background
وَلَا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتٌ ۚ بَلْ أَحْيَاءٌ وَلَٰكِنْ لَا تَشْعُرُونَ
و كسانى را كه در راه خدا كشته مى‌شوند، مرده نخوانيد، بلكه زنده‌اند؛ ولى شما نمى‌دانيد.
آیه 154 سوره الْبَقَرَة

بیان

این پنج آیه در سیاق متحد، و جملاتش از نظر لفظ در یک سیاق و از نظر معنا هم بیکدیگر مرتبطند، اول آنها بآخر نظر دارد و آخرش باولش ، و از اینجا فهمیده میشود که این پنج آیه یکباره نازل شده نه در چند هنگام .

اخبار و اشاره آیات شریفه به مصائب و بلایائى که در نتیجه جهاد وقتال پیش مى آیند

و سیاق آن داد مى زند که قبل از نازل شدن دستور جهاد و تشریع آن نازل شده ، چون در این آیات از بلائى پیشگوئى شده که بعدها مسلمانان با آن روبرو مى شوند و مصائبى را بزودى مى بینند، البته نه هر بلا و مصیبت ، بلکه بلاى عمومى که چون سایر بلیات معمولى و همیشگى نیست .

آرى نوع انسان مانند سایر انواع موجودات در این نشئه که نشئه طبیعت است ، هرگز در افرادش خالى از حوادث جزئى نیست ، حوادثى که تنها نظام فرد را در زندگى شخصیش مختل میسازد و یا مى میرد و یا مریض میشود، یا ترس و گرسنگى و اندوه و محرومیت چرخ زندگیش را از کار مى اندازد، این سنتى است از خدا که همواره در مخلوقات و بندگانش جارى ساخته ، چون دار طبیعت دار تزاحم و نشئه نشئه تبدل و تحول است :(فلن تجد لسنة اللّه تبدیلا ولن تجد لسنة اللّه تحویلا)،(براى سنت خدا نه تبدیلى خواهى یافت ، و نه تحویلى).

ولکن این بلاى فردى هر چند دشوار و بر شخص مبتلاى بدان سنگین است ، ولى مانند بلاها و محنت هاى عمومى مهیب و هول انگیز نیست براى اینکه بلاى فردى وقتى به فردى روى مى آورد، صاحب بلا هم در نیروى تعقلش و هم در استوارى عزمش و هم در ثبات نفسش ، از قواى دیگر افراد کمک مى گیرد، و اما بلاهاى عمومى که دامنه اش همه جا گسترده مى شود، شعور عمومى را سلب میکند راءى و احتیاط و تدبیر چاره را از هیئت اجتماع مى گیرد و در نتیجه نظام حیات از همه مردم مختل مى شود - و خوف چندین برابر و وحشت متراکم مى گردد، آنچنانکه عقل و شعور از کار مى افتد و عزم و ثبات تباه مى گردد - پس بلاى عمومى و محنت همگانى دشوارتر و تلخ ‌تر است و این حقیقتى است که آیات مورد بحث بدان اشاره دارد.

مقصود از بلا در آیات مورد بحث

بلائى که در آیات مورد بحث از آن سخن رفته ، هر بلاى عمومى نیست وبا و قحطى نیست ، بلکه بلائى است عام که خود مسلمانان خود را بدان نزدیک کرده اند، بلائى است که بجرم پیروى از دین توحید و اجابت دعوت حق بدان مبتلا شدند، جمعیت اندکى که همه دنیا و مخصوصا قوم و قبیله خود آنان مخالفشان بودند و جز خاموش کردن نور خدا و استیصال کلمه عدالت و ابطال دعوت حق ، هدفى و همى نداشتند.

و براى رسیدن به این منظور شیطانى خود، هیچ راهى جز قتال نداشتند، براى اینکه سایر راههائى را که ممکن بود مؤ ثر بیفتد، پیموده بودند، القاء وسوسه و شبهه در میان افراد کردند، فتنه و آشوب براه انداختند، ولى مؤ ثر واقع نشد و نتیجه نداد، براى اینکه حجت قاطع و برهان روشن در طرف رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم و مسلمین بود، وسوسه و فتنه و دسیسه کجا مى تواند در مقابل حجت قاطع دوام یابد؟ و دشمن کجا مى تواند به اثر آنها اطمینان پیدا کند؟

پس براى سد راه حق ، و اطفاء نور روشن و درخشان دین ، بغیر از قتال و استمداد از جنگ و خونریزى راه دیگرى برایشان نماند، این وضعى بود که مخالفین دین داشتند، از طرف دین هم وضع همینطور و بلکه از این روشن تر بود که چاره اى جز جنگ نیست ، براى اینکه از آن روزى که انسان در این کره خاکى قدم نهاده ، این تجربه را بدست آورده که حق وقتى اثر خود را مى کند که باطل از محیط دور شود.

(اول اى جان دفع شر موش کن وانگه اندر جمع گندم جوش کن) و موش باطل از بین نمیرود مگر با اعمال قدرت و نیرو.

دعوت مسلمانان بر استعانت از صبر و صلاة بر هنگام بلا

و سخن کوتاه اینکه در آیات مورد بحث بطور اشاره خبر میدهد: که چنین محنتى و بلائى رو به آمدن است ، چون در آیات ، سخن از قتال و جهاد در راه خدا کرده چیزى که هست این بلا را بوصفى معرفى کرده که دیگر چون سایر بلاها مکروه و ناگوار نیست و صفت سوئى در آن باقى نمانده و آن اینست که این قتال مرگ و نابودى نیست ، بلکه حیات است و چه حیاتى !! پس این آیات مؤ منین را تحریک مى کند که خود را براى قتال آماده کنند و به ایشان خبر میدهد که بلا و محنتى در پیش دارند، بلائى که هرگز به مدارج تعالى و رحمت پروردگارى و به اهتداء، بهدایت ش نمى رسند، مگر آنکه در برابر آن صبر کنند و مشقت هایش را تحمل نمایند، و به ایشان این حقیقت را تعلیم میدهد که باید براى رسیدن به هدف از قتال استمداد بگیرند، مى فرماید: از صبر و نماز استعانت بجوئید، از صبر که عبارتست از خوددارى از جزع و ناشکیبائى و از دست ندادن امر تدبیر، و از نماز که عبارت است از توجه بسوى پروردگار و انقطاع بسوى کسیکه همه امور بدست او است ، آرى(ان القوة لله جمیعا)،(نیرو همه اش از خداست).

(یا ایها الذین آمنوا استعینوا بالصبر و الصلوة ان اللّه مع الصابرین) در معناى صبر و صلاة در ذیل آیه :(و استعینوا بالصبر و الصلوة ، و انها لکبیرة الا على الخاشعین)،

صبر و نماز و تاءکید فراوان خداوند در قرآن بر تمسک بر آندو

پاره اى مطالب گفته شد، در اینجا نیز میگوئیم : صبر از بزرگترین ملکات و احوالى است که قرآن آنرا ستوده و مکرر امر بدان نموده است ، تا بجائى که قریب به هفتاد مورد شده ، حتى درباره اش فرموده :(ان ذلک من عزم الامور)،(این صبر از کارهاى بس مهم است) و نیز فرموده :(و ما یلقیها الا الذین صبروا و ما یلقیها الا ذوحظ عظیم)،(این اندرز را نمیپذیرد مگر کسانیکه صبر کنند و نمى پذیرد، مگر صاحب بهره اى عظیم) و نیز فرموده :(انما یوفى الصابرون اجرهم بغیر حساب)،(تنها صابرانند که بدون حساب اجرشان بتمام داده میشود).

و اما(صلوة) در باره آن همین قدر میگوئیم : که نماز از بزرگترین عبادتهائى است که قرآن بر آن تاءکید بسیار دارد، حتى درباره اش ‍ فرموده :(ان الصلوه تنهى عن الفحشاء و المنکر)،(نماز انسان را از فحشاء و منکر باز میدارد)، و در قرآن کریم درباره هر امرى سفارش مى کند، در صدر آن و در اولش نماز را بیاد مى آورد.

خداى سبحان صبر را چنین توصیف کرده که خدا با صابران است که داراى این صفتند، و اگر در آیه مورد بحث تنها صبر راتوصیف کرد و از نماز چیزى نفرمود، با اینکه در آیه :(و استعینوا بالصبر و الصلوة و انها لکبیرة) الخ نماز را توصیف کرده ، بدین جهت بود که مقام آیات مورد بحث مقام برخورد با مواقف هول انگیز و هماوردى با شجاعان است و در این مقام اهتمام ورزیدن به صبر مناسب تر است ، بخلاف آیه سابق ، و باز به همین جهت در آیه مورد بحث فرمود:(ان اللّه مع الصابرین)، و نفرمود:(ان اللّه مع المصلین).

و اما اینکه فرمود: خدا با صابران است این معیت غیر آن معیتى است که در آیه :(و هو معکم اینما کنتم)،(او با شماست هر جا که باشید)، آمده ، براى اینکه معیت در آیه سوره حدید معیت احاطه و قیمومت است ، میخواهد بفرماید: خدا بر همه شما احاطه دارد و قوام ذات شما باو است ، بخلاف معیت در آیه مورد بحث که بمعناى یارى کردن صابران است میخواهد بفرماید(الصبر مفتاح الفرج صبر کلید فرج خدائى و یارى اوست).

نظر جمعى مفسرین درباره زنده بودن شهدا

(و لا تقولوا لمن یقتل فى سبیل اللّه اموات بل احیاء، و لکن لا تشعرون) بعضى از مفسرین چه بسا گفته باشند: که خطاب(نگوئید) به مؤ منین است که به خدا و رسول و روز جزا ایمان دارند و معتقدند که بعد از زندگى دنیا زندگى دیگرى هست و دیگر از چنین کسانى تصور نمى رود که بگویند: آنهائى که در راه خدا کشته شده اند بکلى از بین رفته اند،

با اینکه دعوت حقه دین را اجابت کرده اند و آیات بسیارى از قرآن را که درباره معاد صحبت مى کند شنیده اند.

علاوه بر اینکه آیه شریفه سخنش درباره عموم مردم نیست بلکه براى خصوص شهداء که در راه خدا کشته شده اند، خبر از زندگى بعد از مرگ میدهد و این خبر را به مؤ منین که هنوز شهید نشده اند و به همه کفار میدهد، با اینکه زندگى بعد از مرگ اختصاص به شهیدان ندارد، و شهید و مؤ من غیر شهید، و کفار، همه این زندگى را دارند پس باید گفت : منظور از زندگى بعد از شهادت این است که نام شهید زنده میماند و در اثر مرور زمان ذکر جمیلش کهنه نمیشود، این نظریه جمعى از مفسرین است و ما باین تفسیر چند اشکال داریم :

چند اشکال بر این نظر اول اینکه این حیاتى که شما آیه را با آن معنا کردید، جز یک گول زننده چیز دیگرى نیست ، و اگر پیدا شود تنها در وهم پیدا مى شود نه در خارج ، حیاتى است خیالى که بغیر از اسم ، حقیقت دیگر ندارد و مثل چنین موضوع وهمى ، لایق به کلام خداى تعالى نیست ، خدائیکه جز بحق دعوت نمى کند، و میفرماید:(فماذا بعد الحق الا الضلال)،(بعد از حق غیر از ضلالت چه مى تواند باشد)، آنوقت چگونه به بندگانش مى فرماید: در راه من کشته شوید و از زندگى چشم بپوشید تا بعد از مرگ مردم بشما بگویند(چه مرد خوبى بود)؟.

و اگر شنیده اید که ابراهیم(علیه السلام) از خداى تعالى درخواست کرده که :(و اجعل لى لسان صدق فى الاخرین)، منظورش ‍ ذکر خیر آیندگان نبوده ، بلکه منظورش این بوده که دعوت حقه اش در انسان هاى آینده نیز باقى باشد و لسان صادقش همواره گویا بماند، نه اینکه بعد از او ذکر خیرش را بگویند و بس .

بله این سخن دل خوش کننده و باطل و وهم کاذب ، با منطق مردمى مادى و طبیعى مسلک ، جور در مى آید، براى این که آنها نفوس را هم مادى مى دانند و معتقدند وقتى انسان مرد بکلى باطل و نابود مى شود و اعتقادى به زندگى آخرت ندارند.

از سوى دیگر احساس کردند که انسان بالفطره احتیاج دارد به اینکه در راه امور مهمه قائل به بقاء نفوس و تاءثرش بسعادت و شقاوت بعد از مردن ، بوده باشد، چون رسیدن و ارتقاء به هدف هاى بلند، فداکارى و قربان شدن لازم دارد، مخصوصا هدف هاى بسیار مهم که بخاطر آن باید اقوامى کشته شوند تا اقوامى دیگر زنده بمانند.

و اگر بنا باشد هر کس بمیرد نابود شود، دیگر چه کسى خود را فداى دیگران مى کند و چه داعى دارد کسى که معتقد به موت و فوت است ،

ذات خود را باطل کند تا ذات دیگران باقى بماند، نفس خود را از زندگى محروم سازد تا دیگران زنده بمانند. لذائذ مادى را که میتواند از راه جور و زندگى جابرانه بدست آورد، از دست بدهد، تا دیگران با داشتن محیطى عادلانه از آن لذائذ بهره مند شوند؟

جوامع و افراد طبیعى مسلک چنین اوهام و خرافاتى را درست کرده اند

آخر هیچ عاقلى هیچ چیزى را نمى دهد، مگر براى اینکه چیزى دیگر بگیرد، و اما دادن و نگرفتن و صرفنظر کردن بدون گرفتن ، کار عاقلانه اى نیست هیچ عاقلى حاضر نیست بمیرد براى زندگى دیگران ، محرومیت بکشد بخاطر بهره مندى دیگران .

پس فطرت انسان هرگز چنین معامله بى سودى را نمى پذیرد، جوامع و افراد طبیعى مسلک و مادى ، این فطرت را دارند و چون این معنا را مى فهمند، لذا مجبور شدند براى دلخوشى خود اوهام و خرافاتى کاذب را درست کنند، خرافاتى که جز در عرصه خیال و حظیره وهم ، موطنى دیگر ندارد، مثلا میگویند: انسان هاى حر و آزاد مردانى که از قید اوهام و خرافات رهیده اند، باید خود را براى وطن و یا هر چیزى که مایه شرف آدمى است فدا کنند تا به زندگى دائم برسند، به این معنا که دائما ذکر خیرش در صفحه روزگار باقى بماند و براى رسیدن به این منظور مقدس ، از پاره اى لذائذ خود بخاطر اجتماع صرفنظر کند تا دیگران از آن بهره مند شوند و در نتیجه امر اجتماع و تمدن استقامت بپذیرد و عدالت اجتماعى برقرار گردد و آن که جان خود را در این راه داده ، به حیات شرف و علاء برسد.

کسى نیست از ایشان بپرسد: وقتى شخص فداکار کشته شد، ترکیب مادى بدنیش از هم پاشید و جمیع خواص زندگى که از آن جمله حیات و شعور است از دست داد، دیگر چه کسى هست که از زندگى شرف و علاء برخوردار گردد و چه کسى هست که این نام نیک را بشنود و از شنیدنش لذت ببرد؟ و آیا این حرف از خرافات نیست ؟.

دوم اینکه ذیل آیه یعنى جمله(ولکن لا تشعرون) با این تفسیر مناسبت ندارد، چون اگر منظور از جمله(بلکه زنده اند، ولکن شما نمیدانید)، نام نیک بود. جا داشت بفرماید:(بلکه نام نیکشان زنده و باقى است و بعد از مردنشان مردم به خیر یادشان مى کنند)، چون مقام ، مقام دلخوش کردن و تسلیت است .

سوم اینکه نظیر این آیه - که در حقیقت مفسر آیه مورد بحث است حیات شهداء بعد از کشته شدن را بوصفى توصیف کرده که با این تفسیر منافات دارد و این آیه این است :(و لا تحسبن الذین قتلوا فى سبیل اللّه امواتا، بل احیاء عند ربهم یرزقون)،(زنهار مپندارى که آنان که در راه خدا کشته شده اند مردگانند. نه ، بلکه زنده اند و نزد پروردگار خود روزى میخورند)،

و شش آیه بعد از آن ، و معلوم است که این زندگى یک زندگى خارجى و واقعى است نه ذهنى و فرضى .

چهارم اینکه گفتند: همه مسلمانان معتقد بودند به بقاء بعد از مرگ ، در پاسخ میگوئیم : این آیه شریفه در اواسط رسالت رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم نازل شده و در آن هنگام بى اطلاعى بعضى از مردم از بقاء بعد از مرگ خیلى بعید نیست ، چون آن ایمانى که عموم مسلمانان نسبت به زندگى آخرت دارند و قرآن هم نصوصى پشت سر هم درباره اش دارد که قابل تاءویل نیست ، زندگى بعد از بعث و قیامت است ، اما زندگى ما بین مرگ و بعث - یعنى حیات برزخى - هر چند که آن را نیز قرآن کریم سر بسته و مجمل ذکر کرده و از معارف حقه قرآنى است ولیکن از نظر وضوح به حدى نیست که از ضروریات قرآن شمرده شود و کسى جاهل و منکر آن نشود.

بلکه حتى اجماعى هم نیست ، و بسیارى از مسلمانان حتى امروز هم منکر آنند، چون منکر تجرد نفس از مادیت هستند و معلوم است که وقتى نفس آدمى مادى باشد، مانند بدن ، با مرگ و انحلال ترکیب از بین میرود، اینها معتقدند که انسان بعد از مردن روح و بدنش ‍ همه از بین میرود و نابود مى شود و آنگاه در روز قیامت دوباره هم روح و هم بدن خلق میشود.

بنابراین ممکن است مراد از حیات خصوص شهداء این باشد که تنها این طائفه حیات برزخى دارند و این معنا را بسیارى از معتقدین به معاد جاهلند، هر چند که بسیارى هم از آن آگاه باشند.

مراد از حیات بعد از شهادت ، حیات حقیقى(در عالم برزخ) است

و سخن کوتاه اینکه مراد به حیات در آیه شریفه حیات حقیقى است نه صرف دل خوش کننده مخصوصا با در نظر گرفتن اینکه قرآن کریم در چند جا زندگى کافر را بعد از مردنش هلاکت و بوار خوانده و از آن جمله فرموده :(و احلوا قومهم دار البوار)،(قوم خود را بدار هلاک وارد کردند) و آیاتى دیگر نظیر آن ، مى فهمیم که منظور از حیات شهیدان ، حیاتى سعیده است نه صرف حرف ، حیاتى است که خداوند تنها مؤ منین را با آن احیاء مى کند، همچنان که فرمود:(و ان الدار الاخرة لهى الحیوان ، لو کانوا یعلمون)،(و بدرستى خانه آخرت تنها زندگى حقیقى است ، اگر مى توانستند بفهمند)، و اگر بعضى نتوانستند بفهمند، بخاطر این بود که حواس ‍ خود را منحصر در درک خواص زندگى در ماده دنیائى کردند و غیر آن را نخواستند بفهمند، و چون نفهمیدند، لذا نتوانستند میان بقاء بان زندگى و فنا فرق بگذارند و آن زندگى را هم فنا پنداشتند و این پندار اختصاص بکفار نداشت ، بلکه مؤ من و کافر هر دو در دنیا دچار این اشتباه هستند.

و به همین جهت در آیه مورد بحث به مؤ من و کافر خطاب مى کند: به اینکه شهدا بعد از مردن نیز زنده اند، ولى شما نمى فهمید، یعنى با حواس خود درک نمى کنید، همچنانکه در آن آیه دیگر باز مى فرماید:(لهى الحیوان لو کانوا یعلمون)، یعنى اگر مى توانستند یقین حاصل کنند، چون علم در اینجا به معناى یقین است ، بشهادت اینکه در آیه :(کلا لو تعلمون علم الیقین ، لترون الجحیم)،(حاشا اگر بعلم یقین میدانستید، جهنم را مى دیدید)، علم به آخرت را مقید به علم یقین کرده است .

و بنابر آنچه گذشت - هر چند خدا داناتر است - معناى آیه اینطور مى شود: کسانى که در راه خدا کشته شده اند مرده مگوئید و آنان را فانى و باطل نپندارید که آن معنائى که از دو کلمه مرگ و حیات در ذهن شما هست بر مرگ آنان صادق نیست ، چون مرگ آنان آنطور که حس ظاهر بین شما درک میکند به معناى بطلان نیست ، بلکه مرگ آنان نوعى زندگى است ، ولى حواس شما آنرا درک نمیکند.

خطاب به مؤ منین به جهت رفع اضطراب از دلهاى آنان است

خواهى گفت : این سخن در برابر کفار بجا است ، ولى خطاب در آن به مؤ منین که یا همه و یا بیشترشان علم به بقاء زندگى انسان در بعد از مرگ هم دارند و مرگ را بطلان ذات انسان نمى دانند، چه معنا دارد؟ در پاسخ مى گوئیم : درست است که مؤ منین این معنا را مى دانند ولیکن در عین حال وقتى تصور کشته شدن را مى کنند، قهرا ناراحت میشوند و دچار قلق و اضطراب میگردند چون پاى جان در میان است و شوخى نیست ، لذا در آیه شریفه براى بیدار شدن آنان همان علم و ایمان را که دارند به رخشان مى کشد، تا آن قلق و اضطراب از دلهاشان زایل شود.

و معلوم است که این خطاب ، هم اولیاء کشته شده را بیدار مى کند و مى فهمند که کشته شدن عزیزشان بیش از جدائى چند روز چیز دیگرى نیست ، آنان نیز پس از زمانى کوتاه بوى ملحق میشوند و این جدائى چند روزه در مقابل مرضات خداى سبحان و آن درجاتیکه عزیزشان به آن رسیده ، غیر قابل تحمل نیست .

و هم افراد فدائى و آماده کشته شدن را بیدار مى کند و تشنه جهاد میسازد، چون مى فهمند که در برابر شهادت به حیاتى طیب و نعمتى دائم و رضوانى از خدا مى رسند، در حقیقت خطاب در آیه نظیر خطاب به رسولخدا صلى الله علیه و آله و سلم است ، که میفرماید:(الحق من ربک ، فلا تکونن من الممترین)،(حق از ناحیه پروردگار تو است ، پس زنهار که از دودلان مباش) الخ ، با اینکه رسولخدا صلى الله علیه و آله و سلم هم میدانست که حق از ناحیه خداست و هم به آیات پروردگارش یقین داشت و اولین موقن بود ولکن اینگونه خطابها کلامى است کنایه اى ، میخواهد بفرماید: آنقدر مطلب ، یقینى و روشن است که حتى خطور و تصور برخلافش را هم تحمل نمى کند.

(نشئه برزخ) تا اینجا فهمیدیم که آیه مورد بحث به روشنى دلالت دارد بر اینکه بعد از زندگى دنیا و قبل از قیامت حیاتى هست بنام برزخ ، و این دلالت را آیه دیگرى که نظیر آیه مورد بحث است یعنى آیه(و لا تحسبن الذین قتلوا فى سبیل اللّه امواتا، بل احیاء، عند ربهم یرزقون) و آیات بسیارى دیگر دارند.

سخن بسیار عجیب بعضى مردم درباره آیه شریفه و رد آن

و از عجیب ترین امور سخنى است که بعضى از مردم درباره این آیه گفته اند، و آن این است که آیه در باره شهداى بدر نازل شده و مخصوص بایشان است و شامل غیر ایشان نمیشود و چه خوب گفته اند بعضى از محققین که بعد از نقل این سخن در ذیل آیه(و استعینوا بالصبر و الصلوة) الخ گفته : پروردگارا بما صبرى بده تا در مقابل امثال این سخنان نامربوط، تحمل بخرج دهیم .

من براستى نمى فهمم منظور اینها از این سخنان چیست ؟ و حیات شهداى بدر را چگونه حیاتى تصور مى کنند؟ که فقط مخصوص ‍ آنها باشد، با اینکه درباره همه مردگان میگویند: آدمى بعد از مرگ و یا کشته شدن بکلى نابود گشته و اجزایش از یکدیگر جدا و باطل میگردد آیا در خصوص شهداى بدر معتقد به معجزه اى شده اند؟ آیا میگویند: خداوند خصوص آنانرا به کرامتى از خود اختصاص ‍ داده که حتى پیامبر اکرم و سایر انبیاء و مرسلین ، و اولیاء مقربین را به آن کرامت اکرام نکرده ؟ در میان تمامى خلایق ، خصوص آنان داراى چنین زندگى هستند؟ قطعا این معنا به اعجاز نبوده ، چون چنین چیزى محال است ، آنهم محالى که محال بودنش ضرورى و بدیهى است و معجزه بامر محال تعلق نمى گیرد، و اگر عقل جائز بداند که چنین حکم ضرورى و بدیهى باطل شود، دیگر براى هیچ حکم ضرورى دیگر اعتبارى نمى ماند.

و یا میگویند: حس در همه جا درست احساس مى کند، الا در خصوص کشتگان بدر، که نسبت به آنها دچار اشتباه شده ، خیال کرده که آنان مرده اند، ولى نمرده اند و زنده اند و نزد پروردگار خود مشغول اکل و شرب و سایر لذائذاند، چیزى که هست چشم ما نمى بیند و از نظر ما غائبند و آنچه چشم ها دید که اعضاى آنها قطعه قطعه شد و بدن ها سرد گشت ، همه را اشتباه دید؟.

و اگر ممکن باشد که حس انسانى تا این پایه خطا کند و هیچ معیارى هم در خطاء و صوابش نداشته باشد، یکجا بدون جهت هر چه مى بیند خطا باشد، جاى دیگر باز بدون جهت هر چه مى بیند درست باشد، دیگر چه اعتبارى براى حس باقى میماند.

و اگر بگوئى : در جنگ بدر که خطا رفت بدون جهت نبود بلکه جهتش اراده الهیه بود، در پاسخ میگوئیم : این جواب اشکال را برطرف نمى کند. براى اینکه نقل کلام به اراده الهیه میشود، مى گوئیم : چه علتى باعث شد که خدا در خصوص شهداى بدر چنین اراده اى بکند؟ پس باز اشکال بى اعتبارى حس به حال خود باقى است ، چون باز هم ممکن است چیزى را که واقعیت ندارد، واقع ببینیم و حس کنیم ، و چگونه یک آدم عاقل به خود جراءت میدهد که لب به چنین سخنى بگشاید؟ آیا این حرف غیر از سفسطه چیز دیگرى است ؟

این مفسرین مسلک خود را از عوام محدثین گرفته اند که معتقدند امور غیبى یعنى آنچه از حواس ما غایب است ، و از سوى دیگر ظواهر دینى از کتاب و سنت آنها را اثبات مى کند، از قبیل ملائکه و ارواح مؤ منین و هر چه از این قبیل است ، موجوداتى مادى و اجسامى لطیف هستند که میتوانند در اجسام کثیف حلول و نفوذ کنند، مثلا بصورت انسان و یا چیز دیگر درآیند و همه کارهاى انسانى و یا آن چیز دیگر را انجام دهند، و همه آن قوائى که ما انسانها داریم داشته باشند، چیزى که هست محکوم به احکام ماده و طبیعت نمیشوند، تغییر و تبدل و تجزیه و تحلیل نمى پذیرند، مرگ و حیات طبیعى ندارند و هر وقت خدا اجازه دهد براى حواس ما ظاهر میشوند، و اگر بخواهد که ظاهر نشوند نمیشوند و مشیت خدا، مشیت خالص است ، دیگر علت و جهت و مخصصى در ناحیه حواس ‍ ما و یا در ناحیه خود آن موجودات لازم ندارد،(خلاصه دیگر نباید پرسید: چرا من همه چیز را مى بینم ، ولى شهداى بدر را نمى بینم و یا شهداى بدر چرا برخلاف هر موجود دیگرى براى حواس ما ظاهر نمیشوند)؟

و منشاء این نظریه محدثین این است که ایشان منکر علیت و معلولیت میان موجودات اند، در حالیکه اگر این احتمال پوچ و خیال واهى درست باشد باید فاتحه تمامى حقایق علمى و احکام علمى را خواند تا چه رسد به معارف دینى ، و آنوقت دیگر نوبت نمى رسد به اجسام لطیفى که مورد کرامت خدا باشند و دست تاءثیر و تاءثر مادى و طبیعى به آنها نرسد.

چند آیه قرآنى که دلالت بر(برزخ) دارند

پس از آنچه گذشت روشن گردید: که آیه شریفه بر حیات برزخى دلالت دارد و این حیات برزخى همان عالم قبر است ، عالمى است متوسط میان مرگ و قیامت که در آن عالم ، افراد یا متنعم هستند و یا معذب ، تا آنکه قیامت ، قیام کند.

و از جمله آیاتیکه دلالت بر برزخ دارد آیه مشابه با آیه مورد بحث است که مى فرماید:(و لا تحسبن الذین قتلوا فى سبیل اللّه امواتا، بل احیاء عند ربهم یرزقون)،(تو مپندار کسانیکه در راه خدا کشته شده اند اموات هستند، بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزى میخورند)،(فرحین بما ایتهم اللّه من فضله و یستبشرون بالذین لم یلحقوا بهم من خلفهم ، الا خوف علیهم و لا هم یحزنون)،

به آنچه خدا از فضل خود بایشان داده خوشحالند و به یکدیگر مژده میدهند که فلانى ها هم از دنبال ما خواهند آمد، در حالیکه ترس و اندوهى نداشته باشند) که در سابق گفتیم : چگونه این دو آیه بر وجود عالم برزخ دلالت دارد.

و اگر مفسرینى که گفته اند: این آیات مربوط ب ه شهداء بدر است ، در آن دقت کنند، خواهند دید که سیاق آنها دلالت دارد بر این که غیر شهداى بدر هم با شهداى بدر در این جهت شرکت دارند و عموم مؤ منین بعد از مرگ داراى چنین حیاتى و تنعماتى هستند.

و نیز از آیاتیکه دلالت بر مطلوب ما دارد آیه :(حتى اذا جاء احدهم الموت ، قال رب ارجعون لعلى اعمل صالحا فیما ترکت ، کلا انها کلمة هو قائلها و من ورائهم برزخ الى یوم یبعثون) است ، که مى فرماید:(تا آنکه مرگ یکى از ایشان برسد، آنوقت میگوید: پروردگارا مرا برگردانید، تا شاید عمل هاى صالح کنم و آنچه را نکرده ام جبران نمایم ، حاشا این سخنى است که او(از در بیچارگى) مى زند، تازه در پشت سر برزخى دارند تا روزیکه مبعوث شوند).

که دلالت آن بر وجود حیاتى متوسط میان حیات دنیائى و حیات بعد از قیامت بسیار روشن است ، و انشاءاللّه تمامى حرفهائى که در این آیه داریم در تفسیر خود آن خواهد آمد.

باز از آیاتیکه دلالت بر این معنا دارد آیات :(و قال الذین لایرجون لقاءنا لو لا انزل علینا الملائکه ، اءو نرى ربنا، لقد استکبروا فى انفسهم ،و عتوا عتوا کبیرا یوم یرون الملائکة ، لا بشرى یومئذ للمجرمین ، و یقولون : حجرا محجورا و قدمنا الى ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورااصحاب الجنة یومئذ خیر مستقرا و احسن مقیلا و یوم تشقق السماء بالغمام ، و نزل الملائکة تنزیلا الملک یومئذ الحق للرحمن و کان یوما على الکافرین عسیرا) است که چون ترجمه اش را بخوانى بروشنى بدلالت آن بر وجود عالم برزخ پى مى برى ، و اینک ترجمه آن : و کسانیکه امید دیدار ما را ندارند، میگویند: چرا ملائکه بر خود ما نازل نمیشود؟ و یا چرا پروردگارمان را نمى بینیم ؟ راستى چقدر از خود راضى و در پیش خود طغیان کردند، و چه طغیانى بزرگ ، روزى که ملائکه را مى بینند(و پر واضح است که مراد به این روز، اولین روزیست که ملائکه را مى بینند و آن روزى است که مرگشان مى رسد و به جان دادن مى افتند، چون آیات دیگر نیز بر این معنا دلالت دارد) در آنروز دیگر براى مجرمان خوشى و بشارتى نیست و پى در پى امان میخواهند و ما به آنچه کرده اند مى پردازیم و همه را هیچ و پوچ مى کنیم ، مردمان بهشتى در آنروز در بهترین قرارگاه و بهترین خوابگاه قرار مى گیرند روزیکه آسمان پاره پاره میشود(و مراد به این روز،

روز قیامت است و ملائکه پشت سر هم نازل میشوند در آنروز ملک حقیقى تنها از آن رحمان است ، و روزى است که بر کافران بسیار سخت است).

چون در این آیات مى فرماید که قبل از پاره شدن آسمان در قیامت اصحاب جنت منزلگاهى دارند که بهترین منزلها است ، پس باید زندگى داشته باشند تا محتاج به منزل باشند و انشاءاللّه توضیح و تفصیل سخن در ذیل خود این آیات خواهد آمد.

نمونه هاى دیگرى از آیات قرآنى که دلالت بر برزخ دارند

و نیز از آیاتیکه بر وجود برزخ دلالت دارد آیه :(قالوا: ربنا امتنا اثنتین ، و احییتنا اثنتین ، فاعترفنا بذنوبنا، فهل الى خروج من سبیل ؟)(گفتند: پروردگارا تو ما را دو بار میراندى و دو بار زنده کردى ، اینک به گناهان خود اعتراف مى کنیم آیا راهى براى بیرون شدن هست ؟.

که مى فهماند در روزى که این سخن میگویند، دو بار مرده اند و دو بار هم زنده شده اند، و این جز با وجود برزخ تصور ندارد، باید برزخى باشد تا آدمى یکبار در دنیا بمیرد و یکبار در برزخ زنده شود، و یکبار هم در برزخ بمیرد و در قیامت زنده شود، تا بشود دو بار مردن ، و دو بار زنده شدن ، و گرنه اگر زندگى منحصر در دو عالم باشد، یکى در دنیا و یکى در آخرت ، دیگر دوبار میراندن درست نمیشود، چون در اینصورت انسان فقط یکبار مى میرد، در ذیل آیه :(کیف تکفرون باللّه و کنتم امواتا فاحیاکم) نیز پاره اى مطالب درباره برزخ گذشت بدانجا مراجعه شود.

و نیز از آیاتیکه درباره برزخ گفتگو دارد آیه :(و حاق بآل فرعون سوء العذاب ، النار یعرضون علیها غدوا و عشیا، و یوم تقوم الساعة : ادخلوا آل فرعون اشد العذاب)،(آل فرعون را عذاب بدى فرا گرفت ، عذاب آتش که هر صبح و شام بر آن عرضه میشوند، و روزیکه قیامت بپا شود، بایشان گفته میشود اى ملائکه آل فرعون را بدرون شدیدترین عذاب در آورید) میباشد، براى اینکه همه میدانیم که روز قیامت صبح و شام ندارد روزى است غیر سایر روزها علاوه بر این در اول آیه که بنظر ما راجع به برزخ است مى فرماید آتش بایشان عرضه میشود و در آخرش که باز بنظر ما راجع به قیامت است ، مى فرماید بدرون عذاب در آورید پس معلوم میشود عذاب اهل دوزخ دو نوع است ، یکى دلهره از دیدن آتش و یکى داخل شدن در آن ، پس یکى عذاب برزخ است و دومى عذاب قیامت .

و آیاتیکه از آن این حقیقت قرآنى استفاده میشود و یا به آن اشاره دارد، بسیار است ، مانند آیه :(تاللّه لقد ارسلنا الى امم من قبلک فزین لهم الشیطان اعمالهم فهو ولیهم الیوم ، و لهم عذاب الیم)،(به خدا سوگند رسولانى بسوى امتها که قبل از تو بودند گسیل داشتیم ، ولى شیطان اعمال زشت آنان را در نظرشان زیبا جلوه داد،

امروز هم همان شیطان سرپرست آنها است ، و عذابى دردناک در پیش دارند)، که مى رساند کفار همین الان در تحت سرپرستى شیطان زندگى دارند، تا در روز قیامت به عذاب دردناکى برسند، و همچنین آیاتى دیگر.

بحثى پیرامون تجرد نفس

تدبر در آیه مورد بحث و آیات دیگرى که نظیر آن بود و از نظر خواننده گذشت ، حقیقتى دیگر را روشن میسازد که از مسئله حیات برزخى شهیدان وسیع تر و عمومى تر است و آن این است که بطور کلى نفس آدمى موجودى است مجرد، موجودى است ماوراى بدن و احکامى دارد غیر احکام بدن و هر مرکب جسمانى دیگر(خلاصه موجودى است غیر مادى که نه طول دارد و نه عرض و نه در چهار دیوارى بدن مى گنجد) بلکه با بدن ارتباط و علقه اى دارد و یا به عبارتى با آن متحد است و بوسیله شعور و اراده و سایر صفات ادراکى ، بدن را اداره مى کند.

دقت در آیات سابق این معنا را بخوبى روشن میسازد چون مى فهماند که تمام شخصیت انسان بدن نیست ، که وقتى بدن از کار افتاد شخص بمیرد و با فناى بدن و پوسیدن و انحلال ترکیب هایش و متلاشى شدن اجزائش ، فانى شود، بلکه تمام شخصیت آدمى به چیز دیگرى است ، که بعد از مردن بدن باز هم زنده است ، یا عیشى دائم و گوارا و نعیمى مقیم را از سر مى گیرد.

(عیشى که دیگر در دیدن حقایق محکوم به این نیست که از دو چشم سر ببیند و در شنیدن حقایق از دو سوراخ گوش بشنود، عیشى که دیگر لذتش محدود بدرک ملایمات جسمى نیست) و یا به شقاوت و رنجى دائم و عذابى الیم مى رسد.

و نیز مى رساند که سعادت آدمى در آن زندگى و شقاوت و تیره روزیش مربوط به سنحه ملکات و اعمال او است ، نه به جهات جسمانى(از سفیدى و سیاهى و قدرت و ضعف) و نه به احکام اجتماعى ،(از آقازادگى و ریاست و مقام و امثال آن).

پس اینها حقایقى است که این آیات شریفه آنرا دست میدهد، و معلوم است که این احکام مغایر با احکام جسمانى است و از هر جهت با خواص مادیت دنیوى منافات دارد و از همه اینها فهمیده میشود که پس نفس انسانها غیر بدنهاى ایشان است . و در دلالت بر این معنا آیات برزخ به تنهائى دلیل نیست ، بلکه آیاتى دیگر نیز این معنا را افاده مى کند،

آیاتى که بر دوئیت و مغایرت بین نفس و بدن و تجرد نفس دلالت مى کنند.

از آن جمله این آیه است :(اللّه یتوفى الانفس حین موتها و التى لم تمت فى منامها فیمسک التى قضى علیها الموت ، و یرسل الاخرى)،(خدا است آن کسى که جانها را در دم مرگ و هم از کسانیکه نمرده اند ولى به خواب رفته اند مى گیرد، آنگاه آنکه قضاى مرگش رانده شده نگه میدارد و دیگران را رها مى کند).

چون کلمه(توفى) و(استیفاء) به معناى گرفتن حق به تمام و کمال است و مضمون این آیه ، از گرفتن و نگه داشتن و رها کردن ، ظاهرا این است که میان نفس و بدن دوئیت و فرق است .

و باز از آن جمله این آیه است :(و قالوا اذا ضللنا فى الارض ءانا لفى خلق جدید؟ بل هم بلقاء ربهم کافرون قل یتوفیکم ملک الموت الذى وکل بکم ، ثم الى ربکم ترجعون)،(و گفتند آیا بعد از آنکه در زمین گم شدیم ، دوباره به خلقت جدیدى در مى آئیم ؟ این سخن از ایشان صرف استبعاد است ، و دلیلى بر آن ندارند، بلکه علت آنست که ایمانى به دیدار پروردگارشان ندارند، بگو در دم مرگ آن فرشته مرگى که موکل بر شما است شما را به تمام و کمال مى گیرد و سپس بسوى پروردگارتان بر مى گردید).

که خداى سبحان یکى از شبهه هاى کفار منکر معاد را ذکر مى کند، و آن این است که آیا بعد از مردن و جدائى اجزاء بدن(از آب و خاک و معدنیهایش) و جدائى اعضاى آن ، از دست و پا و چشم و گوشش و نابودى همان اجزاء عضویش و دگرگون شدن صورتها و گم گشتن در زمین ، بطوریکه دیگر هیچ باشعورى نتواند خاک ما را از خاک دیگران تشخیص دهد، دوباره خلقت جدیدى بخود مى گیریم ؟

و این شبهه هیچ اساسى به غیر استبعاد ندارد، و خداى تعالى پاسخ آنرا به رسول گرامیش یاد میدهد و مى فرماید بگو شما بعد از مردن گم نمیشوید و اجزاء شما ناپدید و درهم و برهم نمى گردد، چون فرشته اى که موکل به شما است ، شما را به تمامى و کمال تحویل مى گیرد و نمى گذارد گم شوید، بلکه در قبضه و حفاظت او هستید، آنچه از شما گم و درهم و برهم میشود، بدنهاى شما است نه نفس شما و یا به گونه آن کسى که یک عمر مى گفت(من)، و به او مى گفتند(تو).

و از جمله آنها این آیه است :(و نفخ فیه من روحه)،(و خدا از روح خود در او دمید) که در ضمن آیات مربوطه به خلقت انسان است آنگاه در آیه(یسئلونک عن الروح ، قل الروح من امر ربى)،(از تو از روح مى پرسند، بگو روح از امر پروردگار من است)

بیان مى کند که روح از جنس امر خداست و سپس در آیه :(انما امره اذا اءراد شیئا، ان یقول : له کن فیکون ، فسبحان الذى بیده ملکوت کل شى ء)،(امر او در وقتى که چیزى را اراده کند، تنها این است که به آن چیز بگوید بباش ، و بى درنگ موجود شود، پس ‍ منزه است آن خدائى که ملکوت هر چیز را بدست دارد)، بیان مى کند که روح از سنحه ملکوت و کلمه(کن) است .

و سپس در آیه :(و ما امرنا الا واحدة کلمح بالبصر) او را به وصف دیگرى توصیف کرده ، و آن این است که اولا یکى است و ثانیا، چون چشم گرداندن فورى است و تعبیر به چشم گرداندن مى رساند که امر خدا و کلمه(کن) موجودى است آنى نه تدریجى ، که چون موجود میشود، وجودش مشروط و مقید به زمان و مکان نیست .

از اینجا روشن مى گردد که امر خدا - که روح هم یکى از مصادیق آن است - از جنس موجودات جسمانى و مادى نیست ، چون اگر بود محکوم به احکام ماده بود ویکى از احکام عمومى ماده این است که به تدریج موجود شود، وجودش مقید به زمان و مکان باشد، پس روحى که در انسان هست مادى و جسمانى نیست هر چند که با ماده تعلق و ارتباط دارد.

آیاتى که از آنها کیفیت ارتباط روح با ماده(جسم) بدست مى آید

آنگاه از آیاتى دیگر کیفیت ارتباط روح با ماده بدست مى آید، یکجا مى فرماید:(منها خلقناکم)،(ما شما را از زمین خلق کردیم) و جائى دیگر مى فرماید:(خلق الانسان من صلصال کالفخار)،(انسان را از لایه اى چون گل سفال آفرید).

و نیز فرموده :(و بدء خلق الانسان من طین ، ثم جعل نسله من سلالة من ماء مهین)،(خلقت انسان را از گل آغاز کرد و سپس نسل او را از چکیده اى از آبى بى مقدار قرار داد)، و سپس فرموده :(و لقد خلقنا الانسان من سلالة من طین ، ثم جعلناه نطفة فى قرار مکین ، ثم خلقنا النطفة علقة ، فخلقنا العلقة مضغة فخلقنا المضغة عظاما، فکسونا العظام لحما، ثم انشاءناه خلقا آخر، فتبارک اللّه احسن الخالقین)،(ما از پیش انسان را از چکیده و خلاصه اى از گل آفریدیم و سپس او را نطفه اى در قرارگاهى محفوظ کردیم و سپس ‍ نطفه را علقه و علقه را مضغه و مضغه را استخوان کردیم ، پس آن استخوان را با گوشت پوشاندیم و در آخر او را خلقتى دیگر کردیم ، پس آفرین به خدا که بهترین خالقان است).

و بیان کرد که انسان در آغاز بجز یک جسمى طبیعى نبود و از بدو پیدایشش صورت هائى گوناگون به خود گرفت ، تا در آخر خداى تعالى همین موجود جسمانى و جامد و خمود را،

خلقتى دیگر کرد که در آن خلقت انسان داراى شعور و اراده گشت ، کارهائى مى کند که کار جسم و ماده نیست ، چون شعور و اراده و فکر و تصرف و تسخیر موجودات و تدبیر در امور عالم ، به نقل دادن و دگرگون کردن و امثال آن از کارهائى که از اجسام و جسمانیات سر نمى زد نیازمند است -، پس معلوم شد که روح جسمانى نیست ، بخاطر اینکه موضوع و مصدر افعالى است که فعل جسم نیست .

پس نفس بالنسبه به جسمى که در آغاز مبدا وجود او بوده ، - یعنى بدنى که باعث و منشاء پیدایش آن بوده - به منزله میوه از درخت و بوجهى به منزله روشنائى از نفت است .

با این بیان تا حدى کیفیت تعلق روح به بدن و پیدایش روح از بدن ، روشن میگردد، و آنگاه با فرا رسیدن مرگ این تعلق و ارتباط قطع مى شود، دیگر روح با بدن کار نمى کند، پس روح در اول پیدایشش عین بدن بود و سپس با انشائى از خدا از بدن متمایز مى گردد و در آخر با مردن بدن ، بکلى از بدن جدا و مستقل میشود.

این آن مقدار خصوصیاتى است که آیات شریفه با ظهور خود براى روح بیان میکند و البته آیات دیگرى نیز هست که با اشاره و تلویح این معانى را مى رساند، و اهل بصیرت و تدبر مى توانند به آن آیات برخورد نمایند، هر چند که راهنما خداست .

استعانت از صبر و نماز و داشتن ایمان به حیات پس از مرگ ، پیروزى مى آورند

(و لنبلونکم بشى ء من الخوف و الجوع ، و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات)، بعد از آنکه در آیه قبل ، مؤ منان را امر فرمود تا از صبر و نماز کمک بگیرند، و نیز نهى فرمود از اینکه کشتگان راه خدا را مرده بخوانند و آنان را زنده معرفى کرد، اینک در این آیه علت آن امر و آن نهى را بیان میکند و توضیح میدهد که چرا ایشان را به آن خطابها، مخاطب کرد.

و آن علت این است که بزودى ایشان را به بوته آزمایشى مى برد که رسیدنشان به معالى برایشان فراهم نمى شود و زندگى شرافتمندانه شان صافى نمى شود و به دین حنیف نمى رسند، مگر به آن آزمایش ، و آن عبارت است از جنگ و قتل که یگانه راه پیروزى در آن این است که خود را در این دو قلعه محکم ، یعنى صبر و نماز متحصن کنند و از این دو نیرو مدد بگیرند، و علاوه بر آن دو نیرو، یک نیروى سوم هم داشته باشند و آن طرز فکر صحیح است که هیچ قومى داراى این فکر نشدند، مگر آنکه به هدفشان هر چه هم بلند بوده رسیده اند و نهایت درجه کمال خود را یافته اند، در جنگ ، نیروى خارق العاده اى یافته و عرصه جنگ برایشان چون حجله عروس محبوب گشت و آن طرز فکر این است : که ایمان داشته باشند به اینکه کشتگان ایشان مرده و نابود شده نیستند و هر کوششى که با جان و مال خود میکنند، باطل و هدر نیست ، اگر دشمن را بکشند، خود را به حیاتى رسانده اند که دیگر دشمن با ظلم و جور خود بر آنان حکومت نمى کند و اگر خود کشته شوند،

به زندگى واقعى رسیده اند و بار ظلم و جور بر آنان تحکم ندارد، پس در هر دو صورت موفق و پیروزند.

خداى تعالى در آیه مورد بحث به عموم شدائدى که ممکن است مسلمانان در راه مبارزه با باطل گرفتارش شوند، اشاره نموده و آن عبارت است از خوف و گرسنگى و نقص اموال و جان ه ، و اما کلمه(ثمرات)، ظاهرا مراد به آن اولاد باشد، چون نقص فرزندان و کم شدن مردان و جوانان با جنگ مناسبتر است تا نقص میوه هاى درختان .

و اى بسا از مفسرین که گفته باشند: مراد به کلمه(ثمرات)، میوه درختان خرما است ، و مراد به اموال ، غیر این یک مال است ، یعنى چهارپایان از شتر و گوسفند.

صابران چه کسانى هستند؟

(و بشر الصابرین الذین اذا اصابتهم مصیبة قالوا انا لله و انا الیه راجعون) در این باره صابران را دوباره نام برد تا اولا بشارتشان دهد و ثانیا راه صبر را و اینکه چه صبرى ، صبر جمیل است یادشان دهد، و ثالثا آن علت واقعى که صبر را بر آدمى واجب مى سازد بیان کند، و آن این است که ما ملک خدائیم و مالک حق دارد هر گونه تصرفى در ملک خود بکند، و رابعا پاداش عموم صابران را که عبارت است از درود خدا و رحمت و راه یافتن ، معرفى نماید.

لذا رسول گرامى خود را دستور میدهد: نخست ایشان را بشارت دهد، ولى متعلق بشارت را ذکر نمیکند، تا با همین ذکر نکردن به عظمت آن اشاره کرده باشد و بفهماند: همینکه این بشارت از ناحیه خداست ، جز خیر و جمیل نیست ، و این خیر و جمیل را رب العزه ضمانت کرده است .

و سپس بیان میکند: که صابران کیانند؟ آنهایند که هنگام مصیبت چنین و چنان میگویند.

صبر در برابر مصیبت ها نتیجه ایمان به مالکیت مطلق خداوند بر تمام هستى است

و مصیبت عبارت است از هر واقعه اى که آدمى با آن روبرو شود، چه خیر و چه شر، ولکن جز در وقایع مکروه و ناراحت کننده استعمال نمى شود، و معلوم است که مراد به گفتن(انا لله) الخ ، صرف تلفظ به این الفاظ و بدون توجه به معناى آن نیست و حتى با گفتن و صرف توجه به معنا هم نیست بلکه باید به حقیقت معنایش ایمان داشت باینکه آدمى مملوک خداست و مالکیت خدا به حقیقت ملک است ، و این که دوباره بازگشتش به سوى مالکش مى باشد اینجاست که بهترین صبر تحقق پیدا مى کند، آن صبرى که ریشه و منشاء هر جزع و تاءسفى را در دل مى سوزاند و قطع مى کند، و چرک غفلت را از صفحه دل میشوید.

توضیح اینکه : وجود انسان و تمامى موجوداتى که تابع وجود آدمى هستند، چه قواى او و چه افعالش ، همه قائم به ذات خداى عزیزى هستند که انسان را آفریده و ایجاد کرده ، پس قوام ذات آدمى به اوست و همواره محتاج او، در همه احوالش به اوست ، و در حدوثش ‍ و بقاءش ، مستقل از او نیست .

و چون چنین است ، رب او و مالک او هر گونه تصرفى که بخواهد در او میکند و خود او هیچگونه اختیار و مالکیتى ندارد و به هیچ وجه مستقل از مالک خود نیست ، مالک حقیقى وجودش و قوایش و افعالش .

و اگر هم هستى او را و نیز قوا و افعال او را به خود او نسبت میدهند، مثلا مى گویند فلانى وجود دارد قوا و افعالى دارد، چشم و گوش ‍ دارد، و یا اعمالى چون راه رفتن و سخن گفتن و خوردن و نوشیدن دارد، همین نسبت نیز به اذن مالک حقیقى اوست که اگر مالک حقیقیش چنین اجازه اى نداده بود، همه این نسبتها دروغ بود، زیرا او و هیچ موجودى دیگر مالک چیزى نیستند، و هیچیک از این نسبت ها را ندارند، براى اینکه گفتیم : به هیچ وجه استقلالى از خود ندارند، هر چه دارند ملک اوست .

(چیزى که هست آدمى تا در این نشئه زندگى مى کند، که ضرورت زندگى اجتماعى ناگزیرش کرده ملکى اعتبارى براى خود درست کند و خدا هم این اعتبار را معتبر شمرده و این نیز باعث شده که رفته رفته امر بر او مشتبه گردد و خود را مالک واقعى ملکش بپندارد لذا خداى سبحان در آیه :(لمن الملک الیوم لله الواحد القهار)،(ملک امروز از آن کیست ؟ از آن خداست ، واحد قهار). مى فرماید: بزودى اعتبار نامبرده لغو خواهد شد و اشیاء به حال قبل از اذن خدا برمیگردند، و روزى خواهد رسید که دیگر ملکى نماند، مگر براى خدا و بس ، آنوقت است که آدمى با همه آن چیزها که ملک خود مى پنداشت ، بسوى خداى سبحان برمیگردد.

ملک ظاهرى و ملک حقیقى و اثر توجه انسان به حقیقت ملک خداوند

پس معلوم مى شود ملک دو جور است ، یکى ملک حقیقى که دارنده آن تنها و تنها خداى سبحان است ، واحدى با او در این مالکیت شریک نیست ، نه هیچ انسانى و نه هیچ موجودى دیگر، و یکى دیگر ملک اعتبارى و ظاهرى و صورى است ، مثل مالکیت انسان نسبت به خودش و فرزندش و مالش و امثال اینها، که در این چیزها مالک حقیقى خداست و مالکیت انسان به تملیک خداى تعالى است ، آنهم تملیک ظاهرى و مجازى .

پس اگر آدمى متوجه حقیقت ملک خداى تعالى بشود و آن ملکیت را نسبت به خود حساب کند، مى بیند که خودش ملک مطلق پروردگارش است ، و نیز متوجه مى شود که این ملک ظاهرى و اعتبارى که میان انسانها دست به دست مى شود و از آن جمله ملک انسان نسبت بخودش و مالش ، و فرزندانش و هر چیز دیگر، بزودى باطل خواهد شد و به سوى پروردگارش رجوع خواهد کرد، و بالاخره متوجه مى شود که خود او اصلا مالک هیچ چیز نیست ، نه ملک حقیقى و نه مجازى .

و معلوم است که اگر کسى این معنا را باور داشته باشد، دیگر معنا ندارد که از مصائبى که براى دیگران تاءثر آور است ، متاءثر شود، چون کسى متاءثر میشود که چیزى از مایملک خود را از دست داده باشد، چنین کسى هر وقت گم شده اش پیدا شود و یا سودى به چنگش آید خوشحال مى شود و چون چیزى از دستش برود غمناک میگردد.

اما کسى که معتقد است باینکه مالک هیچ چیز نیست ، دیگر نه از ورود مصیبت متاءثر میشود و نه از فقدان مایملکش اندوهناک(و نه از رسیدن سودى مسرور) مى گردد، و چگونه از رسیدن مصیبت متاءثر مى شود، کسى که ایمان دارد باینکه مالک تنها و تنها خداست ؟ و او حق دارد و مى تواند در ملک خودش هر جور تصرفى بکند.

بحثى در اخلاق

تکرار اعمال نیک که تنها راه تهذیب اخلاقى است از دو طریق عملى مى باشد

باید دانست که اصلاح اخلاق و خویهاى نفس و تحصیل ملکات فاضله ، در دو طرف علم و عمل و پاک کردن دل از خویهاى زشت ، تنها و تنها یک راه دارد، آنهم عبارت است از تکرار عمل صالح و مداومت بر آن ، البته عملى که مناسب با آن خوى پسندیده است ، باید آن عمل را آنقدر تکرار کند و در موارد جزئى که پیش مى آید آن را انجام دهد تا رفته رفته اثرش در نفس روى هم قرار گیرد و در صفحه دل نقش ببندد و نقشى که به این زودیها زائل نشود و یا اصلا زوال نپذیرد. مثلا اگرانسان بخواهد خوى ناپسند ترس را از دل بیرون کند و بجایش فضیلت شجاعت را در دل جاى دهد، باید کارهاى خطرناکى را