background
إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ الَّذِينَ كَفَرُوا فَهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ
بى‌ترديد، بدترين جنبندگان پيش خدا كسانى‌اند كه كفر ورزيدند و ايمان نمى‌آورند.
آیه 55 سوره الْأَنْفَال

بیان آیات

احکام و دستوراتى است در باره جنگ و صلح و معاهدات جنگى و نقض آن و غیره ، و صدر آهه ها قابل انطباق بر طوایف یهودى است که در مدینه و اطراف آن مى زیسته اند، چون رسول خدا(صلى الله علیه و آله) بعد از هجرتش به مدینه با این طوایف معاهده بست بر اینکه آنان در مقام اخلال کارى و مکرش برنیامده ، و کسى را علیه او کمک نکنند، و در عوض بر دین خود باقى بوده و جانشان از ناحیه آن حضرت در امان باشد. یهودیان این پیمان را شکستند، آنهم نه یک بار و دو بار، تا آنکه خداوند دستور جنگ با آنان را داد، و کارشان به آنجا کشید که همه مى دانیم . و به زودى در بحث روایتى این فصل پاره اى اخبار راجع به این موضوع خواهد آمد - ان شاء الله .

بنا بر این ، از این آیات ، چهار آیه اول با آیات قبل نازل نشده ، و بطورى که از سیاق آن استفاده مى شود با آنها متصل نیست ، و اما هفت آیه دیگر، آنها نیز اتصالشان به چهار آیه قبل خود و به آیات قبل از آن روشن نیست .

بدترین جنبندگان نزد خداوند کسانى هستند که در کفر خود استوار بوده ایمان نمىآورند(یهود)

ان شر الدواب عند الله الذین کفروا فهم لا یومنون

سیاق این کلام در مقام بیان این است که این گروه(یهودیان) از تمامى موجودات زنده بدترند، و هیچ شک و تردیدى در آن نیست ، دلیل اینکه در مقام بیان این معناست این است که مطلب را مقید به قید(عند الله) کرده و برگشت این تقیید به این است که مطلب مزبور و هر چیزى که خداوند به آن حکم و قضاوت کند خطاء در آن راه ندارد، زیرا خودش مى فرماید:(لا یضل ربى و لا ینسى).

و اگر کلام را به این معنا که(یهود بدترین جنبندگانند) افتتاح کرد براى این است که مقصود از این فصل زنهار دادن و بر حذر داشتن مسلمین از شر ایشان و دفع شر ایشان از مسلمین بوده ، و ارتکاز طبیعى مردم بر این است که از شرى که امید هیچ خیرى در آن نیست پرهیز نمایند و به هر وسیله اى که صحیح و ممکن باشد آن را از خود دور کنند. و بنا بر دستورى که بعدا مى دهد و مى فرماید:(فاما تثقفنهم فى الحرب فشرد بهم من خلفهم ...) مناسب این بود که بیان خود را به این معنا که ایشان بدترین جنبندگانند افتتاح نماید.

و اینکه بدنبال جمله(الذین کفروا) فرمود:(فهم لا یومنون) و فاء تفریع بر سر آن آورد براى این است که برساند یکى از اوصاف آنان که زائیده کفرشان است این است که ایمان نمى آورند، و ایمان نیاوردن از کفر ناشى نمى شود مگر بعد از آنکه کفر در دل رسوخى کرده باشد که دیگر امید برطرف شدن آن قطع شده باشد. بنابراین ، کسى که وضعش چنین است دیگر نباید انتظار داشت که ایمان در دلش راه یابد، چون کفر و ایمان ضد یکدیگرند.

از اینجا بدست مى آید که منظور از(الذین کفروا)(الذین ثبتوا على الکفر آنهایى که استوار در کفرند) است ، و به همین جهت برگشت معناى آیه به مضمون آیه قبلى خودش است که فرمود:(ان شر الدواب عند الله الصم البکم الذین لا یعقلون و لو علم الله فیهم خیرا لاسمعهم و لو اسمعهم لتولوا و هم معرضون)

علاوه ، بعد از آنکه هر دو آیه دلالت کردند بر اینکه شر در نزد خدا منحصرا در طایفه معینى از جنبندگان است ، آیه اولى علاوه بر دلالتش بر اینکه این طایفه به هیچ وجه ایمان نمى آورند خود قرینه است بر اینکه منظور از آیه دومى هم که فرمود:(الذین کفروا فهم لا یومنون) این است که این طایفه بر کفر خود ثابت قدم هستند، و به هیچ وجه از آن دست بر نمى دارند.

الذین عاهدت منهم ثم ینقضون عهدهم فى کل مره و هم لا یتقون

این آیه نسبت به آیه قبلى و جمله(آنهایى که کافر شدند) یا بیان است و یا بدل بعض(یهودیهایى که با رسول خدا(صلى الله علیه و آله) معاهده بستند) از کل(مطلق کفار). و بنا بر بدلیت ، کلمه(من) در(منهم) تبعیضیه خواهد بود و معناى آیه این مى شود که :(آن کسانى که از میان طایفه کفار با ایشان معاهده بستى). و اما احتمال اینکه کلمه(من) زائده بوده و معناى آیه این باشد:(کسانى که با ایشان معاهده بستى) و یا به معناى(مع) و معنایش این باشد:(کسانى که تو با ایشان معاهده بستى احتمال درستى نیست .

و منظور از اینکه فرمود:(کل مرة) آن چند دفعه اى است که رسول خدا(صلى الله علیه و آله) با ایشان معاهده بست ، یعنى : یهودیان عهد خود را مى شکنند در هر دفعه که تو با ایشان عهد ببندى ، و از خدا در شکستن عهد پروا ندارند، و یا از شما پروا نداشته و از شکستن عهد شما نمى ترسند، و این خود دلیل بر این است که شکستن عهد از جانب یهودیان چند دفعه تکرار شده است .

فاما تثقفنهم فى الحرب فشرد بهم من خلفهم لعلهم یذکرون

در مجمع البیان گفته : کلمه(ثقف) به معناى پیروزى و دست یافتن به سرعت و کلمه(تشرید) متفرق ساختن توام با اضطراب است . و اینکه فرمود:(فاما تثقفنهم) اصل آن(ان تثقفنهم) بوده ، و حرف(ما) که براى تاکید است بر سر(ان) شرطیه در آمده تا مصححى باشد براى اینکه نون تاکید بر فعل شرط تثقف درآید، چون سیاق کلام براى این بوده که در ضمن شرط تاکید هم بکند.

و منظور از اینکه فرمود:(فشرد بهم من خلفهم) این است که آنچنان عرصه را بر ایشان تنگ کند که نفرات پشت سر ایشان عبرت گرفته و رعب و وحشت بر دلها چیره گشته و در نتیجه متفرق شوند، و آن اتحادى که در اراده و رسیدن به هدف داشته و آن تصمیمى که بر قتال با مسلمین و ابطال کلمه حق گرفته بودند از بین برود.

و بنا بر این ، پس منظور از اینکه فرمود:(لعلهم یذکرون) امید به این معنا است که نسبت به آثار سوء نقض عهد و فساد انگیزى در زمین و دشمنى با کلمه حق و عاقبت شوم آن تذکر پیدا کنند، و متوجه شوند که خداوند مردم تبهکار را به سوى هدفشان هدایت نمى کند، و او نقشه هاى خائنان را رهبرى نمى نماید.

پس آیه شریفه هم به این معنا اشاره دارد که باید با آنان قتال کرد و بعد از غلبه بر ایشان تشدید و سخت گیرى کرد و متفرقشان ساخت . و هم به اینکه دنبال سر ایشان کسانى هستند که در نقض عهد و انتظار دچار شدن حق و اهل حق به مصائب حالشان نظیر حال ایشان است .

دستور مقابله به مثل در برابر پیمان شکنان و مقاتله و نبرد با آنان

و اما تخافن من قوم خیانه فانبذ الیهم على سواء ان الله لا یحب الخائنین

(خیانت) بطورى که مجمع البیان گفته - به معناى شکستن عهد در چیزیست که آدمى را در آن امین دانسته باشند. و لیکن این معنا تنها معناى خیانت در عهد و پیمان است ، و اما خیانت به معناى عام عبارتست از نقض هر حقى که قرارداد شده باشد چه در عهد و چه در امانت . و کلمه(نبذ) به معناى القاء است و در آیه(فنبذوه وراء ظهورهم) هم به همین معنا است . و کلمه(سواء) به معناى عدالت و برابرى است .

و ترکیب(اما تخافن) مانند ترکیب(اما تثقفنهم)(در آیه قبل) است و معناى(خوف) این است که علامتهائى از اینکه امرى خطرناک و لازم الاحتراز در شرف وقوع است ظاهر شود. و اینکه فرمود:(ان الله لا یحب الخائنین) تعلیل است براى جمله(فانبذ الیهم على سواء).

و معناى آیه این است که : اگر از قومى که میان تو و ایشان عهدى استوار گشته ترسیدى که در عهدت خیانت کرده و آن را بشکنند، و ترست از این جهت بود که دیدى آثار آن در حال ظهور است تو نیز عهد ایشان را نزد ایشان بینداز و آنرا لغو کن ، و لغویت آنرا به ایشان اعلام هم بکن تا شما و ایشان در شکستن عهد برابر هم شوید، و یا تا اینکه تو در عدالت مستوى و استوار شوى ، چون این خود از عدالت است که تو با ایشان معامله به مثل کنى ، چون اگر بدون اعلام قبلى با ایشان به جنگ در آئى خواهند گفت که خیانت کرده ، و خدا خیانت کاران را دوست نمى دارد.

و خلاصه ، این دو آیه دو دستور الهى است در قتال با کسانى که عهد ندارند، و عهد را مى شکنند، و یا ترس این هست که بشکنند. پس اگر دارندگان عهد از کفار بر عهد خود پایدار نباشند و آنرا در هر بار بشکنند بر ولى امر است که با ایشان مقاتله نموده و بر آنان سخت گیرى کند، و اگر ترس این باشد که بشکنند و اطمینانى به عهد آنان نداشته باشد باید او نیز لغویت عهد را اعلام نموده و آنگاه به قتال با آنان بپردازد، و قبل از اعلام لغویت آن مبادرت به قتال نکند چه این خود یک نحوه خیانت است . و اما اگر عهد بستند و آنرا نشکسته و ترس این هم که خیانت کنند در بین نباشد البته واجب است عهدشان را محفوظ داشته و احترام کنند، که خداى تعالى فرموده :(فاتموا الیهم عهدهم الى مدتهم) و نیز مى فرماید:(اوفوا بالعقود).

و لا یحسبن الذین کفروا سبقوا انهم لا یعجزون

کلمه(یحسبن) قرائت غیر مشهور است . و قرائت مشهور آن با تاء خطاب است و خطاب در آن به رسول خدا(صلى الله علیه و آله) و منظور از آن خوشدل ساختن و تقویت قلب آن حضرت است ، مانند خطابى که بعد از چند آیه دیگر است و مى فرماید:(یا ایها النبى حسبک الله و من اتبعک من المومنین) و نیز مانند خطابى که بعد از چند آیه مورد بحث قرار دارد و مى فرماید:(یا ایها النبى حرض المؤ منین على القتال).

کلمه(سبق) به معناى پیشى گرفتن از کسى است که مى خواهد خود را به ما برساند. و کلمه(اعجاز) به معناى ایجاد عجز است . و اینکه فرمود:(انهم لا یعجزون) تعلیل جمله(و لا تحسبن ...) است . و معنایش این است که : اى پیغمبر تو مپندار که آنان که کافر شده اند از ما پیشى گرفته اند، و ما نمى توانیم به آنها برسیم ، چون اینان نمى توانند خدا را عاجز کنند، چگونه مى توانند و حال آنکه قدرت بر هر چیز منحصرا از آن اوست .

و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه و من رباط الخیل ...

توضیح مفردات آیه شریفه :(واعدوا لهم ما استطعتم من قوه ...) و معناى آن و بیاناینکه خطاب در در آن عام است و متوجه تمامى مسلمین مى باشد

کلمه(اعداد) به معناى تهیه کردن چیزى است تا انسان با آن چیز به هدف دیگرى که دارد برسد، که اگر قبلا آنرا تهیه ندیده بود به مطلوب خود نمى رسید، مانند فراهم آوردن هیزم و کبریت براى تهیه آتش ، و نیز مانند تهیه آتش براى طبخ . و کلمه(قوه) به معناى هر چیزى است که با وجودش کار معینى از کارها ممکن مى گردد، و در جنگ به معناى هر چیزى است که جنگ و دفاع با آن امکان پذیر است ، از قبیل انواع اسلحه و مردان جنگى با تجربه و داراى سوابق جنگى و تشکیلات نظامى . و کلمه(رباط) مبالغه در(ربط) است ، و(ربط) همان عقد(گره) است ، با این تفاوت که ربط سست تر از عقد و عقد محکم تر از ربط است و(ربطه ، یربطه ، ربطا) با(رابطه ، یرابطه ، مرابطه و رباطا) به یک معنا است ، چیزى که هست رباط از ربط رساتر است . و کلمه(خیل) به معناى اسب است . و(ارهاب) معنایش نزدیک به معناى(تخویف) مى باشد.

و اینکه فرمود:(و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه و من رباط الخیل) امر عامى است به مؤ منین که در قبال کفار به قدر توانائیشان از تدارکات جنگى که به آن احتیاج پیدا خواهند کرد تهیه کنند، به مقدار آنچه که کفار بالفعل دارند و آنچه که توانائى تهیه آن را دارند، چون مجتمع انسانى غیر از این نیست که از افراد و اقوامى داراى طبایع و افکار مختلف تشکیل مى یابد، و در این مجتمع هیچ اجتماعى بر اساس سنتى که حافظ منافعشان باشد اجتماع نمى کنند مگر اینکه اجتماع دیگرى علیه منافعش و مخالف با سنتش تشکیل خواهد یافت ، و دیرى نمى پاید که این دو اجتماع کارشان به اختلاف کشیده و سرانجام به نزاع و مبارزه علیه هم برمى خیزند، و هر یک در صدد برمى آید که آن دیگرى را مغلوب کند.

پس با این حال مساله جنگ و جدال و اختلافاتى که منجر به جنگهاى خسارتزا مى شود امرى است که در مجتمعات بشرى گریزى از آن نبوده و خواه ناخواه پیش مى آید، و اگر این امر قهرى نبود انسان در خلقتش به قوائى که جز در مواقع دفاع بکار نمى رود از قبیل غضب و شدت و نیروى فکرى ، مجهز نمى شد. پس اینکه مى بینیم انسان به چنین قوائى در بدن و در فکرش مجهز است خود دلیل بر این است که وقوع جنگ امرى است اجتناب ناپذیر، و چون چنین است به حکم فطرت بر جامعه اسلامى واجب است که همیشه و در هر حال تا آنجا که مى تواند و به همان مقدارى که احتمال مى دهد دشمنش مجهز باشد مجتمع صالحش را مجهز کند.

و در تعالیم عالیه دین فطرى اسلام که دین قیم است و خداى تعالى آن را براى بشر فرستاده حکومتى را براى بشر اختیار کرده که باید اسم آنرا حکومت انسانى گذاشت ، حکومتى است که در آن حقوق فرد فرد جامعه را محفوظ و مصالح ضعیف و قوى ، توانگر و فقیر، آزاد و برده ، مرد و زن ، فرد و جماعت و بعض و کل را بطور مساوى رعایت کرده است ، حکومتش فردى استبدادى نیست تا قائم به خواسته هاى شخص حاکم باشد، و او به دلخواه خود در جان و عرض و مال مردم حکومت کند. و حکومت اکثریت یعنى پارلمانى هم نیست تا بر طبق خواسته اکثر افراد دور زده و منافع ما بقى پایمال شود، یعنى(نصف جمعیت به اضافه یک) به مراد خود رسیده و(نصف منهاى یک) آن محروم گردد.

و شاید سر اینکه بعد از خطاب به شخص رسول خدا(صلى الله علیه و آله) در آیات قبل یعنى آیه(فاما تثقفنهم فى الحرب فشرد بهم من خلفهم) و آیه(فانبذ الیهم على سواء) و(لا یحسبن الذین کفروا سبقوا) و همچنین قبل از آیه(و ان جنحوا للسلم فاجنح لها) و غیر آن که خطاب در آنها نیز متوجه شخص رسول خدا(صلى الله علیه و آله) است خطاب را متوجه عموم مردم کرده و فرموده :(و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه) همین نکته باشد، زیرا گفتیم که حکومت اسلامى حکومتى است انسانى ، به این معنا که حقوق همه افراد انسانها را رعایت نموده و به خواسته هاى آنان احترام مى گذارد، و لو هر که مى خواهد باشد، نه اینکه خواسته هاى افراد را فداى خواسته یک نفر و یا خواسته اکثریت کرده باشد.

و چون چنین است دشمن منافع یک جامعه اسلامى دشمن منافع تمامى افراد است ، و بر همه افراد است که قیام نموده و دشمن را از خود و از منافع خود دفع دهند، و باید براى چنین روزى نیرو و اسلحه زیر سر داشته باشند، تا بتوانند منافع خود را از خطر دست برد دشمن نگهدارند، گو اینکه پاره اى از ذخیره هاى دفاعى هست که تهیه آن جز از عهده حکومتها بر نمى آید، و لیکن پاره اى دیگر هم هست که مسؤ ول تهیه آن خود افرادند، چون حکومت هر قدر هم نیرومند و داراى امکانات زیادى باشد به افراد مردم محتاج است ، پس مردم هم به نوبه خود باید قبلا فنون جنگى را آموخته و خود را براى روز مبادا آماده کنند. پس تکلیف(و اعدوا...)، تکلیف به همه است .

(ترهبون به عدو الله و عدوکم و آخرین من دونهم لا تعلمونهم الله یعلمهم) - این قسمت از آیه شریفه در مقام بیان تعلیل جمله(و اعدوا لهم) است ، و معنایش این است که این قوا و امکانات دفاعى را تدارک ببینید تا به وسیله آن دشمن خدا و دشمن خود را ترسانیده و از آنان زهر چشم گرفته باشید، و اگر دشمن دین را هم دشمن خدا و هم دشمن ایشان خواند براى این بود که هم واقع را بیان کرده باشد و هم اینکه ایشان را تحریک نموده باشد.

و اینکه فرمود:(و آخرین من دونهم لا تعلمونهم) دلالت دارد بر اینکه منظور از(آخرین : دیگران) که در مقابل اولین است آن افرادى هستند که مؤ منین از دشمنى آنان بى خبرند، و منظور از(اولین) آن افرادى هستند که مؤ منین ایشان را به دشمنى خدا و دشمنى خودشان مى شناسند، و بطورى که از اطلاق لفظ آیه برمى آید منظور از(آن افرادى که مؤ منین ایشان را نمى شناسند) نه تنها آن افراد منافقى هستند که مؤ منین را به عداوت تهدید مى کنند، و مؤ منین از خطر آنان بى خبرند، چون در میان مؤ منین علامت و امتیازى نداشته در لباس مؤ منین و در زى ایشان با خود ایشان نماز مى خوانند و روزه مى گیرند، و به حج مى روند، و بحسب ظاهر جهاد مى کنند، بلکه غیر منافقین یعنى کفارى را هم که مؤ منین هنوز مبتلاى به آنان نشده اند شامل مى شود.

معناى اینکه فرموده است : آنچه در راه خدا انفاق کنید(ازمال و جان) به شما بازگردانده مى شود

و(ارهاب ترساندن) به وسیله تدارک دیدن نیرو هر چند خود از اغراض صحیحى است که فواید بزرگى بر آن مترتب مى شود، و لیکن غرض اصلى از تهیه دیدن قوا ارهاب نیست ، و به همین جهت دنبال آن فرمود:(و ما تنفقوا من شى ء فى سبیل الله یوف الیکم و انتم لا تظلمون) تا تمامى غرض را برساند. چون غرض حقیقى از تهیه نیرو این است که به قدر توانائیشان بتوانند دشمن را دفع کنند و مجتمع خود را از دشمنى که جان و مال و ناموسشان را تهدید مى کند حفظ نمایند. و به عبارت دیگرى که با غرض دینى نیز مناسب تر است این است که به قدر توانائیشان نائره فساد را که باعث بطلان کلمه حق و هدم اساس دین فطرى مى شود و نمى گذارد خدا در زمین پرستش شود و عدالت در میان بندگان خدا جریان یابد خاموش سازند.

و این خود امرى است که فرد فرد جامعه دینى از آن بهره مند مى شوند، پس آنچه را که افراد و یا جماعتها در این راه یعنى جهاد براى احیاى امر پروردگار انفاق مى کنند عینا عاید خودشان مى شود، چیزى که هست صورت آن عوض مى شود؛ چون اگر در راه خدا مال و جاه و یا نعمت دیگرى نظیر آن را انفاق کرده باشند، در حقیقت در راه ضروریات زندگى خود خرج کرده ، و چیزى نمى گذرد که همان به اضافه منافع دنیائى و آخرتیش دوباره عایدش مى شود، و اگر جان خود را در این راه داده باشد در راه خدا شهید شده و در نتیجه به زندگى باقى و جاودانه آخرت رسیده است ، زندگى حقیقى که جا دارد تمامى فعالیتهاى هر کس در راه به دست آوردن آن باشد.

این است اثر شهادت و کشته شدن در راه خدا از نظر تعلیمات دین ، نه افتخار و نام نیک و امثال آن که احیانا بعضى ها دل خود را به آن خوش کرده و در پاره اى از مقاصد دنیوى خود را به کشتن مى دهند، صاحبان این فکر هر چند به این تعلیم اسلامى که جامعه به منزله فرد واحد است که تمامى اعضایش در نفع و ضرر شریکند توجه دارند، اما این اشتباه را هم دارند که خیال کرده اند آن کمال و هدفى که فطرت بشرى انسان را به منظور رسیدن به آن وادار به زندگى دسته جمعى و تشکیل اجتماع مى کند همان زندگى دنیائى است و بس . آن وقت وقتى پاى دادن جان به میان مى آید فکر مى کند این چکارى است که من براى اینکه دیگران به لذایذ مادى بهترى برسند خود را به کشتن دهم غافل از اینکه تعلیم دینى نتیجه از خود گذشتگى و شهادت را صرف نام نیک و یا افتخار نمى داند، بلکه زندگى دیگرى دائم و جاویدان مى داند.

و کوتاه سخن ، تجهیز قوا براى غرض دفاع از حقوق مجتمع اسلامى و منافع حیاتى آن است ، و تظاهر به آن تجهیزات دشمن را اندیشناک مى کند که خود تا اندازه اى و به نوعى یک نحوه دفاع است ، پس اینکه فرمود:(ترهبون به عدو الله و عدوکم) یکى از فواید تجهیز قوا را که عاید جامعه مى شود ذکر مى کند، و اینکه فرمود:(و ما تنفقوا من شى ء فى سبیل الله یوف الیکم و انتم لا تظلمون) این معنا را مى رساند که آنچه را در راه خدا انفاق کرده اند فوت نمى شود بلکه دوباره عایدشان مى شود بدون اینکه حق کسى از ایشان از بین برود.

و این یعنى جمله(و ما تنفقوا من شى ء فى سبیل الله ...) از امثال آیه(و ما تنفقوا من خیر یوف الیکم) عمومى تر است ، چون(خیر) بیشتر به مال گفته مى شود، و جان را شامل نمى گردد بخلاف آیه مورد بحث که فرمود:(هر چیزى که انفاق کنید).

صلح با دشمن ، با توکل بر خداى سمیع علیم

و ان جنحوا للسلم فاجنح لها و توکل على الله انه هو السمیع العلیم

در مجمع البیان مى گوید: کلمه(جنوح) به معناى میل است ، و بال مرغ را هم از این جهت(جناح) مى گویند که مرغ به وسیله آن به یکى از دو طرف خود متمایل و منحرف مى شود، و اینکه در قرآن مى فرماید:(لا جناح علیه) معنایش این است که اگر فلان کار را بکند به سوى گناه منحرف نشده است . و کلمه(سلم) - به فتحه سین و کسره آن - به معناى صلح است .

و اینکه فرمود:(و توکل على الله) تتمه امر به جنوح و همگى در معناى یک امر است و آن این است که اگر دشمن به صلح و روش ‍ مسالمت آمیز رغبت کرد تو نیز به آن متمایل شو و به خدا توکل کن و مترس از اینکه مبادا امورى پشت پرده باشد و تو را غافل گیر کند و تو به خاطر نداشتن آمادگى نتوانى مقاومت کنى ، چون خداى تعالى شنوا و دانا است . و هیچ امرى او را غافلگیر نکرده و هیچ نقشه اى او را عاجز نمى سازد، بلکه او تو را یارى نموده و کفایت مى کند. و آیه(و ان یریدوا ان یخدعوک فان حسبک الله) نیز همین معنا را اثبات مى کند.

و ما در سابق که پیرامون معناى توکل بحث مى کردیم گفتیم معناى توکل این نیست که انسان به اعتماد به خداى تعالى اسباب ظاهرى را هیچکاره و لغو بداند، بلکه معنایش این است که اعتماد قطعى به اسباب نداشته باشد، و بداند آنچه از اسباب ظاهرى سببیتش براى انسان هویدا مى گردد نمونه اى بیش نیست ، و چه بسا اسباب دیگرى است که ما از آن آگاهى نداریم ، و سبب تام و تمام که هرگز از مسببش تخلف نمى پذیرد و حامل اراده خداى سبحان است آن تمامى و مجموع همه این سببها است .

پس توکل عبارت است از اینکه انسان وثوق و اعتماد خود را متوجه خداى سبحان کند که همه اسباب عالم بر محور مشیت او دور مى زند، و این معنا منافات ندارد با اینکه شخص متوکل به اسبابى که سببیت آنها برایش ظاهر گشته و در دسترس او هستند تمسک بجوید، و چیزى از آنها را وانگذارد تا در نتیجه دچار جهالت شود.

و ان یریدوا ان یخدعوک فان حسبک الله هو الذى ایدک بنصره و بالمومنین ...

این آیه متصل به آیه قبل است ، و به منزله جواب از سؤ الى است که ممکن است مطرح شود، چون بعد از آنکه خداى سبحان رسول خود را امر به جنوح و تمایل به صلح و سازش کرد - البته در صورتى که دشمن روى موافقت نشان دهد - و چون راضى به خدعه نشد زیرا خدعه از خیانت در حقوق همزیستى و روابط عمومى است و خداوند خیانت کاران را دوست ندارد از این رو جاى این سؤ ال بود که کسى بپرسد ممکن است تمایل دشمن به صلح و سازش از در خدعه و نیرنگ باشد و دشمن بخواهد بدین وسیله مؤ منین را گیج و گمراه کرده و در موقع مناسب در شرایطى که در نظر دارند بر ایشان شبیخون بزنند. خداى سبحان در جواب فرموده : اینکه ما تو را امر به توکل کردیم براى همین بود که بدانى اگر دشمن بخواهد به این وسیله بتو نیرنگ بزند خدا نگهدار تو است . و در جاى دیگر هم فرموده :(و من یتوکل على الله فهو حسبه ان الله بالغ امره)(هر که به خدا توکل جوید(خدا کار او را کار خود دانسته) و خدا به کار خود مى رسد).

و این بیان به خوبى دلالت دارد بر اینکه غیر آنچه از اسباب طبیعى و عادى که ما به آن اطلاع پیدا مى کنیم اسباب دیگرى در کار است که بر وفق صلاح بنده متوکل در جریان است ، هر چند اسباب طبیعى و عادى به او خیانت کرده و او را در راه رسیدن به مطلوب حقش مساعدت نکنند.

و اینکه فرمود:(هو الذى ایدک بنصره و بالمؤ منین) به منزله احتجاج و استدلال بر جمله(فان حسبک الله) است ، و مى خواهد با ذکر شواهدى مساله کفایت خداى تعالى را اثبات کند، و آن شواهد عبارتند از اینکه خدا او را به نصرت خود و به وسیله مؤ منین تایید کرد، و میان دلهاى مؤ منین با اینکه همه دشمن یکدیگر بودند الفت و مهربانى برقرار ساخت .

و الف بین قلوبهم لو انفقت ما فى الارض جمیعا ما الفت بین قلوبهم و لکن الله الف بینهم ...

راغب مى گوید: کلمه(الالف) به معناى اجتماع یا التیام است ، و آیه(الف بینهم) و همچنین الفت به همین معنا است ؛ و کلمه(الف و آلف) به معناى مالوف است ، آیه(اذ کنتم اعداء فالف بین قلوبکم) نیز به این معنا است .

خداوند در ضمن ادله اى که بر مساله کفایت خود نسبت به کسى که بر او توکل کند اقامه کرده بعد از مساله تایید رسول خدا(صلى الله علیه و آله) به وسیله مؤ منین این معنا را ایراد کرده که او پیغمبر خود(صلى الله علیه و آله) را با تالیف قلوب مؤ منین کفایت کرده است ، و این دلیل مطلق و ملاک در آن عمومى و شامل همه مؤ منین است ، هر چند انطباق آیه بر انصار ظاهرتر است ؛ چون خداوند نبى خود(صلى الله علیه و آله) را به دست انصار تایید کرد و آنان آن حضرت را منزل داده و یارى کردند، و انصار بودند که سالیان دراز در میان خود جنگهاى خونین داشتند، و دو قبیله اوس و خزرج بود که جنگ معروف(بغاث) ایشان را به خاک و خون مى کشید، تا آنکه هر دو طائفه به برکت نزول اسلام در شهر(مدینه) صلح کرده و با یکدیگر برادر شدند.

شرحى در مورد غریزه حب و بغض و تاءیید نمودن خداوند پیامبر(ص) را با ایجادالفت بین قلوب مؤ منین

خداوند در چند جاى از کلامش به نعمت تالیف قلوب مؤ منین منت نهاده و در امثال آیه(لو انفقت ما فى الارض جمیعا ما الفت بین قلوبهم و لکن الله الف بینهم انه عزیز حکیم) اهمیت این نعمت را بیان کرده است .

آرى ، خلقت انسان مفطور بر دوستى نعمت هائى است که تمامیت زندگیش بستگى به وجود آنها دارد، و این معنا فطرى هر انسانى است که هر چه را دوست مى دارد براى این است که از آن انتفاع مى برد، و اگر هم گاهى دیده مى شود که منظورش سودى است که عاید غیر گردد در آنجا هم اگر کاملا دقت شود معلوم مى شود که او هم در این انتفاع غیر، سودى مى برد، و چون دوستدار وجدان(دارا بودن) است قهرا دشمن فقدان(نادارى) خواهد بود.

به همین دو صفت غریزى یعنى حب و بغض است که امر زندگى انسان اداره مى شود، چون اگر انسان همه چیز را حتى اضداد و متناقضات را هم دوست مى داشت زندگیش به کلى باطل مى گشت ، و همچنین اگر همه چیز را حتى متنافیات را دشمن مى داشت باز زندگیش باطل مى شد. و از طرفى خداى تعالى خلقت بشر را بر اساس زندگى اجتماعى قرار داده ، چون قوا و ابزارى که در فرد فرد انسان است قاصر از این است که تمامى حوایج و ضروریات زندگى او را تامین نماید و او ناگزیر از این است که بطور دسته جمعى زندگى کند، و این نیز بدیهى و روشن است که انسان وقتى مى تواند بطور دسته جمعى زندگى کند که هر فردى که داراى امکاناتى از قبیل مال و جاه و یا زینت و جمال و یا هر چیز دیگرى - که طبایع بشرى براى آن ارزش قائل بوده و یا کم و بیش هواهاى نفسانى به آن تعلق مى گیرد - بوده باشد که افراد دیگر فاقد آن باشند.

و همین معنا خود اولین چیزى است که مایه بروز عداوت و دشمنى در دلها و باعث پدید آمدن بخل در نفوس مى شود، و در نتیجه افراد به جان یکدیگر افتاده و در جان و عرض و مال یکدیگر و تجاوز در هر چیزى که به آن متنعمند و بر سر آن فعالیت و کشمکش ‍ دارند ظلم و تعدى نموده و خود باعث گسترش محرومیت ها مى گردند، و آتش خشم و عداوت را در دلهاى خود شعله ور مى سازند.

همه اینها اوصاف و غریره هائى است باطنى که در دلهاى افراد اجتماع نهفته است ، و خواه ناخواه در مسیر زندگیشان در خلال اعمال و برخورد فعالیت ها جلوه نموده و بعضى از آنها با بعضى دیگر اصطکاک پیدا مى کند، و همین اصطکاک ها است که موجب بروز فتنه ها و مصایب اجتماعى گشته مردم را به هلاکت انداخته و زراعت و نسل را به نابودى تهدید مى کند، شاهد این معنا حوادثى است که در همه اعصار در میان همه اقوام جریان داشته است .

و در هر زمان که هدف هر جامعه و هر امتى بهره مندى از زندگى مادى باشد و فکر و ذکرش محدود در چهار دیوارى زندگى دنیا گردد چنین امتى نمى تواند ماده این فساد را از ریشه برکند، چون دنیا، دار تزاحم است ، و - همانطورى که گفته شد - قوام اجتماع بر اساس منافع اختصاصى است و استعداد افراد هم مختلف است ، و حوادثى که پیش مى آید و عوامل موثر و اوضاع و احوال خارج همه در معاش و زندگى آنان دخالت دارند. همچنانکه قرآن در باره تاثیر اختلاف اوضاع و احوال در زندگى انسان مى فرماید:(ان الانسان خلق هلوعا اذا مسه الشر جزوعا و اذا مسه الخیر منوعا) و(ان النفس لاماره بالسوء) و نیز مى فرماید:(و لا یزالون مختلفین الا من رحم ربک و لذلک خلقهم) و همچنین آیاتى دیگر.

و نهایت چیزى که ممکن است در بسط الفت در افراد انسان و ارضاى دلهاى سرشار از خشم و دشمنى اثر کند مال و یا جاه و یا سایر نعمت هاى دنیوى است که چون محبوب انسان است ممکن است با دادن آنها تا اندازه اى قانع و ساکتشان کرد، و لیکن این گونه چیرها تنها در موارد جزئى نافع و مؤ ثر است ، و اما دشمنى و کینه هاى عمومى را از دلهایشان نمى زداید، زیرا آتش غریزه زیاده طلبى و بخل که در دل تمامى افراد هست و در اثر مشاهده پاره اى از مزایاى زندگى در دست دیگران شعله ور مى گردد به هیچ وجه با پول و امثال آن خاموش نمى شود.

علاوه بر اینکه پاره اى از مزایا هست که قابل بسط بر همه افراد نیست بلکه انفرادى و مختص به افراد انگشت شمارى است ، مانند مزیت سلطنت و ریاست عالیه و امثال آن . حتى جوامع مترقى و امتهاى متمدن هم نتوانسته اند براى این درد دوائى به دست آورند و خشم و دشمنى هاى عمومى را ریشه کن کنند، و با اینکه در صدد بوده اند جز به این مقدار موفقیت حاصل نکردند که از شدت آن جلوگیرى نموده پیکر اجتماع را تا اندازه اى از شکنجه این عذاب راحت کنند. و اما دشمنى هاى مربوط به موهبت هاى خصوصى از قبیل ریاست و ملک کما کان به شدت خود باقى است ، و همچنان با شراره هاى خود دلهائى را مى سوزاند، و همواره عده اى را به جان هم مى اندازد.

تازه این چاره جوئى هائى که مى کنند به جامعه خودشان اختصاص دارد و اما جامعه هاى بیرون از جامعه شان به حال آنان اعتنائى نمى شود و از منافع زندگى آنها تنها چیرهائى تامین مى شود که با منافع خود این جامعه ها موافقت داشته باشد هر چند از راه دیگر، اقسام مختلف بلاء آنها را فرا گرفته باشد و روزگار با مشقت هاى گوناگون آنان را شکنجه دهد.

مبانى تربیتى اسلام که با توجیه مؤ منین به سوى حیات حقیقى و جاودان و تمتعاتمعنوى ، بین ایشان الفت و برادرى برقرار مى سازد

در این میان امت اسلام است که خداوند بر او منت نهاده و صفت رذیله بخل را از دلهاى آنها زدوده و میان دلهاى آنها ایجاد الفت نمود.

آرى ، اسلام براى پدید آوردن چنین ملتى نخست مردم را به معارف الهى آشنا ساخت و آن معارف را در میان آنان منتشر نمود و گوشزد کرد که زندگى انسانى یک زندگى جاویدان است ، و منحصر به این چند روز مختصر دنیا نیست تا با سپرى شدن آن زندگى انسانى هم سپرى شود. و سعادت در آن زندگى جاودانه مانند زندگى دنیا به بهره مندى از لذائذ مادى و چریدن در چراگاه پست مادیت نیست ، بلکه حیاتى است واقعى و عیشى است حقیقى که انسان به آن حیات زنده گشته و در کرامت عبودیت خداى سبحان عیش مى کند، و به نعمت هاى قرب خدا متنعم مى گردد.

صاحب چنین زندگیى در دنیا از آنچه که از نعمت هاى مادى دنیوى برایش مقدر شده ، چه آن نعمتهائى که از طریق حظ به او مى رسد و چه آنهائى که از طریق اکتساب تمتع برده و سپس به سوى جوار خدا منتقل گشته در بهشت رضوان او با بندگان شایسته اش ‍ درمى آمیزد، و به حقیقت زندگى نایل مى شود، همچنانکه فرموده :(و ما الحیوه الدنیا فى الاخره الا متاع) و(و ما هذه الحیوه الدنیا الا لهو و لعب و ان الدار الاخره لهى الحیوان لو کانوا یعلمون) و(فاعرض عمن تولى عن ذکرنا و لم یرد الا الحیوه الدنیا ذلک مبلغهم من العلم ان ربک هو اعلم بمن ضل عن سبیله و هو اعلم بمن اهتدى).

پس بر هر مسلمان لازم است که به پروردگار خود ایمان آورده و تربیت او را بپذیرد و عزم خود را جزم نموده منحصرا آنچه را که نزد پروردگارش است هدف همت قرار دهد، و چنین فکر کند که او بنده ایست که تدبیر امورش به دست سرپرست اوست و او خود مالک ضرر و نفع ، مرگ و حیات و حشر و نشر خود نیست ، و کسى که وضعش چنین است نباید به چیزى غیر پروردگارش بپردازد، زیرا پروردگارش کسى است که خیرات و شرور، نفع و ضرر، غناء و فقر و مرگ و زندگى همه به دست اوست .

و نیز باید در مسیر زندگى بر اساس علم نافع و عمل صالح سیر کند، و در این بین اگر به چیزى از مزایاى زندگى دنیوى دست یافت در حقیقت موهبتى است از ناحیه پروردگارش ، و اگر هم دست نیافت و از لذائذ مادى محروم شد اجر محرومیتش را به حساب پروردگارش بگذارد، زیرا(ما عند الله خیر و ابقى)(آنچه نزد خداست بهتر و باقى تر است).

البته این حرف معنایش لغویت اسباب نیست ، و با کسب و کار که فطرت آدمى انسان را به سوى آن و به سوى مقدمات آن از فکر و اراده دعوت نموده و به سعى در تنظیم عوامل و علل رسیدن به مقاصد انسانى و اغراض صحیح زندگى تحریک مى نماید منافات ندارد و ما توضیح این معنا را در موارد مختلفى از این کتاب گذراندیم .

وقتى مسلمانان این سنت الهى را سنت خود قرار دهند و خواهش دلهاى خود را از تمتع به مادیات که هدفى حیوانى و غرضى مادى است به سوى این تمتع معنوى بگردانند که هیچ تزاحم و محرومیتى در آن نیست قهرا خشم و دشمنى از دلهایشان زایل گشته و جانهایشان از بخل و غلبه هوى و هوس رهائى یافته به لطف خدا برادران یکدیگر مى شوند، و آنچنان که باید رستگار مى گردند، همچنانکه فرموده :(یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله حق تقاته و لا تموتن الا و انتم مسلمون ، و اعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا و اذکروا نعمه الله علیکم اذ کنتم اعداء فالف بین قلوبکم فاصبحتم بنعمته اخوانا) و نیز فرموده :(و من یوق شح نفسه فاولئک هم المفلحون).

معناى جمله :(حسبک الله و من اتبعک من المؤ منین)

یا ایها النبى حسبک الله و من اتبعک من المومنین

در این آیه نیز مانند آیه قبلى که فرموده بود:(فان حسبک الله هو الذى ایدک بنصره و بالمومنین) رسول خدا(صلى الله علیه و آله) را دلخوش مى سازد، و منظور از آن - و خدا داناتر است - این است که : خداوند تو را به یارى خودش و بوسیله آنهائى که از مؤ منان پیرویت کردند از شر دشمنان کفایت مى کند. نه اینکه بخواهد بفرماید: نصرت خدا و یارى مؤ منین هر دو براى کفایت تو سبب مستقلى هستند. و یا هر دو با هم یک سببند که این یک سبب داراى دو جزء است ؛ زیرا توحیدى که قرآن آنرا به بشر گوشزد کرده با سببیت مستقل مؤ منین منافات دارد.

و چه بسا بعضى ها گفته باشند: معناى آیه این است که خدا تو را کفایت مى کند و آنهایى را هم که پیرویت کردند کفایت مى کند، در حقیقت خواسته اند جمله(و من اتبعک من المومنین) را بر محل(کاف)(حسبک) عطف کنند.

و به هر حال بطورى که از سیاق آیات و از قراین خارجى به دست مى آید مفاد آیه ، تحریک و تشویق مؤ منان است بر کارزار، چون تاثیر مؤ منان در کفایت کردنشان رسول خدا(صلى الله علیه و آله) را از شر دشمنان تنها بکار زار کردن است و چیز دیگرى به ذهن نمى رسد.

بعضى از مفسرین گفته اند: این آیه قبل از جنگ بدر در بیداء نازل شد، و بنابراین قول ، آیه شریفه متصل بما بعد خود نخواهد بود، و اما اتصالش بما قبل آن نیز قطعى نیست .

یا ایها النبى حرض المؤ منین على القتال ...

کلمه(تحریض)،(تحضیض)،(ترغیب) و(حث) همه به یک معنا است . و کلمه(فقه) با کلمه(فهم) یک معنا را مى رساند الا اینکه کلمه فقه در رساندن معنا رساتر است .

رمز اینکه یک نفر مؤ من صابر مى تواند بر ده نفر کافر چیره گردد

و اینکه فرمود:(ان یکن منکم عشرون صابرون یغلبوا ماتین) مقصود از کلمه(ماتین) دویست نفر از کفار است ، همچنانکه در جمله بعد، کلمه(الف) را مقید به کفار نموده . و همچنین در جمله(و ان یکن منکم ماة) مقصود صد نفر صابر است که قبلا کلمه(عشرون) را مقید بدان کرده بود.

و حرف باء در جمله(بانهم قوم لا یفقهون) سببیت را مى رساند و ممکن هم هست به اصطلاح ادبى باء آلت باشد، هر چه باشد جمله را تعلیلیه مى کند و این تعلیل متعلق به کلمه(یغلبوا) است . و معنایش این است که : بیست نفر صابر از شما بر دویست نفر از کسانى که کافر شده اند غالب مى شود، و صد نفر صابر از شما بر هزار نفر از کسانى که کافر شده اند غالب مى آیند، و این غلبه به علت این است که کفار مردمى هستند که نمى فهمند.

و همین نبودن فهم در کفار، و در مقابل ، بودن آن در مؤ منان باعث شده که یک نفر از بیست نفر مؤ من بیشتر از ده نفر از دویست نفر کافر به حساب آید، و بر همین اساس آیه شریفه حکم کلى خود را روى همین حساب برده و مى فرماید: بیست نفر از مؤ منین بر دویست نفر از کفار غالب مى شوند؛ و سرش این است که مؤ منان در هر اقدامى که مى کنند اقدامشان ناشى از ایمان به خداست ، و ایمان به خدا نیرویى است که هیچ نیروى دیگرى معادل آن نبوده و در برابر آن تاب مقاومت نمى آورد، چون بدست آوردن نیروى ایمان مبنى بر فهم صحیح است ، و همین فهم صحیح صاحبش را به هر خلق و خوى پسندیده اى متصف مى سازد، و او را شجاع و با شهامت و پر جرات و داراى استقامت و وقار و آرامش قلب و وثوق به خدا بار مى آورد، چنین کسى اطمینان و یقین دارد به اینکه به هر تقدیر چه کشته شود و چه بکشد برد با اوست ؛ زیرا در هر دو تقدیر پاداشش بهشت است ، و او در خود مصداقى براى مرگ به آن معنائى که کفار معتقدند و آنرا نابودى مى پندارند نمى بیند.

بخلاف کفار که اتکاءشان همه بر هواى نفس و اعتمادشان همه بر ظواهرى است که شیطان در نظرشان جلوه مى دهد، و معلوم است دلهائى که تمام اعتمادشان بر هوا و هوس است هرگز متفق نمى شوند، و اگر هم احیانا متفق شوند اتفاقشان دائمى نیست ، و دوامشان تا جائى است که پاى جان به میان نیاید وگرنه از آنجائى که مرگ را نابودى مى دانند اتفاقشان مبدل به تفرقه مى شود. و بسیار نادر است که دلى بى ایمان تا پاى جان بر سر هواهاى خود پایدار بماند، مگر اینکه مشاعرش را از دست داده باشد، و گر نه با احساس کمترین خطر از میدان در مى رود، مخصوصا مخاطرات عمومى که بطورى که تاریخ نشان مى دهد زودتر از هر خطر دیگرى این قبیل مردم را از پاى درمى آورد، مانند از پاى درآمدن مشرکان در جنگ بدر، که با کشته شدن هفتاد نفر همه فرارى شدند، با اینکه عده شان هزار نفر بود، و نسبت هفتاد با هزار تقریبا نسبت یک است به چهارده ، پس فرارى شدن ایشان در حقیقت به معناى فرارى شدن چهارده نفر از یک نفر است ، و این نیست مگر بخاطر فقه مؤ منان که خود علم و ایمان را در بر دارد، و بخاطر جهل کفار که خود ملازم با کفر و هوى پرستى است .

الان خفف الله عنکم و علم ان فیکم ضعفا فان یکن ...

یعنى اگر از شما صد صابر باشد بر دویست نفر غلبه مى کند، و اگر صابران از شما هزار نفر باشند بر دو هزار نفر از کفار غلبه مى کنند بر همان اساسى که در آیه قبلى گذشت .

اثر مستقیم ضعف روحى در کاستن از میزان توان در کسب پیروزى بر دشمن

و در جمله(و علم ان فیکم ضعفا) منظور از(ضعف)، ضعف در صفات روحى است که بالاخره به ضعف در ایمان منتهى مى شود. آرى ، یقین به حق است که همه صفات پسندیده موجب فتح و ظفر از قبیل شجاعت و صبر و راى صائب از آن سرچشمه مى گیرد؛ منظور از ضعف این است ، نه ضعف از جهت نفرات و تجهیزات جنگ ؛ چون بدیهى است که مؤ منین همواره در زمان رسول خدا(صلى الله علیه و آله) رو به قوت و زیادى نفرات بودند نه رو به ضعف .

و قید(باذن الله) جمله(یغلبوا) را مقید مى کند، و معنایش این است که : خداوند با اینکه شما مردمى با ایمان و صابر هستید خلاف این را نمى خواهد. و از همین جا معلوم مى شود که جمله(و الله مع الصابرین) نسبت به قید(باذن الله) به منزله تعلیل آن است .

با در نظر گرفتن اینکه نداشتن فقه و صبر، و همچنین ضعف روحى از علل و اسباب خارجیى است که در غلبه نکردن و ظفر نیافتن مؤ ثر است ، بدون شک از دو آیه مورد بحث بخوبى فهمیده مى شود که حکم در آن دو مبنى بر اوصاف روحیى است که در مؤ منین و کفار اعتبار شده ، و اینکه همان قواى روحى که در آیه اولى براى یک مؤ من اعتبار شده بود و قوتش به اندازه اى بود که بر قواى روحى و داخلى ده نفر کافر غلبه مى کرد چیزى نگذشت که آنقدر پائین آمد تا همان قوا بر بیشتر از قواى روحى دو نفر کافر نمى چربید یعنى قواى روحى مؤ منین متوسط الحال به نسبت هشتاد در صد کاهش یافت ، و بیست مؤ من در برابر دویست کافر که در آیه اولى اعتبار شده بود در آیه دومى مبدل شد به صد مؤ من در برابر دویست کافر. و صد نفر در برابر هزار نفر آیه اولى در آیه دومى مبدل شد به هزار در برابر دو هزار.

بحث دقیق در عواملى که بر حسب احوال جارى در مجتمعات بشرى در نفوس انسانها صفات اخلاقى مختلفى ایجاد مى کند نیز آدمى را به این معنا راهنمائى مى نماید، براى اینکه هر جامعه خانوادگى و حزبى که به منظور غرضى از اغراض زندگى مادى و یا دینى تشکیل مى یابد، در اول تشکیل و ابتداى انعقاد به موانع و گرفتاریهائى که از هر سو اساس آنرا تهدید به انهدام مى کند برمى خورد و در نتیجه قواى دفاعیش بیدار گشته و آماده مى شود تا در راه رسیدن به هدفى که به نظرش مشروع است پیکار کند، یعنى آن نفسانیات که انسان را وادار به تحذر از ناملایمات و بذل جان و مال در این راه مى کند در وى بیدار مى شود.

و همچنین به پیکار خود ادامه داده و شب و روز جان و مال خود را در این راه صرف مى کند، و باز تجدید قوا نموده پیش مى رود تا آنجا که براى خود تا اندازه اى استقلال در زندگى فراهم سازد، و تا حدى محیط را مساعد نموده و جمعیتش فزونى یافته آسایش و آرامش پیدا مى کند، و شروع مى کند به عیاشى و استفاده از فواید کوششهایش ، در این هنگام است که آن قواى روحى که در همه اعضاء گسترده است و اعضاء را وادار بکوشش و عمل مى کرده آرام گشته رو به سستى مى گذارد.

علاوه ، جامعه هر قدر هم افرادش اندک باشند در مساله ایمان و خصوصیات روحى و صفات پسندیده اخلاقى خالى از اختلافات نیستند. بالاخره افرادش در این باره اختلاف دارند که یکى قوى است و یکى ضعیف و قهرا هر چه افراد اجتماع بیشتر باشند افراد سست ایمان و بیمار دلان و منافقان نیز بیشتر مى شوند، و کفه میزان این طبقه سنگین تر و کفه افراد برجسته سبک تر مى شود.

و در این مطلب فرقى میان جمعیت هاى دینى و احزاب دنیوى نیست . آرى ، سنت طبیعیى که در نظام انسانى جریان دارد بر همه اجتماعات یکسان جارى مى شود، تجربه قطعى نیز ثابت کرده که افرادى که به خاطر غرض مهمى ائتلاف مى کنند هر قدر عده شان کمتر باشد در مقابل رقبا و مزاحمینشان قوى تر مى باشند و هر قدر گرفتارى و فتنه هایشان بیشتر باشد نشاطشان در کار و کوشش بیشتر و کار و کوششان در اثر سریع تر و تیزتر است . بر عکس هر چه افرادشان بیشتر و رقبا و موانع رسیدن به مقاصدشان کمتر باشد افرادش خمودتر و خواب آلودتر و سفیه تر خواهند بود.

دقت کافى در جنگهاى رسول خدا(صلى الله علیه و آله) این معنا را روشن مى سازد. مثلا در جنگ بدر مسلمانان پیروز شدند با اینکه عده شان به سیصد و بیست نفر نمى رسید آن هم در کمال فقر و نداشتن قوا و تجهیزات ، و عده کفار تقریبا سه برابر آنان بود آن هم با داشتن عزت و شوکت و تجهیزات جنگى ، و همچنین در جنگ احد و خندق و خیبر و مخصوصا جنگ حنین که داستانش از همه عجیب تر بود و خداى تعالى جریان آنرا به بیانى که جاى تردید براى هیچ اهل بحثى باقى نگذاشته بیان کرده و فرموده :(و یوم حنین اذ اعجبتکم کثرتکم فلم تغن عنکم شیئا و ضاقت علیکم الارض بما رحبت ثم ولیتم مدبرین ....)

اشاره به اینکه هر قدر بر عزت و شکوت ظاهرى مسلمین افزوده مى گشت از درجهایمان و قوت معنویات آنان کاسته مى شده است

و این آیات بر چند نکته دلالت دارد: اول اینکه اسلام هر قدر در زمان رسول خدا(صلى الله علیه و آله) عزت و شوکت ظاهریش ‍ بیشتر مى شد قواى روحى و درجه ایمان و فضائل اخلاقى عامه مسلمین رو به کاهش مى گذاشت ، و این تاثیر آنچنان محسوس بود که بعد از جنگ بدر - به مدتى کم و یا زیاد - این نقصان تا یک پنجم قبل از جنگ بدر رسید، همچنانکه آیات بعد از آیه مورد بحث تا اندازه اى به این حقیقت اشاره نموده مى فرماید:(ما کان لنبى ان یکون له اسرى حتى یثخن فى الارض تریدون عرض الدنیا و الله یرید الاخره و الله عزیز حکیم لو - لا کتاب من الله سبق لمسکم فیما اخذتم عذاب عظیم ...).

دوم اینکه این دو آیه به حسب ظاهر با هم نازل شده اند، زیرا هر چند از حال مؤ منین در دو زمان مختلف خبر مى دهند، همچنانکه جمله(الان خفف الله عنکم) بدان اشاره دارد و لیکن مقصود آن دو مقایسه قواى روحى مؤ منان در دو زمان است و سیاق آیه دومى طورى است که با مستقل بودن و جدا بودن از آیه اولى نمى سازد، و صرف اینکه حکمشان مختلف و مربوط به دو زمان مختلف هستند باعث نمى شوند که در دو زمان نازل شده باشند.

بله ، اگر تنها دو حکم تکلیفى را مى رساندند و بس البته ظهور در این داشتند که دومى از آنها بعد از زمان نزول اولى نازل شده است .

سوم اینکه ظاهر جمله(الان خفف الله عنکم) - بطورى که گفته شده است - این است که این دو آیه در مقام بیان حکمى تکلیفى مى باشند، چون تخفیف وقتى است که قبلا تکلیفى در میان باشد، گو اینکه لفظ، لفظ خبر است و لیکن منظور از آن ، امر است . و حاصل مراد در آیه اولى این است که باید یکى از شما مسلمین در برابر ده نفر کفار ایستادگى کند، و در آیه دومى این است که اینک خداوند در تکلیف تخفیف داد و از این پس باید یکى از شما در برابر دو نفر از کفار مقاومت کند.

گو اینکه ممکن است در این گفتار که :(تخفیف وقتى صحیح است که قبلا تکلیفى در میان باشد) مناقشه کرد، و لیکن ظهور دو آیه در اینکه دو حکم مختل