background
أَرْسِلْهُ مَعَنَا غَدًا يَرْتَعْ وَيَلْعَبْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ
فردا او را با ما بفرست تا [در چمن‌] بگردد و بازى كند، و ما به خوبى نگهبان او خواهيم بود.
آیه 12 سوره يُوسُف

بیان آیات

از اینجا شروع به داستان مى شود، در حقیقت بشارتى که قبلا داده بود عنوان مقدمه اى را داشت که بطور اجمال اشاره به سرانجام قصه مى نمود.

آیات مورد بحث فصل اول داستان را متضمن است ، که همان مفارقت یوسف از یعقوب و بیرون شدنش از خانه پدر تا پابرجا شدنش ‍ در خانه عزیز مصر. البته در خلال این احوال ، به چاه انداختن برادران ، و بیرون شدنش به دست مکاریان ، و فروخته شدنش و حرکتش به سوى مصر نیز اشاره دارد.

(براى سائلان ، در داستان یوسف و برادرانش نشانه هایى الهى هست)

لقد کان فى یوسف و اخوته آیات للسائلین

از این جمله شروع به بیان داستان مى شود، و در این جمله مى فرماید: در داستان یوسف و برادرانش آیات الهیى است که دلالت بر توحید او مى کند، و دلالت مى کند بر اینکه خداى تعالى ولى بندگان مخلص است ، و عهده دار امور آنان است تا به عرش عزّت بلندشان کرده ، در اریکه کمال جلوسشان دهد. پس خدایى که غالب بر امر خویش است ، اسباب را هر طورى که بخواهد مى چیند، نه هر طورى که غیر او بخواهند، و از به کار انداختن اسباب آن نتیجه اى که خودش مى خواهد مى گیرد، نه آن نتیجه اى که بر حسب ظاهر نتیجه آن است .

برادران یوسف به وى حسد ورزیده او را در قعر چاهى مى افکنند و سپس به عنوان برده اى او را به مکاریان مى فروشند و بر حسب ظاهر به سوى هلاکت سوقش مى دهند، ولى خداوند نتیجه اى بر خلاف این ظاهر گرفت و او را به وسیله همین اسباب زنده کرد. آنها کوشیدند تا ذلیلش کنند، و از دامن عزّت یعقوب به ذلّت بردگى بکشانند خداوند با همین اسباب او را عزیز کرد. آنها خواستند زمینش ‍ بزنند، خداوند با همان اسباب بلندش کرد. آنها مى خواستند محبّت یعقوب را از او به خود برگردانند، خداوند قضیه را به عکس کرد. آن ها کارى کردند که پدرشان نابینا شد و در اثر دیدن پیراهن خون آلود یوسف دیدگان رااز دست بداد، خداوند به وسیله همان پیراهن چشم او را به او برگردانید، و به محضى که بشیر پیراهن یوسف را آورده به روى یعقوب انداخت دیدگانش باز شد.

و هم چنین همواره هر کس مى خواست او را آزارى برساند خداوند او را نجات مى داد، و همان قصد سوء را وسیله ظهور و بروز کرامت و جمال ذات او مى کرد، و در هر راهى که او را بردند که بر حسب ظاهر منتهى به هلاکت و یا مصیبت وى مى شد، خداوند عینا به وسیله همان راه او را به سرانجامى خیر و به ف ضیلتى شریف منتهى نمود.

و به همین معنا است اشاره یوسف که در مقام معرفى خود براى برادرانش گفت :(انا یوسف و هذا اخى قد امن اللّه علینا انه من یتق و یصبر فان اللّه لا یضیع اجر المحسنین) و نیز در برابر برادرانش به پدر بزرگوارش گفت :(یا ابت هذا تاءویل رویاى من قبل قد جعلها ربى حقا و قد احسن بى اذ اخرجنى من السجن و جاء بکم من البدو من بعد ان نزع الشیطان بینى و بین اخوتى) آنگاه وقتى مجذوب جذبه الهى مى شود با تمام وجود والهش به سوى خدا متوجّه و از غیر او روى گردان شده مى گوید:(رب قد آتیتنى من الملک و علمتنى من تاءویل الاحادیث فاطر السموات و الارض انت ولیى فى الدنیا و الاخرة ...)

همانطور که قبلا هم اشاره شد از اینکه فرمود:(در این آیاتى است براى پرسش کنندگان) معلوم مى شود جماعتى داستان یوسف(علیه ال سلام) را از رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) پرسیده ، و یا مطلبى پرسیده بودند که به وجهى ارتباط با این داستان داشته و در جوابشان این سوره نازل شده است .

اذ قالوا لیوسف و اخوه احب الى ابینا منا و نحن عصبه ان ابانا لفى ضلال مبین

در مجمع البیان گفته : کلمه(عصبه) به معناى جماعتى است که درباره یکدیگر تعصّب داشته باشند، و از نظر عدد شامل جماعتى مى شود که از ده کمتر و از پانزده نفر بیشتر نباشد، بعضى هم بین دو و چهل نفر را گفته اند، و به هر حال همانند کلمات ، قوم ، رهط و نفر، جمعى است که مفرد ندارد.

جمله(اذ قالوا لیوسف و اخوه احب الى ابینا منا) گفتار فرزندان یعقوب سواى یوسف و برادر تنى اش مى باشد که عده شان ده نفر بوده ، و به شهادت جمله(و نحن عصبه) مردانى نیرومند بوده اند که رتق و فتق امور خاندان یعقوب و اداره گوسفندان و اموالش به دست ایشان بوده .

و اینکه گفتند(یوسف و برادرش) با اینکه او برادر ایشان هم بوده ، و همه فرزندان یعقوب بوده اند، خود مشعر به این است که یوسف و این برادرش از یک مادر بوده ، و نسبت به آن ده نفر فقط برادر پدرى بوده اند. و از روایات برمى آید که اسم برادر پدر و مادرى یوسف(بنیامین) بوده . و از سیاق آیات برمى آید که هر دوى آنان اطفالى صغیر بوده اند و کارى از آنان ساخته نبوده ، و در اداره خانه یعقوب و تدبیر چهارپایان آن جناب مداخله اى نداشته اند.

جمله(و نحن عصبه) یعنى : و ماده نفر قوى هستیم که ضعف بعضى با قوت بعضى دیگر جبران شده . این جمله حال از جمله قبلى است و بر حسادت و غیظ و کینه آنان نسبت به پدرشان یعقوب دلالت مى کند، که ناشى از محبت بیشتر وى نسبت به آن دو بوده ، و به منزله تتمّه تعلیل جمله(ان ابانا لفى ضلال مبین) است .

مراد پسران یعقوب(علیه السلام) در جمله :(انّ ابانا لفىضلال مبین) ضلالت در امر زندگى است نه در دین

پسران یعقوب با جمله(ان ابانا لفى ضلال مبین) حکم کردند بر اینکه پدرشان در گمراهى است ، و مقصودشان از گمراهى ، کج سلیقه گى و فساد روش است ، نه گمراهى در دین .

براى اینکه اولا استدلال ایشان این معنى را مى رساند، چون در مذاکره خود گفتند که ما جماعتى نیرومند و کمک کار یکدیگر و متعصب نسبت به یکدیگریم ، و تدبیر شؤ ون زندگى پدر و اصلاح امور معاش و دفع هر مکروهى از وى بدست ما و قائم به ماست ، و یوسف و برادرش دو طفل صغیرند که کوچکترین اثرى در وضع زندگى پدر نداشته ، بلکه هر کدام به نوبه خود سربارى بر پدر و بر ما هستند، و با چنین وضعى محبت و توجه تام پدر ما نسبت به آن دو، و اعراضش از ما روش ناصحیحى است ، زیرا حکمت و عقل معاش اقتضاء مى کند که انسان نسبت به هر یک از اسباب و وسایل زندگیش به قدر دخالت آن در زندگى اهتمام بورزد، و اما اینکه آدمى تمامى اهتمام خود را از همه اسباب و وسایل موثر بریده ، مصروف چیزى کند که دست شکسته اى بیش نیست ، جز ضلالت و انحراف از صراط مستقیم زندگى وجه دیگرى ندارد، و این مساءله هیچ ارتباطى به دین ندارد، زیرا دین اسباب دیگرى از قبیل کفر به خدا و آیات او، و مخالفت او امر و نواهى او دارد.

و ثانیا فرزندان یعقو ب مردمى خداپرست و معتقد به نبوت پدرشان یعقوب بوده اند، به شهادت اینکه گفتند:(و تکونوا من بعده قوما صالحین) و نیز در آخر سوره گفتند:(یا ابانا استغفر لنا ذنوبنا) و نیز به یوسف عرض کردند:(تاللّه لقد آثرک اللّه علینا) و همچنین کلماتى دیگر که همه دلالت بر خداپرستى و اعتقاد ایشان به نبوّت پدر مى کند، و اگر مقصودشان از ضلالت پدر، ضلالت در دین بود با همین گفتار کافر شده بودند.

علاوه بر اینکه ایشان پدر خود را دوست مى داشته او را احترام و تعظیم مى کرده اند، و اگر نسبت به یوسف دست به چنین اقدامى زدند باز براى این بوده که محبت پدر را متوجه خود کنند، و لذا به یکدیگر گفتند:(یوسف را بکشید و یا در زمینى دور دست بیندازید تا توجّه پدر خالص براى شما شود.) پس بطورى که از سیاق آیات برمى آید پدر را دوست داشته مى خواستند محبّت او را خالص متوجه خود کنند، و اگر غیر این بود طبعا بایستى اول پدر را از بین مى بردند، نه برادر را. آرى ، مى بایست او را مى کشتند و یا از او کناره گیرى مى کردند و یا بیچاره اش مى کردند تا محیط زندگى را براى خود محیطى صاف و سالم کنند، آن وقت آسان تر به کار یوسف مى پرداختند.

از طرفى مى بینیم که عین همین حرف را پس از چند سال در جواب پدر که فرموده بود:(اگر ملامتم نکنید من بوى یوسف را مى شنوم) به میان آورده و گفتند:(به خدا تو هنوز در آن ضلالت قدیمیت باقى هستى) و پر معلوم است که مقصود ایشان از ضلالت قدیمى ضلالت در دین نیست ،(چون در قدیم چنین سابقه اى از او نداشتند) بلکه مقصود همان افراط در محبت یوسف و مبالغه بى جا در امر او بوده .

از آیه مورد بحث و آیات مربوط به آن برمى آید که یعقوب(علیه السلام) در بیابان زندگى مى کرده ، و داراى دوازده پسر بوده که از چند مادر بوده اند و ده نفر از ایشان بزرگ و نیرومند و کارآمد بوده اند که آسیاى زندگى وى بر محور وجود آنان مى گشته ، و ایشان به دست خود امور اموال و چهارپایان و گوسفندان پدر را اداره مى کرده اند، و اما آن دو پسر دیگر صغیر و دو برادر از یک مادر بوده اند که در دامن پدر تربیت مى شدند، و آن دو، یوسف و برادر پدر و مادریش بوده ، که یعقوب بى اندازه دوستشان مى داشته ، چون در جبین آن دو آثار کمال و تقوا مشاهده مى کرده . آرى ، محبت فوق العاده اش بدین سبب بوده ، نه از روى هوا و هوس ، و چگونه چنین نباشد و حال آنکه آنان از بندگان مخلص خدا بوده ، که با جملاتى از قبیل :(انا اخلصناهم بخالصه ذکرى الدار) مورد مدح خدا قرار گرفته ، و ما سابقا به این معنا اشاره کردیم .

پس این محبت و ایثار باعث شده که غریزه حسد را در سایر برادران برانگیزد و آتش کینه ایشان را نسبت به آن دو تیزتر سازد، و یعقوب هم با اینکه این معنا را مى فهمیده مع ذلک در محبت به آن دو مخصوصا به یوسف مبالغه مى کرده و همواره از سایر فرزندان خود بر جان او مى ترسیده و هیچ وقت نمى گذاشت با او خلوت کنند، و ایشان را نسبت به وى امین نمى دانست .

همین حرکات ، بیشتر باعث طغیان خشم و کینه آنان مى شد، به حدى که یعقوب آثار آن را در قیافه هاى آنان مشاهده مى کرد. همه این مطالب از جمله(فیکیدوا لک کیدا) استفاده مى شود. و خلاصه این بود تا یوسف آن خواب را دید و براى پدر تعریف کرد، نتیجه این خواب آن شد که دلسوزى پدر و محبّتش نسبت به او دو چندان شود، لا جرم سفارش کرد که رویاى خود را مکتوم بدارد، و زنهار داد که برادرانش را از آن خبر ندهد، شاید از این راه او را از کید ایشان در امان سازد، اما تقدیر الهى بر تدبیر او غالب بود.

لا جرم پسران بزرگتر یعقوب دور هم جمع شده ، درباره حرکاتى که از پدر نسبت به آن دو برادر دیده بودند به مذاکره پرداختند، یکى گفت : مى بینید چگونه پدر به کلّى از ما منصرف شده و تمام توجهش مصروف آن دو گشته ؟ آن دیگرى گفت : پدر، آن دو را بر همه ما مقدّم مى دارد با اینکه دو طفل بیش نیستند و هیچ دردى از او دوا نمى کنند. آن دیگر گفت : تمامى امور زندگى پدر به بهترین وجهى به دست ما اداره مى شود و ما ارکان زندگى او و ایادى فعّال او در جلب منافع و دفع مضار و اداره اموال و احشام اوییم ، ولى او با کمال تعجّب همه اینها را نادیده گرفته ، محبت و علاقه خود را به دو تا بچه کوچک اختصاص داده است و این رویه ، رویه خوبى نیست که او پیش گرفته . و سرانجام حکم کردند که پدر به روشنى دچار کج سلیقه گى شده است .

بیان یکى از مفسرین در توجیه کلام پسران یعقوب :(انّ ابانا لفىضلال مبین)

این بود آن معنایى که از سیاق آیات برمى آید، و خواننده محترم از همینجا به اشکالاتى که به گفته هاى سایر مفسّرین وارد است و به انحرافهاى ایشان در تقریر معناى آیه متوجه مى شود و ما چند توجیه را از چند مفسر در اینجا نقل مى کنیم :

توجیه اول : بعضى از مفسّرین گفته اند: حکم ایشان به ضلالت پدرشان از طریق عدل و مساوات ، نادانى و خطاى بزرگى از ایشان بوده ، و شاید جهتش این بوده که پدر را از روز اول متهم کرده بودند که مادر آن دو را بیشتر از مادر ایشان دوست مى داشته ، پس ‍ ریشه این عداوت به مادران مختلف و زوجات متعدد یعقوب منتهى مى شده ، مخصوصا با در نظر داشتن اینکه بعضى از مادران ایشان کنیز بوده اند و همین معنا سبب شده که در قضاوت خود گمراه شوند و نتوانند رفتار پدر را حمل بر غریزه والدین نسبت به فرزندان کوچکتر بکنند بلکه بگویند این به خاطر علاقه بیشترى است که پدر نسبت به مادر آن دو داشته .

مفسّر مذکور سپس گفته : از فواید این داستان این است که ما نیز عبرت گرفته در رفتار با اولاد و تربیت ایشان رعایت عدالت را بکنیم ، و با زیادى محبت نسبت به یکى ، حسادت دیگران را تحریک نکنیم ، و در نتیجه میان فرزندانمان دشمنى براه نیندازیم . و نیز در برابر همه یکى را بر دیگران برترى ندهیم ، بطورى که به شخصیت دیگران اهانت شده پدر را محکوم کنند به اینکه از روى هوا و هوس ‍ آن دیگرى را بیشتر دوست مى دارد. رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) هم از اینگونه رفتار به هر نحوى که باشد نهى فرموده ، حتى اگر حکمت اقتضاى چنین برترى و تبعیضى را داشته باشد، مثل اینکه یکى از آنان از نظر مواهب خدادادى مانند مکارم اخلاق و تقوا و علم و هوش و ذکاوت بر دیگران تفوق داشته باشد.

یعقوب هم کسى نبود که این معانى و وظایف برایش پوشیده باشد، بلکه دستورى که به یوسف درباره پنهان داشتن رویایش داد خود شاهد بیدارى آن جناب نسبت به این وظایف بوده ، و لیکن آدمى در برابر غرائز و قلب و روحش چه مى تواند بکند؟ آیا مى تواند از سلطنتى که دل و جان آدمى بر اعضاء و جوارحش دارد جلوگیرى نماید؟ ابدا.

اشکالات کلام مفسر مزبور

و ما در چند جاى کلام او نظر داریم :

1 - اینکه گفت منشاء و ریشه این اختلاف خانوادگى داشتن زنان مختلف و مخصوصا کنیزان بوده گو اینکه این حرف در جاى خود قابل انکار نیست ، و حتى در مورد یعقوب(علیه السّلام) هم احتمال مى رود، و لیکن آنچه در قرآن سبب این اختلاف معرفى شده غیر از این است . علاوه ، اگر سبب منحصر به فرد این مساءله زنان متعدّد بود، جا داشت که برادران یوسف آن برادر دیگرش را هم به چاه مى انداختند، و تنها به یوسف اکتفا نمى کردند.

2 - اینکه گفت(همین معنا سبب شده که در قضاوت خود گمراه شوند و نتوانند رفتار پدر را حمل بر غریزه والدین نسبت به فرزندان کوچکتر بکنند.) مفاد این حرف این است که محبت یعقوب نسبت به یوسف از باب رقت و ترحّم غریزى بوده که هر پدرى را وادار مى کند بچه هاى کوچک را مادام که صغیرند بیشتر دوست بدارد، و وقتى که بزرگ شد، آن محبت را باز درباره کوچکتر بکار ببرد.

اشکال ما به این حرف این است که رقت و ترحّم درباره بچه هاى صغیر را فرزندان بزرگ هم قبول دارند و هیچ فرزند بزرگى به خاطر آن ، پنجه به روى والدین خود نمى کشد. آرى ما به چشم خود مى بینیم که اگر احیانا پسر بزرگى به پدر اعتراض کند که چرا بیش ‍ از همه ما به این بچه کوچک اهتمام مى ورزى ، و خلاصه این تبعیض قائل شدن است و روشى عادلانه نیست ، پدر در جوابش ‍ مى گوید: آخر، این طفل صغیر است و احتیاج بیشترى به ترحّم و رقت دارد، و باید همه نسبت به او مهر و محبت کنیم تا بزرگ شود و روى پاى خود بایستد، قطعا آن پسر بزرگتر قانع گشته از اعتراض خود دست برمى دارد.

و اگر مساءله محبت یعقوب نسبت به یوسف و برادرش از این باب بوده قطعا پسران بزرگ وى اعتراض نمى کردند، چون هر یک به نوبه خود چنین محبتى را در ایام طفولیت از پدر دیده بوده اند و دیگر عیب جویى و مذمت پدر معنا نداشت ، بلکه دلیلى که آورده و گفته بودند: آخر ما نیرومندیم دلیل علیه خودشان بود و مى رساند که مردمى بسیار گمراهند، چون انتظار دارند با اینکه مردانى قوى هیکل و نیرومندند باز هم پدر، ایشان را به جاى یوسف صغیر ناز کند. پس به همین دلیل خود آنان در اعتراضشان گمراه بودند، نه یعقوب در دوست داشتن بچه هاى خردسال .

علاوه بر این ، آنجا که با پدر درباره یوسف گفتگو کردند به پدر خود گفتند:(چرا ما را بر جان یوسف امین نمى دانى با اینکه ما خیرخواه اوییم). و پر واضح است که اکرام یوسف و در آغوش کشیدنش و مراقبتش و امین ندانستن برادران نسبت به او امرى است غیر از مساءله محبت و رقت و ترحم به خاطر کوچکى ، و هیچ ربطى به آن ندارد.

3- اینکه گفت :(یعقوب هم کسى نبود که این معانى و وظایف برایش پوشیده باشد...) معناى این حرف این است که عشق و علاقه مفرط یعقوب نسبت به یوسف عقل او را در کار تربیت اولاد از کار انداخته ، و با اینکه میدانست که این عشق و علاقه بر خلاف عدل و انصاف است و خیلى زود باعث خواهد شد که در بین فرزندانش بلوایى راه بیندازد، مع ذلک نمى توانسته خوددارى کند، و حق هم به جانب او بوده ، چون مخالفت عشق و علاقه درونى مقدور انسان نیست .

اشکال این توجیه این است که به کلى اصول مسلم عقلى و نقلى را که درباره مقامات انبیاء و علماى ربّانى از صدیقین و شهداء و صالحین در دست داریم و خلاصه اساس و مبانى بحث از فضایل اخلاقى را باطل مى سازد. آرى ، تخلق به اخلاق فاضله ، و دورى از رذایل نفسانى - که اصل و اساسش پیروى از هواى نفس است - و ترجیح دادن رضاى خدا بر هر خشنودى دیگر، امرى است که از تمامى فرد فرد بشر انتظارش مى رود، و براى هر کسى از پرهیزکاران که نفس خود را به دستورات اخلاقى ریاضت دهد مقدور است ، آن وقت چگونه مى توانیم آن را درباره انبیاء آن هم پیغمبرى مانند یعقوب(علیه السّلام) غیر مقدور بدانیم ؟!

شگفتا! اگر این مقدار از مخالفت هواى نفس از استطاعت انسان بیرون باشد، پس این همه تکلیف و اوامر و نواهى دینى که نسبت به آن و نظایر آن شده چه معنایى جز لغو و گزاف مى تواند داشته باشد؟

علاوه ، این حرف توهین به مقام انبیاى خدا و اولیاى او، و منحط نمودن مواقف عبودیت آنان تا درجه مردم متوسط است ، که اسیر هواى نفس و جاهل به مقام پروردگار خویشند، با اینکه خداوند ایشان را به امثال آیه(و اجتبیناهم و هدیناهم الى صراط مستقیم) ستوده ، و در خصوص یعقوب و پدران بزرگوارش ابراهیم و اسحاق فرموده :(و کلا جعلنا صالحین و جعلناهم ائمه یهدون بامرنا و اوحینا الیهم فعل الخیرات و اقام الصلوه و ایتاء الزکوه و کانوا لنا عابدین) و نیز در حقشان فرموده :(انا اخلصناهم بخالصه ذکرى الدار) و خبر داده که ایشان را به سوى صراط مستقیمش هدایت فرموده بدون اینکه خبر خود را به قیدى مقید ساخته باشد. و نیز فرموده که ایشان را اجتباء کرده ، یعنى جمع آورى نموده و یک جا خالص براى خود گردانیده . پس انبیاء(علیهم السلام) مخلص - به فتح لام - براى خداى سبحانند و غیر از خدا کسى در آنان بهره و نصیبى ندارد، در نتیجه این بزرگواران جز آنچه که او خواسته ، نمى خواهند و او جز حق چیزى نخواسته ، و خشنودى کسى را بر خشنودى او مقدم نمى دارند چه اینکه آن غیر خدا، نفس خودشان باشد و چه دیگران باشند. و خداوند متعال در کلام خود آنجا که اغواى بنى آدم را به دست شیطان ذکر کرده مکرر مخلصین را استثناء نموده و فرموده :(لاغوینهم اجمعین الا عبادک منهم المخلصین).

پس حق مطلب این است که یعقوب اگر یوسف و برادرش را دوست مى داشته به خاطر آن پاکى و کمالاتى بوده که مخصوصا در یوسف به خاطر رویایش تفرّس مى کرده و پیش بینى مى نموده که به زودى خداوند او را برخواهد گزید، و تاءویل احادیث تعلیمش ‍ خواهد داد، و نعمتش را بر او و بر آل یعقوب تمام خواهد کرد. آرى ، منشاء محبت یعقوب این بوده نه هواى نفس .

وجوه بى اساس دیگرى که در این باره گفته شده است

توجیه دوم : بعضى دیگر از مفسرین گفته اند: مقصود فرزندان یعقوب از اینکه گفتند(پدر ما در گمراهى آشکاریست) همان گمراهى دینى است . با اینکه گذشت که سیاق آیات کریمه این معنا را دفع مى کند.

نقطه مقابل این حرف گفتار عدّه دیگریست که گفته اند: برادران یوسف از انبیاء بودند، و اگر پدر را به ضلالت نسبت دادند مقصودشان ضلالت در روش زندگى و بى استقامتى و بى عدالتى در حق فرزندان است . و اگرکسى به ایشان اعتراض مى کرد که پس این چه ظلمى بود که نسبت به برادر و پدر خود مرتکب شدند، جواب مى دهند که این معصیت کوچکى بوده که قبل از رسیدن به مقام نبوت از ایشان سرزده و بنابراین که صدور گناه کوچک را از انبیاء قبل از نبوتشان جایز بدانیم اشکالى به پاسخشان وارد نمى شود.

بعضى دیگر از طرف فرزندان یعقوب چنین جواب داده اند که ممکن است این عمل را وقتى مرتکب شده باشند که خود صغیر و نابالغ بوده اند، و صدور چنین کارها از اطفال نا بالغ جایز است .

و لیکن همه این حرفها اوهامى بیش نیست ، و آیه(و اوحینا الى ابراهیم و اسمعیل و اسحق و یعقوب و الاسباط) که ظهور دارد در نبوت اسباط، صریح در نبوت برادران یوسف نیست . و حق مطلب اینست که برادران یوسف از انبیاء نبودند بلکه اولاد انبیاء بودند و نسب ت به یوسف حسد برده گناه بزرگى نسبت به یوسف صدیق مرتکب شدند و بعدا هم به درگاه پروردگار خود توبه کرده صالح شدند، پدر و برادرشان هم که دو پیغمبر بودند، درباره ایشان استغفار نمودند همچنانکه از گفتار یعقوب به حکایت قرآن که در جواب درخواست ایشان که گفتند:(یا ابانا استغفر لنا ذنوبنا انا کنا خاطئین) گفت :(سوف استغفر لکم ربى) و از گفتار یوسف که بعد از اعتراف برادرانش به اینکه(و ان کنا لخاطئین) گفت :(یغفر اللّه لکم و هو ارحم الراحمین) این معنا استفاده مى شود.

توجیه سوم : بعضى دیگر از مفسرین گفته اند که برادران یوسف بعد از آنکه یوسف خواب خود را بر ایشان نقل کرد به وى حسد بردند و یعقوب هم او را نهى کرده بود از اینکه خواب خود را براى برادرانش تعریف کند.

ولى حق این است که برادرانش قبلا هم نسبت به وى حسد مى ورزیدند البته خواب او باعث طغیان حسدشان شد، و بیان این جهت گذشت .

گفتگو و مشاوره برادران یوسف(علیه السلام) در مورد یوسف(علیه السلام) و ازمیان برداشتن او

اقتلوا یوسف او اطرحوه ارضا یخل لکم وجه ابیکم و تکونوا من بعده قوما صالحین

این قسمت تتمه گفتار برادران یوسف است ، و از مشورت دوم مذاکرات ایشان درباره یوسف حکایت مى کند. شور اول درباره رفتار یعقوب بود که سرانجام او را محکوم به ضلالت کردند، و در این شور گفتگو داشته اند در اینکه چه کنند و چه نقشه اى بریزند که خود را از این ناراحتى نجات دهند، همچنانکه آیه(و ما کنت لدیهم اذ اجمعوا امرهم و هم یمکرون) به آن اشاره دارد.

خداوند متن مشورت آنان را در این سه آیه :(قالوا لیوسف و اخوه - تا جم له - ان کنتم فاعلین) ذکر فرموده است . نخست ، مصیبتى را که در مورد یوسف و برادرش دچار آن شده اند به میان آورده ، که این دو کودک تمام توجه یعقوب را از ما به سوى خودشان جلب کرده دل او را مجذوب خود ساخته اند، بطوریکه دیگر از آن دو جدا نمى شود و هیچ اعتنایى به غیر آن دو ندارد که چه مى کنند، و این محنتى است که فعلا به ایشان روى آورده و ایشان را به خطر بزرگى تهدید مى کند، و آن اینست که به زودى شخصیتشان بکلى خرد شده زحمات چند ساله ایشان بى نتیجه و پس از سالیان عزت ، دچار ذلت و پس از قوت دچار ضعف مى شوند و این خود انحراف و کج سلیقه گى یعقوب است در روش و طریقه ، و این روش و طریقه اى که پدر پیش گرفته روشى غلط و طریقه اى منحرف است .

آنگاه در شور دوم درباره خلاصى خود از این گرفتارى مذاکره کردند، و هر یک نقشه اى که کشیده آن را مطرح کردند یکى گفت کشتن یوسف لازم است . دیگران گفتند باید او را به سرزمین دور دستى پرت کرد که نتواند نزد پدر برگردد، و روى خانواده را ببیند، و به تدریج اسمش فراموش شود، و توجّهات پدر خالص براى ایشان باشد، و محبت و علاقه اش در ایشان صرف شود.

در این شور متفقا راى داده و بر اصل آن تصمیم گرفتند، اما در جزئیات آن راى نهائیشان این شد که او را در قعر چاهى بیندازند تا رهگذران و مکاریان او را گرفته با خود به شهرهاى دور دست ببرند و به کلى اثرش از بین برود.

پس ، از اینکه در یکى از دو رایى که دادند و گفتند:(اقتلوا یوسف) با اینکه قبلا ناراحتى از یوسف و برادرش هر دو داشتند و مى گفتند:(لیوسف و اخوه احب الى ابینا منا) فهمیده مى شود که یعقوب گو اینکه هر دو برادر را دوست مى داشته ، و بیش از دیگران مورد عنایت و اکرام قرار مى داده ، و لیکن نسبت به یوسف علاقه اى مخصوص و محبتى زیادترى بر برادرش داشته ، که باید هم مى داشت ، زیرا یوسف کسى است که چنان خوابى دید و در عالم رویا به عنایات خاصه الهى و کرامات غیبى بشارت یافت . علاوه بر اینکه یوسف از آن برادر دیگرش بزرگتر بود، و از نظر برادران خطر او از آن دیگرى بیشتر و نزدیکتر. و بعید نیست اینکه یوسف را با برادرش اسم بردند اشاره به این باشد که یعقوب ، مادر آن دو را دوست مى داشته ، و دوستى او بالطبع باعث محبت بیشتر به فرزندان او شده ، و این باعث شده که حسد برادران نسبت به آن دو تحریک و کینه هایشان آتشین گردد.

جمله(او اطرحوه ارضا) حکایت از راى دوم ایشان مى کند، و معنایش این است که او را دور کنید در زمینى که دیگر نتواند به خانه پدر برگردد، و این دست کمى از کشتن ندارد، زیرا بدین وسیله هم مى شود از خطر او دور شد.

دلیل این استفاده یکى نکره بودن(ارض) است ، و یکى کلمه(طرح) است که به معناى دور انداختن چیزى است که دیگر انسان به آن احتیاج ندارد، و از آن سودى نمى برد.

و اینکه تردید در این دو راى را به ایشان نسبت داده دلیل بر این است که اکثریتشان هر دو راى را صحیح دانسته و قبول کردند، و به همین جهت در پیاده کردن یکى از آن دو به تردید افتادند، تا آنکه یکى کفه نکشتن را ترجیح داده گفت :(لا تقتلوا یوسف ...).

و معناى جمله(یخل لکم وجه ابیکم) این است که یکى از این دو را انجام دهید تا روى پدرتان برایتان خالى شود و این کنایه است از اینکه محبتش خالص براى شما شود، و آن مانعى که محبت پدر را به خود مى کشد و نمى گذارد به ایشان برسد از میان برود. گویا وضع ایشان و یوسف و پدر اینطور است که اگر یوسف باشد میان ایشان و روى پدر حائل مى شود و روى پدر را متوجه خود مى کند، و وقتى این مانع برطرف شد همه روى پدر را مى بینند، و محب ت و اقبال پدر منحصر در ایشان خواهد شد.

توبه اى که همزمان با عزم بر گناه قصد شود، توبه حقیقى نیست

(و تکونوا من بعده قوما صالحین) یعنى بعد از یوسف ، و یا بعد از کشتن یوسف ، و یا بعد از طرد او(که برگشت همه به یک نتیجه است) با توبه از گناه ، مردمى صالح شوید.

از این کلام استفاده مى شود که آنها این عمل را گناه و آن را جرم مى دانستند، و معلوم مى شود که ایشان احکام دین را محترم و مقدس ‍ مى شمردند و لیکن حسد در دلهایشان کورانى برپا کرده بود و ایشان را در ارتکاب گناه و ظلم جرات داده طریقه اى تلقینشان کرده بود که از آن طریق هم گناه را مرتکب شوند و هم از عقوبت الهى ایمن باشند و آن این است که گناه را مرتکب شوند و بعد توبه کنند، غافل از اینکه اینگونه توبه به هیچ وجه قبول نمى شود، زیرا این مطلب وجدانى است که کسى که به خود تلقین مى کند که گناه مى کنم و بعد توبه مى کنم چنین کسى مقصودش از توبه بازگشت به خدا و خضوع و شکستگى در برابر مقام پروردگار نیست ، بلکه او مى خواهد به خداى خود نیرنگ بزند و به خیال خود از این راه عذاب خدا را در عین مخالفت امر و نهى او دفع کند.

پس در حقیقت چنین توبه اى تتمه همان نیت سوء اول او است نه توبه حقیقى که به معناى ندامت از گناه و بازگشت به خداست . ما در تفسیر آیه(انما التوبه على اللّه للذین یعملون السوء بجهاله) در جلد چهارم این کتاب بحثى درباره توبه گذراندیم .

بعضى هم گفته اند: منظور از(صلاح) که در آیه است ، صلاح و روبراه شدن زندگى دنیا و انتظام امور آن است ، و معنایش این است که بعد از یوسف مردمى صالح یعنى صاحب زندگى خوشى باشید، و با پدر به خوشى زندگى کنید.

قال قائل منهم لا تقتلوا یوسف و القوه فى غیابت الجب یلتقطه بعض السیاره ان کنتم فاعلین

کلمه(جب) به معناى چاهى است که سنگ بست نشده باشد یعنى اطراف و دیواره اش را با سنگ نچیده باشند، و اگر سنگ بست باشد آن را(بئرطوى) گویند، و کلمه(غیابه) - به فتح حرف اول آن - گودالى را گویند که اگر چیزى در آن قرار گیرد از دور نمودار نمى شود، و در نتیجه دو کلمه غیابت و جب مجموعا معناى ته چاه را مى دهد که اگر چیزى در آن قرار گیرد به خاطر تاریکیش دیده نمى شود. پیشنهادى که برادران تصویب کردند:(یوسف را مکشید، او را در ته چاه بیفکنید)

از برادران یوسف آن کس که پیشنهاد دوم یعنى :(او اطرحوه ارضا) را پذیرفت آن را مقید به قیدى کرد که هر چه باشد با رعایت آن جان یوسف از کشته شدن و یا هر خطرى که منتهى به هلاکت او گردد محفوظ بماند، خلاصه با پیشنهاد اول که کشتن او بود مخالفت کرد، و پیشنهاد دوم را هم به این شرط قبول کرد که به نحوى انجام گیرد که سبب هلاکت او نشود، مثلا او را در چاهى بسیار گود و دور از راه نیندازند که از گرسنگى و تشنگى جان دهد، و در نتیجه رحم خود را هلاک کرده باشند، بلکه او را در یکى از چاههاى سر راه و کنار جاده بیندازند که همه روزه قافله در کنارش اطراق مى کنند و از آن آب مى کشند، تا در نتیجه قافله اى در موقع آب کشیدن او را پیدا نموده با خود به هر جا که مى روند ببرند، که اگر این کار را بکنند هم او را ناپدید کرده اند و هم دست و دامن خود را به خونش نیالوده اند. از سیاق آیات برمى آید که برادران نسبت به این پیشنهاد اعتراض نکرده اند، و گرنه در قرآن آمده بود، علاوه بر این ، مى بینیم که همین پیشنهاد را بکار بردند.

مفسرین در اینکه گوینده این حرف کدام یک از ایشان بوده اختلاف کرده اند و بعد از اتفاق بر اینکه یکى از همان برادران بوده ، بعضى اسم او را(روبین) پسر خاله یوسف ، و بعضى دیگر(یهودا) که بزرگتر و عاقلتر از همه بوده دانسته اند و بعضى گفته اند او(لاوى) بوده . و به هر حال بعد از آنکه قرآن کریم از بردن اسم او سکوت کرده ما چرا بى جهت و بدون هیچ ثمره اى در این باره بحث کنیم .

بعضى از مفسرین گفته اند:(اینکه کلمه(جب) را با الف و لام آورده ، دلالت مى کند که مقصودشان جب معهودى بوده) و این حرف در صورتیکه الف و لام براى عهد باشد نه براى جنس حرف خوبى است و نیز اختلاف کرده اند که این جب در کجا واقع بوده ولى چون براى ما فایده اى ندارد درباره آن بحث نمى کنیم .

گفتگوى برادران یوسف(علیه السلام) با پدر براى بردن او و اجراى قصد سوءخود

قالوا یا ابانا ما لک لا تامنا على یوسف و انا له لناصحون

اصل کلمه(تامنا)(تامننا) بوده ، دو نون در هم ادغام شده است(ادغام کبیر).

این آیه دلیل خوبى است بر اینکه برادران پیشنهاد آن کس که گفت :(یوسف را مکشید و او را در ته جب بیندازید) پذیرفته و بر آن اتفاق کرده اند، و تصمیم گرفته اند همین نقشه را پیاده کنند. لا جرم لازم بود، اول پدر را که نسبت به ایشان بدبین بود و بر یوسف امینشان نمى دانست درباره خود خوشبین سازند، و خود را در نظر پدر پاک و بى غرض جلوه دهند، و دل او را از کدورت شبهه و تردید پاک سازند تا بتوانند یوسف را از او بگیرند. به همین منظور او را به این کلمات مخاطب قرار دادند که :(یا ابانا: اى پدر ما) و همین عبارت خود در بر انگیختن عواطف پدرى و مهر نسبت به فرزند تاءثیر به سزائى داشته(ما لک لا تامنا على یوسف و انا له لناصحون) چرا ما را بر یوسف امین نمى دانى با اینکه ما جز خیر او نمى خواهیم و جز خشنودى و تفریح او را در نظر نداریم .

آنگاه آنچه مى خواستند پیشنهاد کردند، و آن این بود که یوسف را با ایشان روانه مرتع و چراگاه گوسفندان و شتران کند تا هوائى به بدنش بخورد، و جست و خیزى کند، آنها هم از دور محافظتش کنند، لذا گفتند:(ارسله معنا...)

ارسله معنا غدا یرتع و یلعب و انا له لحافظون

کلمه(رتع) به معناى آزادانه چریدن حیوان و آزادانه گردش کردن و میوه خوردن انسان است .

و جمله(ارسله معنا غدا یرتع و یلعب) پیشنهاد آن درخواستى است که قبلا اشاره شد. و در جمله(و انا له لحافظون) کلام را به چند وجه کردند، یکى به(ان) و یکى به(لام) و یکى هم به اینکه جمله را اسمیه آوردند، همانطور که در جمله(و انا له لناصحون) نیز همین تاکیدها را به کار بردند، و در هر دو جمله به نوعى پدر را دلخوش ساختند، گویا گفتند: چرا ما را بر یوسف امین نمى دانى ، اگر از ما بر جان او مى ترسى که مثلا ما قصد سوئى نسبت به او داشته باشیم که ما یقینا و بطور مسلم خیرخواه او هستیم ، و اگر بر جان او از غیر ما مى ترسى که مثلا ما در محافظتش کوتاهى کنیم و در نتیجه پیشامد سوئى برایش بشود که ما یقینا و بطور مسلّم حافظ اوییم .

پس در کلام خود ترتیب طبیعى را رعایت کرده ، اول گفتند که او از ناحیه ما تا هستیم و هست ایمن است ، آنگاه پیشنهاد کردند که او را صبح فردا با ما بفرست ، و سپس گفتند تا زمانى که نزد ما است از او محافظت مى کنیم . پس معلوم مى شود جمله(انا له لناصحون) تاءمین جانى یوسف است از ناحیه آنان بطور دائم و جمله(انا له لحافظون) تاءمین جانى او است از ناحیه غیر ایشان بطور موقت .

قال انى لیحزننى ان تذهبوا به و اخاف ان یاکله الذئب و انتم عنه غافلون

)

این آیه ، حکایت پاسخى است که پدرشان در ازاى پیشنهادشان داده و در این جواب انکار نکرده که من از شما ایمن نیستم . بلکه وضع درونى خود را در حال غیبت یوسف بر ایشان بیان کرده ، و با تاکیدى که در کلام خود به کار برده فرموده :(یقینا و مسلما از اینکه او را ببرید اندوهگین مى شوم) و از مانع پذیرفتن این پیشنهاد چنین پرده برداشته که آن مانع ، نفس خود من است ، و نکته لطیفى را که در این جواب بکار برده ، این است که هم رعایت تلطف نسبت به ایشان را کرده و هم لجاجت و کینه ایشان را تهییج نکرده است .

و آنگاه چنین اعتذار جسته که(من از این مى ترسم که در حالى که شما از او غافلید گرگ او را بخورد، و این عذر هم عذر موجهى است ، زیرا بیابانهایى که چراگاه مواشى و رمه ها است طبعا از گرگها و سایر درندگان خالى نمى باشد، و معمولا در گوشه و کنارش ‍ کمین مى گیرند تا در فرصت مناسب پریده و گوسفندى را شکار کنند، غفلت ایشان هم امرى طبیعى و ممکن است . پس ممکن است در حالى که ایشان به کار خود سرگرم هستند گرگى از کمینگاه خود بیرون پریده و او را بدرد.

قالوا لئن اکله الذئب و نحن عصبه انا اذا لخاسرون

در اینجا در برابر پدر تجاهل کردند، و کانه خواستند بگویند نفهمیدند که مقصود پدر چه بوده ، و جز این نفهمیده اند که پدر ایشان را امین مى داند و لیکن مى ترسد که در موقع سرگرمى آنها گرگ یوسفش را بدرد، و لذا در جواب کلام پدر بطور انکار و تعجب و بطورى که دل پدر راضى شود گفتند: ما جمعیتى نیرومند و کمک کار یکدیگریم . و به خدا قسم خوردند که اگر با این حال گرگ او را پاره کند او مى تواند به زیانکاریشان حکم نماید، و هرگز زیانکار نیستند.

و این سوگند که از لام(لئن) استفاده مى شود نیز براى دلخوش کردن پدر و به این منظور بود که اندوه را از دل او بیرون کنند تا مانع از بردن یوسف نشود، و اینگونه قسمها در کلام معمول و شایع است .

در این کلام یک وعده ضمنى هم نهفته و آن اینست که ما قول مى دهیم از او غفلت نورزیم . لیکن بیشتر از یک روز از این قولشان نگذشت که خود را در آنچه که قسم خورده و وعده داده بودند تکذیب کرده ، گفتند:(یا ابانا انا ذهبنا نستبق ...)

فلما ذهبوا به و اجمعوا ان یجعلوه فى غیابت الجب

راغب در مفردات گفته :(اجماع بر چیزى) غالبا در چیزى گفته مى شود که هم جمعیت بخواهد و هم فکر، مثلا خداى تعالى به مشرکین فرموده :(فاجمعوا امرکم و شرکائکم - شرکاى خود را جمع و جور و در امر خود فکر کنید) و همچنین گفته مى شود:(مسلمانان بر این مطلب اجماع کرده اند) و معنایش این است که آرائشان بر این معنا متفق شده .

و در مجمع البیان گفته : کلمه(اجمعوا) به معناى(همگى تصمیم گرفتند) است و در آیه مورد بحث به این معنا است که همگى متفق شدند. آرى ، به یک نفر که تصمیمى بگیرد نمى گویند(اجمع) پس کانه این کلمه از اجتماع دواعى گرفته شده است .

آیه مورد ب حث اشعار دارد بر اینکه فرزندان یعقوب با نیرنگ خود توانستند پدر را قانع سازند، و او را راضى کردند که مانع بردن یوسف نشود، در نتیجه یوسف را بغل کرده و با خود برده اند تا تصمیم خود را عملى کنند.

نکته اى که در آیه :(فلمّا ذهبوا به ...) به کار رفته و بر عظمت حادثه دلالتدارد

جواب(لما) در آیه شریفه حذف شده تا اشاره شده باشد بر اینکه مطلب ، از شدت شناعت و فجیع بودن ، قابل گفتن نیست . و اینگونه حذفها در صنعت سخن شایع است ، مثلا مى بینیم گوینده اى را که مى خواهد امر شنیعى از قبیل کشتن کسى را تعریف کند که دلها از شنیدنش مى سوزد و گوشها طاقت شنیدنش ندارد، به ناچار در آغاز مقدمات و اسبابى که به چنین جنایتى منتهى مى گردد بیان مى کند و همچنان شنونده را تا خود حادثه مى کشاند، ولى در بیان اصل حادثه ناگهان به سکوت عمیقى فرو مى رود، آنگاه سر بلند کرده حوادث پس از قتل را بیان مى کند، و باز از خود قتل اسمى نمى برد، و به این وسیله مى رساند که این قتل آن قدر فجیع بوده که هیچ گوینده اى نمى تواند آن را تعریف کند و هیچ شنونده اى نمى تواند بشنود.

و گوینده این قصه ، خداى تعالى است که با حذف جواب(لما) این معنا را رسانیده که کانّه مقدارى سکوت کرده و از شدت تاسّف و اندوه اسمى از خود جریان نیاورده است چون گوشها طاقت شنیدن اینکه چه بر سر این طفل معصوم آوردند ندارد. آرى ، طفل بى گناه و مظلومى که خودش پیغمبر است و پسر پیغمبر است و کارى نکرده که مستحق چنین کیفرى باشد، آن هم به دست کسانى که برادر او بودند و مى دانستند که پدرشان چقدر او را دوست مى دارد، چرا باید دچار چنین سرنوشتى شود؟ خدا این حسد را بکشد که پاره جگرى چون یوسف صدیق را به دست برادران به هلاکت مى اندازد، و پدرى بزرگوارى چون یعقوب پیغمبر را به دست پسران خودش داغدار مى سازد، و جنایتى چنین شنیع را در نظر مردانى که در دامن نبوت و خاندان انبیاء نشو و نما کرده اند زینت مى دهد.

بعد از آنکه با آن سکوت آنچه را که باید بفهماند فهماند، دوباره به ذیل قصه پرداخته مى فرماید:(و اوحینا الیه ...)

و اوحینا الیه لتنبئنهم بامرهم هذا و هم لا یشعرون

ضمیر(الیه) به یوسف برمى گردد و ظاهر کلمه(وحى) این است که وحى نبوت است ، و منظور از(امرهم هذا) همان به چاه انداختن یوسف است .

و همچنین ظاهر جمله(و هم لا یشعرون) این است که حال از وحى فرستادن باشد که کلمه(و اوحینا) بر آن دلالت دارد، و متعلق جمله(لا یشعرون) امر است ، یعنى حقیقت این کار خود را نمى فهمند. ممکن هم هست به(وحى فرستادن) برگردد، یعنى : و ایشان اطلاع ندارند که ما چه وحیى فرستاده ایم .

توضیح معناى جمله :(و اوحینا الیه لتنبّئهم بامرهم هذا...)

و معناى آن - و خدا داناتر است - این است که : وحى کردیم به یوسف که سوگند مى خورم بطور یقین ، روزى برادران را به حقیقت این عملشان خبر خواهى داد و از تاءویل آنچه به تو کردند خبردارشان خواهى کرد. آرى ، ایشان اسم عمل خود را طرد و نفى تو و خاموش کردن نور تو و ذلیل کردن تو مى نامند، غافل از اینکه همان عمل نزدیک کردن تو به سوى اریکه عزت و تخت مملکت و احیاى نام تو و اکمال نور تو و برترى قدر و منزلت تو است ، ولى ایشان نمى فهمند و تو بزودى به ایشان خواهى فهماند. و این در آن وقتى صورت گرفت که یوسف تکیه بر اریکه سلطنت زده و برادران در برابرش ایستاده و با امثال جمله :(یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعه مزجاه فاوف لنا الکیل و تصدق علینا ان اللّه یجزى المتصدقین) ترحم او را به سوى خود جلب مى کردند، او هم در جوابشان گفت :(هل علمتم ما فعلتم بیوسف و اخیه اذ انتم جاهلون - تا آنجا که فرمود - انا یوسف و هذا اخى قد من اللّه علینا....)

جمله(هل علمتم) بسیار قابل دقت است ، چون اشاره دارد بر اینکه آنچه امروز مشاهده مى کنید حقیقت آن رفتارى است که شما با یوسف کردید. و جمله(اذ انتم جاهلون) که در آخر داستان است در مقابل جمله(و هم لا یشعرون) مورد بحث است ، البته در معناى آیه وجوه دیگرى نیز گفته اند.

اشاره به وجوه متعدد دیگرى که در معناى آن گفته شده است

یکى از آن وجوه این است که : تو بزودى و وقتى که تو را نشناسند به برادرانت خبر مى دهى که آنچه که به تو کردند. و مقصود خبرى است که یوسف در مصر و قبل از آنکه خود را معرفى کند به ایشان داد.

یکى دیگر اینکه منظور از خبر دادن یوسف به ایشان مجازات ایشان است به کیفر کار زشتى که کرده بودند، عینا مثل خود ما که وقتى از کسى ناراحت مى شویم به عنوان تهدید مى گوییم بزودى خدمتت مى رسم و به تو مى فهمانم .

یکى دیگر قول بعضى است که مى گویند از ابن عباس روایت شده ، و آن این است که منظور از اینکه فرمود:(ایشان را به این کارشان خبر خواهى داد) همان جریانى است که بعدها یوسف(علیه السّلام) در مصر با برادرانش داشت که وقتى ایشان را شناخت ، جامى را به دست گرفت و آن را به صدا درآورد، آنگاه فرمود این جام به من خبر مى دهد که شما برادرى از پدرتان داشته و او را در چاه انداخته و سپس به قیمت ناچیزى فروخته اید.

و لیکن وجوه بالا خالى از سخافت و سستى نیست ، و وجه همان است که گفتیم ، چون این تعبیر در کلام خداى تعالى در معناى بیان واقع و حقیقت عمل زیاد آمده مثل اینکه فرموده :(الى اللّه مرجعکم جمیعا فینبوکم بما کنتم تعملون) و نیز فرموده :(و سوف ینبئهم اللّه بما کانوا یصنعون) و نیز فرموده :(یوم یبعثهم اللّه جمیعا فینبئوهم بما عملوا) و همچنین در آیات بسیارى دیگر.

بعضى هم گفته اند: معناى آن این است که ما به وى وحى کردیم که بزودى خبرشان مى دهى به آنچه که بر سرت آوردند، ولى آنها این وحى را نمى فهمند. این وجه خیلى بعید نیست ، لیکن گفتگوى ما در این بود که جمله(و هم لا یشعرون) براى افاده چه نکته اى آورده شده ، و بنابراین وجه ، ظاهرا حاجتى به این قید به نظر نمى رسد.

بعضى دیگر گفته اند: معنایش این است که به زودى با ترقیى که در زندگى و عزت و ملک و سلطنت مى کنى به آنان نتیجه و عاقبت این رفتارشان را مى فهمانى ، چون خداوند تو را بر ایشان مسلّط و ایشان را براى تو ذلیل مى سازد، و رویایت را حق و واقعى مى کند، در حالى که ایشان امروز نمى فهمند که خدا به تو چه داده .

فرق عمده اى که این وجه با وجه ما دارد این است که معناى خبر دادن را از خبر دادن زبانى به خبر دادن عملى و خارجى برگردانیده ، و حال آنکه هیچ جهتى براى این کار وجود ندارد، آنهم بعد از آنکه یوسف به حکایت قرآن گفته بود:(هل علمتم ما فعلتم بیوسف ...)

و جاءوا اباهم عشاء یبکون

(عشاء) به معناى آخر روز است ، بعضى هم گفته اند به معناى مدّت زمانى است که میان نماز مغرب و عشاء فاصله مى شود، و اگر گریه مى کردند، گریه شان مصنوعى و منظورشان این بوده که امر را بر پدر مشتبه سازند تا ایشان را در آنچه که ادّعا مى کردند، تصدیق کند، و تکذیب ننماید.

قالوا یا ابانا انا ذهبنا نستبق و ترکنا یوسف عند متاعنا فا کله الذئب ...

بیان معناى کلمه :(نستبق) در آیه :(قالوا ابانا انّا ذهبنا نستبق ...)

راغب در مفردات مى گوید: اصل کلمه(سبق) به معناى پیشى گرفتن در راه و امثال آن است ، مثل(و السابقات سبقا)، که به معناى تسابق و از یکدیگر جلو زدن است ، مانند(انا ذهبنا نستبق) و نیز(و استبقا الباب).

زمخشرى هم در کشاف گفته :(نستبق) به معناى(نتسابق) است و باب افتعال و تفاعل در معنا، شریکند، مانند(انتضال) و(تناضل) که هر دو به معناى مسابقه در تیراندازى ، و(ارتماء) و(ترامى) که هر دو به معناى تیراندازى است ، و امثال آن ، و معناى(نستبق) این است که(ما، در دو و یا در تیراندازى تسابق کنیم).

صاحب المنار هم گفته : معنایش این است که ما از محل اجتماعمان رفتیم که مسابقه بگذاریم ، یعنى هر کدام همت کنیم از دیگرى جلو بزنیم ، پس استباق به معناى زحمت سبقت را تحمّل کردن است ، و غرض از مسابقه و تسابق هم که صیغه شان صیغه شرکت است همین غلبه یافتن بر شریک است ، گاهى هم مقصود با لذّات مى شود، یا بخاطر غرض دیگر، و از آن موارد یکى آیه(فاستبقوا الخیرات) است ، که سبقت در اینجا به منظور غلبه نیست بلکه خودش منظور است . و آن جمله دیگرى که بعدا مى آید یعنى جمله(و استبقا الباب) این معنا را افاده مى کند که یوسف مى خواست از خانه بیرون رود، و از آنچه زلیخا در نظر داشت(و به همان منظور او را دنبال کرده بود شاید بتواند او را برگرداند) بگریزد و افاده این معنا از صیغه مشارکت(باب مفاعله و تفاعل) برنمى آید، و زمخشرى با اینکه علامه لغت است و همچنین اتباعش ، متوجه این فرق دقیق نشده اند.

مؤ لف : این مثالى که ایشان به جمله(فاستبقوا الخیرات) زده نیز از موارد غلبه است ، براى اینکه در شرع مستحب است که آدمى نگذارد دیگران در خیرات بر او پیشدستى کنند، بلکه سعى کند در خیرات و مثوبات و به دست آوردن برکات ، کسى بر او مقدم نشود، و این همان معناى تسابق و مشارکت است .

مثال دیگرش هم ک ه همان(و استبقا الباب) باشد با تسابق منطبق است براى اینکه قطعا زلیخا نیز مى خواسته بر او غلبه کند همچنانکه او مى خواسته بر زلیخا فائق آید، این مى خواست در را باز کند، و او مى خواست نگذارد، و این همان تسابق است پس حق این است که معناى استباق و معناى تسابق در مورد تصادق دارند.

و در