background
صِبْغَةَ اللَّهِ ۖ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً ۖ وَنَحْنُ لَهُ عَابِدُونَ
اين است نگارگرى الهى؛ و كيست خوش‌نگارتر از خدا؟ و ما او را پرستندگانيم.
آیه 138 سوره الْبَقَرَة

دین حق یکى و آن هم اسلام بوده

بیان

(و قالوا کونوا هودا او نصارى تهتدوا) الخ ، خداى تعالى بعد از آنکه بیان کرد: که دین حق که اولاد ابراهیم از اسماعیل و اسحاق و یعقوب و فرزندان وى بر آن دین بودند اسلام بود، و خود ابراهیم هم آنرا دین حنیف خود داشت ، اینک در این آیه نتیجه مى گیرد که اختلاف و انشعاب هائى که در بشر پیدا شده ، دسته اى خود را یهودى ، و دسته اى دیگر مسیحى خواندند، همه ساخته هاى هوى و هوس خود بشر است ، و بازیگریهائى است که خود در دین ابراهیم کرده اند، و دشمنى هائى که با هم داشتند به حساب خدا و دین او گذاشتند.

و در نتیجه طائفه هاى مختلف و احزابى دینى و متفرق گشتند، و رنگ هوى و هوسها و اغراض و مطامع خود را بدین خداى سبحان یعنى دین توحید زدند، با اینکه دین بطور کلى یکى بود، همچنانکه معبودى که به وسیله دین عبادت مى شود یکى است ، و آن دین ابراهیم است ، و باید مسلمین به آن دین تمسک جویند، و شقاق و اختلاف اهل کتاب را پیروى ننموده ، آن را براى خود اهل کتاب بگذارند.

علت دسته بندى هاى دینى و پیدایش انحرافات مذهبى

توضیح اینکه یکى از آثار طبیعى بودن زندگى زمینى و دنیوى ، این است که این زندگى در عین اینکه یکسره است ، و استمرار دارد،

دگرگونگى و تحول هم دارد، مانند خود طبیعت ، که بمنزله ماده است براى زندگى ، و لازمه این تحول آنست که رسوم و آداب و شعائر قومى که میانه طوائف ملل و شعبات آن هست نیز دگرگونه شود، و اى بسا این دگرگونگى رسوم ، باعث شود که مراسم دینى هم منحرف و دگرگون شود، و اى بسا این نیز موجب شود که چیزهائى داخل در دین گردد، که جزء دین نبوده ، و یا چیزهائى از دین بیرون شود، که جزء دین بوده ، و اى بسا پاره اى اغراض دنیوى جاى اغراض دینى و الهى را بگیرد،(و بلا و آفت دین هم همین است).

و اینجاست که دین رنگ قومیت بخود گرفته ، و به سوى هدفى غیر هدف اصلیش دعوت مى کند، و مردم را به غیر ادب حقیقیش ‍ مؤ دب مى سازد، تا آنجا که رفته رفته کارى که در دین منکر بود معروف و جزء دین بشود، و مردم نسبت به آن تعصب بخرج دهند، چون بر طبق هوسها و شهواتشان است ، و به عکس کارى که معروف و جزء دین بود - منکر و زشت شود، و کسى از آن حمایت نکند، و هیچ حافظ و نگهبانى نداشته باشد، و سرانجام کار بجائى برسد، که امروز به چشم خود مى بینیم ، که چگونه ...

و سخن کوتاه این که جمله :(و قالوا کونوا هودا او نصارى) اجمال این تفصیل است که(و قالت الیهود کونوا هودا تهتدوا، و قالت النصارى کونوا نصارى تهتدوا)، یعنى یهود گفتند. بیائید همه یهودى شوید، تا هدایت یابید، نصارى هم گفتند: بیائید مسیحى شوید، تا همه راه یابید، و منشاء این اختلاف دشمنى با یکدیگرشان بود.

(قل بل ملة ابراهیم حنیفا، و ما کان من المشرکین) این آیه جواب همان گفتار یهود و نصارى است ، مى فرماید: بگو بلکه ملت ابراهیم را پیروى مى کنیم ، که فطرى است ، و ملت واحده ایست که تمامى انبیاء شما از ابراهیم گرفته تا بعد از او همه بر آن ملت بودند، و صاحب این ملت یعنى ابراهیم از مشرکین نبود، و اگر در ملت او این انشعابها و ضمیمه هائیکه اهل بدعت منضم بآن کردند و این اختلافها را راه انداختند، مى بود، ابراهیم هم مشرک بود، چون چیزى که جزء دین خدا نیست هرگز بسوى خداى سبحان دعوت نمى کند، بلکه بسوى غیر خدا میخواند، و این همان شرک است ، در حالیکه ملت ابراهیم دین توحیدیست که در آن هیچ حکمى و عقیده اى که از غیر خدا باشد، وجود ندارد.

(قولوا آمنا باللّه و ما انزل الینا) الخ ، بعد از آنکه دعوت یهود و نصارى بسوى پیروى مذهب خود را حکایت کرد، اینک آنچه نزد خدا حق است(خدائى که جز حق نمى گوید) ذکر نموده ، و آن عبارتست از شهادت بر ایمان به خدا و ایمان به آنچه نزد انبیاء است ، بدون اینکه فرقى میانه انبیاء بگذارند، و آن همانا اسلام است و اگر از میانه همه احکامیکه بر پیغمبران نازل شده یک حکم را بیرون کشید،

و جلوترش ذکر کرد، و آن مسئله ایمان به خدا بود که فرمود:(بگوئید به خدا ایمان میاوریم ، و به همه احکامیکه بر ما نازل شده)، بدان جهت بود که خصوص ایمان به خدا فطرى بشر بود، که دیگر احتیاج به معجزات انبیاء نداشت .

بعد از ایمان به خداى سبحان ، ایمان(به آنچه بر ما نازل شده) را ذکر کرد، و منظور از آن قرآن و یا معارف قرآنى است ، و سپس ‍ آنچه را که بر ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب نازل شده ، و بعد از آن ، آنچه بر موسى و عیسى نازل شده ذکر کرد، و اگر موسى و عیسى را از سایر انبیاء جدا کرد و آنچه را بر آندو نازل شده بخصوص ذکر کرد، بدان جهت بود که در آیه شریفه روى سخن با یهود و نصارى بود، و آنها مردم را تنها بسوى آنچه بر موسى و عیسى نازل شده دعوت مى کردند.

و در آخر آنچه بر سایر انبیاء نازل شده نام برد، تا شهادت نامبرده شامل همه انبیاء بشود، و در نتیجه معناى(لا نفرق بین احد منهم).(بین احدى از انبیاء فرق نمى گذاریم ،) روشن تر گردد.

وجه اختلاف تعابیر در آیه شریفه

در این آیه شریفه تعبیرها مختلف شده ، از آنچه نزد ما و نزد ابراهیم و اسحاق و یعقوب بود، به عبارت(انزال) تعبیر کرد، و از آنچه نزد موسى و عیسى و انبیاء دیگر است ، به(ایتاء)، یعنى دادن ، تعبیر فرمود.

و شاید وجهش این باشد: که هر چند تعبیر اصلى که همه جا باید آن تعبیر بیاید، همان(ایتاء) و دادن کتاب و دین است ، همچنانکه در سوره انعام بعد از ذکر ابراهیم و انبیاء بعد و قبلش فرمود:(اولئک الذین آتیناهم الکتاب ، و الحکم ، و النبوة)،(اینها بودند که ما کتاب و حکم و نبوتشان دادیم) لکن از آنجائیکه لفظ(دادن) صریح در وحى و انزال نبود، و به همین جهت شامل حکمت لقمان هم میشد، همچنانکه فرمود:(و لقد آتینا لقمان الحکمه)،(ما به لقمان هم حکمت دادیم)، و نیز فرمود:(و لقد آتینا بنى اسرائیل الکتاب و الحکم و النبوة)،(ما به بنى اسرائیل هم کتاب و حکمت و نبوت دادیم).

و نیز از آنجائیکه هم یهودیان و هم مسیحیان ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و اسباط را از اهل ملت خود مى شمردند، یهودیان آن حضرات را یهودى و مسیحیان ، مسیحى مى پنداشتند و معتقد بودند که ملت و کیش حق از نصرانیت و یهودیت همان ملت و کیشى است که به موسى و عیسى دادند.

لذا اگر در آیه مورد بحث مى فرمود:(و ما اوتى ابراهیم و اسمعیل) الخ دلالت صریح نمیداشت بر اینکه نامبردگان شخصا صاحب ملت و وحى بودند، و احتمال داده میشد که آنچه به آن دو بزرگوار و به اسحاق و یعقوب داده شده ، همانها بوده که به موسى و عیسى(علیهماالسلام) داده اند، و آنان تابع اینان بوده اند همچنانکه بخاطر همین تبعیت ،(دادن) را به بنى اسرائیل هم نسبت داد، و لذا براى دفع این توهم ، در خصوص ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب ، لفظ(انزال) را آورد، تا بفهماند به آن حضرات نیز وحى میشده ، و اما انبیاء قبل از ابراهیم ، چون یهود و نصارى درباره آنان حرفى نداشتند، و توهم نامبرده را درباره آنها نمى کردند، لذا درباره آنها تعبیر به(دادن) کرد، و فرمود:(و ما اوتى النبیون).

مراد از(اسباط)

(و الاسباط) الخ ، کلمه اسباط جمع سبط(نواده) است ، و در بنى اسرائیل معناى قبیله در بنى اسرائیل را میدهد، و سبط مانند قبیله به معناى جماعتى است که در یک پدر مشترک باشند، و همه به او منتهى گردند، و سبطهاى بنى اسرائیل دوازده تیره و امت بودند، که هر تیره از آنان به یکى از دوازده فرزند یعقوب منتهى میشدند و از هر یک از آن دوازده فرزند، امتى پدید آمده بود.

حال اگر مراد به اسباط همان امتها و اقوام باشد، در اینصورت اینکه نسبت نازل کردن کتاب را به همه آنان داده ، از این جهت بوده که همه آن دوازده تیره مشتمل بر پیغمبرانى بوده ، و اگر مراد به اسباط اشخاصى از انبیاء باشد که به ایشان وحى میشده ، در اینصورت باز منظور برادران یوسف نیستند، چون ایشان انبیاء نبودند، و نظیر این آیه شریفه آیه(و اوحینا الى ابراهیم و اسمعیل و اسحق و یعقوب و الاسباط و عیسى) است که در آن نیز وحى را به اسباط نسبت داده است .

(فان آمنوا بمثل ما آمنتم به ، فقد اهتدوا) الخ ، آوردن کلمه(مثل) با اینکه اصل معنا(فان آمنوا بما آمنتم به)،(پس اگر ایمان آورند به آنچه شما بدان ایمان آورده اید) است ، به این منظور بوده که با آوردن آن شاهرگ دشمنى و جدال را زده باشد، چون اگر مى فرمود:(آمنوا بما آمنا به)،(ایمان آورید بهمان دینى که ما بدان ایمان آوردیم) ممکن بود در پاسخ بگویند(نه ، ما تنها بآنچه بر خودمان نازل شده ایمان مى آوریم ، و بغیر آن کافریم ، همچنانکه همین پاسخ را دادند).

ولى اگر بجاى آن بفرماید. که همینطور هم فرمود:(ما به دینى ایمان آوردیم که مشتمل نیست جز بر حق ، و در آن غیر از حق چیزى نیست ، پس شما هم به دینى مثل آن ایمان بیاورید که غیر از حق چیزى در آن نباشد) در اینصورت خصم دیگر بهانه اى ندارد که جدال کند، و جز پذیرفتن چاره اى ندارد، چون آنچه خود او دارد حق خالص نیست .

(فى شقاق) این کلمه بمعناى نفاق ، و نزاع ، و مشاجره ، و جدائى ، و باصطلاح فارسى قهر کردن مى آید.

(فسیکفیکهم اللّه) این جمله وعده اى است از خداى عزیز به رسول گرامیش که بزودى او را یارى خواهد کرد، همچنانکه باین وعده وفا کرد، و اگر بخواهد این وعده را درباره امت اسلام نیز وفا مى کند، انشاءاللّه تعالى ، این را هم خاطرنشان کنم که آیه شریفه مورد بحث ، در میانه دو آیه قبل و بعدش بمنزله جمله معترضه است .

(صبغه الله ، و من احسن من اللّه صبغه ؟) کلمه(صبغه) از ماده(ص - ب - غ) است ، و نوعیت را افاده مى کند، یعنى مى فهماند این ایمان که گفتگویش مى کردیم ، یک نوع رنگ خدائى است ، که ما بخود گرفته ایم ، و این بهترین رنگ است ، نه رنگ یهودیت و نصرانیت ، که در دین خدا تفرقه انداخته ، آنرا آنطور که خدا دستور داده بپا نداشته است .

(و نحن له عابدون) این جمله کار حال را مى کند، در عین حال بمنزله بیانى است براى(صبغة اللّه و من احسن)، و معنایش این است که(در حالیکه ما تنها او را عبادت مى کنیم ، و چه رنگى بهتر از این ؟ که رنگش بهتر از رنگ ما باشد).

(قل اءتحاجو ننا فى اللّه) الخ ، این جمله محاجه و بگومگوى اهل کتابرا انکار نموده ، نابجا مى خواند، و دلیل لغو و باطل و نابجا بودنش را اینطور بیان کرده ، که :(و هو ربنا و ربکم ، و لنا اعمالنا، و لکم اعمالکم ، و نحن له مخلصون).

سه چیز که مى تواند علت بگومگوهاى بین دو نفر باشد و تطبیق آن بر مسئله مورد بحث

توضیح اینکه بگومگو کردن دو نفر که هر یک تابع متبوعى هستند، و مخاصمه شان در اینکه کدام متبوع بهتر است الا و لابد بخاطر یکى از سه جهت است یا براى آنست که این یکى ، متبوع خود را از متبوع دیگرى بهتر معرفى نموده ، و ثابت کند که از متبوع او بالاتر است ، نظیر بگومگوئى که ممکن است میانه یک مسلمان و یک بت پرست در بگیرد، این بگوید بت من بهتر است ، او بگوید خداى من افضل است .

و یا بخاطر این است که هر چند متبوع هر دو یکى است ، اما این میخواهد بگوید: من اختصاص و تقرب بیشترى باو دارم ، و این دیگرى دعوى او را باطل کند، و بگوید: من اختصاص بیشترى دارم ، نه تو.

و یا بخاطر این است که یکى از این دو نفر صفات و رفتارى دارد، که با داشتن آنها صحیح نیست خود را به آن متبوع منتسب کند، چون داشتن تابعى با آن رفتار و آن خصال مایه ننگ و آبروریزى متبوع است ، و یا بکلى متبوع را از لیاقت متبوع بودن ساقط مى کند، یا محذور دیگرى از این قبیل پیش مى آورد.

رد یهود و نصارى از سه جهت

پس علت بگومگوى میانه دو نفر تابع ، یکى از این سه علت است : حال ببینیم اهل کتاب به کدام یک از این جهات ، با مسلمانان بگومگو مى کردند، اگر بخواهند بگویند: متبوع و خداى ما بهتر از خداى شما است ، که خداى مسلمانان همان خداى اهل کتابست ، و اگر بخواهند بگویند: ما اهل کتاب اختصاص و تقرب بیشترى بخدا داریم ، که مسلمانان خدا را با خلوص بیشترى مى پرستند، و اگر بخواهند بگویند: رفتار شما براى خدا باعث ننگ است ، که قضیه درست به عکس است پس محاجه اهل کتاب با مسلمانان هیچ وجه صحیحى ندارد، و لذا در آیه مورد بحث نخست محاجه آنانرا انکار مى کند، و سپس جهات ثلاثه را یکى یکى رد مى کند.

(ام تقولون : ان ابراهیم - تا جمله - کانوا هودا او نصارى) این جمله رد جهت اولى است که هر طائفه اى مى گفتند ابراهیم و بقیه انبیاء نامبرده در آیه از ما است و لازمه این حرف این استکه آن حضرات نیز یهودى یا نصرانى باشند، بلکه از لازمه گذشته صریح در آنست ، همچنانکه از آیه :(یا اهل الکتاب لم تحاجون فى ابراهیم ؟ و ما انزلت التوریة و الانجیل الا من بعده ، افلا تعقلون)،(اى اهل کتاب : چرا بر سر ابراهیم با یکدیگر بگومگو مى کنید؟ یا اینکه تورات و انجیل بعد از او نازل شدند، آیا باز هم نمیخواهید بفهمید) استفاده میشود که صریحا هر یک ابراهیم را از خود میدانسته اند.

(قل ءانتم اعلم ام اللّه)؟ الخ بگو آیا شما بهتر میدانید یا خدا؟ با اینکه خدا در این کتاب به ما و شما خبر داد: که موسى و عیسى و انجیل و توراتشان بعد از ابراهیم و انبیاء نامبرده دیگر بودند؟.

(و من اظلم ممن کتم شهاده عندة من اللّه) الخ و کیست ستمکارتر از آنکس که با اینکه شهادتى از خدا را تحمل کرد، کتمان کند، یعنى با اینکه خدا بوى خبر داد: که تشریع دین یهود و دین نصرانیت بعد از ابراهیم ، و آن دیگران بود باز هم آن را کتمان کند، پس ‍ شهادتى که در آیه آمده شهادت تحمل است نه شهادت اداء.

ممکن هم هست معنا این باشد: که(شهادت خدا را بر اینکه نامبردگان قبل از تورات و انجیل بودند کتمان کند) که در اینصورت شهادت به معناى اداء خواهد بود، ولى معناى اول درست است .

(تلک امة قد خلت) یعنى اصلا دعوا بر سر اینکه فلان شخص از چه طائفه اى بوده ، و آن دیگرى از کدام طائفه ، چه سودى دارد؟ و سکوت از این بگومگوها چه ضررى ؟ آنچه الان باید بدان بپردازید مسائلى استکه فردا از آن باز خواست خواهید شد.

و اگر این آیه دو بار تکرار شده ، براى این بود که یهود و نصارى در این بگو مگو پافشارى زیادى داشتند، و از حد گذرانده بودند، با اینکه هیچ سودى بحالشان نداشت ، آنهم با علمشان باینکه ابراهیم قبل از تورات یهودیان و انجیل مسیحیان بوده ، و گرنه بحث از حال انبیاء و فرستادگان خدا بطوریکه چیزى عاید شود، بسیار خوب است ، مانند بحث از مزایاى رسالت انبیاء و فضایل نفوس شریفه آنان که قرآن کریم هم باینگونه بحث ها سفارش کرده ، و حتى خودش از داستانهاى ایشان نقل کرده ، و مردم را بتدبر در آنها امر فرموده است .

بحث روایتى(شامل روایاتى در ذیل آیات گذشته)

در تفسیر عیاشى در ذیل آیه :(قل بل ملة ابراهیم حنیفا) الخ ، از امام صادق(علیه السلام) روایت کرده که فرمود: حنیفیت ابراهیم در اسلام است .

و از امام باقر(علیه السلام) روایت کرده که فرمود: حنیفیت کلمه جامعى است که هیچ چیز را باقى نمى گذارد، حتى کوتاه کردن شارب ، و ناخن گرفتن و ختنه کردن از حنیفیت است .

و در تفسیر قمى استکه خدا حنیفیت را بر ابراهیم(علیه السلام) نازل کرد و آن عبارتست از ده حکم در پاکیزگى ، پنج حکم آن از گردن ببالا، و پنج دیگر از گردن بپائین ، اما آنچه مربوط است به سر 1 - زدن شارب 2 - نتراشیدن ریش 3 - و طم مو 4 - مسواک 5 - خلال .

و آنچه مربوط است به بدن 1 - گرفتن موى بدن 2 - ختنه کردن 3 - ناخن گرفتن 4 - غسل از جنابت 5 - طهارت گرفتن با آب ، این است حنیفیت طاهره ایکه ابراهیم آورد، و تاکنون نسخ نشده ، و تا قیامت نسخ نخواهد شد.

مؤ لف : طم مو بمعناى اصلاح سر و صورت است ، و در معناى این روایت و قریب به آن احادیث بسیارى در کتب شیعه و سنى آمده است .

و در کافى و تفسیر عیاشى از امام باقر(علیه السلام) روایت آمده ، که در ذیل جمله :(قولوا آمنا باللّه) الخ ، فرمود منظور، على و فاطمه و حسن و حسین(علیهماالسلام) است ، که حکمشان در ائمه بعد از ایشان نیز جارى است .

و مؤ لف : این معنا از وقوع خطاب در ذیل دعاى ابراهیم(علیه السلام) استفاده میشود، آنجا که گفت :

(و من ذریتنا امة مسلمة لک) الخ ، و این منافات ندارد با اینکه خطاب در آیه بعموم مسلمانان باشد، چه هر چند همه مسلمانان مکلفند بگویند:(آمنا باللّه)، لیکن اینگونه خطابها، عمومیت دارد، و هم خصوصیت ، چون معناى آن داراى مراتب مختلفى است ، که بیانش در آنجا که مراتب اسلام و ایمان را ذکر مى کردیم ، گذشت .

و در تفسیر قمى از یکى از دو امام باقر و صادق(علیهماالسلام)، و در کتاب معانى الاخبار از امام صادق(علیه السلام)، روایت آورده ، که در ذیل جمله :(صبغة ، اللّه) الخ فرمود: صبغة همان اسلام است .

مؤ لف : همین معنا از ظاهر سیاق آیات استفاده میشود.

و در کافى و معانى از امام صادق(علیه السلام) روایت کرده ، که فرمود: خداوند در میثاق ، مؤ منین را به رنگ ولایت درآورد.

مؤ لف : این معنا از باطن آیه است : که انشاءاللّه تعالى بزودى معناى باطن قرآن ، و نیز معناى ولایت و میثاق را خواهیم کرد.