background
وَلَا تَرْكَنُوا إِلَى الَّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ وَمَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِيَاءَ ثُمَّ لَا تُنْصَرُونَ
و به كسانى كه ستم كرده‌اند متمايل مشويد كه آتش [دوزخ‌] به شما مى‌رسد، و در برابر خدا براى شما دوستانى نخواهد بود، و سرانجام يارى نخواهيد شد.
آیه 113 سوره هُود

بیان آیات

پس از آن که داستانهاى امّتهاى گذشته و سرانجام شرک و فسق و لجبازى و انکار آیات خدا و استکبارشان را از قبول حق که انبیاى آنان بدان دعوت مى کردند، براى پیغمبر گرامیش تفصیل داد خاطرنشان مى سازد که چگونه رفتارشان ایشان را به هلاکت و عذاب استیصال و در آخرت و روزى که اولین و آخرین یکجا جمع مى شوند به عذاب دائمى دوزخ مبتلا مى سازد و پس از آنکه در آیات گذشته آن تفصیلات را خلاصه نموده ، اینک در آیات مورد بحث به پیغمبرش دستور مى دهد که او و هر که پیرو اوست از آن داستانها عبرت گیرند و براى خود کسب یقین کنند، که شرک و فساد در زمین آدمى را جز به سوى هلاکت و انقراض رهنمون نمى شود،

لا جرم مى بایستى دست از طریق عبودیّت برنداشته ، خویشتن دارى و نماز را شعار خود سازند، و بر ستمکاران رکون و اعتماد نکنند که اگر چنین کنند آتش آنان را خواهد گرفت ، و دیگر جز خدا یاورى نخواهند داشت ، و کسى به کمکشان نخواهد شتافت ، و باید بدانند که همیشه برد، با خداست و منطق کفار همیشه منکوب و خوار است هر چند خدا چند صباحى مهلتشان دهد، چه اگر خدا مهلتشان مى دهد، جز براى این نیست که مى خواهد کلمه حق را که قضا و قدرش بر تثبیت آن رانده شده استوار سازد(یعنى آنچه که ایشان ، در قوّه دارند به فعلیّت برساند و حجّت بر آنان تمام شود) و بزودى این منظور در قیامت که ایشان را به کیفر کردارشان مى رساند تاءمین و تکمیل مى گردد.

فلا تک فى مریة مما یعبد هولاء ما یعبدون الا کما یعبد آباوهم ...

این جمله تفریع بر مطالب گذشته و شرح مفصّل داستانهاى امم گذشته است که با شرک ورزیدن به خدا و فساد انگیزى در زمین به خود ستم کردند و خدا هم ایشان را به عذاب خود بگرفت . و مقصود از اشاره(هولاء) قوم رسول خدایند.

بت پرستى پایه و مبنائى جز تقلید از نیاکان ندارد

و معناى جمله(ما یعبدون الا کما یعبد آباوهم) این است که : مردم بتها را به خاطر تقلید از پدرانشان مى پرستند، پس این نسل معاصر، حجت و برهانى غیر از تقلید از نسل گذشته ندارند. و مقصود از نصیب همان بهره اى است که در قبال شرک و فسقشان عایدشان مى شود. و جمله(غیر منقوص) جمله اى است حالیه و حال از نصیب ، که مفاد جمله(لموفوهم) را تاءکید مى کند، چون توفیه به معناى این است که حق دیگرى را بطور تمام و کامل اداء کند. و منظور از آن تاءکید و این موکّد این است که کفار را یکباره از عفو الهى مایوس نماید.

بنابراین ، معناى آیه چنین مى شود: حال که داستان اولین و گذشتگان را شنیدى و فهمیدى که چگونه خدایانى غیر از خداى تعالى مى پرستیدند و چگونه آیات خدا را تکذیب مى کردند، و دانستى که سنّت خداى تعالى در میان آنان چه بود، و چگونه خدا در دنیا هلاک و در آخرت به آتش جاودانه مبتلایشان نمود، پس دیگر در عبادت قوم خودت شکّ و تردید نداشته باش ، که بت پرستى آنان همان رسم دیرینه پدران ایشان است و جز تقلید از آنان هیچ دلیلى ندارند، و مطمئن بدان که ما بزودى بهره اى را که از کیفر اعمالشان عایدشان مى شود به ایشان مى دهیم ، بدون اینکه بوسیله شفاعت و یا عفو از آن بکاهیم .

ممکن هم هست که مقصود از کلمه(آبائهم) پدران بلافصل نباشد، بلکه امتهاى گذشته اى باشد که به کیفر بت پرستى منقرض ‍ شده اند، و حتى ممکن است مقصود پدران و نیاکان عرب بعد از اسماعیل(علیه السلام) هم نباشد، بلکه مطلق امتهاى گذشته باشد و خداوند در این آیه و در آیه(افلم یدبروا القول ام جاءهم ما لم یات آباءهم الاوّلین) آن امتها را پدران کفار معاصر رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) خوانده و این مناسب تر و بهتر است . و بنابراین ، معناى آیه چنین مى شود: تو درباره بت پرستى قومت تردید نداشته باش چه اینان نمى پرستند مگر همانهائى را که آن امت هاى منقرض شده - که پدران اینان حساب مى شوند - پرستش ‍ مى کردند، و شکّى نیست که ما جز او کیفر اینان را بدون کم و زیاد کف مشتشان خواهیم گذاشت همچنانکه درباره آن امّتها همین کار را کردیم .

و لقد آتینا موسى الکتاب فاختلف فیه و لو لا کلمة سبقت من ربک لقضى بینهم و انهم لفى شک منه مریب

از آنجایى که آیات مورد بحث سیاقش سیاق عبرت دادن به وسیله نقل داستان امت هاى نامبرده در سوره است و خود آن داستانها هم هر کدام در جاى خود به منظور عبرت گرفتن و متعظ شدن معاصرین آن جناب بوده ، و مقصود این بوده که این مردم در رفتار خود و شرک ورزیدن و تکذیب آیات خدا و نسبت دادن به قرآن به اینکه افتراء بر خداست تجدید نظر نموده(و کلاه خود را قاضى نموده) به حق قضاوت کنند، لذا در این آیات هم که باز براى عبرت دادن است متعرض مساءله بت پرستى و تکذیب قرآن شده مى فرماید: بت پرستى اینان مانند بت پرستى امتهاى گذشته و نیاکان ایشان است ، همان عذابى که به آنان رسید به اینان نیز خواهد رسید، همچنانکه اختلاف اینان درباره قرآن عینا مانند اختلاف امّت موسى است درباره کتابى که به ایشان نازل گردید، و خداوند به زودى در آنچه که اینان اختلاف مى کنند حکم خواهد کرد.

پس اینکه فرمود:(و لقد آتینا موسى الکتاب فاختلف فیه) اشاره است به اختلافى که یهودیان بعد از موسى درباره تورات نمودند.

دلالت آیه بر تاءخیر عذاب اختلاف کنندگان در دین تا روز قیامت

و جمله(و لو لا کلمة سبقت من ربک لقضى بینهم) مضمونى است که خداوند به عبارات مختلفى آن را در کتاب مجیدش تکرار کرده ، و این معنا را مى رساند که اختلاف مردم در امر دنیا، امرى است فطرى(و قابل توجیه) و لیکن اختلافشان در امر دین هیچ توجیهى جز طغیان و لجاجت ندارد، چون همه این اختلافها ب عد از تمام شدن حجت است .

مثلا در یک جا همین مضمون را آورده و مى فرماید:(و ما کان الناس الا امة احدة فاختلفوا) و در جاى دیگر فرموده :(و ما اختلف الذین اوتوا الکتاب الا من بعد ما جاءهم العلم بغیا بینهم) و نیز فرموده :(کان الناس امة واحدة فبعث الله النّبیّین مبشرین و منذرین و انزل معهم الکتاب بالحق لیحکم بین الناس فیما اختلفوا فیه و ما اختلف فیه الا الذین اوتوه من بعد ما جاءتهم البیّنات بغیا بینهم .

آرى ، هر چند خداوند سبحان بنا گذاشته که اجر عاملین و پاداش کیفر و آنچه که مى کنند، بطور کامل بدهد، و هر چند مقتضاى این معنا این است که پاداش و کیفر هر عملى را در همان موقع عمل بپردازد ، مثلا کیفر اختلاف کردن بعد از تمام شدن حجت را در همان موقع اختلاف کف مشتشان بگذارد، و لیکن خدا در مقابل این قضا یک قضاى دیگر هم رانده ، و آن این است که هر فرد و ملّتى را تا مدتى در زمین زنده نگهدارد تا بدین وسیله زمین آباد شود، و هر کس در زندگى دنیائیش جهت آخرتش توشه بردارد، همچنانکه از این قضاء خبر داده و فرموده :(و لکم فى الارض مستقر و متاع الى حین).

مقتضاى این دو قضاء اینست که در میان مردمى که با هم اختلاف مى کنند فورى حکم نکند، و کیفر آنهایى را که از روى طغیان در دین خدا و کتاب خدا اختلاف مى کنند به قیامت بیندازد.

ممکن است کسى بپرسد: اگر چنین است پس چرا در امتهاى گذشته عذاب کجرویها تاءخیر نیفتاد، مثلا قوم لوط را در همین دنیا به کلّى از بین برد؟ و چرا به حکم(و لو لا کلمة سبقت من ربک) عذابشان را به قیامت نینداخت ؟

در پاسخ این سؤ ال مى گوییم : منشاء هلاک کردن قوم لوط، صرف کفر و معصیت و خلاصه اختلاف در امر دین نبود تا یک قضاى خدا اقتضاى هلاکت و یک قضاى دیگر خدا اقتضاى مهلتشان را داشته باشد و به حکم قضاى دوّمى مهلتشان دهد و هلاکشان نکند، بلکه منشاء این هلاکت یک قضاى سومى بود از خدا که آیه(و لکل امّة رسول فاذا جاء رسولهم قضى بینهم بالقسط و هم لا یظلمون) به آن اشاره نموده است .

و کوتاه سخن ، آیه(و لو لا کلمة سبقت من ربک لقضى بینهم اشاره به این دارد که اختلاف مردم در کتاب محل تلاقى دو قضاى رانده شده است ، که یکى اقتضاء دارد میان مردم در آنچه اختلاف مى کنند، حکم کند<span class="px-1 py-0.5 rounded">(و طرفداران باطل را نابود سازد) و یکى دیگر اقتضاء دارد که هر دو طرف را مهلت دهد و تا روز قیامت کیفرشان نکند. نتیجه این تلاقى هم این است که کیفر اهل باطل تا فرارسیدن قیامت تاءخیر بیفتد.

اشاره به اینکه شک و تردید یهودیان در اصالت و صحت تورات موجه بوده است

(و انهم لفى شک منه مریب) - کلمه(مریب) اسم فاعل از(ارابه) مى باشد که به معناى القاء شبهه در قلب است ، و اگر شک را با این کلمه توصیف کرده به منظور تاءکید همان شک است ، مانند(ظلا ظلیلا) و(حجابا مستورا) و(حجرا محجورا) و امثال آن .

و گویا مرجع ضمیر در(و انهم) امّت موسى یعنى یهودیان باشند. ظاهر آیه همین را مى رساند، ولى باید گفت که یهودیها حق داشتند درباره تورات خود در شک و تردید باشند، زیرا سند توراتى که فعلا در دست است منتهى مى شود به مردى از کاهنان به نام(عزراء) که وى در زمانى که یهودیان مى خواستند پس از انقضاى مدّت اسیرى از بابل به بیت المقدس کوچ کنند برایشان نوشت . آرى ، توراتى که به موسى بن عمران(علیهما السلام) نازل شد مدّتها قبل از این واقعه ، در موقع آتش گرفتن هیکل همه را سوزانده و از بین برده بودند، و پر واضح است که کتابى که سندش منتهى به یک شخص شود جاى تردید هست . و نظیر تورات ، انجیل است که سندش به یک نفر منتهى مى شود.

از مساءله سند هم که بگذریم اصولا در تورات فعلى حرفهایى دیده مى شود که هیچ فطرت سالمى حاضر نمى شود چنین مطالبى را به کتابى آسمانى نسبت دهد، و لا جرم هر فطرت سالمى در برابر این تورات به شک و تردید در مى آید.

و اما اینکه بعضى از مفسرین مرجع ضمیر مزبور را مشرکین عرب گرفته و مرجع ضمیر در(منه) را قرآن گرفته اند از صواب به دور است ، زیرا خداوند سبحان حجت را بر مشرکین عرب در اول سوره تمام کرده و فرموده است که قرآن کتاب نازل از ناحیه او بر پیغمبرش است ، و نیز به امثال آیه(و اگر قبول ندارید ده سوره مثل آنرا بیاورید) دعوت به تحدى کرده و با تمام شدن این حجّت دیگر معنى ندارد شک و تردید و دو دلى به ایشان نسبت دهد.

و ان کلا لما لیوفینهم ربک اعمالهم انه بما یعملون خبیر

کلمه(ان) در صدر آیه ،(ان) مشبهة بالفعل است ، و اسم آن کلمه(کلا) مى باشد و به همین جهت بر سرش تنوین آمده و اضافه نشده ، و تقدیر آن(کلهم)(همه اختلاف کنندگان) است ، و خبر آن جمله(لیوفینهم) است ، و لامى(ل) که بر سر این جمله و نون تاکیدى که در آن به کار رفته خبر را تاءکید مى کنند. کلمه(لما) مرکب است از لام قسم و(ما) ى تشدیددار، و خاصیّت آن این است که میان دو لام فاصله شود و کلمه قابل تلفظ گردد. علاوه بر این ، خاصیت تاءکید را هم دارد، و جواب قسم حذف شده ، زیرا خبر(ان) دلالت بر آن مى کند و حاجتى به ذکرش نیست .

و معناى آیه - و اللّه اعلم - این است که : همه این اختلاف کنندگان ، سوگند مى خورم که بطور مسلّم پروردگارت اعمالشان را به ایشان برمى گرداند، یعنى جزاى اعمالشان را مى دهد، چه او به اعمال خیر و شرّشان آگاه است .

در تفسیر روح المعانى از ابى حیان و ابن حاجب نقل کرده که گفته اند: کلمه(لما) در آیه شریفه(لما) ى جازمه و مدخولش ‍ محذوف است ، چه حذف مدخول(لما) ى جازمه در استعمال شایع است ، مثلا گفته مى شود:(خرجت و لما)، و یا:(سافرت و لما). آنگاه گفته است : بنابراین بهتر این است که محذوف را(یوفوها) بگیریم ، آن وقت معنا چنین مى شود:(به درستى که هر یک از این امم که اعمالشان به ایشان داده نشده خداى تو البته خواهد داد) - و این وجه ، وجه خوبى است .

اهل تفسیر در مفردات این آیه و همچنین در نظم آن بحث هاى ادبى طولانى دارند، که چون بیشتر از آنچه که گفته شد مورد اهمیت نبود از ایرادش خوددارى نمودیم ، و خوانندگان محترمى که مى خواهند از این بحثها اطلاع بیشترى حاصل کنند باید به تفاسیر مطول مراجعه نمایند.

فاستقم کما امرت و من تاب معک و لا تطغوا انه بما تعملون بصیر

معنا و موارد استعمال واژه هاى :(قیام)،(اقامه) و(استقامت)

بطورى که راغب و دیگران گفته اند کلمه(قام) و(ثبت) و(رکز) به یک معنا است .

و ظاهرا ریشه این لغت از قیام آدمى گرفته شده باشد، چون انسان در سایر حالاتش غیر از قیام - مانند حال نشستن و دمرو خوابیدن و دو زانو نشستن و طاق باز و به رو افتادن - آنطور که در حال قیام مسلط بر کارها و مقاصد خود هست تسلط ندارد و آنطور نمى تواند قبض و بسط و دادوستد را انجام دهد، به خلاف حال قیام که وقتى انسان بر پاى خود بایستد از هر حال دیگرى بهتر تعادل خود را در دست دارد و در نتیجه به تمامى اعمال خود از ثبات و حرکت ، دادن و گرفتن ، اعطاء و منع و جلب و دفع مسلطتر است ، و نیز کنترل تمامى قواى خویش و افعال آن قوا را در دست دارد. بنابراین مى توان گفت حالت قیام در تمامى شؤ ون معرف شخصیت آدمى است .

این اصل معناى قیام است ، آنگاه این کلمه را بطور استعاره در متعادل ترین احوال هر چیز دیگرى استعمال کرده اند، مثلا استوارترین وضع یک ستون را که همان حالت عمودى آن است قائم مى نامند، و همچنین درختى را که بر پاى خود ایستاده و رگ و ریشه خود را در زمین دوانیده قیام درخت مى خوانند، و به همین منوال قائم بودن یک ظرف آب به این است که روى قاعده(کب) خود ایستاده باشد، و قیام عدل این است که در زمین گسترده شود و قائم بودن قانون و سنت این است که در مملکت اجراء شود.

و به همین منوال اقامه ، به معناى بپاداشتن هر چیز است به نحوى که تمامى آثار آن چیز مترتب بر آن شود، و هیچ اثر و خاصیتى پنهان و مفقود نماند، مانند اقامه عدل و اقامه سنت و اقامه نماز و اقامه شهادت و اقامه حدود و اقامه دین و امثال آن .

و اما اشتقاق دیگر این ماده که(استقامت) است ، معنایش طلب قیام از هر چیز است . و به عبارت دیگر استدعاى ظاهر شدن تمامى آثار و منافع آن چیز است ، و بنابراین معناى استقامت طریق این است که راه متصف باشد به آن وصفى که غرض از راه همان وصف است ، و آن این است که کوتاهترین خط میان ما و هدف ما باشد و علاوه ، روشن باشد و ما را دچار تردید نسازد و به بیراهه نیندازد.

و همچنین استقامت آدمى در یک کار این است که از نفس خود بخواهد که درباره آن امر قیام نموده آن را اصلاح کند، بطورى که دیگر فساد و نقص به آن راه نیابد و به حد کمال و تمامیت خود برسد. پس معناى آیه شریفه(قل انما انا بشر مثلکم یوحى الى انما الهکم اله واحد فاستقیموا الیه) این مى شود که :(پس به اداى حق توحید الوهیت او قیام کنید)، و معناى آیه(ان الذین قالوا ربنا اللّه ثم استقاموا) مى شود:(بر آنچه که در جمیع شؤ ون زندگى خود مى گفتند استوار بماندند و در عقاید و اخلاق و اعمالشان به چیزى جز آنچه که موافق توحید و سازگار با آن است رکون نکردند، بلکه همواره آن را رعایت و در جمیع احوال و با هر چیز که در ظاهر و یا باطنشان مواجه مى شوند حفظ مى کنند).

و همچنین است در آیه(فاقم وجهک للدین حنیفا) چون منظور از اقامه وجه اقامه نفس و واداشتن آن است بگونه اى که باید و شاید مواجه عمل شود، و اقامه کردن نفس در هر امرى به معناى استقامت آن در آن امر است ، یعنى خواستن از نفس است به اینکه آن امر را اقامه کند - دقت بفرمایید.

معناى جمله :(فاستقم کما امرت)

بنابر آنچه که در معناى این ماده و مشتقات آن گفته شد معناى جمله مورد بحث ، یعنى آیه(فاستقم کما امرت) این مى شود: بر دین ثابت باش و حق آن را طبق دستورى که گرفته اى ایفاء کن . و آن دستور همان است که آیه(و ان اقم وجهک للدین حنیفا و لا تکونن من المشرکین) و آیه(فاقم وجهک للدین حنیفا فطره الله التى فطر الناس علیها لا تبدیل لخلق اللّه ذلک الدین القیم و لکن اکثر الناس لا یعلمون) مشتمل بر آن مى باشند.

صاحب تفسیر روح المعانى مى گوید: معناى این آیه این است که(اى پیغمبر من ! در این امر استوار باش ، همچنانکه قبلا هم دستور به استقامت داده بودیم) و این معنا اقتضاء دارد که رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) به وحى دیگرى غیر از وحى قرآن و به وحیى که مثل قرآن از مقوله خواندنى نباشد مامور به استقامت شده باشد، و این مطلب را عدّه دیگرى هم گفته اند.

آنگاه اضافه مى کند که : این امر، امر به دوام بر استقامت و ادامه آن است ، و معنایش این است که همواره بر طریق مستقیم که راه متوسط میان افراط و تفریط است سلوک کن ، و این کلمه جامعى است سرمشق در علم و عمل و اخلاق .

اما اینکه گفت(باید وحى دیگرى باشد که چون قرآن خواندنى نباشد) گفتارى است که از سنت قرآن و روش آن به دور است . آرى ، حاشا بر قرآن که در بیان خود بر امرى مجهول و یا اصلى پنهان و غیر مذکور اعتماد کند،(و ما معناى صحیح و روشن آیه را بیان کردیم ، بدون اینکه به چنین تمحلى محتاج شویم) و گفتیم که مقصود از کما امرت اشاره به آن آیاتى است که قبلا نازل شده بود و امر به اقامه وجه براى دین مى کرد، و گفتیم که اقامه وجه براى دین به معناى استقامت در دین است(که آیه مورد بحث هم همان را مى خواهد).

آرى ،(فاقم وجهک للدین) در دو سوره مکّى روم و یونس آمده ، و اگر نپذیریم که سوره روم قبل از سوره مورد بحث نازل شده ، درباره سوره یونس این تردید را نداریم ، زیرا قطعا سوره یونس قبل از سوره هود نازل شده(پس جمله(کما امرت) معنایش این است که : در دین استقامت به خرج بده همچنانکه قبلا در سوره یونس هم به تو امر کرده بودیم).

و اما اینکه گفت(مقصود از(استقم) ادامه بر استقامت و ملازمت بر راه راست و میان افراط و تفریط است) این نیز صحیح نیست ، زیرا گفتیم که استقامت در هر امرى به معناى ثابت قدم بودن در حفظ آن و در اداى حق آن بطور تمام و کامل است . چون گفتیم استقامت خود انسان عبارت است از پایدارى به تمام قوا و ارکان در برابر وظایفى که به وى روى مى آورد، بطورى که کمترین نیرو و استطاعتش نسبت به آن وظیفه عاطل و بى اثر نماند.

و اگر منظور از امر به استقامت ، امر به ملازمت اعتدال و دورى از افراط و تفریط مى بود مناسبتر آن بود که دنبال این امر، هم نهى از افراط و هم نهى از تفریط را بیاورد، و حال آنکه دنبال جمله مورد بحث تنها از افراط نهى کرده و فرموده :(و لا تطغوا.)

پس ، با اینکه مى دانیم عطف جمله(و لا تطغوا عطف) تفسیر است ، جمله مذکور بهترین شاهد مى شود بر اینکه منظور از جمله(استقم) امر به اظهار پایدارى در عبودیت و قیام به حق آن ، و منظور از نهى بعدى نهى از مخالفت آن امر است . و مخالفت آن امر همان استکبار از خضوع براى خدا و خارج شدن از زىّ عبودیت است که فرموده :(و لا تطغوا.) امتهاى گذشته نیز تنها استکبار کردند و در عبودیت خدا دچار افراط شدند نه تفریط، وقتى دچار تفریط مى شوند که بیش از حد لازم خضوع کرده باشند.

جمله(و من تاب معک) عطف است بر ضمیرى که در(استقم) مستتر است در نتیجه معنا چنین مى شود:(استقامت کن تو و هر آن کس که با تو توبه کرد)، یعنى هم گیتان استقامت بورزید. و اگر رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) را جداگانه اسم برده به خاطر احترام و تجلیل از مقام نبوت است . آرى ، سنت خداى تعالى در کلامش بر همین منوال جریان یافته ، چنانکه در آیه دیگر مى فرماید:(آمن الرسول بما انزل الیه من ربه و المومنون) و باز در آیه دیگرى رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) را جداگانه اسم مى برد، و مى فرماید:(یوم لا یخزى الله النبى و الذین آمنوا معه)

علاوه بر اینکه جمله(کما امرت) که قید جمله(فاستقم) است مختص به رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) است ، و کس ‍ دیگرى در آن شرکت ندارد، زیرا گفتیم که جمله(کما امرت) اشاره است به امثال جمله(فاقم وجهک للدین) که بطور مسلم مخصوص به آن جناب است ، و اگر از همان اول مى فرمود:(فاستقیموا) دیگر نمى توانست مقیدش کند به امر سابق و بفرماید(کما امرتم)(چون غیر پیغمبر کسى مامورنشده بود).

و مقصود از کسانى که با رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) توبه کردند آن دسته از مؤ منینند که با ایمان به خدا به سوى خدا بازگشت نمودند. و اگر اصل ایمان آوردن را توبه و رجوع به خدا نامیده براى این است که در حقیقت بازگشت از شرک است .

و این قسم اطلاق در قرآن کریم بسیار است ، مانند آیه(و یستغفرون للذین آمنوا ربنا وسعت کل شى ء رحمه و علما فاغفر للذین تابوا و اتبعوا سبیلک) و امثال آن .

و اینکه فرمود:(و لا تطغوا) معنایش این است که از خط مشیى که فطرت و خلقت براى شما ترسیم کرده و از آن مرزى که برایتان تعیین نموده که همان عبودیت براى خداى یکتا است تجاوز مکنید، همچنانکه امم قبل از شما تجاوز نمودند و کارشان منجر به شرک شد و سرانجام به هلاکت رسیدند.

و ظاهرا طغیان به این معنا ریشه لغویش از طغیان آب گرفته شده ، چون طغیان در آنجا به معناى تجاوز از حد است ، آنگاه بعد بطور رعایت در این امر معنوى یعنى سرکشى انسان در طول زندگیش استعمال کرده اند، چون دیده اند که اثر سوء این طغیان - که همان فساد است - و طغیان آب نظیر هم است .

جمله(انه بما تعملون بصیر) علّت مضمون قبلى خود را بیان مى کند و معنایش این است که : باید در دین توحید پایدار و بر طریق عبودیت استوار باشى ، و تزلزل و بلا تکلیفى به خود راه ندهى ، آنها هم که با تواند باید استوار باشند، و از حدّى که خداوند برایتان معلوم کرده تجاوز نکنند، چه خداوند به آنچه که مى کنید بینا است و اگر امر او را مخالفت کنید شما را مواخذه مى کند.

لحن شدیدى که در این آیه است بر کسى پوشیده نیست(آرى هر که این آیه را به دقت مورد نظر قرار دهد مى بیند) که هیچ اثرى از آثار رحمت و نشانه لطف و مهر وجود ندارد.

قبل از این هم آیاتى بود که در آنها داستان مؤ اخذه امتهاى گذشته به کیفر اعمال ناپسندشان آمده بود و با لحنى شدید که دل انسان را تکان مى داد خاطرنشان مى ساخت که خداوند از آدمیان بى نیاز است . چیزى که هست اسم بردن خصوص رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) از میان مؤ منین در عین اینکه تجلیلى از آن حضرت است ، و در عین حال تشدید را هم در حق ایشان مبالغه مى کند، زیرا وقتى قبل از دیگران اسم خصوص آن جناب برده شد قهرا هول و هراس خطاب و ترس و وحشتى که از تکلم کردن مقام عزّت و کبریایى حق ناشى مى شود لبه تیز آن متوجه آن جناب مى گردد ، همچنانکه در آیه(و لو لا ان ثبتناک لقد کدت ترکن الیهم شیئا قلیلا اذا لاذقناک ضعف الحیوه و ضعف الممات) هم وضع به همین منوال است ، و لذا بیشتر مفسرین گفته اند: اینکه رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) فرمود:(سوره هود مرا پیر کرد) ناظر به همین آیه است ، و ان شاء اللّه - در بحث روایتى آینده درباره این موضوع بحث خواهیم نمود.

و لا ترکنوا الى الذین ظلموا فتمسکم النار و ما لکم من دون اللّه من اولیاء ثم لا تنصرون

در صحاح درباره ماده(رکن)(از باب قعد، یعقد، قعودا) گفته : مصدرش رکون مى شود که به معناى میل کردن به سوى چیزى و تسکین دادن خاطر به وسیله آن است ، و کلمه(رکن) - به ضم اول آن - به معناى ناحیه قوى تر هر چیز و به معناى امر عظیم و نیز به معناى عزت و منیع بودن است . لسان العرب هم همینطور گفته ، ولى مصباح گفته : رکون به معناى اعتماد است .

راغب گفته : رکن هر چیز، آن ناحیه اى است که دلگرمى و خاطر جمعى به همان ناحیه است(این معناى لغوى رکن است)، ولى بطور استعاره در معناى نیرو هم استعمال شده ، همچنانکه در قرآن آمده :(لو ان لى بکم قوه او آوى الى رکن شدید)

(رکن ، یرکن) - با فتح عین الفعل مضارع - نیز آمده است ، و خداى تعالى فرموده(و لا ترکنوا الى الذین ظلموا). ولى صحیح تر این است که بگوییم : این ماده از دو باب آمده یکى(رکن ، یرکن) مانند(نصر، ینصر)، و دیگرى از باب(رکن یرکن) مانند(علم ، یعلم). و در آیه(لا ترکنوا) از این باب است ، و(ناقه مرکنه الضرع) آن ماده شترى را گویند که رگ و ریشه پستانش بزرگ باشد و پستان را بزرگ کند، و(مرکن)به معناى طغار کوچک است ، و(ارکان عبادات) به معناى آن جوانبى است که بناى هر عبادتى بر آنها نهاده شده ، و اگر آن ارکان ترک شود عبادت باطل و ترک شده . و این قریب به همان معنایى است که صحاح گفته است .

معناى(رکون) که در آیه :(و لاترکنوا الى الّذین ظلموا...) از آن نهى شده است

و حق مطلب این است که رکون به معناى صرف اعتماد نیست ، بلکه اعتمادى است که تواءم با میل باشد، و به همین جهت است که با حرف(الى) متعدى مى شود، نه با(على) و تفسیرى که اهل لغت براى آن کرده اند تفسیر به معناى اعم است ، و این خود عادت و رسم اهل لغت مى باشد.

بنابراین ، رکون به سوى ستمکاران ، یک نوع اعتمادى است که ناشى از میل و رغبت به آنان باشد، حال چه این رکون در اصل دین باشد، مثل اینکه پاره اى از حقایق دین را که به نفع آنان است بگوید، و از آنچه که به ضرر ایشان است دم فروبندد و افشاء نکند، و چه اینکه در حیات دینى باشد مثل اینکه به ستمکاران اجازه دهد تا به نوعى که دلخواه ایشان است در اداره امور مجتمع دینى مداخله کنند و ولایت امور عامه را به دست گیرند، و چه اینکه ایشان را دوست بدارد و دوستیش منجر به مخالطت و آمیزش با آن شود و در نتیجه در شؤ ون حیاتى جامعه و یا فردى از افراد اثر سوء بگذارد.

و کوتاه سخن ، رکون به این معنا است که در امر دین و یا حیات دینى طورى به ستمکاران نزدیک شود که نزدیکیش تواءم با نوعى اعتماد و اتکاء باشد، و دین و خدا و یا حیات دینى را از استقلال در تاءثیر انداخته ، و از آن پاکى و خلوص اصلیش ساقط کند و معلوم است که نتیجه این عمل این است که راه حق از طریق باطل سلوک شود، و یا حق با احیاى باطل احیاء گشته و بالاخرة به خاطر احیائش کشته شود.

دلیل ما بر این معنایى که کردیم این است که خداى تعالى در خطابى که در این آیه دارد، که خود تتمه خطاب در آیه قبلى است جمع کرده میان رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) و مومنین از امتش ، و شؤ ون ى که هم مربوط به آن جناب و هم به امّت اوست ، همان معارف دینى و اخلاق و سنت هاى اسلامى است از جهت تبلیغ و حفظ و اجراء و تطبیق حیات اجتماعى بر آن ، و همچنین عبارت است از ولایت امور مجتمع اسلامى ، و شناخته شدن افراد به عنوان یک فرد مسلمان ، در صورتى که به آن سنت ها عمل کند. بنابراین ، نه پیغمبر مى تواند در این امور به ستمکاران رکون کند و نه امّت او.

بعلاوه ، کاملا روشن است که این دو آیه مورد بحث به منزله نتیجه اى است که از داستانهاى ملت هاى ستمکارى استنتاج شده که خداوند به جرم ستمهایشان آنها را هلاک نموده است . این دو آیه متفرع بر آن داستانها و ناظر به آنها است ، و ظلم آن ملتها تنها شرک ورزیدن و بت پرستیشان نبود، بلکه از جمله کارهاى نکوهیده آنها که خداوند از آن نکوهش کرده پیروى از ستمکاران بوده ، که نتیجه اش فساد در زمین بعد از اصلاح آن مى شد، و آن فساد عبارت بود از رسمیت دادن به سنت هاى ظالمانه که والیان جورباب کرده بودند و مردم هم از آنها پیروى مى کردند.

این نیز پر واضح است که سیاق دو آیه مزبور مترتب بر یکدیگر است ، یعنى غرض یکى مترتب بر غرض دیگرى است ، چون آیه اولى مردم را نهى مى کند از اینکه از ستمکاران باشند، و دومى نهى مى کند از اینکه به آنان نزدیکى و به سوى آنان میل و اعتماد کنند، یعنى بخواهند در اجراى حق میان خود، بر باطل آنان اعتماد کنند و به وسائل باطل آنان تمسّک جویند. پس جمله(لا ترکنوا الى الذین ظلموا) نهى است از میل به سوى ایشان و اعتماد بر آنان و اینکه اصل دین و حیات دینى بر اساس باطل ایشان بنا شود.

منظور از(الّذین ظلموا) که از اعتماد و تمایل به آنان نهى گردیده است

قرار گرفتن این دو آیه به منزله نتیجه اى از داستانهاى گذشته ، این معنا را افاده مى کند که منظور از ستمکاران در آیه ، کسانى نیست که صرفا ظلمى از آنان سرزده باشد، و گرنه باید تمامى مردم را شامل شود، زیرا از معدودى معصومین که بگذریم تمامى مردم سهمى از ظلم را دارند، و با این حال دیگر معنایى براى نهى نمى ماند.

و نیز افاده مى کند که مقصود از ستمکاران آن عدّه اى هم که دائما کارشان ظلم باشد نیست . درست است که فعل به خودى خود صرف تحقق را مى رساند، و در صورت وجود اسباب افاده وصف و استمرار هم مى کند، و لیکن آن شرایط و اسباب در آیه مورد بحث وجود ندارد و هیچ چیزى بر چیزى بطور گزاف دلالت نمى کند.

پس مقصود از ستمکاران ، این طایفه نیستند، بلکه مراد آن عدّه از مردم هستند که حالشان در ظلم و ستم ، حال همان کسانى باشد که خداوند در آیات سابق داستانشان را آورده بود، و مثل اینکه خداى تعالى در آن داستانها عموم مردم را در برابر دعوت الهیى که متوجه آنان شده مانند یک دسته دانسته ، آنگاه آنان را به دو قسم پذیرندگان و مخالفین تقسیم کرده آنگاه در چند جاى آن داستانها از طایفه اول تعبیر کرده به(الذین آمنوا - آنانکه ایمان آوردند)، و در نزدیک ده جا از طایفه دوم که دعوت او را رد کرده اند تعبیر کرده به(الذین ظلموا - کسانى که ظلم کردند)، مانند جمله(و لا تخاطبنى فى الذین ظلموا) و(و اخذت الذین ظلموا الصیحه) و(و تلک عاد جحدوا بایات ربهم و عصوا رسله و اتبعوا امر کل جبار عنید) و(الا ان ثمود کفروا ربهم) و(الا بعدا لمدین کما بعدت ثمود) و امثال آن .

خداوند سبحان از ردّ و قبول آنان در قبال دعوت الهى تعبیر به فعل ماضى آورده که تنها بر تحقق و وقوع دلالت مى نماید، چون مقام ، مقام قیاس است و همینکه از مقام مقایسه بیرون مى آید به صیغه اسم فاعل و یا در واقع به صفت تعبیر نموده مى فرماید:(و قیل بعدا للقوم الظالمین) و یا:(و ما هى من الظالمین) و یا:(و لا تتولوا مجرمین) و امثال آن که زیاد آمده است .

آرى ، همانطور که اشاره شد مقام مقایسه و نسبت سنجى وضع مردم در برابر دعوت از نظر قبول و ردّ، اقتضا دارد که به صرف وقوع و تحقق اکتفاء کند، چون بیش از این احتیاج ندارد که بگوید فلان قوم و ملت جزو این دسته شدند یا آن دسته ایمان آوردند، و یا ظلم کردند، و دیگر احتیاج نیست به اینکه وصف استمرار و تلبس و اتصاف ایشان را بیان کند.

پس مفاد جملات :(ظلموا) و(عصوا) و(اتبعوا امر فرعون) این است که ایشان جزو این دسته شدند، و به ظلم و عصیان و متابعت امر فرعون شناخته گردیدند. و همچنین مفاد جمله(نجینا الذین آمنوا) این است که ما آنهایى را که به صفت و علامت ایمان متصف هستند نجات دادیم .

پس در افاده اصل آن سمت و علامت تعبیر به فعل(ماضى) کافى است ، هر چند لازمه داشتن آن علامت اتصاف هم باشد. و به عبارت دیگر کسانى که مثلا از قوم نوح ظلم کردند، قهرا ظالم هم شدند، و لیکن در مقام قیاس و تقسیم ، عنایت به صرف صدور و تحقق ظلم تعلق مى گیرد، نه به اتصافشان به وصف ظلم ، چون در این مقام عنایت به این معنا نداریم که ظلم وصف دائمى آنان شده ، و لذا مى بینیم به محضى که کلام از مقام قیاس و نسبت بیرون مى رود، لحن گفتار عوض شده ، به جاى فعل به وصف تعبیر مى شود، مثلا مى فرماید:(بعدا للقوم الظالمین) و(یا و لا تکن مع الکافرین) - دقت فرمایید.

از آنچه گذشت نقطه ضعف کلام پاره اى از مفسرین به دست مى آید که در تفسیر جمله(الذین ظلموا) گفته اند: این جمله دلالت دارد بر اینکه ظلمى از آنان سرزده و بیش از این دلالت ندارد. و همچنین مفسرین دیگرى که گفته اند: جمله(الذین ظلموا) به معنى وصف و معنایش این است که رکون به ظالمین مکن .

سخن صاحب المنار درباره مراد از:(الّذین ظلموا) و نقاط ضعف آن سخن

صاحب المنار در ت فسیر خود گفته : زمخشرى جمله(الذین ظلموا) را چنین تفسیر کرده(یعنى رکون مکن به کسانى که ظلم از ایشان دیده شده تا چه رسد به آنهایى که ظلم وصفشان شده). آنگاه حکایت کرده از موفق که دنبال امام جماعتى به نماز ایستاد، وقتى آن امام این آیه را تلاوت کرد موفق غش کرد، و پس از آنکه به هوش آمد سبب انقلابش را پرسیدند گف ت : خدا وعده آتش ‍ داده به کسى که رکون کند به شخصى که ظلمى از او دیده شود، تا چه رسد به اینکه ظلم شیوه و وصف او باشد.

و بنا به گفته وى معناى آیه این است که(هر کس کمترین میلى کند به کسى که ولو یک بار مختصر ظلمى از او سر زده باشد به آتش ‍ دوزخ درمى افتد) و حال آنکه این معناى غلطى است ، زیرا مقصود از(الذین ظلموا) همان طایفه ستمگران از مشرکین هستند که با مومنان دشمنند و آنها را آزار نموده ، براى بیزار کردنشان از دین نقشه چینى مى کنند.

پس جمله(الذین ظلموا) عینا مانند جمله(الذین کفروا) است که در آیات بسیارى آمده ، همانطور که نمى توان گفت به صرف اینکه کلمه(کفروا) ماضى است و مراد از آن کسانى است که در گذشته کفرى از ایشان صادر شده - بلکه مراد از آن طایفه کفار است - همینطور در(الذین ظلموا) نمى توان چنین معنایى کرد.

بهترین شاهد بر این معنا آیه شریفه(ان الذین کفروا سواء علیهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا یومنون) است(که بطور قطع مى دانیم معناى صله(الذین) و موصول(کفروا) کسانى هستند که کفر صفت ایشان است نه اینکه در گذشته یک بار از ایشان کفر سرزده باشد، چون اگر چنین باشد انذار کردن و نکردن پیغمبر درباره آنان یکسان نیست).

و مخاطبین به نهى از رکون همان کسانى هستند که در آیه(فاستقم) مخاطب بودند. و در آیه مورد بحث ، از این دشمنان مشرک پیغمبر تعبیر کرده به(الذین ظلموا) همانگونه که از قومهاى پیامبران گذشته در داستانهایى که از آنها در همین سوره در آیات 37، 67، 94، ذکر مى کند همین تعبیر را آورده ، و نیز در همین سوره از آنها به ظالمین نیز تعبیر کرده و فرموده :(و قیل بعدا للقوم الظالمین). پس حاصل کلام اینکه در این آیات فرقى میان دو تعبیر وصف(ظالمین) و صله و موصول(الذین ظلموا) نیست ، چون هر دو تعبیر درباره اقوام به یک معنا است .

اما اینکه صاحب کشاف گفته :(منظور از جمله(الذین ظلموا) کسانى است که ظلمى از ایشان سرزده باشد و گرنه مى فرمود ظالمین) حرف صحیحى است ، و لیکن آن نتیجه اى را که او مى خواهد نمى تواند بگیرد، زیرا تعبیر به فعل در مقام آیه که توضیحش ‍ گذشت هر چند بیشتر از صرف تحقق و صدور را نمى رساند و لیکن مقام ، این معنا را با معناى وصفى منطبق مى کند، نظیر آیه(فاما من طغى و آثر الحیوة الدنیا فان الجحیم هى الماوى و اما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى فان الجنه هى الماوى) که در عین اینکه تعبیر به فعل شده مع ذلک با معناى صفت منطبق است .

آیه شریفه :(و لاترکنوا...) متضمن نهى ازتمایل به همه ستمکاران است

و اما نقطه ضعفى که در کلام صاحب المنار است این است که وى آیه را تنها مربوط به ستمکاران و دشمنان مومنین و نقشه چینان از مشرکین دانسته ، و این از مشارالیه ، محض تحکم و بدون دلیل سخن گفتن است ، زیرا هیچ دلیلى در دست نیست که دلالت کند بر اینکه آیه شامل ستمگران از اهل کتاب و دشمنان اسلام از یهود و نصارا نمى شود، مخصوصا با اینکه خود قرآن در گذشته نزدیکى ایشان را به جرم اینکه از در ظلم در کتاب خدا اختلاف مى اندازند ستمگر خوانده و صریحا از دوستى با آنان نهى و تشدید کرده و حتى فرموده :(و من یتولهم منکم فانه منهم)

و درباره دوستى با مطلق کفار فرموده :(و من یفعل ذلک فلیس من اللّه فى شى ء).

از ایشان مى پرسیم چه مانعى هست که این آیه شامل ستمگران این نشود با اینکه در میان این امّت جبارانى وجود داشته و دارد که صدها برابر شقى تر از جباران عاد و ثمودند، و طاغیانى وجود داشته و دارد که هزار بار طاغى تر از فرعون و هامان و قارونند؟

و صرف اینکه اسلام در موقع نزول این سوره گرفتار ستمگران و مشرکین قریش و حوالى مکّه بوده چه دلالت مى کند بر اینکه لفظ آیه مخصوص به ایشان و نهى از رکون به ایشان باشد؟ و مگر خاص بودن مورد، عموم لفظ را تخصیص مى زند؟ حاشا! پس آیه شریفه نهى مى کند از رکون به هر کسى که به علامت ظلم شناخته شده باشد، چه اینکه مشرک باشد یا موحد، چه اهل کتاب باشد و چه مسلمان .

نقطه ضعف دیگرى که در کلام صاحب المنار است این است که ایشان براى تاءیید و شاهد گفتار خود تمسک جسته به آیه(ان الذین کفروا سواء علیهم ء انذرتهم ام لم تنذرهم لا یؤ منون)، به این بیان که(الذین کفروا) با اینکه فعل است معناى وصف را مى دهد، و مقصود از آن کافرانند، نه فردى از افراد که در زمان گذشته کفرى از او صادر شده باشد.

و آن نقطه ضعف این است که آیه مذکور مربوط به عموم کفار و بیان حال عموم آنان نیست تا شاهد گفتار وى باشد، بلکه در تفسیرش ‍ و همچنین در مواضع دیگرى در این کتاب بیان کردیم که این آیه مخصوص کفّار قریش است آن هم نه همه آنان بلکه سران ایشان که رسما علیه رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) در ابتداى دعوتش به مخالفت و کارشکنى برخاستند، و خداوند هم شر ایشان را از سر آن جناب کوتاه نمود و در واقعه بدر و وقایع دیگر نابودشان کرد. پس آیه عام نیست ، چون اگر عام مى بود و منظور از جمله(الذین کفروا) همه کفار مى بود مضمون آیه خلاف واقع مى شد، براى اینکه کفار بسیارى را سراغ داریم که حتى از میان خود قریش و حتى بعد از نزول این آیه به سوى اسلام گراییدند،(و انذار رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) در دلهایشان مؤ ثر افتاد).

و اگر صاحب المنار بگوید: مراد آن کفاریست که تا آخرین لحظه عمر خود ایمان نیاوردند در جوابش مى گوییم در این صورت مضمون آیه شبیه به مضمون(آنچه در جوى مى رود آبست) خواهد شد، زیرا معنا ندارد بگوییم(کفارى که تا آخرین لحظه عمر خود ایمان نیاوردند ایمان نمى آورند چه انذارشان بکنى و چه نکنى) پس هیچ چاره اى جز این نیست که بگوییم آیه مذکور مخصوص عدّه معینى است و جمله(الذین کفروا) به طایفه خاصّى نظر دارد.

و ما در سابق هم گفتیم که جمله(الذین آمنوا) هم یک عنوان تشریفى است براى اشخاص معینى که در اول دعوت اسلامى به رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) یمان آوردند، و خطابات(یا ایها الذین آمنوا) در قرآن هم مختص به ایشان است(مگر در آن مواردى که دلیلى بر خلاف این مطلب دلالت کند) ولى در هر حال سایر مؤ منین هم در احکام آن خطابات با آن اشخاص ‍ شریکند.

نقطه ضعف سومى که در گفتار صاحب المنار مى باشد این است که در آخر کلامش گفته :(در آیه مورد بحث از ستمکاران معاصر رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) تعبیر کرده به(الذین ظلموا) همانطور که از اقوام پیغمبران گذشته(در آیه 37، 67، 94) هم این تعبیر را کرده ، و هم به ظالمین تعبیر کرده پس در این آیات فرقى میان دو تعبیر نیست .)

و خلاصه گفتارش اینکه : گاهى از ایشان به(الذین ظلموا) تعبیر کرده و گاهى به(ظالمین) و این خود دلیل بر این است که مقصود از هر دو تعبیر یکى است .

اشکال این حرف این است که گویا آن عنایتى که گفتیم در کلام هست از نظر وى مخفى مانده ، و نتوانسته منتقل شود به اینکه اتحاد مصداق دو تعبیر باعث نمى شود که عنایت به هر دو یکى باشد.

پس خلاصه مضمون این آیه نهى رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) و امت او است از رکون به کسى که به عنوان ظلم شناخته شده باشد، به اینکه به سوى او میل و در امر دین و حیات دینى بر ظلم او اعتماد کنند، این است منظور جمله(و لا ترکنوا الى الذین ظلموا).

(فتمسکم النار) - این جمله تفریع است بر رکون و معنایش این است که عاقبت رکون ، تماس با آتش است .(نکته جالبى که در این جمله است این است که) عاقبت رکون به ظلم ، ظالم را تماس با آتش و خود ظلم را آتش قرار داده است . و این همان فرق میان نزدیک شدن به ظلم و تلبس به ظلم است .

(و ما لکم من دون اللّه من اولیاء) - این جمله در موضع حال است از مفعول(فتمسکم)، یعنى آتش شما را مس مى کند در حالى که در آن آتش غیر از خدا هیچ یاورى نداشته باشید، چه این واقعه در قیامت واقع مى شود که انسان تمامى اولیاء و یاورانى(که در دنیا یاورش مى پنداشت) از دست مى دهد. ممکن هم هست حال از رکون باشد، البته این در صورتى است که منظور از آتش عذاب باشد و جمله(ثم لا تنصرون) به احتمال اول به معناى نداشتن شفیع و به احتمال دوم به معناى خذلان الهى خواهد بود.

و تعبیر به(ثم) در جمله(ثم لا تنصرون) براى این است که دلالت کند بر خاتمه امر و اینکه سرانجام کار شما نومیدى و خذلان مى شود، گویا فرموده : در قیامت جز خدا کسى را ندارید او هم هر چه بخوانیدش جوابتان را نمى دهد و هر چه از او طلب یارى کنید یاریتان نمى کند، پس در نتیجه سرانجام کارتان نومیدى و خسران و خذلان خواهد بود.

از بحثهایى که تاکنون پیرامون آیه کردیم چند چیز بدست آمد:

چه مواردى مشمول نهى آیه شریفه نمى باشد؟

1 - اینکه متعلق نهى در آیه شریفه رکون به اهل ظلم است در امر دین و یا حیات دینى ، از قبیل سکوت کردن در بیان حقایق دینى و امورى که موجب ضرر جامعه دینى مى شود و ترک هر عمل دیگرى که خوش آیند ظالمان نیست ، و یا مثل اینکه ظالم کارهایى کند که براى جامعه دینى ضرر دارد، و مسلمانها آن را ببینند و سکوت کنند و حقایق دینى را برایش بازگو نکنند، و یا امورى را ترک کند که با ترکش لطمه به اجتماع مسلمین بزند. و مسلمین سکوت کنند، او زمام جامعه دینى را در دست بگیرد و عهده دار مصالح عمومى جامعه بشود و با نداشتن صلاحیت ، امور دینى را اجراء کند و ایشان سکوت کنند و نظیر اینها.

بنابراین ، رکون و اعتماد بر ستمگران در معاشرت و معامله و خرید و فروش و همچنین وثوق داشتن به ایشان و در برخى از امور امین شمردن آنان ، مشمول نهى آیه شریفه نیست ، زیرا رکون در اینگونه امور ، رکون در دین و یا حیات دینى نیست ، خود رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) را مى بینیم که در شب هجرت وقتى از مکه به سوى غار ثور حرکت کرد یکى از مردم قریش را امین شمرد و از او براى سفر به مدینه مرکبى را اجاره کرد، و نیز او را امین دانست و مورد وثوق قرار داد که بعد از سه روز، راحله را تا درب غار خواهد آورد، آرى او رفتارش چنین بود و خود مسلمانان هم در پیش روى رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) با کفّار و مشرکین همین معامله را داشتند.

رکون به اهل ظلم اخص از ولایت کفار است و مراد از آن اعتماد و مماشات در امر دین و حیاتدینى است نه مطلق رکون و اعتماد

2 - نتیجه اى دیگر که از بحثهاى گذشته گرفته شد این است که رکونى که در آیه از آن نهى شده ، اخص است از معناى ولایتى که در آیات بسیار دیگرى از آن نهى شده ، زیرا ولایت به معناى نزدیک شدن به نحوى است که مسلمین را در دین و اخلاقشان در معرض ‍ تاءثر قرار دهد و در نتیجه دین و اخلاقشان که از بین رفته و سنت هاى ظالمانه اى که در جامعه دشمنان دین رایج شده در میان مسلمین رواج یابد، به خلاف رکون که به معناى بنا نهادن دین و یا حیات دینى است بر اساس ظلم ظالمین ، و این معنا از نظر مورد اخص از ولایت است ، براى اینکه هر جا که رکون به ظالمى پیدا شود ولایت ظالم هم شده ولى هر جا که ولایت ورزیدن به ظالم یافت شد چنان نیست که رکون هم باشد. فرق دیگر اینکه خطر و بروز اثر در رکون بالفعل است ولى در ولایت اعم از بالفعل است .

از اینجا اشکال گفتار پاره اى از مفسرین که رکون را به معناى ولایت گرفته اند معلوم مى شود.

سخن دیگرى از صاحب المنار و اشکال وارد بر آن

صاحب المنار در تفسیر خود نخست کلام زمخشرى را نقل کرده که گفته است : نهى در آیه جهات بسیارى را شامل مى شود، مانند گراییدن و پست شدن در راه هوا و هوس آنان ، و به امید ایشان از همه جا و همه کس قطع امید کردن ، و همنشینى و رفاقت کردن ، و به دیدنشان رفتن ، و با ایشان مداهنه نمودن و به کارهایشان رضایت دادن ، و خود را به ایشان شبیه کردن ، و به زىّ آنان درآمدن ، و به زرق و برق زندگى و تجمّلات ایشان چشم حسرت دوختن ، و اسم آنان را به عظمت یاد کردن ، چون دقت و تاءمّل در جمله(و لا ترکنوا) این معنا را اثبات مى کند، زیرا رکون به معناى کمترین میل است . و همچنین جمله(الى الذین ظلموا) نیز ناراحت کننده است زیرا اگر فرموده بود:(الى الظالمین) باز امتثالش خیلى دشوار نبود، زیرا ظالمین عدّه معدودیند، ولى فرمود(هر کس که ظلم کند) و این تعبیر عمومى تر است و هر کسى که ظلمى را ولو براى یک بار مرتکب شود مشمول آن مى گردد.

آنگاه در مقام ردّ آن برآمده چنین مى گوید: البته آنچه را که وى انگشت رویش گذاشته و از مصادیق رکون دانسته همه در جاى خود کارهاى زشتى است که سزاوار نیست مؤ من مرتکب آن شود و احیانا هم از لوازم غیرقابل توجه رکون هست و لیکن صحیح نیست که هیچیک از آنها را مفسر و مراد آیه بگیریم ، براى اینکه مى دانیم اولین طایفه اى که مخاطب به این خطاب بودند رسول گرامى اسلام و صحابه ایشان یعنى همان سابقین اولین بودند که از شرک توبه کرده به سوى ایمان گراییدند و در میان آنان کسى را سراغ نداریم که اینطور نسبت به مشرکین رکون داشته باشد، یعنى از اسلام و مسلمین یکباره قطع نموده دل به کفار ببندد، و یا به خاطر هواهاى آنان تن به پستى دهد و یا به کارهاى آنان راضى بوده باشد، و همچنین سایر مصادیقى که شمرده .

مؤ لف : صاحب المنار اولا خودش گفتار خود را نقض کرده و با اینکه قبلا اعتراف کرد که بعضى از امور مذکور از لوازم رکون است ، مع ذلک مى گوید هیچ یک از آنها صلاحیت ندارد که بگوییم مراد آیه است . آرى