بیان آیات
بیان آیات مربوط به بلعم باعوراء و اشاره به اینکه تا مشیت خدا کمک نکند، اسباب ووسائل معمولى براى تحصیل
این آیات داستان دیگرى از داستانهاى بنى اسرائیل را شرح مى دهد، و آن داستان(بلعم بن باعورا) است ، خداى تعالى پیغمبر خود رسول اکرم(صلوات اللّه علیه) را دستور مى دهد که داستان مزبور را براى مردم بخواند تا بدانند صرف در دست داشتن اسباب ظاهرى و وسایل معمولى براى رستگار شدن انسان و مسلم شدن سعادتش کافى نیست ، بلکه مشیت خدا هم باید کمک کند، و خداوند، سعادت و رستگارى را براى کسى که به زمین چسبیده(سر در آخور تمتعات مادى فرو کرده) و یکسره پیرو هوا و هوس گشته و حاضر نیست به چیز دیگرى توجه کند، نخواسته است ، زیرا چنین کسى راه به دوزخ مى برد. آنگاه نشانه چنین اشخاص را هم برایشان بیان کرده و مى فرماید: علامت اینگونه اشخاص این است که دلها و چشمها و گوشهایشان را در آنجا که به نفع ایشان است بکار نمى گیرند، و علامتى که جامع همه علامتها است این است که مردمى غافلند.
و اتل علیهم نبا الذى آتیناه آیاتنا فانسلخ منها...
بطورى که از سیاق کلام بر مى آید معناى آوردن آیات ، تلبس به پاره اى از آیات انفسى و کرامات خاصه باطنى است ، به آن مقدارى که راه معرفت خدا براى انسان روشن گردد، و با داشتن آن آیات و آن کرامات ، دیگر درباره حق شک و ریبى برایش باقى نماند.
و معناى(انسلاخ) بیرون شدن و یا کندن هر چیزى است از پوست و جلدش ، و این تعبیر کنایه استعارى از این است که آیات چنان در بلعم باعورا رسوخ داشت و وى آنچنان ملازم آیات بود که با پوست بدن او ملازم بود، و بخاطر حبث درونى که داشت از جلد خود بیرون آمد.
و(اتباع) مانند(اتباع) و(تبع) پیروى کردن و بدنبال جاى پاى کسى رفتن است ، و کلمات :(تبع) و(اتبع) و(اتبع) هر سه به یک معنا است . و(غى) و(غوایه) ضلالت را گویند، و گویا بیرون شدن از راه بخاطر نتوانستن حفظ مقصد باشد، پس فرق میان(غوایت) و(ضلالت) این است که اولى دلالت بر فراموش کردن مقصد و غرض هم مى کند،
پس کسى که در بین راه درباره مقصد خود متحیر مى شود(غوى) است و کسى که با حفظ مقصد از راه منحرف مى شود(ضال) است ، و تعبیر اولى نسبت به خبرى که در آیه است مناسب تر است ، براى اینکه بلعم بعد از انسلاخ از آیات خدا و بعد از اینکه شیطان کنترل او را در دست گرفت راه رشد را گم کرد و متحیر شد، و نتوانست خود را از ورطه هلاکت رهایى دهد، و چه بسا هر دو کلمه یعنى غوایت و ضلالت در یک معنا استعمال شود، و آن خروج از طریق منتهى به مقصد است .
مفسرین در تعیین صاحب این داستان اقوال مختلفى دارند و - ان شاء الله - همه آنها و یا بعضى از آنها در بحث روایتى آینده نقل مى شود، و آیه شریفه هم بطورى که ملاحظه مى فرمایید اسم او را مبهم گذاشته و تنها به ذکر اجمالى از داستان او اکتفاء کرده است ، ولیکن در عین حال ظهور در این دارد که این داستان از وقایعى است که واقع شده ، نه اینکه صرف مثال بوده باشد.
و معناى آیه چنین است :(و اتل علیهم) بخوان بر ایشان ، یعنى بر بنى اسرائیل و یا همه مردم ، خبر از امر مهمى را و آن(نبا) داستان مردى است که(الذى آتیناه آیاتنا) ما آیات خود را برایش آوردیم ، یعنى در باطنش از علائم و آثار بزرگ الهى پرده برداشتیم ، و بهمین جهت حقیقت امر برایش روشن شد(فانسلخ منها) پس بعد از ملازمت راه حق آن را ترک گفت .(فاتبعه الشیطان فکان من الغاوین) شیطان هم دنبالش را گرفت و او نتوانست خود را از هلاکت نجات دهد.
و لو شئنا لرفعناه بها و لکنه اخلد الى الارض و اتبع هواه ...
(اخلاد) به معناى ملازمت دائمى است ، و اخلاد بسوى ارض ، چسبیدن به زمین است ، و این تعبیر کنایه است از میل به تمتع از لذات دنیوى و ملازمت آن .
کلمه(لهث) وقتى در سگ استعمال مى شود به معناى بیرون آوردن و حرکت دادن زبان از عطش است .
مشیت الهى بر هدایت نکردن مردم ظالم و دلبستگان به زندگى خاکى قرار گرفته است
پس اینکه فرمود:(و لو شئنا لرفعناه بها) معنایش این مى شود که اگر ما مى خواستیم او را بوسیله همین آیات به درگاه خود نزدیک مى کردیم(آرى در نزدیکى به خدا ارتفاع از حضیض و پستى این دنیا است همچنانکه دنیا بخاطر اینکه انسان را از خدا و آیات او منصرف و غافل ساخته و به خود مشغول مى سازد اسفل سافلین است) و بلند شدن و تکامل انسان بوسیله آیات مذکور که خود اسباب ظاهرى الهى است باعث هدایت آدمى است ، و لیکن سعادت را براى آدمى حتمى نمى سازد زیرا تمامیت تاءثیرش منوط به مشیت خدا است و خداوند سبحان مشیتش تعلق نگرفته به اینکه سعادت را براى کسى که از او اعراض کرده و به غیر او که همان زندگى مادى زمینى است ، اقبال نموده حتمى سازد.
آرى ، زندگى زمینى آدمى را از خدا و از بهشت که خانه کرامت او است باز مى دارد، و اعراض از خدا و تکذیب آیات او ظلم است ، و حکم حتمى خدا جارى است به اینکه مردم ظالم را هدایت نکند،(و الذین کفروا و کذبوا بایاتنا اولئک اصحاب النار هم فیها خالدون).
و لذا بعد از جمله(و لو شئنا لرفعناه بها) فرمود:(لکنه اخلد الى الارض و اتبع هواه) و بنابراین بیان ، تقدیر کلام این مى شود:(لکنا لم نشاء ذلک لانه اخلد الى الارض و اتبع هواه و لیکن ما چنین چیزى را نخواستیم براى اینکه او به زمین چسبیده و هواى دل خود را پیروى کرده ، و چنین کسى مورد اضلال ما است نه مورد هدایت). همچنانکه فرموده :(و یضل الله الظالمین و یفعل الله ما یشاء).
(فمثله کمثل الکلب ان تحمل علیه یلهث او تترکه یلهث) یعنى او داراى چنین خوئى است ، و از آن دست بر نمى دارد، چه او را منع و زجر کنى و چه به حال خود واگذاریش . و کلمه(تحمل) از حمله کردن است نه از حمل و بدوش کشیدن .
(ذلک مثل القوم الذین کذبوا بایاتنا) پس تکذیب از آنان سجیه و هیئت نفسانى خبیثى است که دست بردار از صاحبش نیست ، زیرا آیات ما یکى دو تا نیست ، همواره آیات ما را به حواس خود احساس مى کنند و در نتیجه تکذیب ایشان نیز مکرر و دائمى است .(فاقصص القصص) کلمه(القصص) مصدر است ، و به معناى(اقصص قصصا داستان بگو داستان گفتنى) است و ممکن هم هست اسم مصدر و به معناى(اقصص القصه داستان کن این قصه را) بلکه تفکر کنند و در نتیجه براى حق منقاد شده و از باطل بیرون آیند.
ساء مثلا القوم الذین کذبوا بایاتنا و انفسهم کانوا یظلمون
صفت نکوهیده آنان را مذمت نموده و اعلام مى کند به اینکه تکذیب ایشان به جائى ضرر نمى زند، بلکه ظلمى است که در حق خود مى کنند، زیرا دیگران از تکذیب ایشان ضررى نمى بینند.
من یهد الله فهو المهتدى و من یضلل فاولئک هم الخاسرون
(الف و لامى) که در(المهتدى) و در(الخاسرون) است ظاهرا مفید کمال است نه حصر،
بدون مشیت الهى بر هدایت یا ضلالت کسى ، هدایت و ضلالت صورى است و حقیقى نیست
و مفاد آیه این است که صرف راه یافتن به چیزى نافع نیست ، و اثر راه یافتن را ندارد مگر وقتى که هدایت خداى سبحان با آن تواءم باشد، و این هدایت است که موجب کمال راه یافتن گشته و با آن سعادت آدمى حتمى مى شود، و همچنین صرف ضلالت ضرر قطعى نمى رساند مگر اینکه با اضلال خداى سبحان تواءم شود، در این موقع است که اثرش تمام گشته و با آن ، زیانکارى آدمى حتمى مى گردد.
پس صرف اتصال انسان به اسباب سعادت از قبیل ایمان و تقوى موجب نجات نبوده و صرف اتصال به اسباب ضلالت باعث هلاکت نمى شود، مگر اینکه خدا بخواهد و آن کس را که در صدد بدست آوردن هدایت است هدایت نموده و آن را که در طریق ضلالت است اضلال نماید.
بنابراین برگشت معناى جمله مورد بحث به این مى شود که : هدایت وقتى حقیقتا هدایت است و آثار هدایت بر آن مترتب مى شود که در آن خداوند هم مشیت داشته باشد، و گر نه صرف صورت است ، و حقیقتى ندارد، و همچنین است امر در اضلال ، و اگر خواستى بگو که کلام مورد بحث دلالت مى کند بر حصر هدایت حقیقى در خداى سبحان ، و حصر اضلال واقعى در او(و ما یضل به الا الفاسقین).
و لقد ذرانا لجهنم کثیرا من الجن و الانس ...
توضیح عدم منافات بین آیاتى که دلالت دارند بر اینکه نتیجه خلقت ، رحمت است باآیه :(لقد ذراءنا لجهنم کثرا من الجن
کلمه(ذرء) به معناى آفریدن است ، و در این آیه خداى تعالى جهنم را نتیجه و غایت آفریدن بسیارى از جن و انس دانسته ، و این با تعریفى که در جاى دیگر کرده و فرموده نتیجه آفریدن خلق رحمت است که همان بهشت آخرت باشد، از قبیل آیه(الا من رحم ربک و لذلک خلقهم) منافات ندارد، براى اینکه معناى غرض بحسب کمال فعل و آن هدفى که فعل منتهى به آن مى شود مختلف مى گردد.
توضیح اینکه ، نجار وقتى بخواهد دربى بسازد نخست به چوب هایى که براى اینکار تهیه دیده مى پردازد، آنگاه آنها را ورانداز نموده سپس به اره کردن و تیشه زدن و رنده نمودن آن مى پردازد تا در آخر، درب مورد نظر خود را مى سازد، پس کمال غرض نجار از اینکارها که روى انجام مى دهد تنها و تنها به عمل آوردن درب است ، و این از یک جهت است ، و از جهت دیگر نجار از همان اول امر مى داند
که تمامى این چوب ها(مثلا اگر بیست من است همه این بیست من) صالح براى درب شدن نیست ، چون درب هیاءت مخصوصى دارد غیر هیاتى که این الوارها و چوب ها دارند، و برگرداندن هیاءت آنها به هیاءت یک جفت درب مستلزم این است که مقدارى از آن ضایع گشته و به صورت هیزم در آید، چون این مقدار، از هندسه و نقشه عمل بیرون است ، و این هیزم شدن مقدارى از ابعاض چوب و دور ریختن آن در نقشه و قصد نجار داخل بوده ، و نجار نسبت به آن اراده اى داشته که باید آن را اراده ضرورى نامید، پس این نجار نسبت به این الوار و تیرهایى که در جلو خود گذاشته دو نوع غایت در نظر دارد، یکى غایت کمالى است ، و آن این است که این چوب ها را به صورت دربى در آورد، دوم غایتى است تبعى و آن این است که مقدارى از این چوب ها را درب بسازد و مقدارى را که استعداد درب شدن ندارد، ضایع کرده و دور بریزد.
و همچنین زارع ؛ او نیز زمین را زراعت مى کند براى اینکه گندم درو کند، و لیکن در روز درو، همه کشت هایش عایدش نمى شود، بلکه مقدارى از بذرش فاسد گشته در زمین مى پوسد، و یا کرم ها آن را مى خورند و یا بعد از سبز شدن گوسفندان آن را مى چرند، و حال آنکه غرض زارع از افشاندن بذر این بوده که همه آن عایدش شود، پس او نیز دو غرض دارد به دو وجه یکى همینکه همه عایدش شود، دیگر اینکه مقدارى از آن عایدش گشته ما بقى ضایع شود.
خداى تعالى نیز مشیتش تعلق گرفت به اینکه در زمین موجودى خلق کند تمام عیار و کامل از هر جهت به نام انسان تا او را بندگى نموده و بدین وسیله مشمول رحمتش شود، و لیکن اختلاف استعداداتى که در زندگى دنیوى کسب مى شود، و اختلافى که در تاءثیرات هست نمى گذارد تمامى افراد این موجود(انسان) در مسیر و مجراى حقیقى خود قرار گرفته و راه نجات را طى کند، بلکه تنها افرادى در این راه قرار مى گیرند که اسباب و شرایط برایشان فراهم باشد، اینجاست که غرض خداى تعالى هم مانند آن نجار و زارع به دو اعتبار متعدد مى شود، و صحیح است بگوییم : براى خداى تعالى غایتى است در خلقت انسان - مثلا - و آن این است که رحمتش شامل آنان گشته و همه را به بهشت ببرد، و غایت دیگرى است در خلقت اهل خسران و شقاوت ، و آن این است که ایشان را با اینکه براى بهشت خلق کرده به دوزخ ببرد، ولى غایت اولى غایتى است اصلى ، و غایت دوم غایتى است تبعى و ضرورى ، و در هر جا که مى بینیم سعادت سعید و شقاوت شقى مستند به قضاى الهى شده باید بدانیم که آن دلیل ناظر به نوع دوم از غایت است ، و معنایش این است که خداى تعالى از آنجایى که مال حال بندگان خود را مى داند و از اینکه چه کسى سعید و چه کسى شقى است همین سعادت و شقاوت مورد اراده او هست ، لیکن اراده تبعى نه اصلى .
و از جمله ادله اى که باید حمل بر این نوع از غایت شود آیه(و لقد ذرانا لجهنم کثیرا من الجن و الانس) و آیات دیگرى است که داراى چنین سیاقى باشد، و آن بسیار است .
دوزخیان خود سبب شدند بر جوارح آنان مهر بزند
(لهم قلوب لا یفقهون بها و لهم اعین لا یبصرون بها و لهم آذان لا یسمعون بها) این قسمت از آیه شریفه اشاره است به اینکه دوزخیان کسانى هستند که استعداد براى وقوع در مجراى رحمت الهى در آنان باطل گشته ، و دیگر در مسیر وزش نفحات ربانى قرار نمى گیرند، و از مشاهده آیات خدا تکانى نمى خورند، گویا چشم هایشان نمى بیند، و از شنیدن مواعظ مردان حق متاءثر نمى گردند تو گوئى گوش ندارند، و حجت ها و بیناتى که فطرتشان در دلهایشان تلقین مى کند سودى به حالشان ندارد و یا گوئى دل ندارند.
البته هیچ عقل و گوش و چشمى در عمل خود فاسد نمى شود، چون همانطور که قرآن فرموده :(لا تبدیل لخلق الله) در خلقت خدا تغییر و تبدیلى رخ نمى دهد، مگر اینکه همین تغییر و تبدیل هم به دست خود خداى تعالى انجام شده و خود از باب خلقت باشد، و لیکن آیه شریفه(ذلک بان اللّه لم یک مغیرا نعمه انعمها على قوم حتى یغیروا ما بانفسهم) صریحا اعلام مى دارد به اینکه خداى تعالى نعمتى را که به قومى داده پس نمى گیرد، مگر آنکه خود آنان باعث زوال و دگرگونى آن شوند.
پس این نفهمیدن و ندیدن و نشنیدن دوزخیان از چیست ؟ جواب این است که گر چه بطلان استعداد و فساد عمل دل ها و چشم ها و گوش هاى ایشان مستند به خداى تعالى است ، الا اینکه خداى تعالى این کار را به عنوان کیفر عمل هاى زشت ایشان کرده ، پس خود آنان سبب شدند که با تغییر راه عبودیت نعمت خدا را تغییر دادند، خداوند هم مهر بر دل هایشان نهاده و دیگر با این دل ها آنچه را که باید بفهمند نمى فهمند، و پرده بر چشم هایشان کشیده و دیگر با این چشم ها آنچه را که باید ببینند نمى بینند، و سنگینى را بر گوش هایشان مسلط کرده و دیگر با این گوش ها آنچه را که باید بشنوند نمى شنوند، و همه اینها نشانه این است که ایشان راه به دوزخ مى برند.
(اولئک کالانعام بل هم اضل) این جمله نتیجه بیان سابق و شرح حال ایشان است ،
آنچه را که مایه امتیاز انسان از سایر حیوانات است از دست داده اند، و آن تمییز میان خیر و شر، و نافع و مضر در زندگى سعید انسان ، به وسیله چشم و گوش و دل است . و اگر در میان همه حیوانات بى زبان به انعام تشبیه شدند با اینکه اینگونه اشخاص خوى و خصال درندگان را نیز دارا هستند، براى این است که در میان صفات حیوانیت تمتع به خوردن و جهیدن که خوى انعام است مقدم تر نسبت به طبع حیوانى است ، چون جلب نفع ، مقدم بر دفع ضرر است ، و اگر در انسان قواى دافعه و غضبیه نیز به ودیعه سپرده شده باز بخاطر همان قواى جاذبه شهویه است ، و غرض نوع انسان در زندگى حیوانیش اول به تغذى و تولید مثل تعلق مى گیرد، و سپس براى حفظ و تحصیل این دو غرض ، قواى دافعه را اعمال مى کند، پس آیه مورد بحث از نظر مفاد نظیر آیه(و الذین کفروا یتمتعون و یاءکلون کما تاکل الانعام و النار مثوى لهم) است .
توضیحى درباره گمراه تر بودن دسته اى از مردم ، از چهارپایان(اولئک کالانعامبل هم اضل)
و اما جمله(بلکه ایشان از چارپایان هم گمراه ترند) که لازمه اش وجود یک نحوه ضلالتى در چارپایان است دلیلش این است که ضلالتى که در چارپایان هست ضلالتى است نسبى و غیر حقیقى ، براى اینکه چارپایان بحسب قواى مرکبه اى که آنها را وادار مى کند به اینکه همه همت خود را در خوردن و جهیدن صرف کنند، در تحصیل سعادت زندگى اى که برایشان فراهم شده گمراه نیستند و در اینکه قدمى فراتر نمى گذارند هیچ مذمتى بر آنها نیست ، و گمراه خواندنشان به مقایسه با سعادت زندگى انسانى است که آنها مجهز به وسائل تحصیل آن نیستند.
بخلاف کر و کورهاى از افراد انسان که با مجهز بودن به وسائل تحصیل سعادت انسانى و با داشتن چشم و گوش و دلى که راهنماى آن سعادت است با این حال آن وسائل را اعمال نکرده و چشم و گوش و دل خود را نظیر چشم و گوش و دل حیوانات ضایع و معطل گذارده اند مانند حیوانات تنها در تمتع از لذائذ شکم و شهوت استعمال کرده اند به همین دلیل اینگونه مردم از چارپایان گمراه ترند، و بر خلاف چارپایان استحقاق مذمت را دارند.
(اولئک هم الغافلون) این جمله نتیجه کلام قبلى و بیان حال دیگرى است براى آنان ، و آن این است که حقیقت غفلت همان است که ایشان دچار آنند، چون غفلتى است که مشیت خداى سبحان مساعد آن است ، و مشیت خدا با مهر زدن بر دل ها و چشم ها و گوش هایشان ، ایشان را به آن مبتلا کرده ، و معلوم است که غفلت ریشه هر ضلالت و باطلى است . بحث روایتى
(روایاتى در مورد آیات مربوط به بلعم باعورا)
على بن ابراهیم قمى در تفسیر خود در ذیل آیه(و اتل علیهم نبا الذى آتیناه آیاتنا...) مى گوید: پدرم از حسین بن خالد از ابى الحسن امام رضا(علیه السلام) برایم نقل کرد که آن حضرت فرمود: بلعم باعورا داراى اسم اعظم بود، و با اسم اعظم دعا مى کرد و خداوند دعایش را اجابت مى کرد، در آخر بطرف فرعون میل کرد، و از درباریان او شد، این ببود تا آنروزى که فرعون براى دستگیر کردن موسى و یارانش در طلب ایشان مى گشت ، عبورش به بلعم افتاد، گفت : از خدا بخواه موسى و اصحابش را به دام ما بیندازد، بلعم بر الاغ خود سوار شد تا او نیز به جستجوى موسى برود الاغش از راه رفتن امتناع کرد، بلعم شروع کرد به زدن آن حیوان ، خداوند قفل از زبان الاغ برداشت و به زبان آمد و گفت : واى بر تو براى چه مرا مى زنى ؟ آیا مى خواهى با تو بیایم تا تو بر پیغمبر خدا و مردمى با ایمان نفرین کنى ؟ بلعم این را که شنید آنقدر آن حیوان را زد تا کشت ، و همانجا اسماعظم از زبانش برداشته شد، و قرآن درباره اش فرموده :(فانسلخ منها فاتبعه الشیطان فکان من الغاوین ، و لو شئنا لرفعناه بها و لکنه اخلد الى الارض و اتبع هواه فمثله کمثل الکلب ان تحمل علیه یلهث او تترکه یلهث) این مثلى است که خداوند زده است .
مؤ لف : ظاهر اینکه امام در آخر فرمود:(و این مثلى است که خداوند زده است) این است که آیه شریفه اشاره به داستان بلعم دارد، و به زودى در بحث از اسماء حسنى بحث از اسم اعظم خواهد آمد - ان شاء اللّه -.
و در الدر المنثور است که فاریابى و عبدالرزاق و عبد بن حمید و نسائى و ابن جریر و ابن المنذر و ابن ابى حاتم و ابو الشیخ و طبرانى و ابن مردویه همگى از عبداللّه بن مسعود نقل کرده اند که در ذیل آیه(و اتل علیهم نبا الذى آتیناه آیاتنا فانسلخ منها) گفته است : این شخص مردى از بنى اسرائیل بوده که او را(بلعم بن اءبر) مى گفتند.
و نیز در همان کتاب آمده که عبد بن حمید و ابو الشیخ و ابن مردویه از طرقى از ابن عباس نقل کرده اند که گفت : این مرد بلعم بن باعورا - و در نقل دیگرى بلعام بن عامر - بوده و همان کسى بوده که اسم اعظم مى دانسته ، و در بنى اسرائیل بوده است .
مؤ لف : اینکه وى اسمش بلعم و از بنى اسرائیل بوده از غیر ابن عباس نیز روایت شده ، و از ابن عباس غیر این هم روایت کرده اند.
داستانى که در روح المعانى درباره شاءننزول آیات شریفه :(و اتل علیهم نباء الذى ...)نقل کرده است .
و در روح المعانى در آنجا که قول به این را که ، آیه در حق امیه بن ابى الصلت ثقفى نازل شده نقل مى کند، مى گوید: امیه بن ابى الصلت کتب قدیمه را خوانده و به دست آورده بود که خداوند پیغمبرى را خواهد فرستاد، و امیدوار بود بلکه خداوند خود او را مبعوث کند، در این میان سفرى به بحرین کرد و در آنجا مدت هشت سال بماند، در همان اوائل ورودش به بحرین بعثت خاتم النبیین(صلّى اللّه علیه و آله) را شنیده بود، بعد از هشت سال به اتفاق عده اى از یارانش به زیارت رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله) آمد، رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله) او را به اسلام دعوت فرمود، و سوره یس را بر او تلاوت کرد، وقتى سوره تمام شد امیه از جاى جست و در حالى که پاهایش را مى کشید بیرون آمد، قریش به دنبالش بیرون آمده پرسیدند، نظر تو درباره این مرد چیست ؟ گفت باید درباره اش فکر کنم .
از آنجا به شام رفت و بعد از واقعه جنگ بدر مى خواست تا به مدینه آمده و اسلام بیاورد، و لیکن وقتى در بین راه قضیه بدر را شنید از تصمیم خود برگشت و گفت : اگر این مرد پیغمبر بود خویشاوندان خود را نمى کشت ، از همان نیمه راه به طرف طائف رفت و در همانجا بماند تا در گذشت .
خواهرش فارعه بعد از مرگ برادرش نزد رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله) آمد و آن حضرت از خاطرات هنگام وفات برادرش پرسید، فارعه عرض کرد: برادرم در هنگام مرگ این اشعار را سرود:
کل عیش و ان تطاول دهرا
صائر مره الى ان یزولا
لیتنى کنت قبل ما قد بدالى
فى قلال الجبال ارعى الوعولا
ان یوم الحساب یوم عظیم
شاب فیه الصغیر یوما ثقیلا
آنگاه رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله) فرمود: از اشعار برادرت برایم بخوان ، فارعه اشعار زیر را از او نقل کرد: لک الحمد و النعماء و الفضل ربنا
و لا شى ء اعلى منک جدا و امجد
ملیک على عرش السماء مهیمن
لعزته تعنوا الوجوه و تسجد
فارعه این اشعار را تا به آخر خواند و آن قصیده اى را که امیه در اولش سروده بود:
وقف الناس للحساب جمیعا
فشقى معذب و سعید
براى آن حضرت خواند و بعد از آن قصیده دیگرى را که چند بیت زیر از آن است انشاد کرد:
عند ذى العرش یعرضون علیه
یعلم الجهر و السرار الخفیا
یوم یاتى الرحمان و هو رحیم
انه کان وعده ماتیا
رب ان تعف فالمعافاه ظنى
او تعاقب فلم تعاقب بریا
رسول خدا بعد از شنیدن این اشعار فرمود: اشعار برادرت ایمان آورد و لیکن دلش ایمان نیاورد، و در شان این جریان بود که آیه مورد بحث نازل شد.
مؤ لف : داستان بالا که روح المعانى آن را نقل کرده مجموعه اى است که از چند روایت بدست آمده ، و در مجمع البیان هم اجمال داستان را نقل کرده و گفته : اینکه این آیه درباره این مرد نازل شده مطلبى است که از روایت عبد اللّه بن عمر و سعید بن مسیب و زید بن اسلم و ابى روق استفاده مى شود. و ظاهرا آیات مورد بحث مکى هستند چون سوره در مکه نازل شده ، بنابراین مطلبى که راویان بالا آن را روایت کرده اند از باب تطبیق آیه بر مصداق است ، نه اینکه آیه درباره خصوص آن داستان نازل شده باشد.
راهب فاسق به نفرین خود مبتلا گردید
صاحب مجمع البیان اضافه کرده است : بعضیها گفته اند قهرمان این داستان ابو عامر بن نعمان بن صیفى راهب است که رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله) او را به اسم فاسق مسمى کرده بود، و او مردى بود که در جاهلیت در سلک رهبانان در آمد. و لباس خشن مى پوشید، و در عهد اسلام به مدینه آمد و از رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله) پرسید این چه دینى است که آورده اى ؟ گفت این حنفیت و دین ابراهیم است ، او گفت : من نیز بر همان دینم . حضرت فرمود: تو بر دین ابراهیم نیستى ، چون در دین ابراهیم چیزى را داخل کرده اى که جزء آن نیست ، ابو عامر گفت : خداوند از من و تو آن کس را که دروغگو است به دردى دچار کند که خویشانش او را در بیابان انداخته و او در تنهایى جان بدهد.
این را بگفت و به میان شامیان در آمد، و از آنجا به منافقین پیغام داد تا اسلحه جمع آورى کنند، آنگاه نزد قیصر روم رفت و از او قشونى گرفت تا بیاید و رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله) را از مدینه بیرون کند، لیکن در شام به نفرین خود مبتلا شد، و تنها و رانده شد و جان بداد(راوى این داستان سعید بن مسیب است).
مؤ لف : اشکال اینکه سوره مورد بحث کلى است اشکالى است بجا و صحیح ، البته داستانهاى دیگرى که آیه را بر آنها تطبیق کرده اند نیز هست که چون فایده اى در نقل آنها نیست مى گذریم .
و نیز در مجمع البیان است که امام ابو جعفر(علیه السلام) فرمود: اصل در داستان مورد نظر آیه بلعم باعورا است ، و سپس خداوند آن را براى هر کس از مسلمین که هواى نفس خود را بر هدایت خدا ترجیح دهد مثل زده است .
و در تفسیر قمى در روایتى که ابى الجارود از حضرت ابى جعفر(علیه السلام) نقل کرده آمده که آن حضرت در ذیل جمله(لهم قلوب لا یفقهون بها) فرمود: خداوند مهر بر دل هایشان زده و دیگر تعقل نمى کنند، و در معناى(و لهم اعین) فرمود: بر چشم هایشان پرده اى است مانع از هدایت(لا یبصرون بها) و دیگر راه هدایت را نمى بینند(و لهم آذان لا یسمعون بها) خداوند در گوش هایشان ثقلى قرار داده که هرگز نداى هدایت را نمى شنوند.
و در الدر المنثور است که بیهقى در کتاب اسماء و صفات از عبد الله بن عمرو بن عاصى روایت کرده که گفت :
از رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله) شنیدم که مى فرمود: خداى تعالى خلق خود را در ظلمتى آفریده وسپس نورى از خود بر ایشان تابانید، پس هر کس که تابش آن نور او را گرفت هدایت یافت ، و هر کس را نگرفت گمراه گشت .
و نیز در همان کتاب است که حکیم ترمذى و ابن ابى الدنیا در کتاب مکائد الشیطان و ابو العلى و ابن ابى حاتم و ابوالشیخ و ابن مردویه همگى از ابى درداء روایت کرده اند که گفت : رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله) فرمود: خداوند جن را بر سه صنف آفرید، یک صنف مارها و عقربها و حشرات زمین و صنف دیگر مانند باد در هوا هستند، و صنف سوم طایفه اى هستند که ثواب و عقاب دارند، و خداوند آدمیان را نیز بر سه صنف آفرید، یک صنف بهائم را مى مانند و خداوند در حقشان فرمود:(لهم قلوب لا یفقهون بها و لهم اعین لا یبصرون بها و لهم آذان لا یسمعون بها اولئک کالانعام بل هم اضل) و جنس دیگرى اندامشان اندام آدمى است ولى ارواحشان ارواح شیاطین است ، صنف سوم مردمى هستند که در روز قیامت - که هیچ سایه اى جز سایه خدا نیست - در زیر سایه خدا قرار دارند.
مؤ لف : و به زودى در یک مقام مناسب بحث در پیرامون جن و شیاطین انسى خواهد آمد - ان شاء الله -.