background
قَالُوا أَضْغَاثُ أَحْلَامٍ ۖ وَمَا نَحْنُ بِتَأْوِيلِ الْأَحْلَامِ بِعَالِمِينَ
گفتند: «خوابهايى است پريشان، و ما به تعبير خوابهاى آشفته دانا نيستيم.»
آیه 44 سوره يُوسُف

بیان آیات

این آیات داستان خارج شدن یوسف(علیه السّلام) از زندان و رسیدنش به مقام عزیزى مصر و اسبابى را که در این سرنوشت دخالت داشت بیان مى کند، و در آن آمده که پادشاه مصر براى بار دوم تهمتى را که به وى زده بودند رسیدگى نموده و برائت و پاکى او را معلوم مى سازد.

و قال الملک انى ارى سبع بقرات سمان یاکلهن سبع عجاف ...

توضیح مفردات و جملات آیه کریمه :(وقال الملک ...) که رؤ یاى پادشاه مصر را حکایت مى کند

این خوابى بوده که پادشاه مصر دیده و به کرسى نشینان خود بازگو مى کند، به دلیل اینکه فرموده :(یا ایها الملا افتونى فى رویاى) و اینکه فرمود:(انى ارى) حکایت حال گذشته است ، و احتمال هم دارد که این خواب را بطور مکرر دیده ، همچنانکه در خواب زندانیان که داشت :(انى ارانى اعصر خمرا) و(انى ارانى احمل ...)، این احتمال را دادیم .

کلمه(سمان) جمع سمینه - به معناى چاق - و کلمه(عجاف) جمع عجفاء - به معناى لاغر است - و در مجمع البیان گفته : صیغه فعلاء در هیچ ماده اى به صیغه فعال جمع بسته نمى شود مگر(عجفاء) که به صیغه(عجاف) جمع بسته مى شود، واین بر خلاف قاعده است ، و قاعدتا مى بایستى در جمع آن گفته شود:(عجف) - با ضمه عین و سکون جیم - مانند حمراء و خضراء و بیضاء که در جمعشان گفته مى شود حمر و خضر و بیض .

دیگران گفته اند: این از قبیل اتباع است ، و گرنه جمع قیاسى عجفاء همان عجف است .

و کلمه(افتاء) مصدر باب افعال از ماده فتوا و فتیا است ، در مجمع گفته : فتیا به معناى جواب دادن از حکم معنى است ، و گاهى از خود معنا جواب داده مى شود که آنرا فتیا نمى گویند.

و کلمه(تعبرون) از ماده(عبر) که به معناى بیان تاءویل رویا است ، که گاهى هم(تعبیر) گفته مى شود، و به هر حال این ماده از عبور نهر و امثال آن اخذ شده ، و وجه مناسبتش این است که گویا شخص تعبیرگو، به وسیله تاءویل ، از رویا به ماوراى آن عبور مى کند، و از صورت رویا به حقیقتى که در عالم خواب براى صاحب خواب و مناسب با روحیات او مجسم شده پى مى برد.

در کشاف در ذیل جمله(سبع بقرات سمان) گفته : اگر شما بگوئید کلمه(سمان) را صفت ممیز - یعنى بقرات - بگیریم و آن را(سمانا) بخوانیم ، نه(سمان) تا صفت سبع بوده باشد آیا معنى فرق مى کند یا نه ؟ در جواب مى گوئیم : اگر کلمه مذکور را صفت بقرات بگیریم قهرا عدد سبع را با خود بقرات تمیز نیاورده ایم بلکه با نوعى از آن تمیز آورده ایم(گاو چاق) و اگر آن را صفت خود سبع بگیریم عدد سبع را با جنس گاو تمیز آورده و سپس آن عدد تمیزدار را با صفت(چاق) وصف کرده ایم .

و اگر بپرسى چرا نفرمود:(سبع عجاف) - به کسره فاء عجاف - که سبع بر آن اضافه شده باشد؟ در جواب مى گوییم : براى اینکه تمیز وضع شده است براى بیان جنس ولى عجاف وصف است ، و با آن به تنهایى بیان حاصل نمى شود.

و اگر بپرسى : پس چطور بطور اضافه گفته مى شود:(ثلاثه فرسان و خمسه اصحاب - سه سواره و پنج اصحاب در جواب مى گوئیم فارس و صاحب و راکب هر چند صفتند، و لیکن در این مثالها جنبه اسم به خود گرفته اند، و در نتیجه حکم اسماء را درباره آنها جارى کرده اند، و این دلیل نیست که در اوصافى هم که چنین جنبه اى به خود نگرفته اند جایز باشد، به شهادت اینکه مى بینیم هیچ وقت نمى گویند:(عندى ثلاثه ضخام و اربعه غلاظ - نزد من است سه(چیز) ضخیم و چهار(چیز) غلیظ).

و نیز گفته است : حال اگر بگویى : آیا در آیه مورد بحث دلالتى بر این هست که سنبله هاى خشک هم مانند سنبله هاى سبز هفت عدد بوده ؟ در جواب مى گوییم ؟ آرى چون کلام براى همین عدد بنا شده است و همه جا یعنى هم در گاوهاى چاق و هم در گاوهاى لاغر و هم در سنبله هاى سبز، پاى عدد هفت در کار بوده ، پس مى بایستى سنبله هاى خشک هم هفت عدد بوده باشد، و معناى جمله(و اخر یابسات)،(و سبعا اخر یابسات) باشد. و اگر بپرسى آیا جایز است که جمله(و اخر یابسات) عطف شود بر جمله(سنبلات خضر) و در نتیجه جمله دوم محلا مجرور باشد؟ در جواب مى گوییم نه ، زیرا لازمه جایز بودن چنین عطفى جایز نبودن آنست ، توضیح اینکه عطف آن بر جمله(سنبلات خضر) اقتضاء مى کند که آن نیز محکوم به حکم این باشد، یعنى آن نیز ممیز عدد سبع باشد، و حال آنکه کلمه(اخر) اقتضاء مى کند که سنبله هاى خشک غیر آن هفت سنبله سبز باشد.

به بیان روشن تر اینکه اگر بخواهى این معنا را افاده کنى که نزد من هفت نفرند که بعضى ایستاده و بعضى نشسته اند و بگویى :(عندى سبعه رجال قیام و قعود) و قیام و قعود را به صداى زیر بخوانى حرف صحیحى زده اى ، و معناى کلامت این است که نزد من هفت نفر مرد در حال قیام و قعود هستند که بعضى قائمند و بعضى نشسته ، چون عدد هفت را با رجالى تمیز آورده اى که همه به صفت قیام و قعود متصفند.

ولى اگر بگویى :(عندى سبعه رجال قیام و آخرین قعود - نزد منند هفت مرد ایستاده و دیگران نشسته اند)، غرض خود را نرسانده اى .

مؤ لف : این کلام هر چند مشتمل بر نکته لطیفى است ، و لیکن بیش از گمان به اینکه آن سنبله هاى خشک هم هفت عدد بوده اند را افاده نمى کند، و خلاصه ، کلام به حدى نیست که بتوان به گردن آن گذاشت که بطور قطع چنین دلالتى دارد.

و معناى آیه این است که پادشاه مصر به کرسى نشینان خود گفت من در خواب مى بینم که هفت گاو چاق را هفت گاو لاغر مى خوردند و نیز هفت سنبله سبز و سنبله هایى خشک دیگر را مى بینم حال حکم این رویا را برایم بیان کنید اگر از تعبیر خواب سررشته اى دارید.

قالوا اضغاث احلام و ما نحن بتاءویل الاحلام بعالمین

معناى(اصغاث) و(احکام)

احلام جمع حلم - به ضم(ح) و(ل) است ، گاهى هم به سکون لام مى خوانند - عبارت است از آنچه که شخص نائم در خواب خود مى بیند، و بعید نیست که اصل در معناى آن تصوّراتى باشد که انسان از داخل نفس خود بدون واسطه حواس ظاهرى دارد، و به همین مناسبت است که عقل را هم(حلم) مى نامند، چون عقل عبارت است از استقامت تفکر، و نیز از آن باب است که حد بلوغ و رشد را(حلم) مى نامند،

و در قرآن هم فرموده :(و اذا بلغ الاطفال منکم الحلم - وقتى اطفال شما به حد حلم رسیدند) یعنى زمان بلوغ و حد بلوغ عقل ، و نیز از همان باب است(حلم) - به صداى زیر حاء - که به معناى حوصله ، ضد کم تحملى است ، چون حوصله عبارت از ضبط نفس و کنترل طبع است از اینکه دچار هیجان غضب شود، و در عقوبت طرف عجله کند، و این خود ناشى از استقامت فکر است .

راغب درباره ریشه این کلمه گفته که : اصل آن حلم بکسر حاء است ، و لیکن اثبات این حرف خالى از تکلف نیست .

و باز راغب درباره معناى کلمه(ضغث) گفته که : به معناى یک دسته ریحان و یا علف و یا شاخه درخت است و جمع آن اضغاث مى شود، که در قرآن هم آمده آنجا که فرموده ،(خذ بیدک ضغثا - یک دسته شاخه(چوب) به دست بگیر) و اگر در قرآن خوابهاى پریشان را که حقایقش روشن نیست به دسته هایى از چوب و یا ریحان تشبیه کرده و فرموده(قالوا اضغاث احلام) براى این بوده که خواب پادشاه مصر به نظر ایشان یک دسته خاطرات غیر مربوط به هم بوده .

و اگر یک رویا را دسته هایى از احلام خوانده به این عنایت بوده که بفهماند ادعاى ایشان این بوده که خواب پادشاه صورتى در هم و بر هم از رویاهاى مختلفى است که هر کدام براى خود تعبیر جداگانه اى داشته و چون یک یک آنها مشخص نیست و با هم مخلوط شده لذا وقوف به تعبیر آنها براى معبر دشوار گشته .

مراد معبّرین که به پادشاه مصر گفتند رؤ یاى تواضغاث احکام است و ما بهتاءویل احکام عالم نیستیم

آرى چه بسا مى شود که آدمى در یک خواب از یک رویا به رویاى دیگر، و از آن به رویاى سومى و همچنین به رویاهاى دیگر منتقل مى شود، و خصوصیات هر یک از آنها با خصوصیات آن دیگرى مخلوط مى گردد، و در نتیجه اضغاث احلامى مى شود که وقوف بر حقیقت یک یک آنها مشکل و بلکه ممتنع مى گردد، شاهد این مطلب هم این است که خواب مذکور را به عبارت اضغاث(دسته هایى) احلام(خوابهائى) تعبیر کرده ، و هر دو کلمه را نکره یعنى بدون الف و لام آورده ، و گواهى آن بر گفتار ما مخفى نیست .

علاوه بر این ، آیه یعنى جمله(و قال الملک انى ارى ...)، هیچ صراحتى در این ندارد که پادشاه آنچه را گفته در یک خواب دیده ، در تورات هم دارد که وى گاوهاى چاق و لاغر را در یک خواب دیده بود، و سنبله هاى سبز و خشک را در خوابى دیگر.

و در جمله(و ما نحن بتاءویل الاحلام بعالمین) اگر الف و لام ، الف و لام عهد باشد معنى چنین مى شود که ما تعبیر این خوابها را که در حقیقت اضغاث احلامند نمى دانیم ، و اگر براى عهد نباشد، آن وقت با در نظر داشتن اینکه جمع با الف و لام(الاحلام) افاده عموم مى کند معناى جمله چنین مى شود که ما تعبیر همه اقسام خوابها را نمى دانیم ، بلکه تنها خوابهایى را مى توانیم تعبیر کنیم که اضغاث احلام نباشند.

و بهر حال منافات ندارد که رویاى او را اضغاث احلام نامیده اند و از خود تعبیر مطلق احلام را نفى مى کنند، و اگر مراد از احلام تنها خوابهاى صحیح بود یکى از دو جمله کافى بود یعنى کافى بود که مثلا بگویند اینها اضغاث احلامند.

و معناى آیه این است که بزرگان گفتند آنچه که دیده اى اضغاث احلام و خوابهاى مختلف و در هم شده است ، و ما تعبیر اینگونه خوابها و یا همه خوابها را نمى دانیم ، بلکه تنها خوابهاى صالح و صحیح را مى توانیم تعبیر کنیم .

و قال الذى نجا منهما و ادکر بعد امه انا انبئکم بتاءویله فارسلون

کلمه(امت) در هر کلامى که بیاید به معناى جماعتى است که در آن گفتار مورد نظر باشند و اغلب در انسان استعمال مى شود، و مقصود از آن در آیه مورد بحث جماعتى از سال است ، و مراد از آن ، آن سالهایى است که گوینده این سخن یعنى ساقى پادشاه فراموش کرده بود که یوسف را نزد او معرفى کند، با آنکه یوسف سفارش کرده بود که مرا نزد صاحبت یاد آر، ولى شیطان این سفارش را از یاد ساقى برده بود، و سفارش یوسف باعث آن شد که چند سال دیگر در زندان بماند.

و معنایش اینست که یکى از دو رفیق زندانى یوسف که از زندان نجات یافت ، و بعد از چندین سال بیادش آمد آنچه را که یوسف بعد از تعبیر خواب او درخواست کرده بود گفت : من تاءویل آنچه را که پادشاه در خواب خود دیده در اختیارتان مى گذارم ، مرا اجازه دهید تا در زندان نزد یوسف بروم و خبر تاءویل این خواب را برایتان بیاورم .

و اگر در جمله(فارسلون) و جمله(انبئکم) خطاب را دسته جمعى آورد، براى این بود که حضار مجلس را که از ارکان دولت و سردمداران مملکت و متولیان امور مردم بودند شرکت داده باشد، به دلیل اینکه در زندان هم چنانچه خواهى دید به یوسف گفت :(لعلى ارجع الى الناس .

یوسف ایها الصدیق افتنا فى سبع بقرات سمان ...

دقائقى که در آیه :(یوسف ایّها الصدیق ...) وجود دارد

در این آیه بمنظور اختصار چیزى حذف و در تقدیر گرفته شده و تقدیر آن چنین است :(فارسلوه فجاء الى یوسف فى السجن و قال یا یوسف ایها الصدیق ...) یعنى در پاسخ ساقى که گفت مرا روانه کنید، روانه اش کردند او در زندان نزد یوسف آمد و گفت : اى یوسف ، اى صدیق نظر بده ما را در باره رویائى که ملک دیده ، آنگاه متن رویا را نقل کرده و گفته است که : مردم منتظرند من تاءویل رویاى او را از تو گرفته برایشان ببرم .

قرآن کریم تمامى این مطالب را حذف کرده آن هم طورى که مخل به معنا نیست . و این اسلوب از لطایف اسالیب قرآن کریم است .

و اگر یوسف را صدیق خوانده که به معناى مرد کثیر الصدق و مبالغه در راستگویى است براى این است که این شخص ، راستگویى یوسف را در تعبیرى که از خواب او و خواب رفیقش کرد، و همچنین در گفتار و کردارى که از او در زندان مشاهده کرده بود بیاد داشت ، و خداى تعالى هم این معنا را تصدیق کرده و لذا عین گفته او را نقل نموده و رد نکرده است .

و اگر اسمى از رویا نبرده و تنها گفته :(نظر ده ما را درباره هفت گاو چاق که طعمه هفت گاو لاغر شده اند و هفت سنبله سبز و هفت سنبله خشک) براى این بوده که خود کلمه(افتنا) که در مورد پرسش از حکم بکار مى رود، و اینکه معهود میان او و یوسف همان مساءله تعبیر خواب بوده ، و همچنین ذیل کلام ، همه دلالت بر رویا بودن آن مى کرده دیگر حاجتى نبوده که بر آن تصریح کند.

در جمله(لعلى ارجع الى الناس لعلهم یعلمون) که کلمه(لعل) تکرار شده اولى تعلیل است براى(افتنا) و دومى براى(ارجع) و مقصود این است که درباره این رویا نظریه بده زیرا در نظریه تو این امید هست که من دست خالى برنگشته باشم ، و در پاسخ صحیح بردنم این امید هست که ایشان آنرا بفهمند و از حیرت و جهالت بیرون آیند.

از همین جا معلوم مى شود که جمله(ارجع) در معناى(ارجع بذلک - با پاسخ برگردم) است ، چون پر واضح است که اگر یوسف درباره رویا نظریه بدهد و ساقى با جواب برگردد برگشتنش برگشتن کسى است که عالم به تاءویل و داناى به حکم آن رویا است ، پس رجوعش رجوع اوست به اتفاق و همراهى تاءویلى که از یوسف گرفته ،(دقّت فرمائید).

و اینکه اول به صیغه جمع گفت :(افتنا) و در ثانى بطور مفرد گفت :(لعلى ارجع الى الناس) دلالت دارد بر اینکه استفتایى که مى کرده براى خودش نبوده بلکه بعنوان رسالت از طرف شاه و کرسى نشینان او بوده ، خلاصه منظورش این نبوده که خودش یاد بگیرد و آنگاه برود و از طرف خود تاءویل و به اسم خود تمام کند، بلکه منظورش این بوده که عین گفته یوسف را براى آنان ببرد، و لذا مى بینیم یوسف هم تنها او را مخاطب قرار نداد، بلکه خطاب را بطور عموم کرد و گفت :(تزرعون - مى کارید...)

و اینکه فرمود:(الى الناس) براى اشعار و یا دلالت بر این است که مردم منتظر برگشتن او بوده اند تا با تاءویل یوسف از حیرت بیرون آیند، حال یا مقصود از مردم ، عموم مردم مصر بوده و مردم مصر مردمى بیدار و علاقه مند به وطن خود بوده و نسبت به رویایى که پادشاهشان دیده اهتمام داشته اند، چون غالبا رویاها ناظر به امورى از شؤ ون زندگى آدمى است که انسان نسبت به آنها اهتمام دارد، و معمولا پادشاهان نسبت به شؤ ون مملکت و امور رعیت اهتمام مى ورزند، پس رویایى که یک پادشاه ببیند در مصالح مردمش دخالت دارد، و یا مقصود از آن ، تنها اولیاى امور مملکت است ، و اگر ایشان را(ناس - مردم) نامیده براى این بوده که راى و اختیار ایشان در هر امرى راى و اختیار مردم است .

قال تزرعون سبع سنین دابا فما حصدتم فذروه فى سنبله الا قلیلا مما تاکلون

توضیح و الفاظ مفاهیم آیات شریفه تعبیر رؤ یاى ملک توسط یوسف(علیه السلام)

راغب در مفردات گفته : کلمه(داب) به معناى ادامه در سیر است ، مى گویند:(داب فى السیر دابا) و خداى تعالى فرموده :(و سخر لکم الشمس و القمر دائبین - و مسخر کرد براى شما مهر و ماه را در حالى که دائم السیرند)، و معناى عادت همیشگى را هم مى دهد، همچنانکه خداى تعالى فرموده :(کداب آل فرعون - مانند عادت آل فرعون)، که همواره بر آن عادت مستمر بودند. بنا به گفته وى معناى آیه چنین مى شود:(باید هفت سال پشت سر هم و بطور مستمر کشت و زرع کنید) بعضى دیگر گفته اند:(داب) به معنى(تعب) است و معناى آیه این است که باید با جد و جهد و زحمت کشت و زرع کنید.

ممکن هم هست کلمه مذکور حال باشد و معنا چنین باشد که شما هفت سال کشت کنید در حالى که مستمر و یا کوشا باشید.

مفسرین درباره کلمه(تزرعون) گفته اند که : هر چند بصورت خبر است ولى در معنا امر و انشاء است و بسیار مى شود که امر را بصورت خبر مى آورند تا در وجوب امتثال آن تاءکید و مبالغه کنند، و چنین جلوه دهند که گویا این ماموریت انجام شده و اینک از آن خبر مى دهند، مانند آیه(تومنون باللّه و رسوله و تجاهدون فى سبیل اللّه).

یعنى ایمان بیاورید و جهاد بکنید، و در آیه مورد بحث یعنى(زراعت بکنید)، به دلیل اینکه دنبالش مى فرماید:(پس آنچه را درو مى کنید در سنبله اش بگذارید) و اینکه یوسف(علیه السّلام) دستور داد که گندم را نکوبند و همچنان در سنبله اش بگذارند براى این بود که جانور نمى تواند داخل سنبله شود، و در نتیجه گندم هر چه هم بماند خراب نمى شود بخلاف اینکه آنرا بکوبند و از سنبله جدا کنند که خیلى زود فاسد مى شود.

بنابر آنچه گفته شد معناى آیه چنین مى شود: هفت سال پى درپى کشت و زرع کنید، و هر چه درو کردید در سنبله اش بگذارید تا فاسد نگردد، و همه را بدینگونه انبار کنید مگر اندکى که آذوقه آن سال شما است .

ثم یاتى من بعد ذلک سبع شداد یاکلن ما قدمتم لهن الا قلیلا مما تحصنون

کلمه(شداد) جمع شدید از ماده شدت است ، به معناى صعوبت و دشوارى ، چون در سالهاى قحطى و گرانى مردم در صعوبت و مشقتند و یا از باب(شد علیه) و به معناى حمله آوردن است ، و این با جمله بعدى که مى فرماید:(یاکلن ما قدمتم لهن(در آن هفت سال ، مورد حمله قحطى قرار مى گیرند و) - از آنچه شما برایشان اندوخته اید مى خورند) مناسب تر است .

و بنابراین ، کلام مشتمل بر یک تمثیل لطیفى خواهد بود، زیرا سالهاى قحطى چون درنده اى خون آشام است که به مردم حمله مى آورد، و ایشان را دریده و مى خورد، که اگر مردم ذخیره اى داشته باشند این درنده متوجه آن ذخیره ها شده و از خود مردم منصرف مى شود. کلمه احصان به معناى احراز و ذخیره کردن است و معناى آیه این است که پس از هفت سال فراوانى ، هفت سال قحطى پدید مى آید که بر شما حمله مى کنند و آنچه شما از پیش اندوخته کرده اید مى خورند مگر اندکى را که انبار کرده و ذخیره نموده اید.

ثم یاتى من بعد ذلک عام فیه یغاث الناس و فیه یعصرون

وقتى گفته مى شود:(غاثه اللّه) و همچنین(اغاثه) به معناى این است که خدا او را یارى کرد، و همچنین(یغیثه) - به فتحه و ضمه(یاء)، هر دو به معناى(ینصره) است ، بخلاف(غاث یغیث) که مشتق از غیث به معناى باران است ، پس اینکه فرمود:(فیه یغاث الناس) اگر از(غوث) باشد معنایش این مى شود که مردم در آن چند سال از ناحیه خدا یارى مى شوند، و از گرفتارى و مشقت گرانى رهایى مى یابند، و نعمت و برکت بر ایشان نازل مى شود، و اگر از ماده غیث باشد معنایش این مى شود که در آن سال باران مى آید، و قحطى از بین ایشان برطرف مى گردد.

و این معناى دوم از نظر جمله بعدى که مى فرماید:(و فیه یعصرون - و در آن ، مردم عصیر(دانه هاى روغنى و میوه) مى گیرند) مناسب تر است ، و در این باب نباید به این حرف گوش داد که بعضى ادعا کرده اند که معناى اول متبادر از سیاق آیه است ، مگر اینکه جمله :(یعصرون) را به ضم(یاء) و فتح(صاد) یعنى به صیغه مجهول بخوانیم که معنایش باران دیدن است . همچنانکه این طور قرائت هم رسیده .

و اما اینکه پاره اى از مستشرقین بر معناى دومى ایراد گرفته و گفته اند: فراوانى نعمت در سرزمین مصر به باریدن باران نیست ، بلکه به طغیان رود نیل است ، چون باران در فراوان شدن نعمت در این سرزمین اثرى ندارد، در جوابش گفته اند که : طغیان نیل هم از اثر زیادى باران و جریان سیل از ارتفاعات سودان است .

علاوه بر این ممکن است کلمه(یغاث) ماخوذ از(غیث) به معناى علف باشد، زیرا در لسان العرب گفته که غیث به معناى علف خودرو است که در اثر باریدن باران مى روید و این از آن دو معناى قبلى با جمله(و فیه یعصرون) سازگارتر است .

(و فیه یعصرون) -(یعصرون) از ماده عصر است که به معناى روغن کشى و آب گیرى بوسیله فشار دادن است ، مانند گرفتن آب انگور و خرما جهت شیره و امثال آن ، و گرفتن روغن زیتون و کنجد جهت خوردن و یا مصرف چراغ و امثال آن ، و ممکن است مراد از آن ، دوشیدن باشد، یعنى در آن سالهاى فراوانى نعمت ، از پستانهاى دامها شیر مى دوشند. چنانکه به این معنا تفسیر هم شده است .

و معنایش این است که بعد از آن هفت سال قحطى ، سالى فرا مى رسد که زمینهایشان سبز و خرم مى گردد، و یا باران برایشان مى بارد، و یا یارى مى شوند، و در آن سال از میوه ها و دانه ها شربت ها و روغنها مى کشند، و یا از پستانهاى حیواناتشان شیر مى دوشند، و همه اینها کنایه است از اینکه نعمت بر آنان و بر چهارپایان و گوسفندانشان زیاد مى شود.

گفتار بیضاوى و صاحب المنار درباره آیه تعبیر خواب یوسف(ع)

بیضاوى در تفسیر خود گفته : این آیه بشارتى است براى مردم مصر که بعد از آنکه هفت گاو چاق و هفت سنبله سبز را به هفت سال فراوانى و هفت گاو لاغر و هفت سنبله خشک را به هفت سال قحطى تعبیر کرد و خوردن آن گاوها این گاوها را به این معنا تفسیر نمود که هفت سال قحطى اندوخته هاى هفت سال فراوانى را مى خورد اینک نویدشان مى دهد به اینکه بعد از آن ، سال فراوانى پدید مى آید،

و بعید نیست که یوسف این تاءویل را بوسیله وحى درک کرده(و گرنه در خواب چیزى که دلالت بر آن کند نبوده) و یا از اینجا فهمیده که وقتى مى گویند هفت سال قحطى مى آید معنایش این است که سال هشتم فراوانى میشود، زیرا اگر فراوانى نشود قحطى هفت سال بیشتر خواهد بود، و یا از اینجا فهمیده که همواره سنت الهى بر این جارى بوده که بعد از عسر، یسر، و بعد از صبر، ظفر و بعد از تنگى ، فراخى آورد، این بود گفتار بیضاوى ، غیر او هم قریب به این معنا را گفته اند.

صاحب المنار در تفسیر خود در ذیل آیه مورد بحث گفته : مراد این است که این سال ، سالى است که فراوانى نعمت و ارزانى آن عجیب و بى سابقه است ، بطورى که مردم بهر چه که دلشان بخواهد و بهر چه که ریخت و پاش کنند دسترسى دارند و خبر دادن یوسف از فرا رسیدن چنین سالى جزء متن خواب پادشاه نبود، بلکه مطلبى بود زاید بر آن خواب ، زیرا عدد هفت سال قحطى بیش ‍ از این اقتضاء نداشت که سال هشتمش به آن شدت و خشکى نباشد و تا حدى باران ببارد که مردم دستشان به دهانشان برسد، و اما اینکه سالى باشد که در فراوانى بى سابقه باشد خصوصیت و تفصیلى است که یوسف از راه وحى از طرف خداى عزّوجلّ فهمیده ، و در متن رویاى پادشاه قرینه اى که مقابل آن باشد و دلالت بر آن کند وجود نداشته ، و از لوازم تعبیرى که کرد نیز نبوده .

رد گفتار دو مفسر مزبور

و لیکن آنچه بنظر مى رسد او و بیضاوى و امثال ایشان در تفسیر آیات رویا و تاءویل آنها سهل انگارى کرده اند، زیرا وقتى ما در کلام یوسف(علیه السّلام) که مى فرماید:(تزرعون سبع سنین دابا فما حصدتم فذروه فى سنبله الا قلیلا مما تاکلون ثم یاتى من بعد ذلک سبع شداد یاکلن ما قدمتم لهن الا قلیلا مما تحصنون) دقّت و تدبّر کنیم مى یابیم که زمینه و اساس گفتار یوسف پیشگویى و خبر دادن از آینده ایشان نبوده ، و نخواسته دریچه اى به روى آینده ایشان باز کند تا بفهمند هفت سال فراوانى و هفت سال قحطى در پیش ‍ دارند، زیرا اگر منظورش این بود جا داشت مثلا بگوید:(یاتى علیکم سبع مخصبات ثم یاتى من بعدها سبع شداد یذهبن بما عندکم من الذخائر - هفت سال فراوانى بر شما مى آید، آنگاه بعد از آن هفت سال قحطى مى آید که آنچه را شما ذخیره کرده اید از بین مى برد).

خلاصه هفت سال فراوانى بر شما روى مى آورد، و بعد از آن هفت سال گرانى متوجه شما مى شود که همه ذخیره هاى شما را مى خورد، آن وقت ایشان پرسیده باشند راه نجات از این پیشامد خطرناک چیست در جواب گفته باشد:(هفت سال کشت و زرع کنید، و آنچه درو مى کنید نکوبیده ذخیره سازید...)

بلکه اساس کلام خود را از ابتدا نشان دادن راه نجات قرار داد، و فهماند اینکه مى گویم هفت سال کشت و زرع کنید براى نجات از پیشامدى است که در جلو دارید، و آن گرانى و قحطى است ، و این خود روشن است و احتیاجى به توضیح ندارد، و همین خود دلیل بر این است که خوابى هم که پادشاه دیده بود تجسم روشى است که باید در نجات دادن مردم اتخاذ کند، و اشاره است به وظیفه اى که در قبال مسؤ ولیت اداره امور رعیت دارد، و آن این است که هفت گاو را چاق کند، تا آذوقه هفت گاو لاغر که بزودى بر ایشان حمله مى کنند تاءمین شود، و هفت سنبله سبز را بعد از آن که خشک شد بهمان حالت و بدون کوبیدن و از سنبله جدا کردن حفظ کنند.

پس گویا روح پادشاه وظیفه آینده خود را در قبال خشمى که زمین در پیش دارد در خواب مجسم دیده ، خود سالهاى فراوانى و ارزاق آنرا بصورت گاو و تکثیر محصول آنرا بصورت چاقى ، و قحطى سالهاى بعد را بصورت لاغرى دیده ، و تمام شدن ذخیره هفت سال اول در هفت سال دوم را به این صورت دیده که گاوهاى لاغر گاوهاى چاق را مى خورند، و وظیفه خود را که باید محصول سالهاى اول را در سنبله هاى خشک نگهدارى کند بصورت هفت سنبله خشک در مقابل هفت سنبله سبز مشاهده کرده است .

یوسف(علیه السلام) هم در تاءویل خود اضافه بر این چیزى نگفت ، جز اینکه سه چیز را بر آن اضافه کرد که باید دید از کجاى رویاى شاه استفاده کرده است .

اول : جمله(الا قلیلا مما تاکلون) است و این جمله جزو تاءویل نیست ، و تنها مى خواهد بفهماند که از آنچه باید در سنبله ذخیره شود مى توانند بمقدار حاجت هر سال خود مصرف کنند.

دوم : جمله(الا قلیلا مما تحصنون) است که استثناء از ذخیره اى است که در سالهاى قحطى مصرف مى کنند، و مى فهماند در آن سالها نباید همه ذخیره را بخورند، بلکه مقدارى از آن را جهت بذر براى اولین سال کشت و زرع خود نگهدارند و هم اینکه اندوخته اى احتیاطى باشد، و گویا یوسف(علیه السّلام) این قسمت را از جمله(یاکلهن سبع عجاف) گرفته ، چونکه اگر بنا بود در هفت سال دوم همه ذخیره هفت سال اول را بخورند باید مى فرمود:(اکلهن سبع عجاف) یعنى دیدم که هفت گاو لاغر آنها را خوردند، نه اینکه مى خورند، یوسف(علیه السّلام) از کلمه(مى خورند) فهمیده که مشغول خوردنند و هنوز تمام نکرده اند، چون اگر تمام کرده بودند شاه در نقل خواب خود مى گفت : دیدم که آنها را خوردند.

سوم : جمله(ثم یاتى من بعد ذلک عام فیه یغاث الناس و فیه یعصرون) است ، که در متن خواب شاه چیزى که اشاره به آمدن چنین سالى کند نبوده ، و گویا یوسف آنرا از عدد هفت استفاده کرده که هم در گاوهاى چاق و هم در گاوهاى لاغر و هم در سنبله هاى سبز بکار رفته(و اگر سال هشتم هم قحطى مى شد عدد سالهاى قحطى هفت نبود).

و جمله(ثم یاتى من بعد ذلک عام) هر چند بصورت پیشگویى نسبت به آینده است ، لیکن کنایه است از اینکه سالى که بعد از هفت سال قحطى مى آید حاجت به جد و جهد در امر زراعت و ذخیره کردن ندارند، در آن سال ، دیگر مکلف به این دستورات که گفته شد نیستند، و گردانندگان مملکت درباره ارزاق مردم تکلیفى نخواهند داشت .

و شاید به خاطر این سه جمله بود که در آیه مورد بحث سیاق را از خطاب به غیبت تغییر داد و فرمود:(فیه یغاث الناس و فیه یعصرون) و نفرمود:(فیه تغاثون و فیه تعصرون) زیرا در این تغییر سیاق ، اشاره است به اینکه مردم در این سال احتیاجى به شما درباریان ندارند، بلکه خودشان باران مى بینند و ارزاق خود را تهیه مى کنند، چون در آن سال خداوند برکت و نعمت را بر ایشان نازل مى کند.

از همینجا پاسخ گفته صاحب المنار معلوم مى شود که در کلام سابق خود گفته بود: این نکته را یوسف از راه وحى فهمیده بود و در متن خواب شاه قرینه اى در مقابل آن نبود، و از لوازم تاءویل هم نبود.

زیرا معلوم شد که آمدن سالهاى فراوانى بعد از هفت سال قحطى از خصوصیاتى است که بدون تردید و خیلى روشن از رویا استفاده مى شود، و اما اینکه گفته بود این سال فراوانى پس از قحطى از سایر سالهاى فراوانى قبل از قحطى به مراتب با خود آن سالها فرق دارد و نعمت در آن فراوان تر است ، مطلبى است که وى بدون دلیل گفته و از جهت لفظ، هیچ دلیلى در آیه بر آن وجود ندارد.

از آنچه گفته شد وجه این هم که چرا سنبله هاى خشک را به عدد هفت توصیف نکرد معلوم شد، چون خاطرنشان کردیم که رویا، خود حادثه و پیشامد سال هاى فراوانى و خشکى را مجسم نکرده ، بلکه تجسم وظیفه عملى است که کارگردانان مملکت در قبال این پیشامد دارند، و بهمین جهت حاجتى به توصیف مزبور ندیده و از ذکر آن اعراض کرده است .

بخلاف اینکه اگر رویا تجسم خود پیشامد بود، که در اینصورت میبایستى سنبله هاى خشک را هم به عدد هفت توصیف مى کرد(دقّت فرمائید).

و نیز از آنچه گذشت این معنا بدست آمد که مناسب تر آنست که مراد از جمله(یغاث) و جمله(یعصرون) باریدن باران و یا روییدن گیاهان خودرو و دوشیدن چهارپایان باشد، زیرا این معانى با گاوهاى چاق و لاغرى که شاه در خواب دید مناسب و معهود است ، و بهمین جهت در این آیه خصوص غیث و عصر را ذکر کرده(و خدا داناتر است).

احضار و آزاد شدن یوسف(علیه السلام) توسط ملک و پیغام یوسف(علیه السلام)براى او

و قال الملک ائتونى به فلما جاءه الرسول قال ارجع الى ربک فسئله ما بال النسوه اللاتى قطعن ایدیهن ان ربى بکیدهن علیم

در این آیه بمنظور اختصار، حذف و اضمار بکار رفته ، و بطورى که از سیاق کلام و از طبع داستان برمى آید تقدیر چنین بوده :(فرستاده شاه که همان ساقى وى باشد از زندان برگشت و تعبیرى را که یوسف از خواب شاه کرده بود باز گفت ، آنگاه شاه بعد از شنیدن آن تعبیر، دستور داد بروید یوسف را حاضر کنید، - ساقى به زندان بازگشت و پیغام شاه را رسانید، اما یوسف از بیرون آمدن استنکاف ورزیده گفت ...-).

و پرواضح است که خبر دادن یوسف از پیش آمدن سالهاى قحطى پى در پى ، خبر وحشت زایى بوده و راه علاجى هم که نشان داده از خود خبر عجیب تر بوده ، و شاه را که معمولا نسبت به امور مردم اهتمام و شؤ ون مملکت اعتناء دارد سخت تحت تاءثیر قرار داده ، و او را، به وحشت و دهشت انداخته ، لذا بى درنگ دستور مى دهد تا او را حاضر کنند، و حضورا با او گفتگو کند و به آنچه که گفته است بیشتر آگاه گردد، شاهد این معنا هم حکایت قرآن کریم است که بعد از بیرون شدنش فرموده :(فلما جاءه - پس وقتى یوسف نزد او آمد و با او به گفتگو پرداخت ...

و اینکه دستور داد یوسف رابیاورند دستور احضار و دوباره برگرداندن به زندان نبود بلکه دستور آزادیش از زندان بود، زیرا اگر بنا بود دوباره به زندان برگردد معنا نداشت که یوسف از بیرون آمدن خوددارى کند، زیرا یکنفر زندانى مى داند که اگر حکم دولت را امتثال نکند مجبورش مى کنند که امتثال کند، پس معلوم مى شود احضارش احضار عفو و آزادى بوده ، و چون خود را آزاد دیده توانسته است بگوید من بیرون نمى آیم ، تا آنکه درباره ام بحق داورى شود، نتیجه این خوددارى و پیشنهاد هم این شد که شاه براى بار دوم بگوید، او را نزد من آرید تا او را از خواص خودم قرار دهم ، و حال آنکه در بار اول تنها گفته بود:(او را نزد من آرید).

یوسف(علیه السّلام) در گفتار خود کمال ادب را رعایت نموده به فرستاده دربار گفت :(نزد صاحبت برگرد و بپرس داستان زنانى را که دستهاى خود را بریدند چه بود و چرا بریدند)، و در این گفتارش هیچ اسمى از همسر عزیز به میان نیاورد، و هیچ بدگویى از او نکرد، تنها منظورش این بود که میان او و همسر عزیز بحق داورى شود، و اگر به داستان زنانى که دستهاى خود را بریدند فقط اشاره کرد و ایشان را به بدى اسم نبرد و تنها مساءله بریدن دستهایشان را ذکر کرد براى این بود که سر نخ را به دست شاه بدهد تا او در اثر تحقیق به همه جزئیات واقف گشته و به برائت و پاکى وى از اینکه با همسر عزیز مراوده کرده باشد آگاهى پیدا کند، و بلکه از هر مراوده و عمل زشتى که بدو نسبت داده اند پى ببرد و بفهمد که بلایى که بر سر او آورده اند تا چه حد بزرگ بوده .

و خلاصه هیچ حرفى که بدگویى از ایشان باشد نزد، مگر اینکه گفت :(ان ربى بکیدهن علیم) این هم در حقیقت بمنظور بدگویى از ایشان نبود، بلکه تنها نوعى شکایت به درگاه پروردگار خود بود.

لطائفى که در تعبیرات یوسف(ع) به چشم مى خورد

و چه لطافتى در گفتار یوسف(علیه السّلام) در صدر آیه و ذیل آن بکار رفته که به فرستاده شاه گفته است :(نزد صاحبت برگرد و بپرس) آنگاه گفت(پروردگار من به کید ایشان دانا است) چون این طرز بیان ، خود یک نوع تبلیغ حق است ، در ضمن نسبت به کسانى هم که از مفسرین گمان کرده بودند که مقصود یوسف از کلمه(ربى) در آنجا که به زن عزیز گفت :(انه ربى احسن مثواى - او صاحب نعمت من است ، مقام مرا گرامى داشته) عزیز است خود تنبهى است که یوسف شوهر زلیخا را رب خود نمى دانسته همانطور که در مورد بحث ، مقصودش از(ربى) خداى تعالى است در آنجا نیز مقصودش او است .

و نیز لطفى در این جمله بکار برده که گفته است :(ما بال النسوه اللاتى قطعن ایدیهن) چون با در نظر داشتن اینکه کلمه(بال) به معناى امر مهمى است که مورد اهتمام باشد معنایش این مى شود: آن چه امر عظیم و چه شاءن خطیرى بوده که ایشان را دچار چنین اشتباهى کرده که بجاى میوه ، دست خود راببرند؟! زیرا اگر رسیدگى کنى خواهى دید جز عشق و دلدادگى به یوسف انگیره دیگرى نداشته اند.

آرى ایشان آنچنان شیداى وى شدند که خود را فراموش کرده دست خود را بجاى میوه بریدند، و همین بیان ، شاه را متوجه کرده که ابتلاى زنان شیدا و عاشق یوسف ، ابتلایى بس عظیم بوده و از آن عظیم تر خوددارى وى از معاشقه و امتناع از اجابت آنان بوده با اینکه جان و مال خود را نثار قدمش مى کردند، و این معاشقه و اظهار دلدادگى و الحاح و اصرار ایشان کار یک روز و دو روز و یکبار و دوبار نبوده و با این حال مقاومت کردن یک جوان و استقامت در برابر چنین زنانى ، کار هر کسى نیست و جز از کسى که خداوند با برهان خود سوء و فحشاء را از او گردانیده ، مقدور نیست .

معلوم گردیدن بى گناهى یوسف(علیه السلام)

قال ما خطبکن اذ راودتن یوسف عن نفسه قلن حاش للّه ما علمنا علیه من سوء...

راغب گفته :(خطب) به معناى امر عظیم است که درباره آن تخاطب و گفتگو زیاد مى شود، و در قرآن آمده ، آنجا که فرموده :(فما خطبک یا سامرى) و آنجا که فرموده :(فما خطبکم ایها المرسلون) و در معناى(حصحص الحق) گفته : یعنى حق واضح و هویدا گشت ، و این در جایى گفته مى شود که کاشف و وسیله ظهور آن هویدا گردد، و نسبت(حص) با(حصحص) همان نسبتى است که میان(کف) و(کفکف) و(کب) و(کبکب) است ، و وقتى گفته مى شود:(حصه) معنایش این است که از فلان چیز برید، حال یا به مباشرت و یا به حکم ... و(حصه) به معناى قطعه اى است که از چیز یکپارچه ، و بجاى بهره و نصیب استعمال مى شود،

و جمله :(ما خطبکن اذ راودتن یوسف عن نفسه) جواب از سوالى است که در سابق گفتیم بمنظور اختصار حذف شده و مقدر است - و سیاق بر آن دلالت مى کند - و تقدیر این است که گویا سائلى پرسیده : خوب بعد از آن چه شد و شاه چه کرد؟ و در جواب گفته شده فرستاده شاه از زندان برگشت و جریان زندان و درخواست یوسف را به وى رسانید که درباره او و زنان اشرافى داورى کند، شاه هم آن زنان را احضار نموده پرسید،(ما خطبکن ...)، جریان شما چه بود آنروز که با یوسف مراوده کردید؟ گفتند: خدا منزّه است که ما هیچگونه سابقه بدى از او سراغ نداریم ، و بدین وسیله او را از هر زشتى تنزیه نموده و شهادت دادند که در این مراوده کوچکترین عملى که دلالت بر سوء قصد او کند از او ندیدند.

و در این جواب قبل از هر چیز کلمه(حاش للّه) را آوردند، همچنانکه در اولین برخورد با یوسف نیز اولین کلمه اى که به زبان آوردند این بود که گفتند:(حاش للّه ما هذا بشرا) و با این طرز بیان خواستند بگویند تا آنجا که ما وى را مى شناسیم در حد نهایت از نزاهت و عفت است ، همچنانکه در نهایت درجه حسن و زیبایى است .

و وجه اینکه چرا جمله(قالت امراه العزیز) را به فصل یعنى بدون واو عاطفه آورد همان وجهى است که در جمله(قال ما خطبکن) و جمله(قلن حاش للّه) گفته شد.

در اینجا همسر عزیز که ریشه این فتنه بود به سخن آمده به گناه خود اعتراف مى نماید و یوسف را در ادعاى بى گناهیش تصدیق مى کند و مى گوید:(الان حق از پرده بیرون شد و روشن گردید، و آن این است که من با او بناى مراوده و معاشقه را گذاشتم ، و او از راستگویان است)، و با این جمله گناه را به گردن خود انداخت ، و ادعاى قبلى خود را که یوسف را به مراوده متهم کرده بود تکذیب نمود، و به این هم اکتفا نکرد، بلکه بطور کامل او را تبرئه نمود که حتى در تمامى طول مدت مراوده من ، رضایتى از خود نشان نداد، و مرا اجابت نکرد.

در اینجا برائت یوسف از هر جهت روشن مى گردد، زیرا در کلام همسر عزیز و گفتار زنان اشراف جهاتى از تاءکید بکار رفته که هر کدام در جاى خود مطلب را تاءکید مى کنند، یکى آنکه نفى سوء را بطور نکره در سیاق نفى و با زیادتى(من) و با اضافه کلمه(تنزیه) آورده ، و در نتیجه هر گونه بدى را از او نفى کردند و گفتند(ما هیچگونه بدى از او ندیدیم) دیگر آنکه همسر عزیز علاوه بر اعتراف به گناه ، تقصیر را منحصر به خود کرد و گفت :(انا راودته عن نفسه) و شهادت خود به راستگویى یوسف را با چند ابزار تاءکید موکد نمود: یکى اینکه حرف(ان) را بکار برد، دوم اینکه حرف(لام) را استعمال کرد، سوم اینکه جمله را اسمیه آورد و گفت :(و انه لمن الصادقین) و این اعتراف و تاکیدها هر بدى را که تصوّر شود از او نفى مى کند چه فحشاء باشد، چه مراوده و چه کمترین میل و رضایت ، و چه دروغ و افتراء، و مى فهماند که یوسف به حسن اختیار خود از این زشتیها دورى کرد،(نه اینکه برایش آماده نبود و یا مصلحت ندید و یا ترسید).

ذلک لیعلم انى لم اخنه بالغیب و ان اللّه لا یهدى کید الخائنین

بطورى که از سیاق برمى آید این جملات از کلام یوسف است ، و گویا این حرف را بعد از شهادت زنان به پاکى او و اعتراف همسر عزیز به گناه خود و شهادتش به راستگویى او و داورى پادشاه به برائت او زده است .

هر چند در ابتداى آن ندارد(قال ذلک ...) و لیکن از این قبیل حکایت قولى در قرآن بسیار است که بدون آوردن کلمه(گفت و یا گفتند)، خود گفتار را نقل نموده ، از آن جمله مثلا فرموده :(آمن الرسول بما انزل الیه من ربه و المومنون کل امن باللّه و ملائکته و کتبه و رسله لا نفرق بین احد من رسله) که تقدیرش(قالوا لا نفرق ...)، است ، و نیز فرموده :(و انا لنحن الصافون و انا لنحن المسبحون).

و بنابر اینکه کلام یوسف باشد اشاره(ذلک) اشاره به برگردانیدن فرستاده است ، یعنى اینکه من از زندان بیرون نیامدم و فرستاده شاه را نزد او برگردانیدم و بوسیله او درخواست کردم که شاه درباره من و آن زنان داورى کند، براى این بود که عزیز بداند من به او در غیابش خیانت نکردم و با همسرش مراوده ننمودم و بداند که خداوند کید خائنان را هدایت نمى کند. بنابراین ، ضمیر در(لیعلم - تا بداند) و همچنین در(لم اخنه - خیانتش نکردم) به عزیز برمى گردد.

آرى یوسف(علیه السّلام) براى برگرداندن رسول شاه دو نتیجه ذکر کرده ، یکى اینکه عزیز بداند که من به او خیانت نکردم ، و او از وى راضى و خوشنود شود، و از دل او هر شبهه اى که درباره وى و همسر خود دارد زایل گردد.

هیچ خائنى در خود به نتیجه نمى رسد

دوم اینکه بداند که هیچ خائنى بطور مطلق هیچ وقت به نتیجه اى که از خیانت خود در نظر دارد نمى رسد و دیرى نمى پاید که رسوا مى شود، و این سنتى است که خداوند همواره در میان بندگانش جارى ساخته ، و هرگز سنت او تغییر و تبدیل نمى پذیرد، خیانت باطل است و باطل هم دوام ندارد، و حق بر علیه آن ظاهر مى شود و بطلان آنرا بر ملا مى کند.

بهترین نمونه اش خیانت زنان مصر است ، اگر بنا بود خائن رستگار شود زنان مصر و همسر عزیز در آنچه کردند رسوا نمى شدند، لیکن از آنجائیکه خداوند کید خائنان را راهبرى نمى کند رسوا شدند.

و گویا منظور یوسف(علیه السّلام) از نتیجه دوم که گفت :(ان اللّه لا یهدى کید الخائنین) و تذکر دادن آن به پادشاه مصر و تعلیم آن به وى این بوده که از لوازم فایده خبر نیز بهره بردارى کند، و بفهماند که وى از حقیقت داستان اطلاع دارد، و چنین کسى که در غیاب عزیز به همسر او خیانت نکرده قطعا به هیچ چیز دیگرى خیانت نمى کند، و چنین کسى سزاوار است که بر هر چیز از جان و مال و عرض امین شود، و از امانتش استفاده کنند. آنگاه با فهماندن اینکه وى چنین امتیازى دارد زمینه را آماده کرد براى اینکه وقتى با شاه روبرو مى شود از او درخواست کند که او را امین بر اموال مملکت و خزینه هاى دولتى قرار دهد.

و از ظاهر این آیه برمى آید که مقصود از ملک(پادشاه) غیر عزیز، همسر زلیخا بوده که در جمله(و الفیا سیدها لدى الباب) و جمله(و قال الذى اشتراه من مصر لامراته اکرمى مثواه) سخن از او به میان آمده .

این نظریه ما بود درباره آیه مورد بحث و لیکن بعضى از مفسرین گفته اند که : این کلام و همچنین آیه بعد از آن تتمه گفتار همسر عزیز است که با جمله(الان حصحص الحق) شروع شده بود، و لیکن بزودى اشکالى را که بر آن وارد است ایراد خواهیم کرد انشاء اللّه .

و ما ابرى ء نفسى ان النفس لاماره بالسوء الا ما رحم ربى ان ربى غفور رحیم

مفاد سخن یوسف(علیه السلام) که بعد از معلوم شدن بى گناهى اش گفت :(و ماابرى نفسى انّ النّفس لاءمّارة بالسّوء...)

این آیه تتمه گفتار یوسف(علیه السّلام) است ، و آنرا بدین جهت اضافه کرد که در کلام قبلیش که گفت :(من او را در غیابش خیانت نکردم) بویى از استقلال و ادعاى حول و قوت مى آمد(یعنى این من بودم که دامن به چنین خیانتى نیالودم) و چون آن جناب از انبیاى مخلص و فرو رفته در توحید و از کسانى بوده که براى احدى جز خدا حول و قوتى قائل نبوده اند، لذا فورى و تا فوت نشده اضافه کرد که آنچه من کردم و آن قدرتى که از خود نشان دادم بحول و قوه خودم نبود، بلکه هر عمل صالح و هر صفت پسندیده که دارم رحمتى است از ناحیه پروردگارم . و هیچ فرقى میان نفس خود با سایر نفوس که بحسب طبع ، اماره بسوء و مایل به شهوات است نگذاشت ، بلکه گفت : من خود را تبرئه نمى کنم زیرا نفس ، بطور کلى آدمى را بسوى بدى ها و زشتیها وامى دارد مگر آنچه که پروردگارم ترحم کند.

پس در حقیقت این کلام یوسف نظیر کلام شعیب است که گفت :(ان ارید الا الاصلاح ما استطعت و ما توفیقى الا باللّه).

پس اینکه گفت :(من نفس خود را تبرئه نمى کنم) اشاره است به آن قسمت از کلامش که گفت :(من او را در غیابش خیانت نکردم) و منظور از آن اینست که من اگر این حرف را زدم بدین منظور نبود که نفس خود را منزه و پاک جلوه دهم ، بلکه به این منظور بود که لطف و رحمت خداى را نسبت به خود حکایت کرده باشم ، آنگاه همین معنا را تعلیل نموده فرمود:(زیرا نفس بسیار وادارنده به سوء و زشتى است) و بالطبع ، انسان را بسوى مشتهیاتش که همان سیئات و گناهان بسیار و گوناگون است دعوت مى نماید، پس این خود از نادانى است که انسان نفس را از میل به شهوات و بدیها تبرئه کند، و اگر انسان از دستورات و دعوت نفس ‍ بسوى زشتیها و شرور سرپیچى کند رحمت خدایى دستگیرش شده ، و او را از پلیدیها منصرف و بسوى عمل صالح موفق مى نماید.

و از همینجا معلوم مى شود که جمله(الا ما رحم ربى) دو تا فایده در بردارد:

یکى اینکه اطلاق جمله(ان النفس لاماره بالسوء) را مقید مى کند، و مى فهماند که انجام کارهاى نیک هم که گفتیم به توفیقى از ناحیه خداى سبحان است از کارهاى نفس مى با شد، و چنین نیست که آدمى آنها را بطور اجبار و الجاء از ناحیه خداوند انجام دهد.

دوم اینکه اشاره مى کند که اجتنابش از خیانت ، رحمتى از ناحیه پروردگارش بود. آنگاه رحمت خداى را هم تعلیل نموده به اینکه :(ان ربى غفور رحیم - همانا پروردگارم بسیار بخشاینده و مهربان است) و غفاریت خداى را هم بر رحمت او اضافه کرد، براى اینکه مغفرت ، نواقص و معایب را که لازمه طبع بشرى است مستور مى کند، و رحمت نیکیها و صفات جمیله را نمایان مى سازد.

آرى مغفرت خداى تعالى همچنانکه گناهان و آثار آن را محو مى کند، نقایص و آثار نقایص را هم از بین مى برد، همچنانکه قرآن کریم فرمود:(فمن اضطر غیر باغ و لا عاد فان ربک غفور رحیم) که در اواخر جلد ششم این کتاب در تفسیر آن بیانى گذراندیم(که حاصلش این بود که مغفرت در اینجا به محو نقیصه تعلق گرفته نه محو گناه).

و از جمله اشارات لطیفى که در کلام یوسف(علیه السّلام) آمده یکى این است که از خداى تعالى تعبیر کرده به(ربى - پروردگارم) و این تعبیر را در سه جاى کلام خود تکرار نموده ، یکجا فرموده :(ان ربى بکیدهن علیم) یکجا فرموده :(الا ما رحم ربى) در اینجا هم فرموده :(ان ربى غفور رحیم) زیرا این سه جمله اى که کلمه(ربى) در آنها بکار رفته هر کدام به نوعى متضمن انعامى از پروردگار یوسف نسبت بخصوص وى بوده ، و به همین جهت در ثناى بر او، او را بخودش نسبت داده و گفت :(پروردگار من) تا مذهب خود را که همان توحید است تبلیغ نموده بفهماند بر خلاف مردم بت پرست آن روز، خداى تعالى را رب و معبود خود مى داند، و چون در جمله(و ان اللّه لا یهدى کید الخائنین) چنین نسبتى نبود لذا بجاى کلمه(ربى) کلمه(اللّه) را آورد.

سخن بعضى از مفسرین که :(ذلک لیعلم ...) و(و ما ابرى نفسى ...)

و اما اینکه گفتیم بعضى از مفسرین دو آیه مورد بحث ، یعنى(ذلک لیعلم انى لم اخنه ...)، را تتمه کلام همسر عزیز دانسته اند و وعده دادیم که بزودى اشکال آنرا ایراد کنیم اینک مى گوئیم : بنا به گفته ایشان معناى دو آیه مذکور چنین مى شود که همسر عزیز بعد از آنکه به گناه خود اعتراف نموده به راستگ