background
قَالَتْ فَذَٰلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ ۖ وَلَقَدْ رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ ۖ وَلَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ مَا آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَلَيَكُونًا مِنَ الصَّاغِرِينَ
[زليخا] گفت: «اين همان است كه در باره او سرزنشم مى‌كرديد. آرى، من از او كام خواستم و[لى‌] او خود را نگاه داشت، و اگر آنچه را به او دستور مى‌دهم نكند قطعاً زندانى خواهد شد و حتماً از خوارشدگان خواهد گرديد.»
آیه 32 سوره يُوسُف

بیان آیات

بیان آیات مربوط به یوسف(علیه السلام) در خانه عزیز مصر مراد از جمله :(لمّابلغ اشدّه)

این آیات داستان یوسف را در آن ایامى که در خانه عزیز بود بیان مى کند که نخست مبتلا به محبت همسر عزیز و مراوده اش با وى و دعوتش به سوى خود شد، و سپس مبتلا شد به عشق زنان شهر نسبت به وى ، و این که او را به سوى خود مى خواندند، و این خود بلاى بزرگى بود که در خلال آن عفت نفس و طهارت دامن او معلوم گشت و عفتش مورد تعجب همه واقع شد، و از این عجیب تر عشق و محبتى بود که او نسبت به پروردگارش مى ورزید.

و لما بلغ اشده آتیناه حکما و علما و کذلک نجزى المحسنین

(بلوغ اشد) به معناى سنینى از عمر انسان است که در آن سنین قواى بدنى رفته رفته بیشتر مى شود و به تدریج آثار کودکى زایل مى گردد، و این از سال هیجدهم تا سن کهولت و پیرى است که در آن موقع دیگر عقل آدمى پخته وکامل است .

و ظاهرا منظور از آن رسیدن به ابتداى سن جوانى است ، نه اواسط و یا اواخر آن که از حدود چهل سالگى به بعد است ، به دلیل آیه اى که درباره موسى(علیه السّلام) فرموده :(و لما بلغ اشده و استوى آتیناه حکما و علما) زیرا در این آیه کلمه(استوى) را آورد تا برساند موسى به حد وسط اشد رسیده بود که ما مبعوثش کردیم . و در آیه(حتى اذا بلغ اشده و بلغ اربعین سنه قال رب اوزعنى ان اشکر نعمتک) چون مى خواسته برساند در اواخر بلوغ اشد خود چنین و چنان گفت کلمه(چهل سالگى) را هم اضافه کرده ، و اگر بلوغ اشد به معناى چهل سالگى باشد دیگر حاجت به ذکر(بلغ) و تکرار آن نبود بلکه مى فرمود:(حتى اذا بلغ اشده اربعین سنه).

پس دیگر مجالى براى گفته بعضى از مفسرین نیست که گفته اند: منظور از بلوغ اشد رسیدن به سى و یا سى و سه سالگى است . و همچنین آن مفسر دیگر که گفته : منظور از آن رسیدن به چهل است . علاوه بر این ، خنده آور است که همسر عزیز در ایام جوانى یوسف عشقى به وى نورزد تااینکه به چهل سالگى برسد آن وقت عاشقش شود، و او را به طرف خودش بخواند.

توضیحى در مورد حکم و علمى که خدا به یوسف(علیه السلام) داده

و اینکه فرمود:(آتیناه حکما)، بطورى که از کتب لغت برمى آید به معناى قول فصل و حق مطلب در هر امرى است و نیز به معناى از اله شبهه و تردید است از امورى که قابل اختلاف باشد. لازمه این معنا این است که در تمامى معارف انسانى - چه راجع به مبداء باشد، چه به معاد، چه اخلاق و چه شرایع و آداب مربوطه به مجتمع بشرى - بایستى دارنده حکم داراى رایى صائب و قطعى باشد.

و از اینکه به رفیق زندانیش گفت :(ان الحکم الا للّه) و بعدش گفت :(قضى الامر الذى فیه تستفتیان) فهمیده مى شود که این حکمى که خدا به وى داده بوده همان حکم اللّه بوده ، و خلاصه حکم یوسف حکم الله است ، و این همان حکمى است که ابراهیم از پروردگار خود مسالت مى کرد و مى گفت :(رب هب لى حکما و الحقنى بالصالحین).

و این که دنبال حکم فرمود:(و علما) چون علمى است که خدا به او داده ، قطعا دیگر با جهل آمیخته نیست . حال چگونه علمى است و چه مقدار است کارى نداریم ، هر چه باشد خالص علم است و دیگر آمیخته با هواى نفس و وسوسه هاى شیطانى نیست ، زیرا دیگر معقول نیست که مشوب با جهل و یا هوا و هوس باشد، چون به خدا نسبتش داده و دهنده آن علم و آن حکم را خدا دانسته ، و خدا هم خود را چنین معرفى کرده :(و اللّه غالب على امره) و نیز فرموده :(ان اللّه بالغ امره) پس مى فهمیم آن حکمى را که خدا بدهد دیگر آمیخته با تزلزل و تردید و شکّ نیست ، و چیزى را که او به عنوان علم بدهد جهل نخواهد بود.

چنین موهبتى(حکم و علم) را خدا به همه نیکوکاران مى دهد

از سوى دیگر این معنا را مى دانیم که این موهبت هاى الهى که احیانا به بعضى ها داده مى شود بطور گزاف و لغو و عبث نیست ، بلکه نفوسى که این علم و حکم به آنها داده مى شود با سایر نفوس تفاوت بسیار دارند. نفوس دیگر خطا کردار و تاریک و جاهلند ولى این نفوس چنین نیستند، و لذا خداى تعالى مى فرماید:(و البلد الطیب یخرج نباته باذن ربه و الذى خبث لا یخرج الا نکدا).

جمله(و کذلک نجزى المحسنین) هم اشاره به همین معنا است ، چون دلالت مى کند بر اینکه این حکم و این علم که به یوسف داده شد موهبتى ابتدایى نبود، بلکه به عنوان پاداش به وى داده شد، چه او از نیکوکاران بود.

و بعید نیست که از جمله مذکور نیز استفاده کرد که خداوند از این علم و حکم به همه نیکوکاران مى دهد، البته هر کسى به قدر نیکوکاریش ، و چگونه چنین نباشد با اینکه آیه(یا ایها الذین آمنوا اتقوا اللّه و آمنوا برسوله یوتکم کفلین من رحمته و یجعل لکم نورا تمشون به) و نیز آیه(او من کان میتا فاحییناه و جعلنا له نورا یمشى به فى الناس) به این معنا تصریح دارد.

نکته اى که باقى مانده این است که : علم مورد گفتگو شامل آن پیش بینى هایى که آنها را از تاءویل احادیث خوانده بودیم مى شود، براى اینکه آیه(حکما و علما) واقع شده میان آیات سابق که مى فرمود:(و لنعلمه من تاءویل الاحادیث و بین آن آیه اى که کلام یوسف به رفیق زندانیش را در زندان حکایت مى کند که گفت : ذلکما مما علمنى ربى - دقّت بفرمایید.

معناى مراوده در جمله :(و راودته الّتى هو فى بیتها)

و راودته التى هو فى بیتها عن نفسه و غلقت الابواب و قالت هیت لک قال معاذ الله انه ربى احسن مثواى انه لا یفلح الظالمون

در مفردات گفته : کلمه(رود) به معناى تردد و آمد و شد کردن به آرامى است به خاطر یافتن چیزى ، و کلمه(رائد) هم که به معناى طالب و جستجوگر علف زار است از همان ماده است(اراده) از ماده(راد، یرود) که به معناى سعى در طلب چیزى است ، انتقال یافته و به معناى خواستن شده . آنگاه مى گوید:(مراوده) به معناى اینست که کسى در اراده با تو نزاع کند یعنى تو چیزى را بخواهى و او چیز دیگرى را، و یا تو در طلب چیزى سعى و کوشش کنى و او در طلب چیز دیگرى .

و اگر گفته شود:(راودت فلانا عن کذا) همچنانکه خداى تعالى فرموده :(هى راودتنى عن نفسى) و نیز فرموده :(تراود فتیها عن نفسه) معنایش این است که فلانى(فلان شخص را از رایش برگردانید) و در دومى(او مراوده کرد با من) و در سومى(او با غلامش مراوده مى کند) یعنى او را از رایش برمى گرداند. و در دو جمله(و لقد راودته عن نفسه) و جمله(سنراود عنه اباه) نیز به این معنا است .

و در مجمع البیان گفته :(مراوده) به معناى مطالبه چیزى است به رفق و مدارا و نرمى تا کارى که در نظر است به آن چیز انجام یابد، و از همین باب است که به میله سرمه مى گویند(مرود) زیرا با آن سرمه مى کشند، ولى در مطالبه قرض نمى گویند(راوده). و اصل این کلمه از ماده(راد، یرود) به معناى طلب چراگاه است ، و در مثل آمده که :(الرائد لا یکذب اهله) کسى که در جستجوى چراگاه است به اهل خود دروغ نمى گوید. و(غلقت) از(تغلیق) است که به معناى بستن درب است آنچنانکه دیگر نتوان باز کرد، زیرا ثلاثى مجرد آن به معناى صرف بستن است ، و تشدید باب تفعیل مبالغه در بستن است که یا کثرت آن را مى رساند، و یا محکمى را.

کلمه(هیت لک) اسم فعل و به معناى(بیا) است .(و معاذ اللّه) به معناى(پناه مى برم به خدا) مى باشد، بنابراین ، کلمه مذکور مفعول مطلق(اعوذبالله) است که قائم مقام فعل است .

این آیه شریفه در عین کوتاهى و اختصار، اجمال داستان مراوده را در خود گنجانده ، و اگر در قیودى که در آن بکار رفته و در سیاقى که آیه در آن قرار گرفته و در سایر گوشه هاى این داستان که در این سوره آمده دقّت شود تفصیل مراوده نیز استفاده مى شود.

احساسات یوسف(علیه السلام) در کاخ عزیز مصر

اینک یوسف کودکى است که دست تقدیر کارش را به خانه عزیز مصر کشانده و این خانواده به این طفل صغیر جز به این مقدار آشنائى ندارند که برده اى است از خارج مصر، و شاید تاکنون هم اسم او را نپرسیده باشند، و اگر هم پرسیده باشند یا خودش گفته است(اسمم یوسف است) و یا دیگران . و از لهجه اش این معنا نیز به دست آمده که اصلا عبرانى است ، ولى اهل کجاست و از چه دودمانى است معلوم نشده .

چون معمول و معهود نبوده که بردگان ، خانه و دودمانى معلوم داشته باشند، یوسف هم که خودش حرفى نمى زند، البته حرف بسیار دارد، ولى تنها در درون دلش خلجان مى کند. آرى او از نسب خود حرفى نزد مگر پس از چند سال که به زندان افتاده بود، و در آنجا به دو رفیق زندانیش گفت :(و اتبعت مله ابائى ابراهیم و اسحق و یعقوب).

و نیز تاکنون از معتقدات خود که همان توحید در عبادت است در میان مردم مصر که بت مى پرستند چیزى نگفته ، مگر آن موقعى که همسر عزیز گرفتارش کرده بود که در پاسخ خواهش نامشروعش گفت :(معاذ الله انه ربى ...)

آرى ، او در این روزها ملازم سکوت است ، اما دلش پر است از لطائفى که از صنع خدا مشاهده مى کند، او همواره به یاد حقیقت توحید و حقیقت معناى عبودیّتى است که پدرش با او در میان مى گذاشت و هم به یاد آن رویایى است که او را بشارت به این مى داد که خدا به زودى وى را براى خود خالص گردانیده به پدران بزرگوارش ابراهیم و اسحاق و یعقوب ملحق مى سازد. و نیز به یاد آن رفتارى است که برادران با وى کردند، و نیز آن وعده اى که خداى تعالى در قعر چاه ، آنجا که همه امیدهایش قطع شده بود به وى داده بود، که در چنین لحظاتى او را بشارت داد که اندوه به خود راه ندهد، زیرا او در تحت ولایت الهى و تربیت ربوبى قرار گرفته ، و آنچه برایش پیش مى آید از قبل طراحى شده ، و به زودى برادران را به کارى که کرده اند خبر خواهد داد، و ایشان خود نمى دانند که چه مى کنند.

این خاطرات دل یوسف را به خود مشغول داشته و مستغرق در الطاف نهانى پروردگار کرده بود، او خود را در تحت ولایت الهى مى دید، و ایمان داشت که رفتارهاى جمیله خدا جز به خیر او تمام نمى شود، و در آینده جز با خیر و جمیل مواجه نمى گردد.

آرى ، این خاطرات شیرین کافى بود که تمامى مصائب و ناملایمات را براى او آسان و گوارا کند: محنت ها و بلاهاى پى در پى را با آغوش باز پذیرا باشد. در برابر آنها با همه تلخى و مرارتش صبر نماید، به جزع و فزع در نیاید و هراسان نشده راه را گم نکند.

یوسف در آن روزى که خود را به برادران معرفى کرد به این حقایق اشاره نموده ، فرمود:(انه من یتق و یصبر فان اللّه لا یضیع اجر المحسنین).

دل یوسف لا یزال و دم به دم مجذوب رفتار جمیل پروردگارش مى شد و قلبش در اشارات لطیفى که از آن ناحیه مى شد مستغرق مى گردید، و روز به روز بر علاقه و محبتش نسبت به آنچه مى دید و آن شواهدى که از ولایت الهى مشاهده مى کرد زیادتر مى شد، و بیشتر از پیش مشاهده مى کرد که چگونه پروردگارش بر هر نفسى و عمل هر نفسى قائم و شهید است ، تا آنکه یکباره محبت الهى دلش را مسخر نموده و واله و شیداى عشق الهى گردید او دیگر به جز پروردگارش همى ندارد، و دیگر چیزى او را از یاد پروردگارش حتى براى یک چشم بر هم زدن بازنمى دارد.

این حقیقت براى کسى که در آیاتى که راجع به گفتگوهاى حضرت یوسف است ، دقّت و تدبّر کند بسیار روشن جلوه مى کند. آرى ، کسى که در امثال :(معاذ الله انه ربى) و(ما کان لنا ان نشرک باللّه من شى ء) و(ان الحکم الا للّه) و(انت ولیى فى الدنیا و الاخرة) و امثال آن که همه حکایت گفتگوهاى یوسف است کاملا دقّت نماید، همه آن احساساتى که گفتیم براى یوسف دست داده بود، برایش روشن مى شود، و به زودى بیان بیشترى در این باره خواهد آمد - ان شاء اللّه تعالى .

آرى ، این بود احساسات یوسف که او را به صورت شبحى درآورده بود که در وادى آن ، غیر از محبت الهى چیزى وجود نداشت ، محبتى که انیس دل او گشته بود و او را از هر چیز دیگرى بى خبر ساخته و به صورتى درآورده بود که معنایش همان خلوص براى خداست و دیگر غیر خدا کسى از او سهمى نداشت .

عزیز مصر در آن روزهاى اول که یوسف به خانه اش درآمده بود به جز این ، که او پسر بچه اى است صغیر از نژاد عبریان و مملوک او، شناخت دیگرى نداشت . چیزى که هست ، از اینکه به همسرش سفارش کرد که(او را گرامى بدار تا شاید به درد ما بخورد، و یا او را پسر خود بخوانیم) برمى آید که او در وجود یوسف وقار و مکانتى احساس مى کرده و عظمت و کبریائى نفسانى او را از راه زیرکى دریافته بود و همین احساس او را به طمع انداخت که شاید از او منتفع گشته یا به عنوان فرزندى خود اختصاصش دهد، به اضافه آن حسن و جمال عجیبى که در او مى دیده است .

احساسات همسر عزیز نسبت به یوسف(علیه السلام) همسر عزیز که خود عزیره مصربود، از طرف عزیز مامور مى شود که یوسف را احترام کند و به او مى گوید که وى دراین کودک آمال و آرزوها دارد. اوهم از اکرام و پذیرائى یوسف آنى دریغ نمى ورزید، ودر رسیدگى و احترام به او اهتمامى به خرج مى داد که هیچ شباهت به اهتمامى که دربارهیک برده زرخرید مى ورزند نداشت ، بلکه شباهت به پذیرائى و عزتى داشت که نسبتبه گوهرى کریم و گرانبها و یا پاره جگرى محبوبمعمول مى داشتند.

همسر عزیز علاوه بر سفارش شوهر، خودش این کودک را به خاطر جمال بى نظیر و کمال بى بدیلش دوست مى داشت و هر روزى که از عمر یوسف در خانه وى مى گذشت محبّت او زیادتر مى شد، تا آنکه یوسف به حد بلوغ رسید و آثار کودکیش زائل و آثار مردیش ظاهر شد، در این وقت بود که دیگر همسر عزیز نمى توانست از عشق او خوددارى کند و کنترل قلب خود را در دست بگیرد. او با آنهمه عزّت و شوکت سلطنت که داشت خود را در برابر عشقش بى اختیار مى دید، عشقى که سر و ضمیر او را در دست گرفته و تمامى قلب او را مالک شده بود.

یوسف هم یک معشوق رهگذر و دور دستى نبود که دسترسى به وى براى عاشقش زحمت و رسوائى بار بیاورد، بلکه دائما با او عشرت داشت و حتى یک لحظه هم از خانه بیرون نمى رفت ، او غیر از این خانه جایى نداشت برود. از طرفى همسر عزیز خود را عزیزه این کشور مى داند، او چنین مى پندارد که یوسف یاراى سرپیچى از فرمانش را ندارد، آخر مگر جز این است که او مالک و صاحب یوسف و یوسف برده زرخرید اوست ؟ او چطور مى تواند از خواسته مالکش سر برتابد، و جز اطاعت او چه چاره اى دارد؟! علاوه ، خاندانهاى سلطنتى براى رسیدن به مقاصدى که دارند دست و بالشان بازتر از دیگران است ، حیله ها و نقشه ها در اختیارشان هست ، چون هر وسیله و ابزارى که تصوّر شود هر چند باارزش و نایاب باشد براى آنان فراهم است . از سوى دیگر خود این بانو هم از زیبارویان مصر است ، و قهرا همینطور بوده ، چون زنان چرکین و بد ترکیب به درون دربار بزرگان راه ندارند و جز ستارگان خوش ‍ الحان و زیبارویان جوان بدانجا راه نمى یابند.

و نظر به اینکه همه این عوامل در عزیزه مصر جمع بوده عادتا مى بایستى محبتش به یوسف خیلى شدید باشد بلکه همه آتش ها در دل او شعله ور شده باشد، و در عشق یوسف مستغرق و واله گشته از خواب و خوراک و هر چیز دیگرى افتاده باشد. آرى ، یوسف دل او را از هر طرف احاطه کرده بود، هر وقت حرف مى زد اول سخنش یوسف بود، و اگر سکوت مى کرد سراسر وجودش یوسف بود، او جز یوسف همى و آرزویى دیگر نداشت همه آرزوهایش در یوسف جمع شده بود:(قد شغفها حبا) به راستى جمال یوسفى که دل هر بیننده را مسخر مى ساخت چه بر سر او آورد که صبح و شام تماشاگر و عاشق و شیدایش بود و هر چه بیشتر نظاره اش ‍ مى کرد تشنه تر مى شد.

یوسف و همسر عزیز

روز به روز عزیزه مصر، خود را به وصال یوسف وعده مى داد و آرزویش تیزتر مى گشت و به منظور ظفر یافتن به آنچه مى خواست بیشتر با وى مهربانى مى کرد، و بیشتر، آن کرشمه هایى را که اسلحه هر زیبارویى است به کار مى بست ، و بیشتر به غنج و آرایش خود مى پرداخت ، باشد که بتواند دل او را صید کند، همچنانکه او با حسن خود دل وى را به دام افکنده بود و شاید صبر و سکوتى را که از یوسف مشاهده مى کرد دلیل بر رضاى او مى پنداشته و در کار خود جسورتر و غره تر مى شد.

تا سرانجام طاقتش سرآمد، و جانش به لب رسید، و از تمامى وسائلى که داشت ناامید گشت ، زیرا کمترین اشاره اى از او ندید، ناگزیر با او در اتاق شخصیش خلوت کرد، اما خلوتى که با نقشه قبلى انجام شده بود. آرى ، او را به خلوتى برد و همه درها را بست و در آنجا غیر او و یوسف کس دیگرى نبود، عزیزه خیلى اطمینان داشت که یوسف به خواسته اش گردن مى نهد، چون تاکنون از او تمرّدى ندیده بود، اوضاع و احوالى را هم که طراحى کرده بود همه به موفقیتش گواهى مى دادند.

اینک نوجوانى واله و شیداى در محبت ، و زن جوانى سوخته و بى طاقت شده از عشق آن جوان ، در یکجا جمعند، در جایى که غیر آن دو کسى نیست ، یک طرف عزیزه مصر است که عشق به یوسف رگ قلبش را به پاره شدن تهدید مى کند، و هم اکنون مى خواهد او را از خود او منصرف و به سوى خودش متوجّه سازد، و به همین منظور درها را بسته و به عزّت و سلطنتى که دارد اعتماد نموده ، با لحنى آمرانه(هیت لک) او را به سوى خود مى خواند تا قاهریت و بزرگى خود را نسبت به او حفظ نموده به انجام فرمانش مجبور سازد.

یک طرف دیگر این خلوتگاه ، یوسف ایستاده که محبت به پروردگارش او را مستغرق در خود ساخته و دلش را صاف و خالص ‍ نموده ، بطورى که در آن ، جایى براى هیچ چیز جز محبوبش باقى نگذارده . آرى ، او هم اکنون با همه این شرایط با خداى خود در خلوت است ، و غرق در مشاهده جمال و جلال خداست ، تمامى اسباب ظاهرى - که به ظاهر سببند - از نظر او افتاده و بر خلاف آنچه عزیزه مصر فکر مى کند کمترین توجّه و خضوع و اعتماد به آن اسباب ندارد.

اما عزیزه با همه اطمینانى که به خود داشت و با اینکه هیچ انتظارى نداشت ، در پاسخ خود جمله اى را از یوسف دریافت کرد که یکباره او را در عشقش شکست داد.

توحید خالص یوسف(علیه السلام) که از پاسخ او درمقابل درخواست همسر عزیز(معاذالله ربى احسن مثواى) نمایان است

یوسف در جوابش تهدید نکرد و نگفت من از عزیز مى ترسم ، و یا به عزیز خیانت روا نمى دارم ، و یا من از خاندان نبوّت و طهارتم ، و یا عفت و عصمت من ، مانع از فحشاى من است . نگفت من از عذاب خدا مى ترسم و یا ثواب خدا را امید مى دارم .

و اگر قلب او به سببى از اسباب ظاهرى بستگى و اعتماد داشت طبعا در چنین موقعیت خطرناکى از آن اسم مى برد، ولى مى بینیم که به غیر از(معاذ اللّه) چیز دیگرى نگفت ، و به غیر از عروه الوثقاى توحید به چیز دیگرى تمسک نجست .

پس معلوم مى شود در دل او جز پروردگارش احدى نبوده و دیدگانش جز به سوى او نمى نگریسته .

و این همان توحید خالصى است که محبت الهى وى را بدان راهنمایى نموده ، و یاد تمامى اسباب و حتى یاد خودش را هم از دلش ‍ بیرون افکنده ، زیرا اگر انیّت خود را فراموش نکرده بود مى گفت :(من از تو پناه مى برم به خدا) و یا عبارت دیگرى نظیر آن ، بلکه گفت :(معاذ اللّه). و چقدر فرق است بین این گفتار و گفتار مریم که وقتى روح در برابرش به صورت بشرى ایستاد و مجسم شد گفت :(انى اعوذ بالرحمن منک ان کنت تقیا).

خواهى گفت : اگر یاد خود را هم فراموش کرده بود چرا بعد از معاذ اللّه گفت :(انه ربى احسن مثواى انه لا یفلح الظالمون) و از خودش سخن گفت ؟ در جواب مى گوییم : پاسخ یوسف همان کلمه(معاذ اللّه) بود و اما این کلام که بعد آورد بدین منظور بود که توحیدى را که(معاذ اللّه) افاده کرد توضیح دهد و روشنش سازد، او خواست بگوید: اینکه مى بینیم تو در پذیرائى من نهایت درجه سعى را دارى با اینکه به ظاهر سفارش عزیز بود که گفت :(اکرمى مثویه) و لیکن من آن را کار خداى خود و یکى از احسانهاى او مى دانم . پس در حقیقت پروردگار من است که از من به احترام پذیرایى مى کند، هر چند به تو نسبت داده مى شود، و چون چنین است واجب است که من به او پناهنده شوم ، و به همو پناهنده مى شوم ، چون اجابت خواسته تو و ارتکاب این معصیت ظلم است و ظالمان رستگار نمى شوند، پس هیچ راهى براى ارتکاب چنین گناهى نیست .

نکاتى که یوسف علیه السلام در جمله(انه ربى احسن مثواى) افاده کرده است

یوسف(علیه السّلام) در جمله(انه ربى احسن مثواى) چند نکته را افاده کرد: اول اینکه او داراى توحید است و به کیش بت پرستى اعتقاد ندارد، و از آنان که به جاى خدا ارباب دیگرى اتخاذ مى کنند و تدبیر عالم را به آنها نسبت مى دهند نیست ، بلکه معتقد است که جز خداى تعالى رب دیگرى وجود ندارد.

دوم اینکه او از آنانکه به زبان خدا را یکتا دانسته و لیکن عملا به او شرک مى ورزند نیست و اسباب ظاهرى را مستقل در تاءثیر نمى داند، بلکه معتقد است هر سببى در تاءثیر خود محتاج به اذن خداست ،

و هر اثر جمیلى که براى هر سببى از اسباب باشد در حقیقت فعل خداى سبحان است ، او همسر عزیز را در اینکه از وى به بهترین وجهى پذیرایى کرده مستقل نمى داند، پس عزیز و همسرش به عنوان رب که متولى امور وى شده باشند نیستند، بلکه خداى سبحان است که این دو را وادار ساخته تا او را گرامى بدارند، پس خداى سبحان او را گرامى داشته ، و اوست که متولى امور است ، و او در شداید باید به خدا پناهنده گردد.

سوم اینکه اگر در آنچه همسر عزیز بدان دعوتش میکند پناه به خدا مى برد براى این است که این عمل ظلم است و ظالمان رستگار نمى شوند، و به سوى سعادت خویش هدایت نگشته در برابر پروردگارشان ایمن نمى گردند همچنانکه قرآن از جد یوسف ، حضرت ابراهیم حکایت کرده که گفت :(الذین آمنوا و لم یلبسوا ایمانهم بظلم اولئک لهم الامن و هم مهتدون).

چهارم اینکه او مربوب یعنى مملوک و در تحت تربیت رب خویش ، خداى سبحان است ، و خود مالک چیزى از نفع و ضرر خویش ‍ نیست مگر آنچه را که خدا براى او خواسته باشد، و یا خدا دوست داشته باشد که او انجامش دهد، و به همین جهت در پاسخ پیشنهاد او با لفظ صریح خواسته او را رد نکرد، و با گفتن(معاذ اللّه) بطور کنایه جواب داد. نگفت : من چنین کارى نمى کنم ، و یا چنین گناهى مرتکب نمى شوم ، و یا به خدا پناه مى برم از شر تو و یا امثال آن ، چون اگر چنین مى گفت براى خود حول و قوه اى اثبات کرده بود که خود بوى شرک و جهالت را دارد، تنها در جمله(انه ربى احسن مثواى) از خود یادى کرد، و این عیب نداشت ، زیرا در مقام اثبات مربوبیت خود و تاءکید ذلت و حاجت خود بود.

و عینا به همین علّت به جاى(اکرام) کلمه(احسان) را به کار برد، با اینکه عزیز گفته بود:(اکرمى مثویه) او گفت :(انه احسن مثواى) چون در اکرام ، معناى احترام و شخصیت و عظمت نهفته است .

نراع بین حب الهى و عشق حیوانى و چیره شدن حب الهى در یوسف(ع)

و کوتاه سخن ، هر چند واقعه یوسف و همسر عزیز یک اتفاق خارجى بوده که میان آن دو واقع شده ، ولى در حقیقت کشمکشى است که میان(حب) و(هیمان) الهى و میان عشق و دلدادگى حیوانى اتفاق افتاده ، و این دو نوع عشق بر سر یوسف با هم مشاجره کرده اند، هر یک از این دو طرف سعى مى کرده یوسف را به سوى خود بکشاند و چون(کلمة اللّه) علیا و فوق هر کلمه اى است لا جرم برد با او شده و یوسف سرانجام دستخوش جذبه اى آسمانى و الهى گشته ، محبت الهى از او دفاع کرده است :(و اللّه غالب على امره).

پس جمله(و راودته التى هو فى بیتها عن نفسه) دلالت مى کند بر اصل مراوده ، و آوردن وصف(فى بیتها) براى دلالت بر این معنا است که همه اوضاع و احوال علیه یوسف و به نفع همسر عزیز جریان داشته و کار بر یوسف بسیار شدید بوده ، و همچنین جمله(و غلقت الابواب)، چون این تعبیر(باب تفعیل) مبالغه را مى رساند. و مخصوصا با اینکه مفعول آن را(الابواب) با الف و لام و جمع آورده و جمع داراى الف و لام خود استغراق را مى رساند، و نیز تعبیر به هیت لک که امرى است که معمولا از سوالى بعید به منظور اعمال مولویت و آقایى صادر مى شود، و به این نیز اشاره دارد که همسر عزیز کار را از ناحیه خود تمام مى دانسته و جز اقبال و پذیرفتن یوسف انتظار دیگرى نداشته ، و نیز به نظر او علل و اسباب از ناحیه یوسف هم تمام بوده .

چیزى که هست خداى تعالى نزدیک تر از یوسف است به خود او و همچنین از عزیزه ، همسر عزیز،(و للّه العزه جمیعا).

مراد یوسف از رب در جمله خداى(انه ربى احسن مثواى) تعالى است

و اینکه فرموده :(قال معاذ اللّه انه ربى احسن مثواى ...) جوابیست که یوسف به عزیزه مصر داد، و در مقابل درخواست او پناه به خدا برد و گفت : پناه مى برم به خدا پناه بردنى از آنچه تو مرا بدان دعوت مى کنى ، زیرا او پروردگار من است ، متولى امور من است ، او چنین منزل و ماوایى روزیم کرد، و مرا خوشبخت و رستگار ساخته ، و اگر من هم از اینگونه ظلم ها مرتکب شده بودم از تحت ولایت او بیرون شده ، از رستگارى دور مى شدم .

یوسف در این گفتار خود ادب عبودیت را به تمام معنا رعایت نموده ، و همانطور که قبلا هم اشاره کردیم اول اسم جلاله را آورد و پس ‍ از آن صفت ربوبیّت را، تا دلالت کند بر اینکه او عبدى است که عبادت نمى کند مگر یک رب را و این یکتاپرستى آئین پدرانش ‍ ابراهیم ، اسحاق و یعقوب بوده .

عده اى از مفسرین این احتمال را هم داده اند که ضمیر در جمله(انه ربى احسن مثواى) به شاءن برگشته و چنین معنا دهد: رب و مولاى من که عزیز باشد منزل و ماءوایم را نیکو کرد و به تو سفارش کرد که او را گرامى بدار و من اگر الان آنچه تو مى خواهى اجابت کنم به او خیانت کرده ام ، و هرگز نخواهم کرد.

نظیر این وجه قول بعضى از مفسرین است که گفته اند ضمیر به عزیز برمى گردد، و همان ضمیر اسم آن ، و خبرش(ربى)، و جمله(احسن مثواى) خبر بعد از خبر است .

لیکن این حرف صحیح نیست ، زیرا اگر اینطور بود جا داشت بفرماید:(انه لا یفلح الخائنون) همچنانکه موقعى که در زندان بود به فرستاده عزیز همین را گفت که(ذلک لیعلم انى لم اخنه بالغیب و ان اللّه لا یهدى کید الخائنین) و نفرمود(انى لم اظلمه بالغیب).

علاوه ، یوسف هرگز عزیز را رب خود نمى دانست ، زیرا او خود را آزاد و غیر مملوک مى دانست ، هر چند مردم بر حسب ظاهر او را برده تصوّر مى کردند، به شهادت اینکه در زندان به آن برده اى که رفیقش بود گفت :(اذکرنى عند ربک) و به فرستاده پادشاه گفت :(ارجع الى ربک ...) و هیچ جا تعبیر نکرد به(ربى) با اینکه عاده وقتى اسم پادشاهان را مى برند همینگونه تعبیر دارند(مثلا مى گویند(قبله گاهم)،(ولى نعمتم) و امثال آن) و نیز به فرستاده پادشاه گفت :(اساله ما بال النسوه اللاتى قطعن ایدیهن ان ربى بکیدهن علیم) که در اینجا خداى سبحان را رب خود دانسته ، در قبال اینکه پادشاه را رب فرستاده او شمرد.

باز مؤ یّد گفته ما آیه بعدى است که مى فرماید:(لو لا ان را برهان ربه).

و لقد همت به و هم بها لو لا ان را برهان ربه کذلک لنصرف عنه السوء و الفحشاء انه من عبادنا المخلصین

خویشتن دارى یوسف(علیه السلام) در برابر همسر عزیز شگفت انگیز و خارق العادهبوده است

دقّت کامل در پیرامون داستان یوسف و دقّت نظر در اسباب و جهات و شرایطى که گرداگرد این داستان را فرا گرفته است ، و هر یک در آن تاءثیر و دخالت داشته ، این معنا را به دست مى دهد که نجات یوسف از چنگ همسر عزیز جز بطور خارق العاده صورت نگرفته ، بگونه اى که شباهتش به رویا بیشتر بوده تا به یک واقعه خارجى ، زیرا یوسف در آن روز مردى در عنفوان جوانى و در بحبوحه غرور بوده ، و معمولا در این سنین غریزه جنسى و شهوت و شبق به نهایت درجه جوش و خروش مى رسد، از سوى دیگر جوانى زیبا و در زیبایى بدیع بوده بطورى که عقل و دل هر بیننده را مدهوش مى کرده ، و عاده جمال و ملاحت ، صاحبش را به سوى هوى و هوس سوق مى دهد.

از سوى دیگر یوسف(علیه السلام) در دربار سلطنتى عزیز غرق در ناز و نعمت ، و داراى موقعیتى حساس بود، و این نیز یکى از اسبابى است که هر کسى را به هوسرانى و عیش و نوش وامى دارد. از سوى چهارم ملکه مصر هم در محیط خود جوانى رعنا و داراى جمالى فوق العاده بود، چون عاده حرم سلاطین و بزرگان هر محیطى نخبه زیبایان آن محیطند.

و علاوه بر این ، بطور مسلم وسائل آرایشى در اختیار داشته که هر بیننده را خیره مى ساخته ، و چنین بانویى عاشق و واله و شیداى چنین جوانى شده . آرى ، کسى به یوسف دل بسته که صدها خرمن دل در دام زیبایى او است ، از این هم که بگذریم سوابق بسیارى از محبّت و احترام و پذیرایى نسبت به یوسف دارد، و این سوابق کافى است که وى را در برابر خواهشش خاضع کند. از سوى دیگر وقتى چنین ماهپاره اى خودش پیشنهاد کند، بلکه متعرض انسان شود خویشتن دارى در آن موقع بسیار دشوارتر است . و او مدتها است که متعرض یوسف شده و نهایت درجه قدرت خود را در ربودن دل وى بکار برده ، صدها رقم غنج و دلال کرده ، بلکه اصرار ورزیده ، التماس کرده ، او را به سوى خود کشیده ، پیراهنش را پاره کرده و با این همه کشش صبر کردن از طاقت بشر بیرون است . از سوى دیگر از ناحیه عزیز هم هیچ مانعى متصوّر نبوده ، زیرا عزیز هیچگاه از دستورات همسرش سرنتابیده ، و بر خلاف سلیقه و راى او کارى نکرده و اصلا یوسف را به او اختصاص داده و او را به تربیتش گماشته ، و اینک هر دو در یک قصر زیبا از کاخهاى سلطنتى و داراى مناظر و چشم افکنهایى خرم بسر مى برند که خود یک داعى قوى است که ساکنان را بر عیش و شهوت وابدارد.

در این قصر خلوت اتاقهایى تودرتو قرار دارد و داستان تعرض عزیزه به یوسف در اتاقى اتفاق افتاده که تا فضاى آزاد درهاى متعددى حائل است که همه با طرح قبلى محکم بسته شده و پرده ها از هر سو افتاده ، و حتى کوچکترین روزنه هم به بیرون نمانده ، و دیگر هیچ احتمال خطرى در میان نیست . از سوى دیگر دست رد به سینه چنین بانویى زدن نیز خالى از اشکال نیست ، چون او جاى عذر باقى نگذاشته ، آنچه وسائل پرده پوشى تصوّر شود به کار برده . علاوه بر این ، مخالطت یوسف با او براى یکبار نیست ، بلکه مخالطت امروزش کلید یک زندگى گواراى طولانى است . او مى توانست با برقرارى رابطه و معاشقه با عزیزه به بسیارى از آرزوهاى زندگى از قبیل سلطنت ، عزّت و ثروت برسد.

پس همه اینهایى که گفته شد امورى تکان دهنده بودند که هر یک به تنهایى کوه را از جاى مى کند و سنگ سخت را آب مى کند و هیچ مانعى هم تصوّر نمى رفت که در بین باشد که بتواند در چنین شرایطى جلوگیر شود.

هیچ مانعى جز ایمان جلوگیر نفس یوسف(ع) نشده است

چون چند ملاحظه ممکن بود که در کار بیاید و جلوگیر شود: اول ترس از اینکه قضیه فاش شود و در دهنها بیفتد. دوم اینکه به حیثیت خانوادگى یوسف بربخورد. سوم اینکه این عمل خیانتى نسبت به عزیز بود.

اما مساءله فاش شدن قضیه که ما در سابق روشن کردیم که یوسف کاملا از این جهت ایمن بوده ، و به فرضى که گوشه اى از آن هم از پرده بیرون مى افتاد براى یک پادشاه ، تفسیر و تاءویل کردن آن آسان بود، همچنانکه بعد از فاش شدن مراوده همسرش با یوسف همین تاءویل را کرد و آب هم از آب تکان نخورد. آرى ، همسرش آنچنان در او نفوذ داشت که خیلى زود راضیش نمود و به کمترین مواخذه اى برنخورد، بلکه با وارونه کردن حقیقت مؤ اخذه را متوجه یوسف نمود و به زندانش انداخت .

و اما مساءله حیثیت خانوادگى یوسف آنهم مانع نبود، زیرا اگر مساءله حیثیت مى توانست چنین اثرى را داشته باشد چرا در برادران یوسف اثرى نداشت و ایشان را از جنایتى که خیلى بزرگتر از زنا بود جلوگیر نشد با اینکه ایشان هم فرزندان ابراهیم و اسحاق و یعقوب بودند، و در این جهت هیچ فرقى با یوسف نداشتند؟ ولى مى بینیم که حیثیت و شرافت خانوادگى مانع از برادرکشى ایشان نشد، نخست تصمیم قطعى گرفتند او را بکشند، سپس نه به خاطر شرافت خانوادگى بلکه به ملاحظاتى دیگر او را در چاه انداخته ، و چون بردگان در معرض فروشش درآوردند، و دل یعقوب پیغمبر را داغدار او کردند، آنچنانکه از شدت گریه نابینا شد.

و اما مساءله خیانت و حرمت ، آن نیز نمى توانست در چنین شرایطى مانع شود، زیرا حرمت خیانت یکى از احکام و قوانین اجتماعى و به خاطر آثار سوء آن و مجازاتى است که در دنبال دارد، و معلوم است که چنین قانونى تا آنجا احترام دارد که در صورت ارتکاب پاى مجازات به میان آید. و خلاصه ، انسان در تحت سلطه قواى مجریه اجتماع و حکومت عادله باشد، و اما اگر قوه مجریه از خیانتى غفلت داشته باشد و یا اصلا از آن خبردار نباشد، و یا اگر خبردار شد از عدالت چشم پوشى نماید و یا مرتکب مجرم از تحت سلطه آن بیرون شود - به زودى خواهیم گفت که - دیگر هیچ اثرى براى اینگونه قوانین نمى ماند.

بنابراین ، یوسف هیچ مانعى که جلوگیر نفسش شود، و بر این همه عوامل قوى بچربد نداشته مگر اصل توحید، یعنى ایمان به خدا، و یا به تعبیرى دیگر محبت الهیى که وجود او را پر و قلب او را مشغول کرده بود، و در دلش جایى حتى به قدر یک سرانگشت براى غیر خدا خالى نگذاشته بود. آرى ، این بود آن حقیقتى که گفتیم دقّت در داستان یوسف آن را به دست مى دهد، اینک به متن آیه برمى گردیم .

معناى این که یوسف(علیه السلام) برهان پروردگارش را ندیده بود قصد همسرعزیز را کرده بود(وهمّ بها لولا...)

پس اینکه فرمود:(و لقد همت به و هم بها لو لا ان را برهان ربه کذلک لنصرف عنه السوء و الفحشاء انه من عبادنا المخلصین) شکى نیست که اشاره است به چگونگى نجات یوسف از آن غائله هولناک و از سیاق برمى آید که منظور از گرداندن سوء و فحشاء از یوسف ، نجات یوسف است از آنچه که همسر عزیز مى خواست و به خاطر رسیدن به آن با وى مراوده و خلوت مى کرد. و نیز برمى آید که مشار الیه(کذلک) همان مفادى است که جمله(ان را برهان ربه) مشتمل بر آن است .

پس برگشت معناى(کذلک لنصرف) به این میشود که یوسف(علیه السلام) از آنجایى که از بندگان مخلص ما بود، ما بدى و فحشاء را به وسیله آنچه که از برهان پروردگارش دید از او بگرداندیم . پس معلوم شد سببى که خدا به وسیله آن سوء و فحشاء را از یوسف گردانید تنها دیدن برهان پروردگارش بود.

لازمه این حرف این است که جزاء مقدر(لو لا) ارتکاب سوء و فحشاء باشد و لازمه این هم این است که(لو لا ان را...) قید براى(و هم بها) باشد، لازمه این نیز این است که هم یوسف به او عینا مانند(هم) او به یوسف ، یعنى تصمیم بر معصیت باشد. پس در نتیجه(هم) یوسف به او داخل در تحت شرط قرار مى گیرد، و این مى شود: اگر نبود که یوسف برهان پروردگار خود را دید او هم ممکن بود قصد کند.

براى اینکه کلمه(لو لا) هر چند ملحق به ادوات شرط است ، و علماى نحو گفته اند جایز نیست که جزاى شرط بر خود شرط مقدم باشد، و خلاصه هر چند(لو لا) را به(ان) شرطیه قیاس کرده اند و لیکن باید دانست که جمله(و هم بها) جزاى(لو لا) نیست ، بلکه به دلیل اینکه عطف شده بر(و لقد همت به) و جمله(همت به) جمله(قسم خورده شده) براى لام قسم در لقد است ، پس جمله(و هم بها) نیز قسم خورده شده آن خواهد بود، و چون معناى جزاء را هم داشته اند لذا جزاى او حذف شده ، و مثل این شده که بگوییم(به خدا قسم هر آینه او را مى زنم اگر مرا بزند) و معلوم است که به خاطر(ان) شرطیه معنى این مى شود:(به خدا سوگند اگر مرا بزند من او را مى زنم).

پس معناى آیه این مى شود:(به خدا قسم هر آینه همسر عزیز قصد او را کرد و به خدا قسم او هم اگر برهان پروردگار خود را ندیده بود هر آینه قصد او را کرده بود و چیزى نمانده بود که مرتکب معصیت شود). و اینکه مى گوییم(چیزى نمانده بوده) و نمى گوییم معصیت مى کرد، براى این است که کلمه(هم) بطورى که مى گویند جز در مواردى که مقرون به مانع است استعمال نمى شود، مانند آیه(و هموا بما لم ینالوا) و آیه(اذ همت طائفتان منکم ان تفشلا)، و نیز مانند شعر صخر که گفته :

اهم بامر الحزم لا استطیعه و قد حیل بین العیر و النزوان .

بنابر آنچه گفته شد اگر برهان پروردگارش را نمى دید واقع در معصیت نمى شد بلکه تنها تصمیم مى گرفت و نزدیک به ارتکاب مى شد، و نزدیک شدن غیر از ارتکاب است ، و لذا خداى تعالى به همین نکته اشاره کرده و فرموده :(لنصرف عنه السوء و الفحشاء - تا سوء و فحشاء را از او بگردانیم) و نفرموده :(لنصرفه عن السوء و الفحشاء - تا او را از سوء و فحشاء بگردانیم) - دقّت بفرمایید.

از اینجا روشن مى شود که مناسب تر آنست که بگوییم منظور از(سوء) تصمیم بر گناه و میل به آن است ، و منظور از فحشاء ارتکاب فاحشه یعنى عمل زنا است ، پس یوسف(علیه السّلام) نه این کار را کرد و نه نزدیکش شد، ولى اگر برهان پروردگار خود را نمى دید به انجام آن نزدیک مى شد، و این همان معنایى است که مطالب گذشته ما و دقّت در اسباب و عوامل دست به هم داده در آن حین آن را تاءکید مى کند.

اینک به رسیدگى یک یک جملات پرداخته مى گوییم : حرف(لام) در(و لقد همت به) براى قسم است ، و معنایش این است که(قسم مى خورم که به تحقیق عزیز قصد یوسف را کرد به آنچه که از او مى خواست) و معلوم است که قصد کردن و تصمیم گرفتن وقتى است که اراده تواءم با مقدارى از عمل بوده باشد.

جمله(و هم بها لو لا ان را برهان ربه) عطف است بر مدخول(لام) قسم که در جمله قبلى بود، و معنایش اینست که(و قسم مى خورم که اگر دیدن برهان پروردگارش نمى بود نزدیک بود که او را در آنچه که مى خواست اجابت کند).

برهانى که دیدن آن ، یوسف را از لغزش بازداشت نوعى علم شهودى بوده است که بهبندگان مخلص ارائه مى شود

کلمه(برهان) به معناى سلطان است ، و هر جا اطلاق شود مقصود از آن سببى است که یقین آور باشد، چون در این صورت برهان بر قلب آدمى سلطنت دارد، مثلا اگر معجره را برهان مى نامند و قرآن کریم مى فرماید:(فذانک برهانان من ربک الى فرعون و ملاه) و یا مى فرماید:

(یا ایها الناس قد جائکم برهان من ربکم) براى اینست که معجره یقین آور است ، و اگر دلیل و حجت را هم برهان نامیده و مى فرماید:(ءاله مع اللّه قل هاتوا برهانکم ان کنتم صادقین) باز براى این است که دلیل ، حجت یقینى است ، که حق را روشن ساخته و بر دلها حاکم مى شود، و جاى تردیدى باقى نمى گذارد.

و اما آن برهانى که یوسف از پروردگار خود دید هر چند کلام مجید خداى تعالى کاملا روشنش نکرده که چه بوده ، لیکن به هر حال یکى از وسائل یقین بوده که با آن ، دیگر جهل و ضلالتى باقى نمانده ، کلام یوسف آنجا که با خداى خود مناجات مى کند - و به زودى خواهد آمد - دلالت بر این معنا دارد، چون در آنجا مى گوید:(و الا تصرف عنى کیدهن اصب الیهن و اکن من الجاهلین ...) و همین خود دلیل بر این نیز هست که سبب مذکور از قبیل علمهاى متعارف یعنى علم به حسن و قبح و مصلحت و مفسده افعال نبوده ، زیرا اینگونه علمها گاهى با ضلالت و معصیت جمع مى شود، همچنانکه از آیه(افرایت من اتخذ الهه هویه و اضله على علم) و آیه(و جحدوا بها و استیقنتها انفسهم) به خوبى استفاده مى شود.

پس یقینا آن برهانى که یوسف از پروردگار خود دید، همان برهانى است که خدا به بندگان مخلص خود نشان مى دهد و آن نوعى از علم مکشوف و یقین مشهود و دیدنى است ، که نفس آدمى با دیدن آن چنان مطیع و تسلیم مى شود که دیگر به هیچ وجه میل به معصیت نمى کند، و ما - ان شاء اللّه - مقدارى درباره آن بحث خواهیم کرد.

(لامى) که در جمله(کذلک لنصرف عنه السوء و الفحشاء) بر سر(لنصرف) در آمده(لام) غایت و یا تعلیل است ، و به هر حال مال هر دو یکى است . و کلمه کذلک متعلق است به جمله(لنصرف) و اشاره مزبور اشاره است به رویت برهان رب که قبلا گفته بود، و کلمه سوء به معناى چیزى است که صدورش از عبد از آن جهت که عبد است بد باشد، و این مطلق معصیت و یا قصد معصیت را شامل است . و کلمه(فحشاء) به معناى ارتکاب عمل زشتى از قبیل زنا و امثال آن است ، و ما قبلا گفتیم که از ظاهر سیاق برمى آید که سوء و فحشاء با زنا و قصد زنا منطبق است .

و معناى آیه این است که : نتیجه و یا علاتّینکه او برهان رب خود را بدید این بود که ما فحشاء و قصد به آن را از او برگرداندیم .

و یکى از اشارات لطیف که در این جمله ، یعنى در جمله(لنصرف عنه السوء و الفحشاء) به کار رفته این است که سوء و فحشاء را از یوسف برگردانیده ، نه اینکه او را از فحشاء و قصد به آن برگردانیده باشد، چون اگر بطور دومى تعبیر شده بود دلالت داشت بر اینکه در یوسف اقتضاى ارتکاب آن دو بود، و او محتاج بود که ما او را از آن دو برگردانیم ، و این با شهادت خدا به اینکه یوسف از بندگان مخلص بود منافات دارد. آرى ، بندگان مخلص آنهایند که خداوند، خالص براى خود قرارشان داده ، بطورى که دیگر غیر خدا هیچ چیز در آنان سهم ندارد، و در نتیجه غیر خدا را اطاعت نمى کنند، خواه تسویل شیطان باشد و یا تزیین نفس و یا هر داعى دیگرى غیر خدا.

و اینکه فرمود:(انه من عبادنا المخلصین) در مقام تعلیل جمله(کذلک لنصرف ...) است ، و معنایش این مى شود: ما با یوسف این چنین معامله کردیم به خاطر اینکه او از بندگان مخلص ما بود، و ما با بندگان مخلص خود چنین معامله مى کنیم .

از آیه شریفه ظاهر مى شود که دیدن برهان خدا، شاءن همه بندگان مخلص خداست ، و خداوند سبحان هر سوء و فحشائى را از ایشان برمى گرداند، و در نتیجه مرتکب هیچ معصیتى نمى شوند، و به خاطر آن برهانى که خدایشان به ایشان نشان داده قصد آن را هم نمى کنند، و آن عبارت است از عصمت الهى .

و نیز برمى آید که این برهان یک عامل است که نتیجه اش علم و یقین است ، اما نه از علم هاى معمول و متعارف .

اقوال پاره اى از مفسرین عامه و خاصه در تفسیر آیه :(لقد همّت به و همّلولا...)

مفسرین عامه و خاصه در تفسیر این آیه اقوال مختلفى دارند که در ذیل به برخى از آنها اشاره مى شود:

1 - قول بعضى از ایشان که به ابن عباس و مجاهد و قتاده و عکرمه و حسن و دیگران هم نسبت داده اند، این است که معناى آیه چنین مى شود: همسر عزیز قصد کرد فاحشه و گناه را، یوسف هم همان قصد را کرد، و اگر برهان پروردگار خود را ندیده بود هر آینه آن گناه را مرتکب شده بود.

آنگاه یوسف را به کارهایى توصیف کرده اند که از مقام نبوت بسیار بعید و ساحت مقدس صدیق ، از آن پاک و منره است . و آن توصیف این است : یوسف تصمیم گرفت که با او زنا کند، نزدیک هم رفت بند زیر جامه ها هم باز شد، و آنجایى که یک مرد در هنگام عمل زناشویى مى نشیند نشست ، در آن موقع برهان پروردگارش دستگیرش شده شهوتش را باطل و از هلاکتش برهانید.

آنگاه در توصیف برهان و اینکه چه بوده حرفهاى مختلفى زده اند.

مثلا غزالى ، در تفسیرى که براى این سوره نوشته مى گوید: در معناى این آیه ، یعنى برهان اختلاف کرده اند، که مقصود از آن چیست ؟ بعضى گفته اند: مرغى روى شانه اش نشست و در گوشش گفت : دست نگهدار که اگر این کار را بکنى از درجه انبیاء ساقط خواهى شد. بعضى دیگر گفته اند:یعقوب را دید که در کنارى ایستاده انگشت به دندان مى گزد، و مى گوید: اى یوسف نمى بینى مرا؟ حسن بصرى گفته(برهان) این بود که دید همسر عزیز نخست چادرى بر روى چیزى افکند، پرسید چه مى کنى ؟ گفت : روى بتم را مى پوشم که مرا به چنین حالتى نبیند، یوسف گفت تو از یک سنگ و جماد بى چشم و گوش حیا مى کنى و من از خدایى که مرا مى بیند و از پنهان و آشکارم خبر دارد حیا نکنم ؟!

ارباب اللسان گفته : از ضمیر و سر خود صدائى شنید که : اى یوسف ! اسم تو در دیوان انبیاء نوشته شده ، و تو مى خواهى کار سفیهان را بکنى . بعضى دیگر گفته اند: کف دستى دید که از دیوار خارج شد و بر آن نوشته بود:(و لا تقربوا الزنا انه کان فاحشه و ساء سبیلا - نزدیک زنا نروید که فاحشه و راه بدى است). عده اى گفته اند: سقف خانه باز شد، و صورت زیبایى دید که مى گفت : اى رسول عصمت ، نکن زیرا تو معصومى . طایفه اى دیگر گفته اند: سر خود را پایین انداخت دید بر زمین نوشته شده :(و من یعمل سوء یجز به - هر که کار بدى کند به همان کیفر داده مى شود) بعضى دیگر گفته اند: فرشته اى نزدش آمد و بال خود را به پشت او کشید، شهوتش از نوک انگشتان پایش ریخت(و رغبتش تمام شد). بعضى دیگر گفته اند: خود عزیز را در حیاط دید که صدا مى زند: آیا من اینجا نیستم . بعضى دیگر گفته اند: بین او و طرفش حجابى افتاد که یکدیگر را نمى دیدند. بعضى گفته اند: دخترى از دختران بهشت را دید و از جمال و حسن او متحیر گشته ، پرسید: از کیستى ؟ گفت : از کسى هستم که در دنیا زنا نکرده باشد. و بعضى گفته اند: مرغى از کنارش عبور کرد و بر او بانگ زد که اى یوسف ! عجله مکن که او براى تو حلال است و براى تو خلق شده بعضى گفته اند:

آن چاهى را دید که در ته آن بیچاره بود، و دید که فرشته اى لب آن چاه ایستاده مى گوید: اى یوسف ! آیا بیچارگى آن روزت فراموشت شده . بعضى دیگر گفته اند: زلیخا را به صورتى بسیار زشت دید و از او فرار کرد. بعضى گفته اند صدایى شنید که مى گوید: اى یوسف به سمت راستت نگاه کن ، وقتى نگاه کرد اژدهایى عظیم دید - که بزرگتر از آن قابل تصوّر نبود، و مى گفت : زناکاران فردا در شکم منند، لا جرم یوسف فرار کرد. این بود گفتار غزالى .

از جمله حرفهاى دیگرى هم که زده اند این است که یعقوب در برابرش مجسم شده و ضربه اى به سینه اش زد که در یک لحظه شهوتش از سر انگشتانش بریخت . این روایت را الدّرالمنثور از مجاهد و عکرمه و ابن جبیر آورده ، و به غیر این ، روایات دیگرى هم آورده است .

بررسى و نقد روایت مذکور(از تفسیر سیوطى)

جواب روایت سیوطى این است که علاوه بر اینکه یوسف(علیه السّلام) - همانطور که قبلا اثبات شد - پیغمبر و دار