد، چه از یک در وارد شوند و چه از درهاى متفرق .
بعضى دیگر گفته اند معناى جمله(و انه لذو علم لما علمناه ...) این است که یعقوب(علیه السّلام) داراى یقین و معرفت به خدا بود، چون ما این معرفت را به او تعلیم داده بودیم ، و لیکن بیشتر مردم به مقام یعقوب پى نبرده اند.
بعضى دیگر گفته اند:(لام) در جمله(لما علمناه) براى تقویت است ، و به جمله چنین معنا مى دهد که : یعقوب(علیه السّلام) به آنچه که ما تعلیمش داده بودیم عالم بود و به آن عمل هم مى کرد، آرى کسى که علمى دارد و به آن عمل نمى کند مانند کسى است که اصلا علم ندارد. و همچنین اقوال دیگر و تفاسیر عجیب ترى که براى آیه مورد بحث کرده اند.
و لما دخلوا على یوسف آوى الیه اخاه قال انى انا اخوک فلا تبتئس بما کانوا یعملون
کلمه :(اوى) از ماده(ایواء) به معناى نزدیک به خود کردن و کسى را در کنار خود نشاندن است ، و(ابتئاس) ناراحتى و غم و اندوه به خود راه دادن است ، و ضمیر(یعملون) به برادران برمى گردد.
و معناى آیه این است که :(و لما دخلوا على یوسف) و چون بعد از وارد شدن به مصر به برادر خود یوسف وارد شدند(اوى الیه اخاه) برادر خود - همان برادرى که یوسف(علیه السلام) دستور داده بود بار دوم همراه خود بیاورند یعنى برادر پدر و مادریش - را نزد خود برد و گفت :(انى انا اخوک) من برادر تو هستم یعنى یوسفى که از دیر زمانى ناپدید شده بود - این جمله یا خبر بعد از خبر است و یا جواب از سؤ ال مقدر(که ممکن است بنیامین کرده و از یوسف پرسیده باشد تو کیستى ؟) -(فلا تبتئس) پس اندوه به خود راه مده(بما کانوا یعملون) از آن کارها که برادران مى کردند، و آن آزارها و ستم هایى که از در حسد به من و تو روا مى داشتند بخاطر اینکه مادرمان از مادر ایشان جدا بود.
ممکن هم هست معنایش این باشد که : از آنچه کارمندان من مى کنند غمگین مباش ، زیرا همه ، نقشه هایى است که خود من قبلا طرح کرده ام ، تا تو را بر حسب ظاهر بازداشت و در واقع نزد خودم نگهدارم .
و از ظاهر سیاق برمى آید که یوسف در خلوت و پنهانى خود را به برادر معرفى کرد، و او را از عمل برادران تسلیت داده بنابراین نباید به گفتار بعضى از مفسران اعتنا کرد که در معنى(انى انا اخوک) گفته اند: معنى اش آنست که من بجاى برادر کشته شده تو، و استدلال کرده اند به اینکه بنیامین قبلا به یوسف گفته بود که من برادرى داشتم از مادرم که او را از دست دادم ، بنابراین ، یوسف نخواسته است با این کلام خود را معرفى کند، بلکه خواسته است بمنظور تسلى خاطر وى بگوید من بجاى برادر از دست رفته تو هستم .
این وجه صحیح نیست ، زیرا با وجوه تاکیدى که در جمله(انى انا اخوک) بکار رفته منافات دارد، چون غرض از بکار بردن این تاکیدات این بوده که بنیامین یقین کند که عزیز مصر همان برادر او یوسف است ، علاوه بر این با جمله بعدى(انا یوسف و هذا اخى قد من اللّه علینا) نیز منافات دارد، زیرا مخفى نیست که این بیان وقتى مناسب است که بنیامین ، یوسف را مى شناخته که برادر اوست ، و به وجود او افتخار مى کرده است .
فلما جهزهم بجهازهم جعل السقایه فى رحل اخیه ثم اذن موذن ایتها العیر انکم لسارقون
کلمه(سقایه) به معنى ظرفى است که با آن آب مى آشامند، و کلمه(رحل) چیزى است که براى سوارشدن به روى شتر مى افکنند، و کلمه(عیر) به معنى قومى است که با ایشان بار و بنه کاروانیان باشد، و این کلمه مانند(کاروان در فارسى) شامل مردان کاروانى و شتران باردار مى شود، هر چند که در پاره اى از اوقات در یک یک آنها نیز استعمال مى شود.
معنى آیه روشن است ، و خلاصه اش بیان حیله ایست که یوسف(علیه السّلام) بکار برد، و بدان وسیله برادر مادرى خود را نزد خود نگهداشت ، و این بازداشتن برادر را مقدمه معرفى خود قرار داد، تا در روزى که مى خواهد خود را معرفى کند برادرش نیز مانند خودش متنعم به نعمت پروردگار و مکرم به کرامت او بوده باشد.
گفتار یوسف جز افتراهاى مذموم عقلى و حرام شرعى نیست
(ثم اذن موذن ایتها العیر انکم لسارقون) - خطابى که در این جمله است متوجه برادران یوسف است که برادر مادریش هم در میان آنان است ، و هیچ مانعى ندارد که گوینده خطابى را که در حقیقت متوجه به بعضى از افراد یک جماعت است به همه آن جماعت متوجه سازد، البته این در صورتى است که افراد آن جماعت در امر مورد خطاب از یکدیگر متمایز نباشند، و در قرآن کریم از این قبیل خطابها بسیار است .
و این عملى که در آیه ، سرقت نامیده شده که همان وجود(سقایت) در بار و بنه برادر پدرى و مادرى یوسف باشد امرى بود که تنها قائم به او بود، نه به همه جماعت ، و لیکن چون هنوز او از دیگران متمایز نشده بود لذا جایز بود خطاب را متوجه جماعت کند، و بگوید که اى گروه ! شما دزدید، و در حقیقت معناى این خطاب در مثل چنین مقامى این مى شود که سقایت و جام سلطنتى گم شده و یکى از شما آنرا دزدیده که تا تفتیش نشود معلوم نمى شود کدامیک از شما است .
و بطورى که از سیاق برمى آید برادر مادرى یوسف از اول از این نقشه با خبر بوده ، و بهمین جهت از اول تا به آخر هیچ حرفى نزد، و این دزدى را انکار نکرد، و حتى اضطراب و ناراحتى هم بخود راه نداد، چون دیگر جاى انکار و یا اضطراب نبود، زیرا برادرش یوسف خود را به او معرفى نموده و او را تسلیت داده و دلخوش ساخته بود، و قطعا در ضمن معرفى و تسلیت به او گفته که من براى نگهدارى تو چنین کید و نقشه اى را بکار مى برم ، و غرضم از آن این است که تو را نزد خود نگهدارم ، پس اگر او را دزد خواند در نظر برادران به او تهمت زده نه در نظر خود او، و خلاصه این نامگذارى نامگذارى جدى و تهمت حقیقى نبوده ، بلکه توصیفى صورى بوده که مصلحت لازم و جازمى آن را اقتضا مى کرده .
با در نظر داشتن این جهات ، گفتار یوسف جزء افتراهاى مذموم عقلى و حرام شرعى نبوده(تا با عصمت انبیاء منافات داشته باشد) بعلاوه ، اینکه گوینده این کلام خود او نبوده ، بلکه اعلام کننده اى بوده که آنرا اعلام کرده است .
توجیه دیگر مفسرین در مراد از آیه شریفه
بعضى از مفسرین در توجیه این گفتار گفته اند که : گوینده آن یکى از کارمندان یوسف بوده که پیمانه را گم کرده و(چون مسؤ ول حفظ اثاث) بوده بدون اطلاع یوسف فریاد زده که شما کاروانیان دزدید، و خود یوسف چنین دستورى نداده ، و مسؤ ول حفظ اثاث هم اطلاع نداشته که یوسف دستور داده پیمانه را در بار و بنه یکى از آن کاروانیان بگذارند.
بعضى دیگر گفته اند که : یوسف دستور داد آن جارچى جار بزند که شما کاروانیان دزدید، و لیکن مقصودش این نبود که پیمانه ما را دزدیده اید، بلکه مقصودش این بوده که شما برادرتان یوسف را از پدرش دزدیدید و به چاه انداختید. این توجیه را به ابى مسلم مفسر نسبت داده اند.
بعضى دیگر گفته اند که : جمله ، جمله استفهامیه است نه خبریه ، و تقدیرش این است که(اانکم لسارقون - آیا شما دزدید؟) و همره استفهام از اولش حذف شده . و لیکن هیچ یک از این وجوه صحیح به نظر نمى رسد و وجوه بعیدى است .
قالوا و اقبلوا علیهم ما ذا تفقدون
کلمه(فقد) - بطورى که گفته اند - به معناى غایب شدن چیزى از حس آدمى است ، بطورى که معلوم نشود در کجا است ، ضمیر در(قالوا) به برادران برمى گردد، که همان(عیر) و کاروانیان باشند، و جمله(ما ذا تفقدون گفتار ایشان است ، و ضمیر در(علیهم) بطورى که از سیاق برمى آید به یوسف و کارمندانش برمى گردد، و معناى آن این است که برادران یوسف بسوى او و کارمندانش روى آورده گفتند: چه چیز گم کرده اید؟ و از سیاق کلام استفاده مى شود که جارچى اى که جار زد:(اى کاروانیان شما دزدید) از پشت سر ایشان که به راه افتاده بودند جار زد، و ایشان بعد از شنیدن آن بطرف صاحب صدا برگشته اند.
پیمانه ملک گم شده است
قالوا نفقد صواع الملک و لمن جاء به حمل بعیر و انا به زعیم
کلمه(صواع) به ضمه صاد - به معناى سقایه و ظرف آبخورى است ، بعضى هم گفته اند: صواع همان صاع است ، که به معناى پیمانه ایست که با آن اجناس را کیل مى کردند، و صواع پادشاه مصر در آن روز ظرفى بوده که هم در آن آب مى خوردند، و هم به آن اجناس را پیمانه مى کردند، و بهمین جهت است که در قرآن کریم یکجا از آن تعبیر(به سقایت) مى کند، و در جاى دیگر بنام(صواع) مى خواند، و این کلمه از کلماتى است که هم معامله مذکر با آن مى کنند و هم مونث ، و لذا یکجا ضمیر مذکر به آن برگردانیده و فرموده :(و لمن جاء به)، و در جاى دیگر ضمیر مونث برگردانیده و فرموده :(ثم استخرجها).
کلمه(حمل) به معناى هر بارى است که حامل ، آنرا حمل کند، و راغب گفته : اثقالى که در ظاهر حمل مى شود مانند بارهایى که بدوش گرفته مى شود بنام(حمل) - به کسره حاء - خوانده مى شود، و بارهایى که در باطن حمل مى شود مانند جنین در باطن مادر و آب در شکم ابر، و میوه که در درون درخت است ،(حمل) - به فتح حاء - نامیده مى شود.
و در مجمع البیان گفته : زعیم و کفیل و ضمین ، هر سه به یک معنا است ، ولى گاهى زعیم را در رئیس قوم که متکفل امور قوم است استعمال مى کنند.
در این آیه احتمالى است که خیلى هم بعید نیست ، و آن اینکه گوینده(نفقد صواع الملک) کارمندان یوسف ، و گوینده(و لمن جاء به حمل بعیر و انا به زعیم) خود یوسف باشد، چون رئیس و سرپرست مردم خود او بوده ، و او بوده که اعطاء و منع و ضمانت و کفالت و حکم ، شاءن او بوده .
بنابراین برگشت معناى کلام به این مى شود که : مثلا بگوییم یوسف و کارمندانش از ایشان جواب دادند، کارمندان گفته اند:(ما پیمانه پادشاه را گم کرده ایم)، و یوسف گفت : هر که آنرا بیاورد یک بار شتر(طعام) به او مى دهیم و من خود ضامن این قرارداد مى شوم .
از ظاهر کلام بعضى از مفسرین برمى آید که در تفسیر(و لمن جاء به حمل بعیر و انا به زعیم) خواسته است بگوید: این جمله تتمه کلام موذن است که گفت :(ایتها العیر انکم لسارقون). و بنا به گفته این مفسر جمله(قالوا و اقبلوا علیهم صواع الملک) معترضه خواهد بود.
قالوا تاللّه لقد علمتم ما جئنا لنفسد فى الارض و ما کنا سارقین
مراد از(ارض) همان سرزمین مصر است که داخل آن شده اند، و بقیه الفاظ آیه نیز واضح و معناى آنها روشن است .
و اینکه گفتند:(لقد علمتم ما جئنا لنفسدفى الارض) دلالت دارد بر اینکه قبلا یعنى در همان اولین بارى که به مصر آمدند دستگاه عزیز درباره ایشان تفتیش و تحقیق کرده بود و یوسف دستور داده بوده است که تمامى کاروانیانى را که وارد مى شوند مورد بازجویى و تحقیق قرار بدهند، تا مبادا جاسوسهاى اجنبى و یا اشخاصى باشند که درآمدنشان به مصر غرضهاى فاسدى داشته باشند.
و بهمین جهت از اینکه به چه مقصود آمده اند، و اهل کجا هستند و از چه دودمانى مى باشند، پرسش مى شدند، و در این معنا روایاتى هم هست که یوسف اظهار داشت که نسبت به ایشان سوء ظن دارد، و بهمین جهت از کار، محل سکونت و دودمانشان پرسش نمود، و ایشان هم جواب دادند که پدرى پیر و برادرى از مادر جدا دارند، و او هم گفت بار دیگر باید برادر از مادر جدایتان را همراه بیاورید، و بزودى روایت را در بحث روایتى آینده ان شاء اللّه ایراد خواهیم نمود.
و اینکه گفتند:(و ما کنا سارقین) مقصودشان این بود که چنین صفتى نکوهیده در ما نیست ، و از ما و خاندان ما چنین اعمالى سابقه ندارد.
قالوا فما جزاؤ ه ان کنتم کاذبین
یعنى مامورین یوسف(علیه السّلام)، و یا خود او و مامورینش پرسیدند:
در صورتى که واقع امر چنین نبود، و شما دروغگو از آب درآمدید کیفر آن کس که از شما پیمانه را دزدیده چیست ؟ و یا بطور کلى کیفر دزدى چیست ؟
و توجیه نسبت دروغ به برادران دادن قریب همان توجیهى است که در نسبت دزدى به ایشان گذشت .
کیفر سارق معین مى شود
قالوا جزاؤ ه من وجد فى رحله فهو جزاؤ ه کذلک نجزى الظالمین
مقصودشان از این پاسخ این است که کیفر سارق و یا کیفر دزدى ، خود سارق است ، به این معنا که اگر کسى مالى را بدزدد خود دزد برده صاحب مال مى شود، و از جمله(ما ستمگران را اینچنین کیفر مى دهیم) برمى آید که حکم این مساءله در سنت یعقوب(علیه السّلام) چنین بوده .
و اگر از صیغه جمع به مفرد عدول نموده و فرمود:(کیفرش خود اوست) براى این بوده که بفهماند در سرقت تنها خود سارق را باید کیفر داد، نه او و رفقایش را، پس در میان یازده نفر اگر فردى سارق تشخیص داده شد تنها همو را باید کیفر داد، بدون اینکه دیگران مورد مؤ اخذه قرار گیرند، و یا بار و بنه شان توقیف شود، آنگاه در چنین صورتى صاحب مال حق دارد که سارق را ملک خود قرار داده و هر عملى بخواهد با او انجام دهد.
پیمانه از باروبنه بنیامین برادر ابوینى یوسف(علیه السلام) یافته مى شود
فبدا باوعیتهم قبل وعاء اخیه ثم استخرجها من وعاء اخیه
حرف(فاء) که بر سر جمله آمده مى فهماند که جمله فرع بر مطالب قبل است ، و معنایش این است که : پس آنگاه شروع کرد به تفتیش و بازجویى تا در صورت یافتن پیمانه بر اساس همان حکم ، عمل کند، لذا اول بار و بنه و ظرفهاى سایر برادران را جستجو نمود، زیرا اگر در همان بار اول مستقیما بار و خرجینهاى بنیامین را جستجو مى کرد. برادران مى فهمیدند که نقشه اى در کار بوده ، در نتیجه براى اینکه رد گم کند اول بخرجینهاى سایر برادران پرداخت ، و در آخر پیمانه را از خرجین بنیامین بیرون آورد، و کیفر بر او مستقر گردید.
کذلک کدنا لیوسف ما کان لیاخذ اخاه فى دین الملک الا ان یشاء اللّه ...
کلمه(کذلک) اشاره است به نقشه اى که یوسف براى گرفتن و نگهداشتن برادر خود بکار برد، و اگر آنرا کید نامید براى این بود که برادران از آن نقشه سر در نیاورند و اگر مى فهمیدند بهیچ وجه به دادن برادر خود بنیامین رضایت نمى دادند، و این خود کید است ، چیزى که هست این کید به الهام خداى سبحان و یا وحى او بوده که از چه راه برادر خود را باز داشت نماید و نگهدارد و بهمین جهت خداى تعالى این نقشه را، هم کید نامیده و هم به خود نسبت داده و فرمود:(کذلک کدنا لیوسف).
و چنین نیست که هر کیدى را نتوان به خداوند نسبت داد، آرى او از کیدى منزه است که ظلم باشد، و همچنین مکر و اضلال و استدراج و امثال آن را نیز در صورتى که ظلم شمرده نشوند مى توان به خداوند نسبت داد. مراد از اینکه یوسف(علیه السلام) نمى توانستند بر مبناى کیش مصریان برادر رانزد خود نگاه بدارد
و جمله(ما کان لیاخذ اخاه فى دین الملک الا ان یشاء اللّه) بیان علتى است که باعث این کید شد، و آن این است که یوسف مى خواست برادر خود را از مراجعت به کنعان بازداشته نزد خود نگهدارد، و این کار را در دین و سنتى که در کشور مصر حکمفرما بود نمى توانست بکند، و هیچ راهى بدان نداشت ، زیرا در قانون مصریان حکم سارق این نبود که برده صاحب مال شود، بهمین جهت یوسف به امر خدا این نقشه را علیه برادران ریخت که پیمانه را در خرجین بنیامین بگذارد، آنگاه اعلام کند که شما سارقید، ایشان انکار کنند و او بگوید حال اگر در خرجین یکى از شما بود کیفرش چه خواهد بود؟ ایشان هم بگویند: کیفر سارق در دین ما این است که برده صاحب مال شود، یوسف هم ایشان را با اعتقاد و قانون دینى خودشان مواخذه نماید.
و بنابراین صحیح است بگوییم یوسف نمى توانست در دین ملک و کیش مصریان برادر خود را بازداشت کند، مگر در حالى که خدا بخواهد، و آن حال عبارتست از اینکه آنها با جزایى که براى خود تعیین کنند مجازات شوند.
از همینجا روشن مى شود که استثناء در آیه مفید این نکته است که در دین مصریان مجرم را به قانون جزائى خودشان در صورتى که جرم دشوار باشد و او هم بدان تن دردهد مؤ اخذه مى کردند، و این قسم مجازات در بسیارى از سنتهاى قومى و سیاست ملوک قدیم متداول بود.
معناى جمله(فوق کل ذى علم)
(نرفع درجات من نشاء و فوق کل ذى علم علیم) - خداوند در این جمله بر یوسف منت مى گذارد که او را بر برادرانش رفعت داد، و این جمله ، جمله گذشته(کذلک کدنا لیوسف) را که آن نیز در مقام امتنان بر یوسف بود بیان مى کند، و در عین حال این نکته را خاطرنشان مى سازد که علم از امورى است که در یک حد معین متوقف نمى شود، و خلاصه انتها ندارد، بلکه فوق هر صاحب علمى که فرض شود کسانى هستند که از او عالم ترند.
در اینجا باید دانست که ظاهر جمله(ذى علم) اینست که مقصود از آن علمى است که عارض بر عالم مى شود و زاید بر ذات او است ، براى اینکه کلمه(ذى) دلالت بر مصاحبت و مقارنت دارد، نه علم خداى تعالى که صفت ذات و عین ذات اوست ، زیرا علم خداوند غیر محدود است ، آنچنان که وجودش غیر محدود است ، و علم او از حیطه اطلاقات کلامى خارج است .
علاوه بر این جمله(و فوق کل ذى علم علیم) وقتى صادق است که بتوان فرض فوقیت کرد، و خداى سبحان علیمى است که فوق و تحت و وراء براى وجودش نیست ، و ذاتش حد و نهایت ندارد.
البته احتمال هم دارد که جمله مذکور اشاره به این باشد که خداى تعالى فوق هر صاحب علمى است ، و مراد از علیم را خداى سبحان بگیریم ، و در جواب اینکه پس چرا علیم را نکره و بدون الف و لام آورد بگوییم : براى این بود که از باب تعظیم زبان را از تعریف او نگهدارد.
گفتگوى یوسف(علیه السلام) با برادران پس از آنکه پیمانه گمشده از باروبنهبنیامین یافته شد
قالوا ان یسرق فقد سرق اخ له من قبل ...
گویندگان این سخن همان برادران پدرى یوسف اند و بهمین جهت یوسف را به بنیامین نسبت داده گفتند این بنیامین قبلا برادرى داشت ، و معنایش اینست که برادران گفتند: اگر این بنیامین امروز پیمانه پادشاه را دزدید، خیلى جاى تعجب نبوده . و از او بعید نیست ، زیرا او قبلا برادرى داشت که مرتکب دزدى شد