بیان آیات
این آیات مسلمین را امر مى کند به اینکه با اهل کتاب که از طوایفى بودند که ممکن بود جزیه بدهند و بمانند و ماندنشان آنقدر مفسده نداشت کارزار کنند، و در انحرافشان از حق در مرحله اعتقاد و عمل ، امورى را ذکر مى کند.
قاتلوا الذین لا یومنون بالله و لا بالیوم الاخر و لا یحرمون ما حرم الله و رسوله و لا یدینون دین الحق من الذین اوتوا الکتاب
.
از آیات بسیارى برمى آید که منظور از اهل کتاب یهود و نصارى هستند، و آیه شریفه(ان الذین آمنوا و الذین هادوا و الصابئین و النصارى و المجوس و الذین اشرکوا ان الله یفصل بینهم یوم القیمه ان الله على کل شى ء شهید) دلالت و یا حد اقل اشعار دارد بر اینکه مجوسیان نیز اهل کتابند، زیرا در این آیه و سایر آیاتى که صاحبان ادیان آسمانى را مى شمارد در ردیف آنان و در مقابل مشرکین بشمار آمده اند، و صابئین همچنانکه در سابق هم گفتیم یک طائفه از مجوس بوده اند که به دین یهود متمایل شده و دینى میان این دو دین براى خود درست کرده اند.
و از سیاق آیه مورد بحث برمى آید که کلمه(من) در جمله(من الذین اوتوا الکتاب) بیانیه است نه تبعیضى ، براى اینکه هر یک از یهود و نصارى و مجوس مانند مسلمین ، امت واحد و جداگانه اى هستند، هر چند مانند مسلمین در پاره اى عقاید به شعب و فرقه هاى مختلفى متفرق شده و به یکدیگر مشتبه شده باشند و اگر مقصود قتال با بعضى از یهود و بعضى از نصارى و بعضى از مجوس بود، و یا مقصود، قتال با یکى از این سه طائفه اهل کتاب که به خدا و معاد ایمان ندارند مى بود، لازم بود که بیان دیگرى غیر این بیان بفرماید تا مطلب را افاده کند.
و چون جمله(من الذین اوتوا الکتاب) بیان جمله قبل یعنى جمله(الذین لا یومنون ...) است ، لذا اوصافى هم که ذکر شده - از قبیل ایمان نداشتن به خدا و روز جزا و حرام ندانستن محرمات الهى و نداشتن دین حق - قهرا متعلق به همه خواهد بود.
اولین وصفى که با آن توصیفشان کرده(ایمان نداشتن به خدا و روز جزا) است . خواهید گفت این توصیف با آیاتى که اعتقاد به الوهیت خدا را به ایشان نسبت مى دهد چگونه مى تواند سازگار باشد؟ و حال آنکه آن آیات ایشان را اهل کتاب خوانده ، و معلوم است که مقصود از کتاب همان کتابهاى آسمانى است که از ناحیه خداى تعالى به فرستاده اى از فرستادگانش نازل شده ، و در صدها آیات قرآنش اعتقاد به الوهیت و یا لازمه آن را از ایشان حکایت کرده ، پس چطور در آیه مورد بحث مى فرماید(ایمان به خدا ندارند).
و همچنین در امثال آیه(و قالوا لن تمسنا النار الا ایاما معدودة) و آیه(و قالوا لن یدخل الجنه الا من کان هودا او نصارى) اعتقاد به معاد را به ایشان نسبت مى دهد آنگاه در این آیه مى فرماید که(ایشان ایمان به روز جزا ندارند).
جواب این اشکال این است که خداى تعالى در کلام مجیدش میان ایمان به او و ایمان به روز جزا هیچ فرقى نمى گذارد، و کفر به یکى از آندو را کفر به هر دو مى داند، در باره کسانى که میان خدا و پیغمبرانش تفاوت قائل شده اند و به خود خدا و بعضى از پیغمبران ایمان آورده و به بعضى دیگر ایمان نیاورده اند حکم به کفر نموده ، و از آنجمله فرموده :(ان الذین یکفرون بالله و رسله و یریدون ان یفرقوا بین الله و رسله و یقولون نومن ببعض و نکفر ببعض و یریدون ان یتخذوا بین ذلک سبیلا اولئک هم الکافرون حقا و اعتدنا للکافرین عذابا مهینا).
و بنا بر این ، اهل کتاب هم که به نبوت محمد بن عبد الله(صلوات الله علیه) ایمان نیاورده اند کفار حقیقى هستند، و لو اینکه اعتقاد به خدا و روز جزا داشته باشند. و این کفر را به لسان کفر به آیتى از آیات خدا که همان آیت نبوت باشد نسبت نداده ، بلکه به لسان کفر به ایمان به خدا و روز جزا نسبت داده ، و فرموده اینها به خدا و روز جزا کفر ورزیدند، عینا مانند مشرکین بت پرست که به خدا کفر ورزیدند و وحدانیتش را انکار کردند، هر چند وجودش را اعتقاد داشته ، و او را معبودى فوق معبودها مى دانستند.
علاوه بر اینکه اعتقادشان به خدا و روز جزا هم اعتقادى صحیح نیست ، و مساله مبدا و معاد را بر وفق حق تقریر نمى کنند، مثلا در مساله مبدا که باید او را از هر شرکى برى و منره بدانند مسیح و عزیر را فرزند او مى دانند، و در نداشتن توحید با مشرکین فرقى ندارند، چون آنها نیز قائل به تعدد آلهه هستند، یک اله را پدر الهى دیگر، و یک اله را پسر الهى دیگر مى دانند، و همچنین در مساله معاد که یهودیان قائل به کرامتند و مسیحیان قائل به تفدیه .
پس ظاهرا علت اینکه ایمان به خدا و روز جزا را از اهل کتاب نفى مى کند این است که اهل کتاب ، توحید و معاد را آنطور که باید معتقد نیستند، هر چند اعتقاد به اصل الوهیت را دارا مى باشند، نه اینکه علتش این باشد که این دو ملت اصلا معتقد به وجود اله نیستند، چون قرآن اعتقاد به وجود الله را از قول خود آنها حکایت مى کند، گر چه در توراتى که فعلا موجود است اصلا اثرى از مساله معاد دیده نمى شود.
دومین وصفى که براى ایشان ذکر کرده این است که(ایشان محرمات خدا را حرام نمى دانند)، و همینطور هم هست ، زیرا یهود عده اى از محرمات را که خداوند در سوره بقره و نساء و سور دیگر بر شمرده حلال دانسته اند، و نصارى خوردن مسکرات و گوشت خوک را حلال دانسته اند، و حال آنکه حرمت آندو در دین موسى(علیه السلام) و عیسى(علیه السلام) و خاتم انبیاء(صلى الله علیه و آله) مسلم است . و نیز مال مردم خورى را حلال مى دانند، همچنانکه قرآن در آیه بعد از آیه مورد بحث آن را به ملایان این دو ملت نسبت داده و مى فرماید:(ان کثیرا من الاحبار و الره بان لیاکلون اموال الناس بالباطل).
مراد از رسول در توصیف اهل کتاب به اینکه(آنچه را که خدا ورسول او حرام کرده اند حرام نمى دانند) پیامبر اسلام(ص) مى باشد
و منظور از(رسول) در جمله(ما حرم الله و رسوله) یا رسول خود ایشان است که معتقد به نبوتش هستند، مثل موسى(علیه السلام) نسبت به ملت یهود، و عیسى(علیه السلام) نسبت به ملت نصارى ، که در این صورت معناى آیه این مى شود:(هیچ یک از این دو ملت حرام نمى دانند آنچه را که پیغمبر خودشان حرام کرده) و معلوم است که مى خواهد نهایت درجه بى حیائى و تجرى ایشان را نسبت به پروردگارشان اثبات کند، و بفرماید با اینکه به حقانیت پیغمبر خودشان اعتراف دارند، معذلک دستورات الهى را با اینکه مى دانند دستورات الهى است بازیچه قرار داده و به آن بى اعتنائى مى کنند.
و یا منظور از آن ، پیغمبر اسلام است ، و معنایش این است که(اهل کتاب با اینکه نشانهاى نبوت خاتم انبیاء را در کتب خود مى خوانند؟ و امارات آن را در وجود آن جناب مشاهده مى کنند، و مى بینند که او پلیدیها را بر ایشان حرام مى کند و طیبات را براى آنان حلال مى سازد، و غل و زنجیرهائى که ایشان از عقاید خرافى بدست و پاى خود بسته اند مى شکند، و آزادشان مى سازد معذلک زیر بار نمى روند و محرمات او را حلال مى شمارند).
و بنابراین احتمال ، غرض از توصیف آنها به عدم تحریم آنچه که خدا و رسولش حرام کرده اند سرزنش ایشان است ، و نیز تحریک و تهییج مؤ منین است بر قتال با آنها به علت عدم اعتنا به آنچه که خدا و رسولش حرام کرده اند و نیز به علت گستاخى در انجام محرمات و هتک حرمت آنها.
و چه بسا یک نکته احتمال دوم را تایید کند، و آن این است که اگر منظور از رسول در جمله(و رسوله) رسول هر امتى نسبت به آن امت باشد - مثلا موسى نسبت به یهود و عیسى نسبت به نصارى رسول باشند - حق کلام این بود که بفرماید:(و لا یحرمون ما حرم الله و رسله) و رسول را به صیغه جمع بیاورد، چون سبک قرآن هم همین اقتضاء را دارد، قرآن در نظائر این مورد عنایت دارد که کثرت انبیاء را به رخ مردم بکشد، مثلا در باره بیم ایشان مى فرماید:(و یریدون ان یفرقوا بین الله و رسله) و نیز مى فرماید:(قالت رسلهم ا فى الله شک) و باز مى فرماید:(و جاءتهم رسلهم بالبینات).
علاوه بر این ، نصارى محرمات تورات و انجیل را ترک کردند، نه آنچه را که موسى و عیسى حرام کرده بود، و با این حال جا نداشت که بفرماید ایشان حرام ندانستند آنچه را خدا و رسولش حرام کرده بود.
واداشتن اهل کتاب به پرداخت جزیه مطابق با عدالت و انصاف است
از همه اینها گذشته ، اگر انسان در مقاصد عامه اسلامى تدبر کند شکى برایش باقى نمى ماند در اینکه قتال با اهل کتاب و واداشتن ایشان به دادن جزیه براى این نبوده که مسلمین و اولیاء ایشان را از ثروت اهل کتاب برخوردار سازد، و وسایل شهوت رانى و افسار گسیختگى را براى آنان فراهم نماید و آنان را در فسق و فجور به حد پادشاهان و روسا و اقویاى امم برساند.
بلکه غرض دین ، در این قانون این بوده که حق و شیوه عدالت و کلمه تقوى را غالب ، و باطل و ظلم و فسق را زیر دست قرار دهد، تا در نتیجه نتواند بر سر راه حق عرض اندام کند و تا هوى و هوس در تربیت صالح و مصلح دینى راه نیابد و با آن مزاحمت نکند، و در نتیجه یک عده پیرو دین و تربیت دینى و عده اى دیگر پیرو تربیت فاسد هوى و هوس نگردند و نظام بشرى دچار اضطراب و تزلزل نشود، و در عین حال اکراه هم در کار نیاید، یعنى اگر فردى و یا اجتماعى نخواستند زیر بار تربیت اسلامى بروند، و از آن خوششان نیامد مجبور نباشند، و در آنچه اختیار مى کنند و مى پسندند آزاد باشند، اما بشرط اینکه اولا توحید را دارا باشند و به یکى از سه کیش یهودیت ، نصرانیت و مجوسیت معتقد باشند و در ثانى تظاهر به مزاحمت با قوانین و حکومت اسلام ننمایند.
و این منتها درجه عدالت و انصاف است که دین حق در باره سایر ادیان مراعات نموده . و گرفتن جزیه را نیز براى حفظ ذمه و پیمان ایشان و اداره به نحو احسن خود آنان است ، و هیچ حکومتى چه حق و چه باطل از گرفتن جزیه گریزى ندارد، و نمى تواند جزیه نگیرد.
از همینجا معلوم مى شود که منظور از محرمات در آیه شریفه ، محرمات اسلامیى است که خدا نخواسته است در اجتماع اسلامى شایع شود، مچنانکه منظور از(دین حق) همان دینى است که خدا خواسته است اجتماعات بشرى پیرو آن باشند.
در نتیجه منظور از محرمات آن محرماتى خواهد بود که خدا و رسولش محمد بن عبد الله(صلى الله علیه و آله) بوسیله دعوت اسلامیش تحریم نموده ، و نیز نتیجه آن مقدمات این خواهد شد که اوصاف سه گانه اى که در آیه مورد بحث ذکر شده به منزله تعلیلى است که حکمت فرمان به قتال اهل کتاب را بیان مى کند.
از همه آنچه که گفته شد وجه فساد این قول که(معنا ندارد اهل کتاب محرمات اسلامى را بر خود حرام کنند مگر وقتى که خودشان هم مسلمان شوند، و مادام که مسلمان نشده اند گلایه قرآن بر ایشان وارد نیست) به خوبى معلوم مى گردد.
وجه فساد این اشکال این است که واجب نیست که قتال با اهل کتاب براى این باشد که ایشان نیز محرمات اسلامى را بر خود حرام کنند، ما هم این را نگفتیم ، بلکه گفتیم منظور این است که زیر دست حکومت اسلامى قرار بگیرند، و جرات نکنند علنا مرتکب محرمات شوند، و آشکارا شراب بنوشند و گوشت خنزیر بخورند، و کسب نامشروع کنند و خلاصه اینکه نباید تظاهر به فساد نمایند و اگر مى کنند باید در بین خودشان و به صورت مخفیانه انجام گیرد.
و بعید نیست که جمله(و هم صاغرون) اشاره به همین معنا باشد، که توضیحش در ذیل خود آن جمله خواهد آمد - ان شاء الله .
مراد از حق بودن دین ، و معناى توصیف اهل کتاب به عدم تدین به دین حق
وصف سومى که از ایشان کرده این است که فرموده :(و لا یدینون دین الحق) دین حق را سنت و روش زندگى خود نمى گیرند.
اضافه کردن دین بر کلمه حق ، اضافه موصوف بر صفت نیست تا معنایش آن دینى باشد که حق است ، بلکه اضافه حقیقیه است ، و منظور آن دینى است که منسوب به حق است ، و نسبتش به حق این است که حق اقتضاء مى کند انسان آن دین را داشته باشد، و انسان را به پیروى از آن دین وادار مى سازد.
و اگر با این حال مى گوئیم دین ، انسان را به حق مى رساند این گفتار مثل تعبیر به(طریق حق) و(طریق ضلالت) است که به معناى طریقى است که براى حق و یا طریقى است که براى باطل است ، و یا به عبارتى دیگر، به معناى طریقى است که غایت و هدف آن حق و یا باطل است .
دلیل این معنا نکته اى است که از آیه(فاقم وجهک للدین حنیفا فطره الله التى فطر الناس علیها لا تبدیل لخلق الله ذلک الدین القیم) و همچنین از آیه(ان الدین عند الله الاسلام) و سایر آیاتى که در این مقوله نازل شده استفاده مى شود.
و آن نکته این است که دین اسلام در عالم کون و خلقت و در عالم واقع ، اصلى دارد که رسول خدا(صلى الله علیه و آله) به اسلام(تسلیم) و خضوع در برابر آن دعوت مى کند، و قرار دادن آن را روشن زندگى و عمل به آن را اسلام و تسلیم در برابر خداى تعالى نامیده است . بنابراین ، اسلام بشر را به چیزى دعوت مى کند که هیچ چاره اى جز پذیرفتن آن و تسلیم و خضوع در برابر آن نیست ، و آن عبارتست از خضوع در برابر سنت عملى و اعتباریى که نظام خلقت و ناموس آفرینش ، بشر را بدان دعوت و هدایت مى کند. و بعبارت دیگر اسلام عبارتست از تسلیم در برابر اراده تشریعى خدا که از اراده تکوینى او ناشى مى شود.
و کوتاه سخن ، براى حق که واقع و ثابت است ، دینى و سنتى است که از آنجا سرچشمه مى گیرد، همچنانکه براى ضلالت و کجى دینى است که بشر را بدان مى خواند، اولى پیروى حق است ، همچنانکه دومى پیروى هوى ، لذا خداى تعالى مى فرماید:(و لو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السموات و الارض).
پس اگر مى گوئیم(اسلام دین حق است) معنایش این است که اسلام سنت تکوین و طریقه اى است که نظام خلقت مطابق آن است ، و فطرت بشر او را به پیروى آن دعوت مى کند، همان فطرتى که خداوند بر آن فطرت انسان را آفریده ، و در خلقت و آفریده خدا تبدیلى نیست ، این است دین استوار.
پس خلاصه آنچه که گذشت این شد که اولا ایمان نداشتن اهل کتاب به خدا و روز جزا، معنایش این است که آنها ایمانى که نزد خدا مقبول باشد ندارند. و حرام ندانستن محرمات خدا و رسول را معنایش این است که ایشان در تظاهر به گناهان و منهیات اسلام و آن محرماتى که تظاهر به آن ، اجتماع بشرى را فاسد و زحمات حکومت حقه حاکم بر آن اجتماع را بى اثر و خنثى مى سازد پروا و مبالات ندارند. و تدین نداشتن ایشان به دین حق معنایش این است که آنها سنت حق را که منطبق با نظام خلقت و نظام خلقت منطبق بر آن است پیروى نمى کنند.
و ثانیا جمله(الذین لا یومنون بالله ...) اوصاف سه گانه حکمت امر به قتال اهل کتاب را بیان مى کند، و با بیان آن مؤ منین را بر قتال با آنان تحریک و تشویق مى نماید.
و ثالثا بدست آمد که منظور از قتال اهل کتاب قتال با همه آنان است نه با بعضى از ایشان ، زیرا گفتیم که کلمه(من) در جمله(من الذین اوتوا الکتاب) براى تبعیض نیست .
حتى یعطوا الجزیه عن ید و هم صاغرون
معناى(جزیه) و مقصود از صغار اهل کتاب در:(...و هم صاغرون)
راغب در مفردات گفته است کلمه(جزیه) به معناى خراجى است که از اهل ذمه گرفته شود، و بدین مناسبت آن را جزیه نامیده اند که در حفظ جان ایشان بگرفتن آن اکتفاء مى شود.
و در مجمع البیان گفته است که(جزیه) بر وزن(فعله) از ماده(جزى ، یجزى) گرفته شده ، مانند(عقده) و(جلسه)، و این کلمه به معناى جزا و کیفرى است که بخاطر باقى ماندن اهل ذمه بر کفر، از ایشان گرفته مى شود. صاحب مجمع این معنا را به على بن عیسى نسبت داده است .
و لیکن کلام راغب مورد اعتماد است ، و مطالب سابق ما آن را تایید مى کند، زیرا در آنجا گفتیم حکومت اسلامى جزیه را به این سبب مى گیرد که هم ذمه ایشان را حفظ کند و هم خونشان را محترم بشمارد و هم به مصرف اداره ایشان برساند.
راغب در باره کلمه(صاغر) گفته است(صغر) و(کبر) از اسماء متضادى هستند که ممکن است به یک چیز و لیکن به دو اعتبار اطلاق شوند، زیرا ممکن است یک چیزى نسبت به چیزى کوچک باشد و نسبت به چیز دیگرى بزرگ - تا آنجا که مى گوید: این کلمه اگر به کسر صاد و فتح غین خوانده شود، به معناى صغیر و کوچک است ، و اگر به فتح صاد و غین هر دو خوانده شود، به معناى ذلت خواهد بود. و کلمه(صاغر) به کسى اطلاق مى شود که تن به پستى داده باشد، و قرآن آن را در باره آن دسته از اهل کتاب که راضى به دادن جزیه شده اند استعمال کرده و فرموده :(حتى یعطوا الجزیه عن ید و هم صاغرون).
از آنچه در صدر آیه مورد بحث از اوصاف سه گانه اهل کتاب بعنوان حکمت و مجوز قتال با ایشان ذکر شده ، و از اینکه باید با کمال ذلت جزیه بپردازند، چنین برمى آید که منظور از ذلت ایشان خضوعشان در برابر سنت اسلامى ، و تسلیمشان در برابر حکومت عادله جامعه اسلامى است .
و مقصود این است که مانند سایر جوامع نمى توانند در برابر جامعه اسلامى صف آرائى و عرض اندام کنند، و آزادانه در انتشار عقاید خرافى و هوى و هوس خود به فعالیت بپردازند، و عقاید و اعمال فاسد و مفسد جامعه بشرى خود را رواج دهند، بلکه باید با تقدیم دو دستى جزیه همواره خوار و زیر دست باشند.
پس آیه شریفه ظهور دارد در اینکه منظور از(صغار ایشان) معناى مذکور است ، نه اینکه مسلمین و یا زمامداران اسلام به آنان توهین و بى احترامى نموده و یا آنها را مسخره کنند، زیرا این معنا با سکینت و وقار اسلامى سازگار نیست ، هر چند بعضى از مفسرین آیه را بدان معنا کرده اند.
کلمه(ید) به معناى دست آدمى است ، و به قدرت و نعمت نیز اطلاق مى شود، حال اگر منظور از آن در آیه شریفه معناى اول باشد، قهرا معناى آیه این مى شود:(تا آنکه جزیه را به دست خود بدهند) و اگر منظور از آن معناى دوم باشد، معناى آیه این مى شود:(تا آنکه جزیه را از ترس قدرت و سلطنت شما به شما بدهند، در حالى که ذلیل و زیر دست شمایند و در برابر شما گردن فرازى نمى کنند).
پس معناى آیه - و خدا داناتر است - این مى شود:(با اهل کتاب کارزار کنید، زیرا ایشان به خدا و روز جزا ایمان نمى آورند، ایمانى که مقبول باشد و از راه صواب منحرف نباشد، و نیز آنها محرمات الهى را حرام نمى دانند، و به دین حقى که با نظام خلقت الهى سازگار باشد نمى گروند، با ایشان کارزار کنید، و کارزار با آنان را ادامه دهید تا آنجا که ذلیل و زبون و زیر دست شما شوند، و نسبت به حکومت شما خاضع گردند، و خراجى را که براى آنان بریده اید بپردازند، تا ذلت خود را در طرز اداى آن مشاهده نمایند، و از سوى دیگر با پرداخت آن حفظ ذمه و خون خود و اداره امور خویشتن را تامین نمایند.
و قالت الیهود عزیر ابن الله و قالت النصارى المسیح ابن الله ...
کلمه(مضاهاه) به معناى مشابهت و هم شکل بودن است ، و کلمه(افک) - بطورى که راغب مى نویسد - به معناى هر چیزیست که از وجه حقیقى خودش منحرف شده باشد، و بنا به گفته وى معناى(یوفکون) این است که ایشان در مرحله اعتقاد، از حق به سوى باطل منحرف مى شوند.
معرفى(عزیر) و بیان اینکه مراد یهود از اینکه گفتند(عزیر پسر خداست) چهبوده است
کلمه(عزیر) نام همان شخصى است که یهود او را به زبان عبرى خود(عزرا) مى خوانند، و در نقل از عبرى به عربى این تغییر را پذیرفته است ، همچنانکه نام(یسوع) وقتى از عبرى به عربى وارد شده به صورت کلمه(عیسى) درآمده ، و بطورى که مى گویند کلمه(یوحنا)ى عبرى در عربى(یحیى) شده است .
و این عزرا همان کسى است که دین یهود را تجدید نمود، و تورات را بعد از آنکه در واقعه بخت النصر پادشاه بابل و تسخیر بلاد یهود و ویران نمودن معبد و سوزاندن کتابهاى ایشان بکلى از بین رفت دوباره آن را به صورت کتابى برشته تحریر درآورد. بخت النصر مردان یهود را از دم تیغ گذرانید و زنان و کودکان و مشتى از ضعفاى ایشان را با خود به بابل برد و نزدیک یک قرن در بابل بماندند، تا آنکه بابل به دست کورش کبیر پادشاه ایران فتح شد و عزرا نزد وى رفته و براى یهودیان تبعیدى شفاعت نمود. و چون عزرا در نظر کورش صاحب احترام بود، تقاضا و شفاعتش پذیرفته شد و کورش اجازه داد که یهود به بلاد خود باز گردند و توراتشان از نو نوشته شود. و با اینکه نسخه هاى تورات بکلى از بین رفته بود عزرا در حدود سنه 457 قبل از میلاد مسیح مجموعه اى نگارش داد و بنام تورات در میان یهود منتشر نمود.
صرفنظر از اینکه همین مجموعه هم در زمان(اءنتیوکس) پادشاه سوریه و فاتح بلاد یهود، یعنى در حدود سنه 161 قبل از میلاد باز بکلى از بین رفت ، حتى ماءمورین وى تمامى خانه ها و پستوها را گشته ، و نسخه هاى مجموعه عزرا را یافته و سوزاندند و بطورى که در تاریخ ضبط شده در منزل هر کس مى دیدند صاحب آن را اعدام و یا جریمه مى کردند، الا اینکه یهود بهمان جهت که عزرا وسیله برگشت ایشان به فلسطین شد، او را تعظیم نموده و به همین منظور او را پسر خدا نامیدند. حال آیا این نامگذارى مانند نام گذارى مسیحیان هست که عیسى را پسر خدا نامیده اند و پرتوى از جوهر ربوبیت در او قائلند، و یا او را مشتق از خدا و یا خود خدا مى دانند، و یا اینکه از باب احترام او را پسر خدا نامیده اند، همچنانکه خود را دوستان و پسران خدا خوانده - و به نقل قرآن - گفته اند:(نحن ابناء الله و احباؤ ه) براى ما معلوم نشده ، و نمى توانیم هیچ یک از این دو احتمال را به ایشان نسبت بدهیم .
چیزى که هست ظاهر سیاق آیه بعد از آیه مورد بحث که مى فرماید:(اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله و المسیح ابن مریم) این است که مرادشان معناى دوم است .
بعضى از مفسرین گفته اند: عقیده به اینکه عزیر پسر خدا است کلام پاره اى از یهودیان معاصر رسول خدا(صلى الله علیه و آله) بوده ، و تمامى یهودیان چنین اعتقادى ندارند. و اگر قرآن آن را مانند گفتن اینکه :(ان الله فقیر و نحن اغنیاء)، و همچنین گفتن اینکه :(ید الله مغلوله) به همه یهودیان نسبت داده ، براى این بوده که بقیه یهودیان هم به این نسبت ها راضى بوده اند، مثلا هر چند گفتار آخرى ، کلام بعضى از یهودیان مدینه و معاصر رسول خدا(صلى الله علیه و آله) بوده ، و لیکن سایر یهودیان با آن مخالفت نداشته اند، پس در حقیقت همه متفق الراءى بوده اند.
جمله(و قالت النصارى المسیح ابن الله) نقل کلامى است که نصارى گفته اند و ما در جلد سوم این کتاب در سوره آل عمران در باره کلام ایشان و آنچه متعلق به آن است بحث کردیم .
گفتار مسیحیان مبنى بر اینکه عیسى پسر خداست مشابه گفتار کفار در امم گذشته است
و جمله(یضاهوون قول الذین کفروا من قبل) این معنا را مى رساند که گفتار مسیحیان مبنى بر اینکه عیسى پسر خدا است شبیه به گفتار کفارى است که در امم گذشته بوده اند، و مقصود بت پرستان است که بعضى از خدایان خود را پدر خدایان ، و برخى را پسر آن دیگرى مى دانستند؛ و بعضى را الهه مادر و برخى دیگر را اله همسر نام مى نهادند. و همچنین وثنى هاى هند و چین و مصر قدیم و دیگران که معتقد به ثالوث بودند؛ ما پاره اى از معتقدات آنها را در جلد سوم این کتاب در آنجا که راجع به مسیح گفتگو مى کردیم نقل نمودیم .
و در آنجا گفتیم که رخنه کردن عقاید وثنیت در دین نصارى و یهود، از حقایقى است که قرآن کریم در جمله مورد بحث آنرا کشف نموده ، و از آن پرده برداشته است . و لذا در عصر حاضر گروهى از محققین بر آن شدند که مندرجات عهدین را با مذاهب بودائیان و بره مانیان تطبیق دهند، و ضمن تحقیق بدست آوردند که معارف انجیل و تورات طابق النعل بالنعل و مو به مو مطابق با خرافات بودائیان و بره مانیان است ، حتى بسیارى از داستانها و حکایاتى که در انجیل ها موجود است عین همان حکایاتى است که در آن دو کیش موجود است ، و در نتیجه براى هیچ محقق و اهل بحثى جاى هیچ تردیدى نمى ماند که کاشف حقیقى این مطلب و مبتکر آن قرآن کریم و جمله(یضاهوون ...) است .
(قاتلهم الله انى یوفکون) خداوند با این جمله که نفرین بر ایشان است آیه را ختم کرده .
اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله و المسیح ابن مریم
معناى(احبار) و(رهبان) و اشاره به اینکه برخلاف نصارا، یهود جدا و واقعامعتقد به فرزندى عزیر براى خدا نبوده اند
کلمه(احبار) جمع(حبر) - به فتح اول و هم به کسر آن - به معناى دانشمند است ، و بیشتر در علماى یهود استعمال مى شود. و کلمه(رهبان) جمع(راهب) است ، و راهب به کسى گویند که خود را به لباس رهبت و ترس از خدا درآورده باشد، و لیکن استعمال آن در عابدان نصارى غلبه یافته است .
و مقصود از اینکه مى فرماید:(بجاى خداى تعالى احبار و رهبان را ارباب خود گرفته اند) این است که بجاى اطاعت خدا احبار و رهبان را اطاعت مى کنند و به گفته هاى ایشان گوش فرا مى دهند، و بدون هیچ قید و شرطى ایشان را فرمان مى برند، و حال آنکه جز خداى تعالى احدى سزاوار این قسم تسلیم و اطاعت نیست .
و مقصود از اینکه مى فرماید:(و مسیح بن مریم را نیز بجاى خدا رب خود گرفته اند) این است که آنها - همانطورى که معروف است - قائل به الوهیت مسیح شدند. و در اینکه مسیح را اضافه به مریم کرد، اشاره است به اینکه نصارى در این اعتقاد بر حق نیستند، زیرا کسى که از زنى به دنیا آمده باشد چه شایستگى پرستش را دارد، و از آنجائى که اهل کتاب نحوه اتخاذشان مختلف بود، و اتخاذ هر کدام یک معناى مخصوصى را داشت ، لذا نخست اتخاذى را که در هر دو کیش به یک معنا بود ذکر نموده و فرمود:(اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله) و آنگاه اتخاذ مسیحیان را که به معناى دیگرى بود بر آن عطف نموده و فرمود(و المسیح ابن مریم).
و این طرز کلام همچنانکه دلالت بر اختلاف معناى اتخاذ در یهود و نصارى دارد بى دلالت بر این هم نیست که اعتقاد یهود به پسر خدا بودن عزیر غیر از اعتقاد مسیحیان به پسر خدا بودن عیسى است ، اعتقاد یهودیان از باب صرف تعارف و احترام است ، ولى اعتقاد مسیحیان در باره مسیح جدى و به نوعى حقیقت است ، و این دلالت از اینجاست که آیه شریفه از اینکه عزیر را به جاى خدا رب خود خوانده اند سکوت کرده ، و بجاى آن تنها بذکر ارباب گرفتن احبار و رهبان اکتفا کرده و این شامل عزیر هم مى شود، یعنى مى فهماند که یهود چنین اطاعتى از عزیر هم مى کرده اند چون عزیر یا پیغمبر بوده و ایشان با احترام از وى ، و او را پسر خدا خواندن رب خود اتخاذش نموده و اطاعتش مى کرده اند، و یا بخاطر اینکه از علماى ایشان بوده و به ایشان احسانى کرده که از هیچ کس دیگرى ساخته نبوده است . و اما مسیح از آنجائى که پسر خدا بودنش به معناى صرف تعارف و احترام نبوده لذا آن را جداگانه ذکر کرد.
و ما امروا الا لیعبدوا الها واحدا لا اله الا هو
این جمله ، جمله اى است حالیه ، و معنایش این است که یهود و نصارى براى خود رب هائى اتخاذ کردند، در حالى که ماءمور نبودند مگر به اینکه خدا را بپرستند.
و این کلام ، دلالت بر چند مطلب دارد،
اطاعت بدون قید و شرط و بالاستقلال همان عبادت و پرستش است و مختص به خداىسبحان مى باشد
اول اینکه همانطورى که عبادت هر چیز مساوى با اعتقاد به ربوبیت او است ، همچنین اطاعت بدون قید و شرط هر چیز نیز مساوى با رب دانستن آن چیز است ، پس طاعت هم وقتى بطور استقلال باشد خود، عبادت و پرستش است و لازمه این معنا این است که شخص مطاع را بدون قید و شرط و به نحو استقلال اله بدانیم ، زیرا اله آن کسى است که سزاوار عبادت باشد، و جمله مورد بحث بر همه اینها دلالت دارد، زیرا با اینکه ظاهر کلام اقتضاء داشت که بفرماید:(و ما امروا الا لیتخذوا ربا واحدا) بجاى(رب) کلمه(اله) را بکار برد، تا بفهماند اتخاذ رب بوسیله اطاعت بدون قید و شرط، خود عبادت است ، و رب را معبود گرفتن همان اله گرفتن است ، چون اله به معناى معبود است - دقت فرمائید.
دوم اینکه هر جا در کلام مجید به عبادت خداى واحد دعوت کرده و مثلا فرموده :(لا اله الا انا فاعبدون) و یا فرموده :(فلا تدع مع الله الها آخر) و امثال آن ، همانطورى که مرادش عبادت نکردن غیر خدا به معناى متعارف در عبادت خدا است ؛ همچنین مقصودش نهى از اطاعت غیر او نیز هست ، زیرا در آیه مورد بحث مى بینیم وقتى مى خواهد یهود و نصارى را در اطاعت بدون قید و شرط احبار و رهبان خود مواخذه نماید، مى فرماید:(و حال آنکه ماءمور نبودند مگر بعبادت معبودى واحد، که جز او معبودى نیست).
و بر همین معنا دلالت مى کند آیه شریفه(الم اعهد الیکم یا بنى آدم ...) زیرا مقصود از عبادت شیطان اطاعت او است ، و این بحث ، بظاهر یک بحث است لیکن هزار بحث از آن منشعب مى شود.
جمله(لا اله الا هو) کلمه توحیدى را که جمله(و ما امروا الا لیعبدوا الها واحدا) متضمن بود تتمیم مى کند، چه بسیارى از بت پرستان با اینکه معتقد بوجود آلهه بسیارى بودند، لیکن در عین حال یک اله را مى پرستیدند. بنا بر این گفتن اینکه جز اله واحدى را نپرستید، کافى نیست و توحید را نمى رساند، و باید اضافه کرد آن الهى را باید پرستید که جز او الهى نیست .
این دو معنا از عبادت را خداى تعالى در آیه(قل یا اهل الکتاب تعالوا الى کلمه سواء بیننا و بینکم الا نعبد الا الله و لا نشرک به شیئا و لا یتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون) جمع نموده ، و اضافه کرده است که باید عبادت را بهر دو معنایش به خداى تعالى اختصاص داد، و اختصاص دادن آن به خدا همان اسلام و تسلیم در برابر اوست که هیچ انسانى از آن مفرى ندارد.
(سبحانه عما یشرکون) این جمله تقدیس و تنزیه خداى تعالى است از شرک و نواقصى که اعتقاد به ربوبیت احبار و رهبان ، و همچنین ربوبیت مسیح مستلزم آنست . آیه مورد بحث بمنزله بیان علت مطلبى است که در اولین آیه از آیات مورد بحث یعنى آیه(الذین لا یومنون بالله و لا بالیوم الآخر) بیان شده بود، زیرا گرفتن اله و یا آلهه بجاى خداى سبحان ، با ایمان به او و ایمان به روز جزا که در آن ملکى جز ملک خدا نیست جمع نمى شود.
لطافت تعبیر از حال اهل کتاب به :( یریدون ان یطفؤ وا نور الله بافواههم)
یریدون ان یطفوا نور الله بافواههم ...
کلمه(اطفاء) به معناى خاموش کردن آتش و یا نور است ، و حرف(باء) در کلمه(بافواههم) براى آلت و یا سببیت است .
و اگر فرموده :(با دهن هایشان) براى این است که معمولا چراغ را با دهن خاموش مى کنند. در مجمع البیان در این باره گفته است : این تعبیر از تعبیرات عجیب است ، زیرا با همه کوتاهیش هم مطلب را رسانده ، و هم شان اهل کتاب را تحقیر و نقشه هاى آنان را کور و ضعیف معرفى کرده است ، چون دهن ها تنها حریف خاموش کردن چراغ ها و نورهاى ضعیفند، نه نورهاى بزرگ همچون آفتاب ، و نورهاى بزرگتر از آن .
زمخشرى نیز در تفسیر کشاف خود گفته : این آیه حال اهل کتاب را در باطل کردن نبوت خاتم الانبیاء بوسیله تکذیب مثل زده به حال کسى که مى خواهد نور عظیمى را که همه آفاق را فرا گرفته ، و خدا هم اراده کرده که روز به روز پرتوش بیشتر شود تا در اشراق و پرتو افکنى به نهایت درجه برسد، با فوت دهنش خاموش کند) و ما اضافه مى کنیم این معنا را که آیه شریفه هم حال دعوت اسلامى را بیان مى کند، و آن را نورى عالم آرا معرفى مى نماید، و هم اینکه وعده و نوید مى دهد به اینکه خداى تعالى بزودى نور خود را به حد کمالش مى رساند.
اراده الهى بر انتشار دین اسلام در عالم بشریت تعلق گرفته است .
هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دین الحق لیظهره على الدین کله و لو کره المشرکون
(هدى) به معناى هدایت الهیى است که رسول خود را با آن مقارن و همراه داشت ، و منظور از(دین حق) دین اسلام و عقاید و احکام آنست که با واقع و حق انطباق دارد.
معناى آیه این است که : خدا آن کسى است که رسول خود محمد(صلى الله علیه و آله) را با هدایت - و یا با آیات و معجزات - و با دینى فرستاد که با فطرت و حقیقت آفرینش منطبق است ، فرستاد تا آن را بر سایر ادیان غلبه دهد هر چند مشرکان نخواهند و ناراحت شوند.
از این معنا بخوبى بدست مى آید، ضمیرى که در(لیظهره) است به دین حق بر مى گردد، و متبادر از سیاق آیه هم همین است ، پس اینکه بعضى احتمال داده اند که ضمیر مذکور به رسول برگردد، و معناى آیه این باشد که :(تا وى را بر دشمنان غلبه دهد، و همه معالم دین را به وى بیاموزد) احتمال بس بعیدى است .
این دو آیه مؤ منین را تحریض بر قتال با اهل کتاب کرده ، و اشاره اى که به وجوب و ضرورت این قتال نموده بر کسى پوشیده نیست ، براى اینکه این دو آیه دلالت دارند بر اینکه خداى تعالى خواسته است دین اسلام در عالم بشریت انتشار یابد، و معلوم است که چنین امرى به سعى و مجاهده نیازمند است ، و چون اهل کتاب سد راه پیشرفت اسلام شده و مى خواستند با دهن هاى خود این نور را خاموش کنند، لذا هیچ چاره اى جز قتال با آنان نبود؛ مخالفین خواسته خدا یا باید از بین بروند، و یا زیر دست حکومت مسلمین باشند و جزیه دهند. و نیز از آنجائى که خداى تعالى خواسته است این دین بر سایر ادیان غالب آید لذا مسلمانان باید بدانند که هر فتنه اى بپا شود - به مشیت خدا - به نفع ایشان و به ضرر دشمنان ایشان تمام خواهد شد و با اینحال دیگر سزاوار نیست که سستى و نگرانى به خود راه داده و در امر قتال کوتاه بیایند، زیرا باید بدانند که اگر ایمان داشته باشند خدا خواسته دست بالا قرار گیرند.
یا ایها الذین آمنوا ان کثیرا من الاحبار و الرهبان لیاکلون اموال الناس بالباطل و یصدون عن سبیل الله
ظاهرا این آیه اشاره است به توضیح جمله اى که در اول آیات مورد بحث بود و مى فرمود:(و لا یحرمون ما حرم الله و رسوله و لا یدینون دین الحق) و آن را تا حدى تشریع مى کند، همچنانکه آیه مورد بحث به منزله توضیح است براى جمله(الذین لا یومنون بالله و لا بالیوم الاخر).
اشاره به اهمیت اقتصادیات در نظام بشرى و وجه اینکه از میان گناهان احبار و رهبان(اکل مال به باطل) ذکر شده است
و جمله(و لا یحرمون ...) را آیه(ان کثیرا من الاحبار و الرهبان لیاکلون اموال الناس بالباطل) نیز توضیح مى دهد، و آن را به روشن ترین مصداقش و مهمترین آنها از نظر تاثیردر تباهى مجتمع بشرى و ابطال غرض و هدفى که دین در بشر دارد بیان مى کند.
پس ، قرآن کریم هر چند در سوره بقره ، نساء، مائده و غیر آن ، براى اهل کتاب و مخصوصا براى یهود جرائم و گناهان بسیارى بطور مفصل برشمرده ، و لیکن در این آیه متعرض جرائم و تعدیات مالى آنان شده ، چون اولا تعدى به حقوق مالى مردم در میان گناهان اهمیت خاصى دارد، و ثانیا در مقامى که گفتگو از تباه کارى هاى ایشان نسبت به مجتمع بشرى صالح است ذکر اینگونه جرائم از ایشان مناسبت دارد؛ زیرا با نشان دادن تعدیات آنان به خوبى ثابت مى شود که اگر زمام حکومت بشر به دست اهل کتاب بیفتد، چه بر سر بشر خواهد آمد. آرى ، هیچ جرم و گناهى بقدر تعدى به حقوق مردم ، جامعه را فاسد نمى سازد.
زیرا مهم ترین چیزى که جامعه انسانى را بر اساس خود پایدار مى دارد، اقتصادیات جامعه است که خدا آن را مایه قوام اجتماعى قرار داده ؛ و ما اگر انواع گناهان و جرائم و جنایات و تعدیات و مظالم را دقیقا آمارگیرى کنیم و به جستجوى علت آن بپردازیم خواهیم دید که علت بروز تمامى آنها یکى از دو چیز است : یا فقر مفرطى است که انسان را به اختلاس اموال مردم از راه سرقت ، راهزنى ، آدم کشى ، گرانفروشى ، کم فروشى ، غصب و سایر تعدیات وادار مى کند، و یا ثروت بى حساب است که انسان را به اسراف و ول خرجى در خوردن ، نوشیدن ، پوشیدن ، تهیه سکنى و همسر، و بى بند و بارى در شهوات ، هتک حرمتها، شکستن قرقها و تجاوز در جان ، مال و ناموس دیگران وامى دارد.
و همه این مفاسد که از این دو ناحیه ناشى مى شود هر یک به اندازه خود تاثیرمستقیمى در اختلال نظام بشرى دارد، نظامى که باید حیازت اموال و جمع آورى ثروت و احکام مجعول براى تعدیل جهات مملکت و جدا ساختن آن از خوردن مال به باطل را ضمانت کند، وقتى این نظام مختل گردد و هر کس به خود حق دهد که هرچه بدستش مى رسد تصاحب کند، و از هر راهى که برایش ممکن باشد ثروت جمع نماید قهرا سنخ فکرش چنین مى شود که از هر راهى که ممکن شد باید مال جمع آورى کرد چه مشروع و چه نامشروع ، و بهر وسیله شده باید غریره جنسى را اقناع و اشباع کرد چه مشروع و چه نامشروع ، و هر چند به جاهاى باریک هم بکشد.
و پر واضح است که وقتى کار بدینجا بکشد شیوع فساد و انحطاطهاى اخلاقى چه بلائى بر سر اجتماع بشرى درمى آورد، محیط انسانى را به صورت یک محیط حیوانى پستى در مى آورد که جز شکم و شهوت هیچ همى در آن یافت نمى شود، و به هیچ سیاست و تربیتى و با هیچ کلمه حکمت آمیز و موعظه اى نمى شود افراد را کنترل نمود.
و شاید همین جهت باعث بوده که در آیه مورد بحث از میان همه گناهان تنها مساله اکل مال به باطل آنهم از ناحیه احبار و رهبان که خود را مربى امت و مصلح اجتماع قلمداد مى کنند ذکر شود.
مواردى از تعدیات مالى کشیشان
بعضى از خود مسیحیان مواردى چند از تعدیات کشیشان را برشمرده اند از آن جمله : پیشکش هائى را که مریدها، بخاطر ظاهر عابد، و زاهدنماى ایشان تقدیم مى دارند، رباخوارى و مصادره اموال مخالفین ، رشوه خوارى در قضا و داورى ، فروختن قباله هاى مغفرت و بهشت و امثال آن .
و ظاهرا مقصودش از کلمه(و امثال) آن امثال رشوه خوارى در قضاوت است همچنانکه در داستان رشوه خوارى ایشان در تفسیر آیه(یا ایها الرسول لا یحزنک الذین یسارعون فى الکفر...) در جلد پنجم این کتاب نیز گذشت . و اگر هیچ یک از تعدیات فوق را نداشته باشند، تنها فروختن قباله هاى مغفرت براى رسوائى و ملامت ایشان کافى است .
و اما اینکه گفتند: مریدها بخاطر تظاهرى که کشیشان در زهد و عبادت دارند به آنان علاقه و محبت پیدا مى کنند، و آنگاه پیشکشهائى تقدیم مى دارند و به موقوفات و وصیت ها و خیرات و مبرات عمومى ختصاصشان مى دهند، این گونه موارد جزو اکل مال به باطل نیست ، و همچنین مساله رباخوارى ، زیرا رباخوارى اختصاص به کشیشها ندارد، بلکه قرآن کریم آن را به عموم مسیحیان نسبت مى دهد، و مى فرماید:(و اخذهم الربا و قد نهوا عنه) و نیز مى فرماید:(سماعون للکذب اکالون للسحت).
در آیه مورد بحث گفتگو از انحرافات عموم مسیحیت نیست ، بلکه آیه شریفه تنها آن تعدیاتى را متعرض است که مخصوص به کشیشان است .
چیزى که هست حق مطلب این است که زعماى یک امت دینى مربیانشان در اینکه چگونه باید به امر عبودیت بپردازند و خلاصه آن افراد انگشت شمارى که مدعى اصلاح دلها و عملهاى مردمند و خود را نگهبانانى مى دانند که هر وقت مردم از راه حق به سوى باطل منحرف شدند دوباره به راه حق سوقشان دهند، چون بنا حق این ادعا را کردند لذا آنچه که از این راه به جیب زدند و جمع آورى کردند همه سحت و حرام بوده نه هیچ دینى آن را مباح و مشروع مى داند و نه هیچ عقلى .
و اما اینکه گفتیم جمله(و یصدون عن سبیل الله) توضیح جمله(و لا یدینون دین الحق) است ، و آن نکته این بود که گفتیم این اوصاف در مقام بیان این جهت است که صفات و اعمال احبار و رهبانان مایه فساد جامعه انسانى است ، و سد راه حکومت عادله دینى است ، و نمى گذارد آن حکومت بغرض و هدفش که همانا اصلاح مردم و بوجود آوردن جامعه زنده فعال و رسانیدن افراد آن به سعادت فطریشان است نائل شود.
و به همین جهت از میان همه مفاسدى که متدین نبودن ایشان به دین حق داشت ، تنها آن مفسده اى را بیان کرد که در تباهى اجتماع صالح از همه مهم تر بود، و آن ، جلوگیرى ایشان از راه خدا و بازداشتن مردم از پیروى آن بود، زیرا ایشان با تمام امکانات و قدرت خود چه علنى و چه پنهانى درباره دین حق و راه خدا کارشکنى مى کردند، و دائما در این عمل اصرار و پا فشارى مى نمودند، و این نه تنها در عهد رسول اسلام بود، بلکه از آن روز تاکنون کار ایشان نقشه ریزى علیه اسلام بوده و هست .
و الذین یکنزون الذهب و الفضه و لا ینفقونها فى سبیل الله فبشرهم بعذاب الیم)
راغب در مفردات مى گوید: کلمه(کنز) به معناى روى هم نهادن مال و نگهدارى آن است و در اصل از کنز خرما گرفته شده و زمان کنز، آن فصلى است که در آن خرما ذخیره مى شود، و(ناقة کناز) آن شترى است که گوشت بدنش روى هم انباشته شده ، و به عبارت ساده تر چاق باشد، و(یکنزون) در جمله(و الذین یکنزون الذهب و الفضه) به معناى انباشتن و ذخیره کردن است .
پس در همه موارد استعمال این کلمه ، یک معنا نهفته است ، و آن نگهدارى و ذخیره مال و خوددارى از این است که در میان مردم جریان پیدا کند و زیادتر شود، و انتفاع از آن عمومى تر گردد، یکى از آن با دادنش منتفع شود، و دیگرى با گرفتن آن و سومى با عمل کردن روى آن . و این عمل یعنى کنز و ذخیره کردن مال ، در سابق به صورت دفینه کردن آن صورت مى گرفته چون بانک و مخازن عمومى در کار نبوده ، ناگزیر مى شدند براى آنکه سوء قصدى بدان نشود آن را در زمین دفن کنند.
حکم حرمت کنز و احتکار ذهب و فضه مخصوص بهاهل کتاب نیست و معناى انفاق در راه خدا انفاق در مصالح و ضروریات دینى و اجتماعى است
این آیه هر چند از جهت نظم لفظى با آیات قبل که اهل کتاب را مذمت مى کرد و احبار و رهبان ایشان را در خوردن مال مردم به باطل و جلوگیرى از راه خدا توبیخ مى نمود متصل مى باشد، الا اینکه در لفظ و ظاهر آن هیچ دلیلى نیست که دلالت کند بر اینکه در خصوص اهل کتاب نازل شده باشد.
پس نمى توان گفت که آیه شریفه فقط درباره اهل کتاب نازل شده ، و تنها احتکار پول و حبس آن را بر ایشان حرام کرده ، و اما مسلمانان مى توانند طلا و نقره ها را رویهم انباشته نموده و هر طور که بخواهند در اموال خود رفتار نمایند.
بلکه آیه شریفه عموم احتکار کنندگان را به عذاب شدیدى تهدید مى کند، و در جمله(و لا ینفقونها فى سبیل الله) کنز و احتکار را توضیح مى دهد و مى فهماند آن احتکارى مبغوض خدا است که مستلزم خوددارى از انفاق در راه او باشد، و در مواردى که وظیفه انفاق آن مال در راه خدا است ، انسان را از انجام آن منع کند.
و بطورى که از کلام خود خداى تعالى برمى آید انفاق در راه خدا عبارتست از آن انفاقى که قوام دین بر آن است ، بطورى که اگر در آن مورد انفاق نشود بر اساس دین لطمه وارد مى آید، مانند انفاق در جهاد و در جمیع مصالح دینى که حفظش واجب است ، و همچنین آن شوون اجتماعى مسلمین که با زمین ماندنش شیرازه اجتماع از هم گسیخته مى گردد، و نیز حقوق مالى واجبى که دین آن را به منظور تحکیم اساس اجتماع تشریع کرده ، پس اگر کسى با وجود احتیاج اجتماع بهزینه ، در باره حوایج ضروریش سرمایه و نقدینه را احتکار و حبس کند او نیز از کسانى است که در راه خدا انفاق نکرده و باید منتظر عذابى دردناک باشد؛ چون او خود را بر خدایش مقدم داشته ، و احتیاج موهوم و احتمالى خود و فرزندانش را بر احتیاج قطعى و ضرورى اجتماع دینى برترى داده است .
این معنا از نکته اى که در آیه بعدى است استفاده مى شود، زیرا در آنجا مى فرماید:(هذا ما کنزتم لانفسکم این عذاب همان پولهائى است که براى خود گنجینه کرده بودید) و از این تعبیر به خوبى برمى آید که توجه عذاب و عتاب بر آنان بخاطر این است که خود را در حوایجى که از آن بیمناک بودند بر خدا و راه او که همان حیات جامعه انسانى در دنیا و آخرت است مقدم داشتند.
علاوه بر اینکه به مصالح حیات اجتماع لطمه زده اند، به خدا و رسول هم خیانت کرده اند، زیرا مال را از نظر زمامدار اجتماع پنهان نموده اند، در نتیجه در یک گوشه اجتماع مال فراوانى دفن و روى هم انباشته شده ، در حالى که در گوشه هاى دیگر اجتماع احتیاج ضرورى به پول ، حیات اجتماع را تهدید مى کند.
و اگر صاحب مال ، ثروت خود را از نظر حاکم و زمامدار پنهان نمى داشت و در دست افراد به گردش و جریان مى انداخت در چنین موقع حساسى که یگانه راه علاج و تنها وسیله حاجت پول است زمامدار آن پول را مى گرفت و حاجت اجتماع را برمى آورد، پس او با این عمل خود به خدا و رسول نیز خیانت کرده است .
پس نهى آیه شریفه نهى از داشتن پول نیست بلکه نهى از حبس آن است ، چون اسلام مالکیت اشخاص را از حیث کمیت محدود نکرده و حتى اگر شخص مفروض هزارها برابر آن دفینه ثروت مى داشت ولى آن را حبس نمى کرد، بلکه آن را در معرض جریان قرار مى داد، اسلام هیچ عتابى به او نداشت .
چون با جریان ثروت او، هم خود او استفاده مى کرد و هم دیگران از آن بهره مند مى شدند، و در عین اینکه در راه خدا انفاق نمى کرد خائن به خدا و رسول بشمار نمى رفت ، زیرا ثروت خود را در مراى و منظر همه قرار داده بود بطورى که اگر زمامدار مسلمین احتیاج ضرورى پیدا مى کرد مى توانست به او بگوید فلان مقدار در راه خدا انفاق کن .
پس معلوم شد که آیه شریفه ناظر است به آن گنجى که صاحبش را از انفاق در حقوق مالیه واجب باز بدارد. البته همانطور که گفتیم منظور از انفاق تنها دادن زکات نیست بلکه معناى اعمى است که هم زکات را شامل مى شود و هم حوایج ضرورى جامعه را از قبیل جهاد و دفاع و حفظ جانها از هلاکت و امثال آن .