background
وَإِذِ ابْتَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ ۖ قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا ۖ قَالَ وَمِنْ ذُرِّيَّتِي ۖ قَالَ لَا يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ
و چون ابراهيم را پروردگارش با كلماتى بيازمود، و وى آن همه را به انجام رسانيد، [خدا به او] فرمود: «من تو را پيشواى مردم قرار دادم.» [ابراهيم‌] پرسيد: «از دودمانم [چطور]؟» فرمود: «پيمان من به بيدادگران نمى‌رسد.»
آیه 124 سوره الْبَقَرَة

بیان

این آیه بفرازى دیگر شروع شده و آن ذکر پاره اى از داستانهاى ابراهیم(علیه السلام) است که نسبت بآیات مربوط به قبله و تغییر آن از بیت المقدس بطرف کعبه بمنزله مقدمه و زمینه چینى است ، و همچنین نسبت بآیات راجعه بحج ، و بیانیکه در خلال آن درباره حقیقت دین حنیف اسلامى و مراتب آن بمیان آمده ، مرتبه اول بیان اصول معارف اسلامى و مرتبه دوم اخلاق و مرتبه سوم احکام فرعیه که همه اینها بطور اجمال در آن آیات آمده است .

404

و آیات نامبرده این معنا را نیز در برگرفته که خدایتعالى ابراهیم(علیه السلام) را بچند خصیصه اختصاص داده ، یکى بامامت و یکى به بناى کعبه و دیگر بعثتش براى دعوت بدین توحید.

ابراهیم علیه و السلام در اواخر عمر به امامت رسید

(و اذ ابتلى ابراهیم ربه) بنا بر آنچه گفتیم این آیه شریفه اشاره دارد باینکه خدایتعالى مقام امامت را باو داد و این واقعه در اواخر عمر ابراهیم(علیه السلام) اتفاق افتاده ، در دوران پیریش و بعد از تولد اسماعیل و اسحاق(علیه السلام) و بعد از آنکه اسماعیل و مادرش را از سرزمین فلسطین بسرزمین مکه منتقل کرد، همچنانکه بعضى از مفسرین نیز متوجه این نکته شده اند.

دلیل بر آن اینستکه بعد از جمله :(انى جاعلک للناس اماما) از آنجناب حکایت فرموده که گفت :(و من ذریتى ، پروردگارا امامت را در ذریه ام نیز قرار بده) و اگر داستان امامت قبل از بشارت ملائکه بتولد اسماعیل و اسحاق بود، ابراهیم(علیه السلام) علمى و حتى مظنه اى باینکه صاحب ذریه میشود نمیداشت .

چون حتى بعد از بشارت دادن ملائکه باز آنرا باور نکرد و در جواب ملائکه سخنى گفت که نومیدى از اولاددار شدن از آن پیدا است ، و اینک گفتگوى ملائکه با وى :

(ونبئهم عن ضیف ابراهیم ، اذ دخلوا علیه فقالوا سلاما، قال انا منکم و جلون قالوا: لا توجل ، انا نبشرک بغلام علیم #قال : ابشر تمونى على اءن مسنى الکبر، فبم تبشرون ؟ #قالوا بشرناک بالحق فلاتکن من القانطین)، بمردم خبر ده از میهمانان ابراهیم ، آنزمان که بر او در آمدند و سلام گفتند، ابراهیم(چون دید غذا نخوردند پنداشت دشمنند) گفت : ما از شما بیمناکیم ، گفتند: نه ، مترس که ما تو را بفرزندى دانا بشارت میدهیم ، گفت : آیا مرا که پیرى مسلطم شده بشارت میدهید به چه بشارت میدهید؟ گفتند بحق بشارتت میدهیم ، زنهار که از نومیدان مباش)

و همچنین بطوریکه قرآن حکایت مى کند همسرش نیز امیدى نداشت باینکه صاحب فرزند شود، اینک حکایت قرآن :(وامراته قائمة ، فضحکت ، فبشرناها باسحق ، و من وراء اسحق یعقوب ، قالت یا ویلتى ءالدوانا عجوز و هذابعلى شیخا؟ ان هذا لشى ء عجیب ، قالوا اءتعجبین من امراللّه ؟ رحمت اللّه و برکاته علیکم اهل البیت ، انه حمید مجید)،(همسرش ایستاده بود، چون این گفتگو شنید بخندید، ما او را به اسحاق و از پس اسحاق به یعقوب بشارت دادیم ، گفت : اى واى ، آیا من بچه مى آورم ، با این که پیره زالى هستم ، آنهم پیر زالى که در جوانیش نازا بود؟! و شوهرم پیرى فرتوت است ، این بشارت چیزى است عجیب ؟! گفتند: آیا از امر خدا تعجب مى کنى ؟ رحمت خدا و برکات او شامل حال شما اهل بیت است و او حمید و مجید است).

بطورى که ملاحظه مى کنید از سراپاى سخنان ابراهیم و همسرش نومیدى مى بارد، و بهمین جهت ملائکه در مقابل ، سخنانى میگویند که تسلى خاطر آنان باشد، و دلخوششان سازد، پس ابراهیم و خانواده اش اطلاعى نداشتند که بزودى صاحب فرزند مى شوند و با این حال وقتى مى بینیم بعد از شنیدن این مژده که خدا او را به مقام امامت ترفیع مى دهد، تقاضا مى کند که این مقام را به بعضى از ذریه من روزى فرما، مى فهمیم که او در حال گفتن این تقاضا داراى فرزند بوده ، چون سخن ، سخن کسى است که خود را داراى فرزند میداند و اگر کسى کمترین آشنائى به ادب کلام داشته باشد، آنهم پیامبرى چون ابراهیم خلیل ، آنهم در خطاب به پروردگار جلیل خود، هرگز بخود اجازه نمى دهد که با این که نه فرزند داشته و نه اطلاعى از فرزند دار شدنش داشته اینطور سخن بگوید.

و تازه اگر چنین سخنى را از آنجناب احتمال دهیم ، باید مى گفت :(و من ذریتى ، ان رزقتنى ذریة)،(پروردگارا از ذریه ام نیز، اگر ذریه اى روزیم کردى ، امام قرار بده) یا عبارتى دیگر که این قید و شرط را برساند، پس معلوم میشود این درخواست از آنجناب در اواخر عمرش و بعد از بشارت بوده است .

خداوند امامت را بعد از امتحانهایى که از ابراهیم کرد به او بخشید

علاوه بر اینکه جمله :(و چون ابراهیم را پروردگارش آزمایشها نموده و او در همه آنها پیروز گردید، و بدین جهت پروردگارش گفت : من تو را امام خواهم کرد) الخ ، دلالت دارد که این امامت که خدا باو بخشید، بعد از امتحان هائى بوده که خدا از او کرد و معلوم است که این امتحانات همان انواع بلاهائى بوده که در زندگى بدان مبتلا شده ، و قرآن کریم بآنها تصریح کرده که روشن ترین آن امتحانها و بلاها، داستان سر بریدن از فرزندش اسماعیل بوده ، مى فرماید:(قال یا بنى انى اءرى فى المنام انى اذبحک)، تا آنجا که مى فرماید:(ان هذا لهو البلاء المبین)،(پسرم در خواب مى بینم که من بدست خودم ترا ذبح مى کنم - تا آنجا که مى فرماید - بدرستى که این بلائى است آشکارا) و این قضیه در دوران پیرى آن جناب اتفاق افتاده ، همچنان که قرآن در حکایت از آن میفرماید:(الحمدلله الذى وهب لى على الکبر، اسمعیل و اسحق ، ان ربى لسمیع الدعاء)،(شکر خداى را که در سر پیرى اسماعیل و اسحاق را به من ارزانى داشت ، آرى پروردگار من شنوا و داناى بحاجت است ،)

406

حال به الفاظ آیه برمیگردیم .

امتحان جز با برنامه اى عملى صورت نمى گیرد و کلمات مبین آن است

(و اذ ابتلى ابراهیم ربه) الخ ، کلمه(ابتلاء) و بلاء یک معنى دارد، اگر بخواهى بگوئى : من فلان را با فلان عمل و یا پیش آوردن فلان حادثه امتحان کردم ، هم میتوانى بگوئى :(ابتلیته بکذا)، و هم مى توانى بگوئى(بلوته بکذا) و اثر این امتحان این است که صفات باطنى او را از قبیل اطاعت و شجاعت و سخاوت و عفت و علم و مقدار وفاء، و نیز صفات متقابل این نامبرده را ظاهر سازد.

و بهمین جه ت امتحان ، جز با برنامه اى عملى صورت نمى گیرد، عمل است که صفات درونى انسان را ظاهر مى سازد، نه گفتار، همان طور که ممکنست درست و راست باشد، ممکن هم هست دروغ و خلاف واقع باشد، همچنان که در آیه :(انا بلوناهم کما بلونا اصحاب الجنة) و آیه :(ان اللّه مبتلیکم بنهر) امتحان با عمل صورت گرفته .

اینرا بدان جهت مى گوئیم ، که اگر در آیه مورد بحث امتحان ابراهیم را بوسیله کلمات دانسته ، بفرضى که منظور از کلمات الفاظ بوده باشد، باز بدان جهت است که الفاظ وظائف عملى براى آنجناب معین میکرده ، و از عهد و پیمانها و دستور العمل ها حکایت مى کرده ، همچنان که در آیه :(و قولوا للناس حسنا)(به مردم نکو بگوئید) منظور از گفتن ، معاشرت کردن است ، میخواهد بفرماید: با مردم به نیکى معاشرت کنید.

مراد از(کلمة اللّه) در قرآن

(بکلمات فاتمهن) کلمات جمع است و کلمه هر چند در قرآن کریم بر موجودات و اعیان خارجى اطلاق شده ، نه بر الفاظ و اقوال ، مانند:(بکلمة منه اسمه المسیح عیسى بن مریم)،(و کلمه اى از او که نامش عیسى بن مریم بود) ولکن همین نیز بعنایت قول و لفظ است ، باین معنا که میخواهد بفرماید: مسیح(علیه السلام) با کلمه و قول خدا که فرمود:(کن) خلق شده ، همچنان که فرمود:(ان مثل عیسى عنداللّه کمثل آدم خلقه من تراب ، ثم قال له کن فیکون)،(مثل عیسى نزد خدا، مثل آدم است که او را از خاک بیافرید، و سپس فرمود:(بباش پس موجود شد).

و این نه تنها در داستان مسیح است ، بلکه هر جا که در قرآن لفظ کلمه را بخدا نسبت داده ، منظورش همین قول(کن فیکون) است ، مانند آیه :(و لا مبدل لکلمات اللّه)،(کسى کلمات خدا را تغییر نمى تواند دهد) و آیه :(لا تبدیل لکلمات اللّه)،(تبدیلى براى کلمات خدا نیست) و آیه :(یحق الحق بکلماته)،(خدا با کلمات خود حق را محقق مى سازد)

و آیه :(ان الذین حقت علیهم کلمة ربک لا یؤ منون)،(آنها که عذاب پروردگارت علیه آنان حتمى شده ، ایمان نمى آورند)، و آیه :(ولکن حقت کلمة العذاب)، ولکن کلمه عذاب حتمى شده ،) و آیه :(و کذلک حقت کلمة ربک على الذین کفروا، انهم اصحاب النار)،(و اینچنین کلمه پروردگارت بر کسانى که کافر شدند محقق گشت ، که اصحاب آتشند) و آیه :(و لولا کلمة سبقت من ربک الى اجل مسمى ، لقضى بینهم)،(اگر نبود که کلمه خدا قبلا براى مدتى معین گذشته بود، هر آینه قضاء بین آنان رانده مى شد) و آیه :(و کلمة اللّه هى العلیا)(و کلمه خدا همواره دست بالا است) و آیه :(قال فالحق و الحق اقول)،(گفت حق اینست که ... و حق مى گویم) و آیه :(انما قولنا لشى ء اذا اءردناه ، اءن نقول له کن فیکون)،(تنها گفتار ما بچیزى که بخواهیم ایجاد کنیم ، اینست که بآن بگوئیم : بباش و آن چیز موجود شود).

که در همه اینموارد منظور از لفظ(کلمه)، قول و سخن است ، باین عنایت که کار قول را میکند، چون قول عبارتست از اینکه گوینده آنچه را مى خواهد به شنونده اعلام بدارد، یا باو خبر بدهد، و یا از او بخواهد.

و به همین جهت بسیار مى شود که در کلام خدایتعالى کلمه و یا کلمات به وصف(تمام) توصیف مى شود، مانند آیه :(و تمت کلمة ربک صدقا و عدلا، لا مبدل لکلماته)،(کلمه پروردگارت از درستى و عدل تمام شد،

هیچ کس نیست که کلمات او را دگرگون سازد) و آیه :(و تمت کلمة ربک الحسنى على بنى اسرائیل)،(کلمه حسناى پروردگارت بر بنى اسرائیل تمام شد،) کانه کلمه وقتى از گوینده اش سر مى زند هنوز تمام نیست ، وقتى تمام میشود که لباس عمل بپوشد، آنوقت است که تمام و صدق مى شود.

و این معنا منافات ندارد با اینکه قول او فعلش باشد، براى اینکه حقایق واقعى حکمى دارد، و عنایات کلامى و لفظى حکمى دیگر دارد، بنابراین آنچه را که خدا خواسته براى پیامبرانش و یا افرادى دیگر فاش سازد، بعد از آن که سرى و پنهان بوده ، و یا خواسته چیزى را بر کسى تحمیل کند و از او بخواهد، باین اعتبار این اظهار را قول و کلام مى نامیم ، براى اینکه کار قول را مى کند، و نتیجه خبر امر و نهى را دارد، و اطلاق قول و کلمه بر مثل این عمل شایع است . البته وقتى که کار قول و کلمه را بکند،

مثلا مى گوئى :(من اینکار را حتما میکنم ، براى اینکه از دهنم در آمده که بکنم) با اینکه قبلا در آن باره سخنى نگفته اى ، ولى تنها تصمیم انجام آنرا گرفته اى و چون نمى خواهى تصمیم خود را بشکنى ، و در آن باره شفاعت احدى را بپذیرى و هیچ سستى در تصمیمت پیدا نشده ، لذا اینطور تعبیر میکنى که من چون گفته ام اینکار را مى کنم ، باید بکنم ، نظیر شعر عنتره که مى گوید:

و قولى کلما جشاءت و جاشت ----- مکانک تحمدى او تستریحى

یعنى سخن من بنفسم وقتى که در میدان جنگ باضطراب در مى آید اینست که بگویم سر جایت بایست که یا کشته مى شوى و خوشنام و یا دشمن را میکشى و راحت مى گردى که منظورش از قول تلقین نفس به ثبات و تصمیم بر آنست که ثباترا از دست ندهد و تصمیم خود را در جائى که دارد یعنى در دلش همچنان حفظ کند، تا اگر در حادثه کشته شد، از ستایش خلق برخوردار شود و اگر بر دشمن پیروز گشت از استراحت برخوردار گردد.

مراد از(کلمات) و(اتهمن) در آیه کریمه

حال که این نکته را دانستى این معنا برایت روشن گردید، که مراد به(کلمات) در آیه مورد بحث ، قضایائى است که ابراهیم با آنها آزمایش شد، و عهدهائى است الهى ، که وفاى بدانها را از او خواسته بودند، مانند قضیه کواکب ، و بتها، و آتش ، و هجرت ، و قربانى کردن فرزند، و غیره .

و اگر در آیه مورد بحث نامى از این امتحانات نبرده ، براى این بود که غرضى به ذکر آنها نداشته ، بله همین که فرموده :(چون از آن امتحانات پیروز در آمدى ما تو را امام خواهیم کرد)، مى فهماند که آن امور امورى بوده که لیاقت آنجناب را براى مقام امامت اثبات میکرده ، چون امامت را مترتب بر آن امور کرد.

پس این صحنه ها که بر شمردیم ، همان کلمات بوده و اما تمام کردن کلمات به چه معنا است ؟ در پاسخ مى گوئیم اگر ضمیر در(اتمهن) بابراهیم برگردد، معنایش این میشود که ابراهیم آن کلمات را تمام کرد، یعنى آنچه را خدا از او مى خواست انجام داد، و امتثال نمود، و اما اگر ضمیر در آن بخداى تعالى برگردد، همچنانکه ظاهر هم همین است ، آنوقت معنا این میشود که خدا آن کلمات را تمام کرد، یعنى توفیق را شامل حال ابراهیم کرد و مساعدتش فرمود تا همانطور که وى میخواست دستورش را عمل کند.

و اما اینکه بعضى گفته اند: مراد از کلمات جمله !(قال انى جاعلک للناس اماما) تا آخر آیات است ، تفسیرى است که نمى شود بآن اعتماد کرد، براى اینکه از اسلوب قرآنى هیچ سابقه ندارد، و معهود نیست که لفظ کلمات را بر جملاتى از کلام اطلاق کرده باشد.

معنى(امامت) و بیان اینکه امامت ابراهیم علیه و السلام غیر نبوت او بوده

(انى جاعلک للناس اماما) امام یعنى مقتدا و پیشوائى که مردم باو اقتداء نموده ، در گفتار و کردارش پیرویش کنند، 409

و بهمین جهت عده اى از مفسرین گفته اند: مراد بامامت همان نبوت است ، چون نبى نیز کسى است که امتش در دین خود بوى اقتداء میکنند، همچنانکه خداى تعالى فرموده :(و ما ارسلنا من رسول الا لیطاع باذن اللّه)،(ما هیچ پیامبرى نفرستادیم مگر براى این که باذن او پیروى شود)، ولکن این تفسیر در نهایت درجه سقوط است .

به چند دلیل ، اول اینکه کلمه :(اماما) مفعول دوم عامل خودش است و عاملش کلمه(جاعلک) است و اسم فاعل اگر بمعناى گذشته باشد عمل نمیکند و مفعول نمى گیرد، وقتى عمل میکند که یا بمعناى حال باشد و یا آینده و بنابراین قاعده ، جمله(انى جاعلک للناس اماما) وعده اى است بابراهیم(علیه السلام) که در آینده او را امام میکند و خود این جمله و وعده از راه وحى بابراهیم(علیه السلام) ابلاغ شده ، پس معلوم مى شود قبل از آنکه این وعده باو برسد، پیغمبر بوده که این وحى باو شده ، پس بطور قطع امامتى که بعدها باو میدهند، غیر نبوتى است که در آن حال داشته ،(این جواب را بعضى دیگر از مفسرین نیز گفته اند).

دوم اینکه ما در آغاز گفتار گفتیم : که قصه امامت ابراهیم در اواخر عمر او و بعد از بشارت باسحاق و اسماعیل بوده ، ملائکه وقتى این بشارت را آوردند که آمده بودند قوم لوط را هلاک کنند، در سر راه خود سرى بابراهیم(علیه السلام) زده اند و ابراهیم در آن موقع پیغمبرى بود مرسل ، پس معلوم میشود قبل از امامت داراى نبوت بوده ، در نتیجه پس امامتش غیر نبوتش بوده است .

و منشاء این تفسیر و تفاسیر دیگر نظیر آن ، اینست که الفاظى که در قرآن شریف هست در انظار مردم مبتذل و بى ارج شده ، چون در اثر مرور زمان زیاد بر زبانها جارى شده ، خیال کرده اند که معناى همه را میدانند، و همین خیال باعث شده بر سر آنها ایستادگى و دقت نکنند.

یکى از آن الفاظ لفظ امامت است که گفتیم مفسرین آن را همه جا و بطور مطلق بمعناى نبوت و تقدم و مطاع بودن معنا کرده اند، در حالیکه چنین نیست و اشکالش را فهمیدى .

بعضى دیگر از مفسرین آن را بمعناى خلافت و یا وصایت و یا ریاست در امور دین و دنیا گرفته اند -

هیچ یک از معانى یاد شده با معناى امامت تطبیق نمى کند

و هیچ یک از اینها نبوده - براى اینکه معناى نبوت اینستکه شخصى از جانب خدا اخبارى را تحمل کند و بگیرد، و معناى رسالت هم اینستکه بار تبلیغ آن گرفته ها را تحمل کند.

و تقدم و مطاع بودن نمیتواند معناى امامت باشد، چون مطاع بودن شخص باین معنا است که اوامر و نظریه هاى او را اطاعت کنند، و این از لوازم نبوت و رسالت است .

و اما خلافت و همچنین وصایت معنائى نظیر نیابت دارد و نیابت چه تناسبى با امامت میتواند داشته باشد؟ و اما ریاست در امور دین و دنیا آن نیز همان معناى مطاع بودن را دارد، چون ریاست بمعناى اینستکه شخصى در اجتماع مصدر حکم و دستور باشد.

پس هیچ یک از این معانى با معناى امامت تطبیق نمیکند، چون امامت باین معنا است که شخص طورى باشد که دیگران از او اقتداء و متابعت کنند، یعنى گفتار و کردار خود را مطابق گفتار و کردار او بیاورند و با این حال دیگر چه معنا دارد که به پیغمبرى که واجب الاطاعه و رئیس است ، بگویند:(انى جاعلک للناس نبیا)،(من مى خواهم تو را پیغمبر کنم و یا مطاع مردم سازم ، تا آنچه را که با نبوت خود ابلاغ مى کنى اطاعت کنند، و یا مى خواهم تو را رئیس مردم کنم ، تا در امر دین امر و نهى کنى ، و یا مى خواهم تو را وصى یا خلیفه در زمین کنم ، تا در میان مردم در مرافعاتشان بحکم خدا حکم کنى ؟).

حقیقتى که در تحت عنوان(امامت) است

پس امامت بمعناى هیچ یک از این کلمات نیست ، و چنان هم نیست که همه آن کلمات براى خود معنائى داشته باشند، ولى خصوص ‍ لفظ امامت معنائى نداشته و صرفا عنایتى لفظى و تفننى در عبارت باشد، چون صحیح نیست به پیغمبرى که از لوازم نبوتش مطاع بودن است ، گفته شود: من تو را بعد از آنکه سالها مطاع مردم کردم ، مطاع مردم خواهم کرد، و یا هر عبارت دیگرى که این معنا را برساند، هر چند که عنایت لفظى در کار باشد براى اینکه محذورى که گفتیم با این حرف ها برطرف نمى شود، و عنایت لفظى اشکال را رفع نمیکند و مواهب الهى صرف یک مشت مفاهیم لفظى نیست ، بلکه هر یک از این عناوین عنوان یکى از حقایق و معارف حقیقى است و لفظ امامت از این قاعده کلى مستثنى نیست ، آن نیز یک معناى حقیقى دارد، غیر حقایق دیگرى که الفاظ دیگر از آن حکایت مى کند.

در قرآن(امامت) و(هدایت) با هم آورده شده اند

حال ببینیم آن حقیقت که در تحت عنوان امامت است چیست ؟ نخست باید دانست که قرآن کریم هر جا نامى از امامت مى برد، دنبالش متعرض هدایت میشود، تعرضى که گوئى مى خواهد کلمه نامبرده را تفسیر کند، از آن جمله در ضمن داستانهاى ابراهیم مى فرماید:(و وهبنا له اسحق و یعقوب نافلة ، و کلا جعلنا صالحین ، و جعلنا هم ائمه یهدون بامرنا)،(ما بابراهیم ، اسحاق را دادیم ، و علاوه بر او یعقوب هم دادیم ، و همه را صالح قرار دادیم ، و مقرر کردیم که امامانى باشند بامر ما هدایت کنند). و نیز مى فرماید:(و جعلنا منهم ائمة یهدون بامرنا لما صبروا، و کانوا بآیاتنا یوقنون)،(و ما از ایشان امامانى قرار دادیم که بامر ما هدایت مى کردند، و این مقام را بدان جهت یافتند که صبر مى کردند، و بآیات ما یقین میداشتند).

411

که از این دو آیه بر مى آید وصفیکه از امامت کرده ، وصف تعریف است و میخواهد آنرا بمقام هدایت معرفى کند از سوى دیگر همه جا این هدایت را مقید بامر کرده ، و با این قید فهمانده که امامت بمعناى مطلق هدایت نیست ، بلکه بمعناى هدایتى است که با امر خدا صورت مى گیرد و این امر هم همانست که در یکجا درباره اش فرموده :(انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون ، فسبحان الذى بیده ملکوت کل شى ء)،(امر او وقتى اراده چیزى کند تنها همین است که بآن چیز بگوید بباش ، و او هست شود، پس منزه است خدائیکه ملکوت هر چیز بدست او است)، و نیز فرموده :(و ما امرنا الا واحدة کلمح بالبصر):(امر ما جز یکى نیست آنهم چون چشم بر هم زدن).

و انشاءاللّه بزودى در تفسیر این آیه بیان خواهیم کرد که : امر الهى که آیه اول آنرا ملکوت نیز خوانده ، وجه دیگرى از خلقت است که امامان با آن امر با خداى سبحان مواجه میشوند، خلقتى است طاهر و مطهر از قیود زمان و مکان ، و خالى از تغییر و تبدیل و امر همان چیزیست که مراد بکلمه(کن) آنست و آن غیر از وجود عینى اشیاء چیز دیگرى نیست ، و امر در مقابل خلق یکى از دو وجه هر چیز است ، خلق آن وجه هر چیز است که محکوم به تغیر و تدریج و انطباق بر قوانین حرکت و زمان است ، ولى امر در همان چیز، محکوم باین احکام نیست ، این بود اجمالى از معناى امر، تا انشاءاللّه تفصیلش در آینده بیاید.

تفاوت میان هدایت امام و سایر هدایتها

و کوتاه سخن آنکه امام هدایت کننده اى است که با امرى ملکوتى که در اختیار دارد هدایت مى کند، پس امامت از نظر باطن یک نحوه ولایتى است که امام در اعمال مردم دارد، و هدایتش چون هدایت انبیاء و رسولان و مؤ منین صرف راهنمائى از طریق نصیحت و موعظه حسنه و بالاخره صرف آدرس دادن نیست ، بلکه هدایت امام دست خلق گرفتن و براه حق رساندن است .

قرآن کریم که هدایت امام را هدایت بامر خدا، یعنى ایجاد هدایت دانسته ، درباره هدایت انبیاء و رسل و مؤ منین و اینکه هدایت آنان صرف نشان دادن راه سعادت و شقاوت است ، مى فرماید:(و ما ارسلنا من رسول ، الا بلسان قومه لیبین لهم ، فیضل اللّه من یشاء و یهدى من یشاء)،(هیچ رسولى نفرستادیم مگر بزبان قومش تا بر ایشان بیان کند و سپس خداوند هر که را بخواهد هدایت ، و هر که را بخواهد گمراه کند).

و درباره راهنمائى مؤ من آل فرعون فرموده !(و قال الذى آمن : یا قوم اتبعون اهدکم سبیل الرشاد)،(و آنکس که ایمان آورده بود بگفت : اى قوم ! مرا پیروى کنید تا شما را براه رشد رهنمون شوم) و نیز درباره وظیفه عموم مؤ منین فرموده :(فلولا نفر من کل فرقة منهم طائفة لیتفقهوا فى الدین و لینذروا قومهم اذا رجعوا الیهم لعلهم یحذرون ؟ چرا از هر فرقه طائفه اى کوچ نمى کنند،

تا در غربت تفقه در دین کنند، و در نتیجه وقتى بسوى قوم خود بر مى گردند ایشانرا بیم دهند، باشد که قومش بر حذر شوند) که بزودى این تفاوت که گفتیم میان دو هدایت هست ، با بیان بیشتر و روشن ترى روشن مى گردد پس دیگر کسى نگوید چرا امر در آیه 73 انبیاء و 23 سجده را بمعناى ارائه طریق نگیریم براى اینکه ابراهیم(علیه السلام) در همه عمر این هدایت را داشت .

صبر و یقین سببى براى موهبت امامت معرفى شده است

مطلب دیگریکه باید تذکر داد این است که خداى تعالى براى موهبت امامت سببى معرفى کرده ، و آن عبارتست از صبر و یقین و فرموده :(لما صبروا و کانوا بایاتنا یوقنون) الخ ، که بحکم این جمله ، ملاک در رسیدن بمقام امامت صبر در راه خداست ، و فراموش ‍ نشود که در این آیه ، صبر مطلق آمده ، و در نتیجه مى رساند که شایستگان مقام امامت در برابر تمامى صحنه هائیکه براى آزمایششان پیش مى آید، تا مقام عبودیت و پایه بندگیشان روشن شود، صبر مى کنند، در حالیکه قبل از آن پیشامدها داراى یقین هم هستند.

حال باید ببینیم این یقین چه یقینى است ؟ و چون سراغ آنرا از قرآن مى گیریم ، مى بینیم درباره همین ابراهیمى که در آخر بمقام امامتش رسانیده ، مى فرماید:(و کذلک نرى ابراهیم ملکوت السموات و الارض و لیکون من الموقنین)،(و مااین چنین ملکوت آسمانها و زمین را به ابراهیم نشان دادیم ، تا چنین و چنان شود، و نیز از موقنان گردد) و این آیه بطوریکه ملاحظه مى فرمائید، بظاهرش مى فهماند که نشان دادن ملکوت بابراهیم مقدمه بوده براى اینکه نعمت یقین را بر او افاضه فرماید، پس معلوم میشود یقین هیچ وقت از مشاهده ملکوت جدا نیست ، همچنانکه از ظاهر آیه(کلالو تعلمون علم الیقین لترون الجحیم)،(نه ، اگر شما به علم یقین مى دانستید حتما دوزخ را خواهید دید) و آیات :(کلا بل ران على قلوبهم ما کانوا یکسبون ، کلا انهم عن ربهم یؤ مئذ لمحجوبون - تا آنجا که مى فرماید کلا ان کتاب الابرار لف ى علیین ، و ما ادریک ما علیون کتاب مرقوم ، یشهده المقربون)،(نه ، اینها همه بهانه است علت واقعى کفرشان این است که اعمال زشتشان بر دلهاشان چیزه گشت ، نه ، ایشان امروز از پروردگار خود در پس پرده اند، - تا آنجا که مى فرماید: نه ، بدرستیکه کتاب ابرار در علیین است ، و تو نمى دانى علیین چیست ؟ کتابى است نوشته شده ، که تنها مقربین آن را مى بینند). این معنا استفاده مى شود، چون این آیات دلالت دارد بر اینکه مقربین کسانى هستند که از پروردگار خود در حجاب نیستند، یعنى در دل ، پرده اى مانع از دیدن پروردگارشان ندارند، و این پرده عبارتست از معصیت و جهل ، و شک ، و دلواپسى ، بلکه آنان اهل یقین بخدا هستند،

413

و کسانى هستند که علیین را میبینند، همچنانکه دوزخ را مى بینند.

و سخن کوتاه اینکه امام باید انسانى داراى یقین باشد، انسانى که عالم ملکوت برایش مکشوف باشد، و با کلماتى از خداى سبحان برایش محقق گشته باشد، در سابق هم گذشت که گفتیم : ملکوت عبارتست از همان امر، و امر عبارتست از ناحیه باطن این عالم .

باطن دلها و اعمال و حقیقت آن بر امام مکشوف است

و با در نظر گرفتن این حقیقت ، بخوبى مى فهمیم که جمله :(یهدون بامرنا) دلالتى روشن دارد، بر اینکه آنچه که امر هدایت متعلق بدان مى شود، عبارتست از دلها، و اعمالى که بفرمان دلها از اعضاء سر مى زند، پس امام کسى است که باطن دلها و اعمال و حقیقت آن پیش رویش حاضر است ، و از او غایب نیست ، و معلوم است که دلها و اعمال نیز مانند سایر موجودات داراى دو ناحیه است ، ظاهرو باطن ، و چون گفتیم باطن دلها و اعمال براى امام حاضر است ، لاجرم امام بتمامى اعمال بندگان چه خیرش و چه شرش آگاه است ، گوئى هر کس هر چه میکند در پیش روى امام میکند.

و نیز امام مهیمن و مشرف بر هر دو سبیل ، یعنى سبیل سعادت و سبیل شقاوت است ، که خداى تعالى در این باره مى فرماید:(یوم ندعوا کل اناس بامامهم)،(روزى که هر دسته مردم را با امامشان مى خوانیم)، که بزودى در تفسیرش خواهد آمد، که منظور از این امام ، امام حق است ، نه نامه اعمال ، که بعضى ها از ظاهر آن پنداشته اند.

پس بحکم این آیه امام کسى است که در روزى که باطن ها ظاهر مى شود، مردم را بطرف خدا سوق مى دهد، همچنانکه در ظاهر و باطن دنیا نیز مردم را بسوى خدا سوق مى داد، و آیه شریفه علاوه بر این نکته این را نیز مى فهماند: که پست امامت پستى نیست که دوره اى از دوره هاى بشرى و عصرى از آن اعصار از آن خالى باشد بلکه در تمام ادوار و اعصار باید وجود داشته باشد، مگر اینکه نسل بشر بکلى ازروى زمین برچیده شود، خواهى پرسید: این نکته از کجاى آیه استفاده مى شود؟ مى گو ئیم : از کلمه(کل اناس) که انشاءاللّه در تفسیر خود این آیه بیانش خواهد آمد، که این جمله مى فهماند در هر دوره و هر جا که انسانهائى باشند، امامى نیز هست که شاهد بر اعمال ایشانست .

امام باید ذاتا سعید و پاک و معصوم باشد

و معلوم است که چنین مقامى یعنى مقام امامت با این شرافت و عظمتى که دارد، هرگز در کسى یافت نمى شود، مگر آنکه ذاتا سعید و پاک باشد، که قرآن کریم در این باره مى فرماید:(اءفمن یهدى الى الحق احق ان یتبع ؟ امن لا یهدى الا ان یهدى ؟)(آیا کسى که بسوى حق هدایت میکند،

سزاوارتر است باینکه مردم پیرویش کنند؟ و یا آنکس که خود محتاج بهدایت دیگرانست ، تا هدایتش نکنند راه را پیدا نمیکند؟) توضیح اینکه در این آیه میانه هادى بسوى حق ، و بین کسى که تا دیگران هدایتش نکنند راه را پیدا نمیکند، مقابله انداخته ، و این مقابله اقتضاء دارد که هادى بسوى حق کسى باشد که چون دومى محتاج به هدایت دیگران نباشد، بلکه خودش راه را پیدا کند، و نیز این مقابله اقتضاء میکند، که دومى نیز مشخصات اولى را نداشته باشد، یعنى هادى بسوى حق نباشد.

از این دو استفاده دو نتیجه عاید مى شود:

اول اینکه امام باید معصوم از هر ضلالت و گناهى باشد، و گرنه مهتدى بنفس نخواهد بود، بلکه محتاج بهدایت غیر خواهد بود، و آیه شریفه از مشخصات امام اینرا بیان کرد: که او محتاج بهدایت احدى نیست ، پس امام معصوم است ، همچنانکه در سابق نیز این نکته را گفتیم .

آیه شریفه(و جعلنا هم ائمة یهدون بامرنا، و اوحینا الیهم فعل الخیرات ، و اقام الصلوة ، و ایتاء الزکوة ، و کانوا لنا عابدین)،(ایشان را امامان کردیم ، که به امر ما هدایت کنند، و بایشان وحى کردیم فعل خیرات و اقامه نماز و دادن زکات را، و ایشان همواره پرستندگان مایند).

نیز بر این معنا دلالت دارد، چون مى فهماند عمل امام هر چه باشد خیراتى است که خودش بسوى آنها هدایت شده ، نه بهدایت دیگران ، بلکه بهدایت خود، و بتاءیید الهى ، و تسدید ربانى ، چون در آیه نمى فرماید:(و اوحینا الیهم ان افعلوا الخیرات)،(ما بایشان وحى کردیم که خیرات را انجام دهید)، بلکه فرموده :(فعل الخیرات) را بایشان وحى کردیم و میانه این دو تعبیر فرقى است روشن ، زیرا در اولى مى فهماند که امامان آنچه میکنند خیرات است ، و موجى باطنى و تاءیید آسمانى است ، و اما در وحى این دلالت نیست ، یعنى نمى فهماند که این خیرات از امامان تحقق هم یافته ، تنها میفرماید: ما بایشان گفته ایم کار خوب کنند، و اما کار خوب میکنند یا نمیکنند نسبت بآن ساکت است و در تعبیر دومى فرقى میانه امام و مردم عادى نیست چون خدا بهمه بندگانش دستور داده که کار خوب کنند - البته بعضى میکنند و بعضى نمى کنند، ولى تعبیر اولى میرساند که این دستور را انجام هم داده اند، و جز خیرات چیزى از ایشان سر نمیزند.

دوم اینکه عکس نتیجه اول نیز بدست مى آید، و آن اینست که هر کس معصوم نباشد، او امام و هادى بسوى حق نخواهد بود.

مراد از(ظالمین) در آیه مطلق هرکسى است که ظلمى و معصیتى هر چند کوچک از او صادرشده

با این بیان روشن گردید که مراد بکلمه(ظالمین) در آیه مورد بحث(که ابراهیم درخواست کرد امامت را بذریه من نیز بده ،

و خداى تعالى در پاسخش فرمود: این عهد من بظالمین نمى رسد) مطلق هر کسى است که ظلمى از او صادر شود، هر چند آن کسى که یک ظلم و آنهم ظلمى بسیار کوچک مرتکب شده باشد، حال چه اینکه آن ظلم شرک باشد، و چه معصیت ، چه اینکه در همه عمرش باشد، و چه اینکه در ابتداء باشد، و بعد توبه کرده و صالح شده باشد، هیچیک از این افراد نمى توانند امام باشند، پس امام تنها آن کسى است که در تمامى عمرش حتى کوچکترین ظلمى را مرتکب نشده باشد.

در اینجا بد نیست به یک سرگذشت اشاره کنم ، و آن این است که شخصى از یکى از اساتید ما پرسید: به چه بیانى این آیه دلالت بر عصمت امام دارد؟ او در جواب فرمود: مردم بحکم عقل از یکى از چهار قسم بیرون نیستند، و قسم پنجمى هم براى این تقسیم نیست ، یا در تمامى عمر ظالمند، و یا در تمامى عمر ظالم نیستند، یا در اول عمر ظالم و در آخر توبه کارند، و یا بعکس ، در اول صالح ، و در آخر ظالمند، و ابراهیم(علیه السلام) شانش ، اجل از این است که از خداى تعالى درخواست کند که مقام امامت را بدسته اول ، و چهارم ، از ذریه اش بدهد، پس بطور قطع دعاى ابراهیم شامل حال این دو دسته نیست .

باقى مى ماند دوم و سوم ، یعنى آنکسى که در تمامى عمرش ظلم نمیکند، و آن کسیکه اگر در اول عمر ظلم کرده ، در آخر توبه کرده است ، از این دو قسم ، قسم دوم را خدا نفى کرده ، باقى مى ماند یک قسم و آن کسى است که در تمامى عمرش هیچ ظلمى مرتکب نشده ، پس از چهار قسم بالا دو قسمش را ابراهیم از خدا نخواست ، و از دو قسمى که خواست یک قسمش مستجاب شد، و آن کسى است که در تمامى عمر معصوم باشد.

هفت نکته که درباره امام و امامت از آیه کریمه بانضمام آیات دیگر استفاده مى شود

از بیانیکه گذشت چند مطلب روشن گردید:

اول : اینکه امامت مقامى است که باید از طرف خداى تعالى معین و جعل شود.

دوم : اینکه امام باید بعصمت الهى معصوم بوده باشد.

سوم : اینکه زمین مادامى که موجودى بنام انسان بر روى آن هست ، ممکن نیست از وجود امام خالى باشد.

چهارم : اینکه امام باید مؤ ید از طرف پروردگار باشد.

پنجم : اینکه اعمال بندگان خدا هرگز از نظر امام پوشیده نیست ، و امام بدانچه که مردم میکنند آگاه است .

ششم : اینکه امام باید بتمامى مایحتاج انسانها علم داشته باشد، چه در امر معاش و دنیایشان ، و چه در امر معاد و دینشان .

هفتم اینکه محال است با وجود امام کسى پیدا شود که از نظر فضائل نفسانى مافوق امام باشد.

و این هفت مسئله از امهات و رؤ س مسائل امامت است ، که از آیه مورد بحث در صورتى که منضم با آیات دیگر شود استفاده مى شود(و خدا راهنما است).

حال خواهى گفت : اگر هدایت امام بامر خدا باشد، یعنى هدایتش بسوى حق باشد، که آن هم ملازم با اهتداء ذاتى او است ، همچنانکه از آیه :(افمن یهدى الى الحق احق ان یتبع) الخ ، استفاده گردید، باید همه انبیاء امام هم باشند، براى اینکه نبوت هیچ پیغمبرى جز با اهتداء از جانب خداى تعالى ، و بدون اینکه از کسى بگیرد و یا بیاموزد، تمام نمى شود، و وقتى بنا شد موهبت نبوت مستلزم داشتن موهبت امامت باشد، دوباره اشکال ، عود مى کند و بخودتان بر مى گردد که با آنکه ابراهیم سالها بود که داراى مقام نبوت بود، و بحکم گفتار شما امامت را هم داشت ، دیگر چه معنا دارد به او بگوئید حالا که خوب از امتحان در آمدى ، تو را امام میکنیم .

امامت مستلزم اهتداء به حق است نه بالعکس

در جواب مى گوئیم : آنچه از بیان سابق بدست آمد، بیانیکه از آیه استفاده کردیم ، تنها این بود که هدایت بحق که همان امامت است ، مستلزم اهتداء بحق است ، و اما عکس آنرا که هر کس داراى اهتداء بحق است باید بتواند دیگرانرا هم بحق هدایت کند، و خلاصه باید امام باشد، هنوز بیان نکردیم .

در آیه شریفه :(و وهبنا له اسحق و یعقوب ، کلا هدینا، و نوحا هدینا من قبل ، و من ذریته داود، و سلیمان و ایوب ، و یوسف ، و موسى ، و هارون ، و کذلک نجزى المحسنین و زکریا، و یحیى ، و عیسى ، و الیاس ، کل من الصالحین ، و اسمعیل ، و الیسع ، و یونس ، و لوطا و کلا فضلنا على العالمین ، و من آبائهم ، و ذریاتهم ، و اخوانهم ، و اجتبیناهم ، و هدیناهم ، الى صراط مستقیم ذلک هدى اللّه یهدى به من یشاء من عباده ، و لواشر کوالحبط عنهم ما کانوا یعملون اولئک الذین آتینا هم الکتاب و الحکم و النبوة ، فان یکفربها هؤ لاء، فقد وکلنابها قوما لیسوابها بکافرین اولئک الذین هدى اللّه ، فبهدیهم اقتده) هم این ملازمه نیامده ، بلکه تنها اهتداء بحق آمده ، بدون اینکه هدایت غیر بحق را هم آورده باشد.

اینک براى اطمینان خاطر خواننده عزیز، ترجمه آیات را مى آوریم تا خود بدقت در آن تدبر کند:(ما اسحاق و یعقوب را به ابراهیم دادیم ، و همه ایشان را هدایت کردیم ، نوح را هم قبلا هدایت کرده بودیم ، و همچنین از ذریه او، داود و سلیمان و ایوب ، و یوسف و موسى ، و هارون را، و ما این چنین نیکوکاران را پاداش میدهیم #

و نیز زکریا، و یحیى ، و عیسى ، و الیاس ، را که همه از صالحان بودند، و نیز اسماعیل و یسع ، و یونس ، و لوط، را که هر یک را بر عالمین برترى دادیم و نیز از پدران ایشان ، و ذریاتشان ، و برادرانشان ، که علاوه بر هدایت و برترى ، اجتباء هم دادیم و هدایت بسوى صراط مستفیم ارزانى داشتیم ، این هدایت ، هدایت خداست ، که هر کس از بندگان خود را بخواهد با آن هدایت مى کند، و اگر بندگانش شرک بورزند، اجر کارهائى که مى کنند حبط خواهد شد و اینها همانهایند که کتاب و حکم و نبوتشان دادیم ، پس اگر قوم تو بقرآن و هدایت کفر بورزند مردمى دیگر را مؤ کل بر آن کرده ایم ، که هرگز بآن کفر نمى ورزند و آنان کسانى هستند که خدا هدایتشان کرده ، پس بهدایتشان اقتداء کن).

آنچه از سیاق این آیات بدست مى آید

بطوریکه ملاحظه مى کنید، در این آیات براى جمع کثیرى از انبیاء، اهتداء بحق را اثبات کرده ، ولى هدایت دیگرانرا بحق ، اثبات نکرده ، و در آن سکوت کرده است .

و از سیاق این آیات بطوریکه ملاحظه مى کنید بر مى آید: که هدایت انبیاء(علیهم السلام) چیزیست که وضع آن تغییر و تخلف نمى پذیرد و این هدایت بعد از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم هم ، همچنان در امتش هست ، و از میانه امتش برداشته نمى شود، بلکه در میانه امت او آنانکه از ذریه ابراهیم(علیه السلام) هستند، همواره این هدایت را در اختیار دارند، چون از آیه شریفه :(و اذ قال ابراهیم لابیه و قومه اننى براء مما تعبدون ، الا الذى فطرنى فانه سیهدین ، و جعلها کلمة باقیة فى عقبه ، لعلهم یرجعون)،(و چون ابراهیم بپدرش و قومش گفت : من از آنچه شما مى پرستید بیزارم ، تنها آن کس را مى پرستم که مرا بیافرید، و بزودى هدایت مى کند، و خداوند آن هدایت را کلمه اى باقى در عقب ابراهیم قرار داد، باشد که بسوى خدا باز گردند)

برمیآید که ابراهیم دو مطلب را اعلام کرد، یکى بیزاریش را از بت پرستى در آن حال ، و یکى داشتن آن هدایت را در آینده .

و این هدایت ، هدایت به امر خداست ، و هدایت حق است ، نه هدایت بمعناى راهنمائى ، که سر و کارش با نظر و اعتبار است ، چون ابراهیم(علیه السلام) در آن ساعت که این سخن را مى گفت هدایت بمعناى راهنمائى را دارا بود، چون داشت از بت پرستى بیزارى مى جست ، و یکتاپرستى خود را اعلام مى کرد، پس آن هدایتى که خدا خبر داد بزودى بوى مى دهد، هدایتى دیگر است .

و خدا هم خبر داد که هدایت باین معنا را کلمه اى باقى در دودمان او قرار مى دهد. و این مورد یکى از مواردى است که قرآن کریم لفظ کلمه را بر یک حقیقت خارجى اطلاق کرده ، نه بر سخن ، همچنانکه آیه :(و الزمهم کلمة التقوى و کانوا احق بها)،(کلمه تقوى را لازم لاینفک آنان کرد،

و ایشان از سایرین سزاوارتر بدان بودند)، مورد دوم این اطلاق است .

از آنچه گذشت این معنا روشن گردید، که امامت بعد از ابراهیم در فرزندان او خواهد بود، و جمله :(خدایا در ذریه ام نیز بگذار، فرمود، عهد من به ستمکاران نمى رسد) هم اشاره اى بدین معنا دارد، چون ابراهیم از خدا خواست تا امامت را در بعضى از ذریه اش ‍ قرار دهد، نه در همه ، و جوابش داده شد که در همین بعض هم به ستمگران از فرزندانش نمى رسد، و پر واضح است که همه فرزندان ابراهیم و نسل وى ستمگر نبوده اند، تا نرسیدن عهد به ستمگران معنایش این باشد که هیچ یک از فرزندان ابراهیم عهد امامت را نائل نشوند، پس این پاسخى که خداوند به درخواست او داد، در حقیقت اجابت او بوده ، اما با بیان اینکه امامت عهدى است ، و عهد خداى تعالى به ستمگران نمى رسد.

(لا ینال عهدى الظالمین) الخ ، در این تعبیر اشاره اى است به اینکه ستمگران در نهایت درجه دورى از ساحت عهد الهى هستند، پس این جمله استعاره ایست بکنایه .

بحث روایتى

روایتى درباره مقاماتى که جناب ابراهیم علیه و السلام به ترتیب بدست آورد

مرحوم کلینى در کافى از امام صادق(علیه السلام) روایت کرده که فرمود: خداى عز و جل ابراهیم را قبل از آنکه نبى خود بگیرد، بنده خود گرفت ، و خداى تعالى قبل از آنکه او را رسول خود بگیرد، نبى خود گرفت ، و خداى تعالى قبل از آنکه او را خلیل خود قرار دهد، رسول خودش کرد، و نیز قبل از آنکه امامش کند، خلیلش کرد، چون بحکم آیه :(انى جاعلک للناس اماما).

ابراهیم بعد از آنکه خالص در عبودیت ، و سپس داراى نبوت ، آنگاه رسالت ، و در آخر خلت شده بود، تازه خدا او را امام کرد، و از اینکه از خدا خواست تا این مقام را در ذریه اش نیز قرار دهد، معلوم مى شود که این مقام در نظرش بسیار عظیم آمده ، و خدا هم در پاسخش فرموده : که هر کسى لایق این مقام نیست ، آنگاه امام صادق(علیه السلام) در تفسیر جمله :(لا ینال عهدى الظالمین) فرمود:(هیچوقت سفیه ، امام پرهیزکاران نمى شود).

مؤ لف : این معنا بطریقى دیگر نیز از آنجناب ، و باز بطریق دیگر از امام باقر(علیه السلام) نقل شده ، که شیخ مفید، همان را از امام صادق(علیه السلام) روایت کرده است .

و اینکه فرمود:(خداوند ابراهیم را قبل از آنکه نبى خود کند بنده خود کرد) تا آخر، این معنا را از آیه(و لقد آتینا ابراهیم رشده من قبل ، و کنابه عالمین - تا جمله - من الشاهدین) استفاده فرموده ، چون این آیه مى رساند: خداى تعالى قبل از آنکه او را نبى خود کند، در همان ابتداء امر داراى رشد کرد، و رشد، همان عبودیت است .

این نکته را هم باید دانست که ، اینکه خدا کسى را بنده خود بگیرد، غیر از این است که کسى خودش بنده خدا باشد، براى اینکه بنده بودن چیزى نیست که اختصاص بکسى داشته باشد، بلکه لازمه ایجاد و خلقت است ، هر موجودى که داراى فهم و شعور باشد، همینکه تشخیص بدهد که مخلوق است تشخیص میدهد که بنده است این چیزى نیست که اتخاذ و جعل بر دارد، و خداوند درباره کسى بفرماید: من فلانى را بنده خود اتخاذ کردم ، یا او را بنده قرار دادم ، بندگى باین معنا عبارتست از اینکه موجود، هستیش مملوک براى رب خود باشد، مخلوق و مصنوع او باشد، حال چه اینکه این موجود در صورتیکه انسان باشد در زندگیش بمقتضاى مملوکیت ذاتى خود رفتار بکند، و تسلیم در برابر ربوبیت رب عزیز خود باشد، یا آنکه از رسم عبودیت خارج بوده باشد، و به لوازم آن عمل نکند، بالاخره آسمان برود یا زمین ، بنده و مخلوق است ، همچنانکه خداى تعالى در این باره فرموده :(ان کل من فى السموات و الارض الا اتى الرحمن عبدا):(هیچ کس در آسمانها و زمین نیست ، مگر آنکه بحال بندگى نزد خداى رحمان مى آید).

گو اینکه در صورتیکه بر طبق رسوم عبودیت ، و بمقتضاى سنتهاى بردگى عمل نکند، و در عوض پلنگ دماغى و طغیان بورزد، از نظر نتیجه مى توان گفت که او بنده خدا نیست ، چون بنده بآن کسى مى گویند که تسلیم در برابر مالکش باشد، و زمام تدبیر امور خود را بدست او بداند، پس جا دارد که تنها کسانى را بنده بنامیم که علاوه بر عبودیت ذاتیش ، عملا هم بنده باشد، و بنده حقیقى چنین کسى است ، که خدا هم درباره او مى فرماید:(و عباد الرحمن ، الذین یمشون على الارض هونا)،(بندگان رحمان کسانى هستند که در زمین با تواضع و ذلت قدم بر میدارند) الخ .

و بنابراین اگر کسى باشد که علاوه بر بندگى ذاتى و عملیش ، خدا هم او را بنده خود اتخاذ کرده باشد، یعنى بندگى او را پذیرفته باشد، و با ربوبیتش بوى اقبال کرده باشد، که معناى ولایت خدائى هم ، همین است در نتیجه او خودش متولى و عهده دار امور او مى شود، آنطور که یک مالک امور بنده خود را به عهده دارد.

و عبودیت ، خود کلید ولایت خدائى است ،

همچنانکه کلام ابراهیم هم که گفت :(ان ولیى اللّه الذى نزل الکتاب ، و هو یتولى الصالحین ، بدرستى سرپرست من خدائى است که کتاب نازل کرده ، و سرپرستى صالحان را یع نى آنانکه شایستگى ولایت او را دارند، بعهده خود گرفته).

و خداى تعالى رسول اسلام را هم در آیات قرآنش بنام عبد نامیده ، و فرموده(الذى اءنزل على عبده الکتاب)،(خدائى که بر بنده اش این کتاب را نازل کرد)، و نیز فرموده :(ینزل على عبده آیات بینات)،(آیاتى روشن بر بنده اش نازل مى کند)،، و نیز فرموده :(قام عبداللّه یدعوه)،(بنده خدا برخاست تا او را بخواند) پس روشن شد که اتخاذ عبودیت همان ولایت و سرپرستى کردن عبد است .

فرق بین(نبى) و(رسول)

و اینکه امام(علیه السلام) فرمود:(و خداوند قبل از آنکه او را رسول بگیرد نبى گرفت)، دلالت دارد بر اینکه میانه رسول و نبى فرق است ، و فرق آندو بطوریکه از روایات ائمه اهل بیت(علیهم السلام) بر مى آید این است که نبى کسى است که در خواب واسطه وحى را مى بیند، و وحى را مى گیرد، ولى رسول کسى است که فرشته حامل وحى را در بیدارى مى بیند، و با او صحبت مى کند.

و آنچه از داستانهاى ابراهیم بر مى آید، این است که مقاماتى که آنجناب بدست آورده ، بهمین ترتیبى بوده که در این روایت آمده ، یعنى نخست مقام عبودیت ، و سپس نبوت ، و بعد رسالت ، آنگاه خلت ، و در آخر امامت بوده ، اینک آیاتى که این ، ترتیب از آنها استفاده مى شود از نظر خواننده مى گذرد.

(واذکر فى الکتاب ابراهیم ، انه کان صدیقا نبیا اذقال لابیه یاابت ! لم تعبدما لا یسمع و لا یبصر و لا یغنى عنک شیئا؟). از این آیه بر مى آید، آنروز که ابراهیم این اعتراض را به پدر خود میکرد، که چرا چیزى مى پرستى ، که نه مى شنود، و نه مى بیند، و نه دردى از تو دوا میکند؟ نبى بوده - و این آیه آنچه را که ابراهیم در آغاز ورودش در میانه قوم گفت ، تصدیق میکند، آنروز گفت :(اننى براء مما تعبدون ، الا الذى فطرنى فانه سیهدین)،(من از آنچه شما میپرستید بیزارم ، تنها کسى را مى پرستم که مرا بیافرید، و بزودى هدایتم مى کند).

(و لقد جاءت رسلنا ابراهیم بالبشرى ، قالوا: سلاما، قال : سلام).

این آیه راجع به آمدن فرشته نزد ابراهیم است که او را بشارت دادند به صاحب فرزند شدن ، و خبر دادند که براى نزول عذاب بر قوم لوط آمده اند، و این داستان در اواخر عمر ابراهیم ، و سنین پیرى او و بعد از جدائى از پدر و قومش اتفاق افتاده ، که در آن ، ملائکه خدا را در بیدارى دیده ، و با آنان صحبت کرده است .

و اینکه امام(علیه السلام) فرمود:(خدا ابراهیم را قبل از آنکه خلیل و دوست خود قرار دهد رسول خود قرار داد)، آنرا از آیه :(و اتبع ملة ابراهیم حنیفا، و اتخذ اللّه ابراهیم خلیلا)،(ملت ابراهیم را که حنیف است پیروى کند، و خدا ابراهیم را خلیل بگرفت). استفاده کرده ، چون از ظاهرش بر مى آید اگر خدا او را خلیل خود گرفت براى خاطر این ملت حنفیه اى که وى به امر پروردگارش ‍ تشریع کرد، بگرفت چون مقام آیه مقام بیان شرافت و ارج کیش حنیف ابراهیم است ، که به خاطر شرافت آن کیش ، ابراهیم بمقام خلت مشرف گردید.

معنى(خلیل) و فرق آن با(صدیق)

و کلمه خلیل از نظر مصداق ، خصوصى تر از کلمه :(صدیق) است .

چون دو نفر دوست همین که در دوستى و رفاقت صادق باشند، کلمه صدیق بر آندو صادق است ، ولى باین مقدار آندو را خلیل ن