background
وَاتَّبَعُوا مَا تَتْلُو الشَّيَاطِينُ عَلَىٰ مُلْكِ سُلَيْمَانَ ۖ وَمَا كَفَرَ سُلَيْمَانُ وَلَٰكِنَّ الشَّيَاطِينَ كَفَرُوا يُعَلِّمُونَ النَّاسَ السِّحْرَ وَمَا أُنْزِلَ عَلَى الْمَلَكَيْنِ بِبَابِلَ هَارُوتَ وَمَارُوتَ ۚ وَمَا يُعَلِّمَانِ مِنْ أَحَدٍ حَتَّىٰ يَقُولَا إِنَّمَا نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلَا تَكْفُرْ ۖ فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُمَا مَا يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ الْمَرْءِ وَزَوْجِهِ ۚ وَمَا هُمْ بِضَارِّينَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ ۚ وَيَتَعَلَّمُونَ مَا يَضُرُّهُمْ وَلَا يَنْفَعُهُمْ ۚ وَلَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اشْتَرَاهُ مَا لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ خَلَاقٍ ۚ وَلَبِئْسَ مَا شَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ ۚ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ
و آنچه را كه شيطان‌[صفت‌]ها در سلطنت سليمان خوانده [و درس گرفته‌] بودند، پيروى كردند. و سليمان كفر نورزيد، ليكن آن شيطان‌[صفت‌]ها به كفر گراييدند كه به مردم سحر مى‌آموختند. و [نيز از] آنچه بر آن دو فرشته، هاروت و ماروت، در بابِل فرو فرستاده شده بود [پيروى كردند]، با اينكه آن دو [فرشته‌] هيچ كس را تعليم [سحر] نمى‌كردند مگر آنكه [قبلا به او] مى‌گفتند: «ما [وسيله‌] آزمايشى [براى شما ]هستيم، پس زنهار كافر نشوى.» و[لى‌] آنها از آن دو [فرشته‌] چيزهايى مى‌آموختند كه به وسيله آن ميان مرد و همسرش جدايى بيفكنند. هر چند بدون فرمان خدا نمى‌توانستند به وسيله آن به احدى زيان برسانند. و [خلاصه‌] چيزى مى‌آموختند كه برايشان زيان داشت، و سودى بديشان نمى‌رسانيد. و قطعاً [يهوديان‌] دريافته بودند كه هر كس خريدار اين [متاع‌] باشد، در آخرت بهره‌اى ندارد. وه كه چه بد بود آنچه به جان خريدند-اگر مى‌دانستند.
آیه 102 سوره الْبَقَرَة

اختلاف عجیب مفسرین در تفسیر آیه 102

بیان

(واتبعوا ما تتلوا الشیاطین على ملک) الخ ، مفسرین در تفسیر این آیه اختلاف عجیبى براه انداخته اند، بطوریکه نظیر این اختلاف را در هیچ آیه اى از ایشان نمى یابیم ، یک اختلاف کرده اند در اینکه مرجع ضمیر(اتبعوا) چه کسانند؟ آیا یهودیان عهد سلیمانند؟ و یا یهودیان عهد رسولخدا صلى الله علیه و آله و سلم ؟ و یا همه یهودیان ؟ دومین اختلافشان در این است که کلمه(تتلوا) آیا بمعناى این است که پیروى مى کردند آنچه را که شیاطین پیروى مى کردند و به آن عمل مى نمودند؟ یا بمعناى این است که(میخواندند)؟ و یا به معناى(تکذیب مى کردند) مى باشد؟

اختلاف سومشان در این است که منظور از شیاطین کدام شیاطین است ؟ شیاطین جن ؟ و یا شیاطین انس ؟ و یا هر دو؟ اختلاف چهارمشان در اینست که معناى(على ملک سلیمان) چیست ؟

آیا بمعناى(در ملک سلیمان است)؟ و یا به معناى(در عهد ملک سلیمان است ؟ و یا همان ظاهر کلام با استعلائیکه در معناى کلمه(على) هست مراد است ؟ و یا معنایش(على عهد ملک سلیمان) است ؟

اختلاف پنجمشان در معناى جمله :(ولکن الشیاطین کفروا) الخ است ، که آیا شیطانها بدین جهت کافر شدند که سحر را براى مردم استخراج کردند؟ و یا براى این بود که سحر را به سلیمان نسبت دادند؟ و یا آنکه اصلا معناى(کفروا)(سحروا) میباشد؟

اختلاف ششم آنان در جمله :(یعلمون الناس السحر) الخ ، است که آیا رسما سحر را به مردم آموختند؟ و یا راه استخراج آنرا یاد دادند؟ و گفتند که سحر در زیر تخت سلیمان مدفون است ، و مردم آنرا بیرون آورده ، و یاد گرفتند؟

اختلاف هفتمشان در این است : جمله(وما انزل على الملکین) الخ ، چه معنا دارد؟ آیا حرف(ما) در این جمله موصوله ، و عطف بر(ما) ى موصوله در جمله(ما تتلوا) الخ ، است ؟ و یا آنکه موصوله و عطف بر کلمه(السحر) است ؟ و معنایش اینستکه بمردم آنچه را که بر دو ملک نازل شد یاد دادند؟

و یا آنکه حرف(ما) موصوله نیست ؟ بلکه نافیه و واو قبل از آن استینافیه است ، و جمله ، ربطى بماقبل ندارد، و معنایش این استکه هیچ سحرى بر دو ملک نازل نشد و ادعاى یهود بیهوده است ؟

اختلاف هشتمشان در معناى انزال است ، که آیا منظور نازل کردن از آسمان است ؟ یا نازل کردن از بلندیهاى زمین ؟

اختلاف نهمشان در معناى کلمه(ملکین) است ، که آیا این دو ملک از ملائکه آسمان بودند؟ یا دو انسان زمینى و دو ملک بکسره لام یعنى پادشاه بوده اند؟ - البته اگر کلمه نامبرده را مانند بعضى از قرائتهاى شاذ بکسره لام بخوانیم - و یا به قرائت مشهور دو ملک بفتحه لام بودند، ولى منظور از آن ، دو انسان صالح و متظاهر بصلاح مى باشد.

اختلاف دهمشان در معناى کلمه(بابل) است ، که آیا منظور از آن بابل عراق است ؟ یا بابل دماوند؟ و یا از نصیبین گرفته تا راءس العین است ؟ اختلاف یازدهمشان در معناى جمله(وما یعلمان) است ، که آیا معناى ظاهرى تعلیم مراد است ؟ و یا کلمه(علم) بمعناى(اعلم - اعلام کرد) است .

اختلاف دوازدهمشان در معناى جمله(فلا تکفر) است ، که آیا معنایش این است که با عمل بسحر کفر مورز؟ و یا با آموختن و یا با هر دو؟

اختلاف سیزدهمشان در معناى جمله(فیتعلمون منهما) است ، که آیا ضمیر(منهما) به هاروت و ماروت بر میگردد؟ و یا بسحر و کفر؟ و یا معنایش اینستکه مردم از دو ملک بجاى آنچه که آنها تعلیمشان کردند، علم بر هم زدن میانه زن و شوهر را آموختند، با اینکه آندو از آن کار نهى کرده بودند.

اختلاف چهاردهمشان در جمله(ما یفرقون به بین المرء و زوجه) است ، که آیا با سحر میانه زن و شوهر محبت و دشمنى ایجاد مى کرده اند، و یا آنکه یکى از آن دو را مغرور ساخته ، و بکفر و شرک وا مى دا شتند، و میانه زن و شوهر اختلاف دینى مى انداختند؟ و یا با سخن چینى و سعایت ، بین آندو را گل آلود نموده و سرانجام جدائى مى انداختند؟. این بود چند مورد از اختلافاتى که مفسرین در تفسیر جملات و مفردات این آیات و متن این قصه دارند.

البته اختلافهاى دیگرى در خارج این قصه دارند، هم در ذیل آیه ، و هم در خود قصه ، و آن این است که آیا این آیات در مقام بیان داستانى است که در خارج واقع شده ، یا آنکه میخواهد مطلبى را با تمثیل بیان کند، و یا در صدد معناى دیگر است ،

که اگر احتمالها و اختلافهائى را که ذکر کردیم در یکدیگر ضرب کنیم ، حاصل ضرب سر از عددى سرسام آور در مى آورد، و آن یک ملیون و دویست و شصت هزار احتمال است .

و بخدا سوگند این مطلب از عجائب نظم قرآن است ، که یک آیه اش با مذاهب و احتمالهائى میسازد، که عددش حیرت انگیز و محیرالعقول است ، و در عین حال کلام همچنان بر حسن و زیبائى خود متکى است ، و بزیباترین حسنى آراسته است ، و خدشه اى بر فصاحت و بلاغتش وارد نمیشود، و انشاءاللّه نظیر این حرف در تفسیر آیه :(اءفمن کان على بینة من ربه و یتلوه شاهد منه ، و من قبله کتاب موسى اماما و رحمة) از نظر خواننده خواهد گذشت .

تفسیر آیه از نظر ما

این بود اختلافات مفسرین ، و اما آنچه خود ما باید بگوئیم این است که آیه شریفه - البته با رعایت سیاقى که دارد - میخواهد یکى دیگر از خصائص یهود را بیان کند و آن متداول شدن سحر در بین آنان است ، و اینکه یهود این عمل خود را مستند به یک و یا دو قصه مى دانند، که میانه خودشان معروف بوده ، و در آن دو قصه پاى سلیمان پیغمبر و دو ملک بنام هاروت و ماروت در میان بوده است .

پس بنابراین کلام عطف است بر صورتى که ایشان از قصه نامبرده در ذهن داشته اند، و میخواهد آن صورت را تخطئه کند، و بفرماید جریان آنطور نیست که شما از قصه در نظر دارید، آرى یهود بطوریکه قرآن کریم از این طائفه خبر داده ، مردمى هستند اهل تحریف ، و دست اندازى در معارف و حقایق ، نه خودشان و نه احدى از مردم نمیتوانند در داستانهاى تاریخى بنقل یهود اعتماد کنند.

چون هیچ پروائى از تحریف مطالب ندارند، و این رسم و عادت دیرینه یهود است ، که در معارف دینى در هر لحظه بسوى سخنى و عملى منحرف میشوند، که با منافعشان سازگارتر باشد، و ظاهر جملات آیه بر صدق این معنا کافى است .

و بهر حال از آیه شریفه بر مى آید که سحر در میانه یهود امرى متداول بوده ، و آنرا به سلیمان نسبت میدادند، چون اینطور مى پنداشتند، که سلیمان آن سلطنت و ملک عجیب را، و آن تسخیر جن و انس و وحش و طیر را، و آن کارهاى عجیب و غریب و خوارقى که میکرد، بوسیله سحر کرد، که البته همه آن معلومات در دست نیست ، مقدارى از آن بدست ما افتاده ، یک مقدار از سحر خود را هم بدو ملک بابل یعنى هاروت و ماروت نسبت میدهند، و قرآن هر دو سخن ایشان را رد میکند، و مى فرماید: آنچه سلیمان مى کرد، بسحر نمیکرد و چطور ممکن است سحر بوده باشد، و حال آنکه سحر کفر بخدا است ، و تصرف و دست اندازى در عالم بخلاف وضع عادى آنست ،

خدایتعالى عالم هستى را بصورتى در ذهن موجودات زنده و حواس آنها در آورده ، آنوقت چگونه ممکن است سلیمان پیغمبر این وضع را بر هم زند؟ و در عین اینکه پیامبرى است معصوم ، بخدا کفر ورزد با اینکه خدایتعالى درباره اش صریحا فرموده :(وما کفر سلیمان ولکن الشیاطین کفروا یعلمون الناس السحر) و نیز مى فرماید(ولقد علموا لمن اشتریه ماله فى الاخرة من خلاق)، و چگونه ممکن است مردم بدانند که هر کس پیرامون سحر بگردد آخرتى ندارد، ولى سلیمان این معنا را نداند؟ پس سلیمان مقامش ‍ بلندتر و ساحتش مقدستر از آنست که سحر و کفر بوى نسبت داده شود، براى اینکه خدا قدر او را در چند جا از کلامش ، یعنى در سوره هاى مکى که قبل از بقره نازل شده ، چون سوره انعام و انبیاء و نحل ، و ص ، عظیم شمرده و او را بنده اى صالح ، و نبى مرسل خوانده ، که علم و حکمتش داده و ملکى ارزانى داشت که احدى بعد از او سزاوار چنان ملکى نیست .

چنین کسى ساحر نمیشود، بلکه داستان ساحرى او از خرافات کهنه ایست که شیطانها از پیش خود تراشیده ، و بر اولیاء انسى خود خواندند و با اضلال مردم و سحرآموزى به آنان کافر شدند و قرآن کریم درباره دو ملک بابل هاروت و ماروت ایشانرا رد کرده ، باینکه هر چند سحر بآندو نازل شد، لکن هیچ عیبى هم در این کار نیست ، براى اینکه منظور خدایتعالى از اینکار امتحان بود.

همچنانکه اگر شر و فساد را بدلهاى بشر الهام کرد، اشکالى متوجهش نمیشود چون اینکار را باز بمنظور امتحان بشر کرده ، و یکى از مصادیق قدر است ، آندو ملک هم هر چند که سحر بر آنان نازل شد، ولى آندو به احدى سحر نمى آموختند، مگر آنکه مى گفتند: هوشیار باشید که ما فتنه و مایه آزمایش توایم ، زنهار، با استعمال بى مورد سحر کافر نشوى و تنها در مورد ابطال سحر و رسوا کردن ساحران ستمگر بکار بندى ولى مردم سحرى از آندو آموختند که با آن مصالحى را که خدا در طبیعت و مجارى عادت نهاده بود فاسد میکردند، مثلا میانه مرد و زن را بهم میزدند، تا شرى و فسادى براه اندازند، و خلاصه از آندو سحرى مى آموختند که مایه ضررشان بود، نه مایه نفعشان .

پس اینکه خداى تعالى میفرماید:(واتبعوا) منظورش آن یهودیانى است که بعد از حضرت سلیمان بودند، و آنچه را شیطانها در عهد سلیمان و علیه سلطنت او از سحر بکار مى بردند، نسل بنسل ارث برده ، و همچنان در بین مردم بکار میبردند و بنابراین معناى کلمه(تتلوا)(جعل و تکذیب) شد دلیلش هم این است که با حرف(على) متعدى شده ، و دلیل بر اینکه مراد از شیطانها طائفه اى از جن است ، این است که میدانیم این طائفه در تحت سیطره سلیمان قرار گرفته ، و شکنجه میشدند، و آن جناب بوسیله شکنجه آنها را از شر و فساد باز میداشته ،

چون در آیه :(ومن الشیاطین من یغوصون له ، ویعملون عملا دون ذلک ، و کنّا لهم حافظین) فرموده : بعضى از شیطانها برایش ‍ غواصى مى کرده اند، و بغیر آن اعمالى دیگر انجام میدادند، و ما بدین وسیله آنها را حفظ مى کردیم ، که از آن بر مى آید مراد به شیطانها جن است و منظور از بکارگیرى آنها حفظ آنها بوده : و نیز در آیه :(فلما خر تبینت الجن ان لو کانوا یعلمون الغیب ، مالبثوا فى العذاب المهین)(همینکه جنازه سلیمان بعد از شکسته شدن عصایش بزمین افتاد، آنوقت جن فهمید که اگر علمى بغیب مى داشت ، مى فهمید سلیمان مدتهاست از دنیا رفته ، در این همه مدت زیر شکنجه او نمى ماند، و این همه خوارى نمیکشید، که از آن فهمیده مى شود قوم جن در تحت شکنجه سلیمان<span class="px-1 py-0.5 rounded">(علیه السلام) بودند.

(وما کفر سلیمان) یعنى در حالیکه سلیمان خودش سحر نمیکرد، تا کافر شده باشد، ولکن این شیطانها بودند که کافر شدند در حالیکه مردم را گ مراه نموده ، سحر بایشان یاد مى دادند.

(وما انزل) الخ ، یعنى یهودیان پیروى کردند، و دنبال گرفتند آن سحرى را که شیطانها در ملک سلیمان جعل مى کردند، و نیز آن سحرى را که خدا از راه الهام بدو ملک بابل یعنى هاروت و ماروت نازل کرده بود، در حالیکه آن بندگان خدا به احدى سحر یاد نمیدادند، مگر بعد از آنکه وى را زنهار مى دادند، از اینکه سحر خود را اعمال کنند، و مى گفتند: ما وسیله فتنه و آزمایش شما هستیم ، خدا میخواهد شما را بوسیله ما و سحریکه تعلیمتان میدهیم امتحان کند پس زنهار مبادا با بکار بستن آن کافر شوید.

(فیتعلمون منهما) ولى یهود از آندو ملک یعنى هاروت و ماروت تنها آن سحرى را مى آموختند، که با بکار بردنش ، و با تاءثیرى که دارد، بین زن و شوهرها جدائى بیندازند.

(وماهم بضارین به من احد الا باذن اللّه) این جمله دفع آن توهمى است که به ذهن هر کسى مى دود، و آن این است که مگر ساحران میتوانند با سحر خود امر صنع و تکوین را بر هم زده ، از تقدیر الهى پیشى گرفته ، امر خدا را باطل سازند؟ در جواب و دفع این توهم مى فرماید: نه ، خود سحر از قدر خداست ، و بهمین جهت اثر نمى کند مگر باذن خدا، پس ساحران نمى توانند خدا را بستوه بیاورند.

و اگر این جمله را جلوتر از جمله :(ویتعلمون ما یضرهم ولا ینفعهم) الخ ، آورد براى این بود که جمله مورد بحث یعنى(ویتعلمون منهما) بتنهائى تاءثیر سحر را مى رساند، و براى اینکه دنبالش بفرماید تاءثیر سحر هم باذن خداست ، و در نتیجه آن توهم را که گفتیم دفع کند، کافى بود،

و دیگر احتیاج نبود که جمله بعدى را هم قبل از دفع آن توهم بیاورد.

کسى که دنبال سحر و ساحرى برود بهره اى از آخرت ندارد

(ولقد علموا لمن اشتریه ، ماله فى الاخرة من خلاق) این معنا را که هر که در پى سحر و ساحرى باشد، در آخرت بهره اى ندارد، هم بعقل خود دریافتند، چون هر عاقلى میفهمد که شوم ترین منابع فساد در اجتماع بشرى سحر است ، و هم از کلام موسى که در زمان فرعون فرموده بود:(ولا یفلح الساحر حیث اءتى)،(ساحر هر وقت سحر کند رستگار نیست).

(ولبئس ما شروا به انفسهم لو کانوا یعلمون) یعنى ساحران با علم به اینکه سحر برایشان شر و براى آخرتشان مایه مفسده است ، در عین حال عالم باین معنا نبودند، چون بعلم خود عمل نکردند، پس هم عالم بودند و هم نبودند، براى اینکه وقتى علم ، حامل خود را به سوى راه راست هدایت نکند، علم نیست ، بلکه ضلالت و جهل است ، همچنانکه خداى تعالى فرموده(افرایت من اتخذ الهه هویه و اضله اللّه على علم)،(هیچ دیده اى کسانى را که هواى نفس خود را معبود خود گیرند، و خدایتعالى ایشان را با داشتن علم گمراه کرده باشد؟) پس این طائفه از یهود نیز که با علم گمراهند، جا دارد کسى از خدا برایشان آرزوى علم و هدایت کند.

(ولو انهم آمنوا و اتقوا) الخ ، یعنى اگر این طائفه از یهود بجاى اینکه دنبال اساطیر و خرافات شیطانها را بگیرند، دنبال ایمان و تقوى را مى گرفتند. برایشان بهتر بود، و این تعبیر خود دلیل بر اینستکه کفریکه از ناحیه سحر مى آید، کفر در مرحله عمل است ، مانند ترک زکات ، نه کفر در مرتبه اعتقاد، چه اگر کفر در مرحله اعتقاد بود جا داشت بفرماید:(ولو انهم آمنوا) الخ ، و خلاصه تنها ایمان را ذکر مى کرد و دیگر تقوى را اضافه نمى فرمود، پس از اینجا مى فهمیم که یهود در مرحله اعتقاد ایمان داشته اند، ولکن از آنجائیکه در مرحله عمل تقوى نداشته و رعایت محارم خدا را نمى کرده اند، اعتنائى بایمانشان نشده ، و از کافرین محسوب شده اند.

(لمثوبة من عنداللّه خیر لو کانوا یعلمون) یعنى مثوبت و منافعى که نزد خدا است ، بهتر از آن مثوبت و منافعى است که ایشان از سحر میخواهند، و از کفر میجویند،(دقت فرمائید).

بحث روایتى(شامل روایاتى در ذیل آیه 102 و پیرامون سحر)

در تفسیر عیاشى و قمى در ذیل آیه(واتبعوا ما تتلوا الشیاطین على ملک سلیمان) الخ ، از امام باقر(علیه السلام) روایت آورده اند، که در ضمن آن فرموده پس همینکه سلیمان از دنیا رفت ،

ابلیس سحر را درست کرده ، آنرا در طومارى پیچید، و بر پشت آن طومار نوشت : این آن علمى است که آصف بن برخیا براى سلطنت سلیمان بن داوود نوشته ، و این از ذخائر گنجینه هاى علم است ، هر کس چنین و چنان بخواهد، باید چنین و چنان کند، آنگاه آن طومار را در زیر تخت سلیمان دفن کرد، آنگاه ایشانرا بدر آوردن راهنمائى کرد، و بیرون آورده برایشان خواند.

لاجرم کفار گفتند: عجب ، اینکه سلیمان بر همه ما چیره گشت بخاطر داشتن چنین سحرى بوده ، ولى مؤ منین گفتند: نه ، سلطنت سلیمان از ناحیه خدا و خود او بنده خدا و پیامبر او بود، و آیه(واتبعوا ما تتلوا الشیاطین على ملک سلیمان) در خصوص همین مطلب نازل شده است .

مؤ لف : اگر در این روایت وضع علم سحر و نوشتن و خواندن آنرا به ابلیس نسبت داده ، منافات با این ندارد که در جاى دیگر به سایر شیطانهاى جنى و انسى نسبت داده باشد، براى اینکه تمامى شرور بالاخره باو منتهى ، و از ناحیه آن لعنتى بسوى اولیاء و طرفدارانش ‍ منتشر میشود، حال یا مستقیما بآنان وحى مى کند، و یا آنکه بوسیله وسوسه در آنها نفوذ مى کند، و این دو جور نسبت در لسان اخبار بسیار است .

و ظاهر حدیث این استکه کلمه(تتلوا) از تلاوت بمعناى قرائت باشد، و این با آن مطلبى که در بیان قبلى استظهار کردیم منافات ندارد، چون هر چند در آن بیان گفتیم که ظاهر کلام میگوید کلمه(تتلوا) بمعناى(تکذب) است ، ولکن این معنا را از دلالت ضمنى و امثال آن در آوردیم ، پس منافات ندارد که بر حسب دلالت لفظى و مطابقى کلام(تتلوا) بمعناى(تلاوت مى کردند) بوده باشد.

و در نتیجه معناى کلام این باشد که شیطانها بر ملک سلیمان سحر را بدروغ میخواندند یعنى بدروغ آنرا علت سلطنت سلیمان معرفى کردند.

و اما اصل معناى این کلمه یعنى کلمه(تتلوا)، باید دانست که برگشت معناى اصلى آن به معناى(ولى - یلى - ولایة) است ، و این ماده بمعناى این است که کسى چیزى را از جهت ترتیب مالک باشد، و مالکیت جزئى از آنرا بعد از مالکیت دیگر دارا باشد، که انشاءاللّه در سوره مائده آنجا که پیرامون آیه شریفه :(انما ولیکم اللّه و رسوله) بحث مى کنیم ، در این باره نیز بحث خواهیم کرد.

و در کتاب عیون اخبار الرضا، در داستان گفتگوى حضرت رضا(علیه السلام) با ماءمون ، آمده : که فرمود: هاروت و ماروت دو فرشته بودند که سحر را بمردم یاد دادند، تا بوسیله آن از سحر ساحران ایمن بوده و سحر آنان را باطل کنند و این علم را به احدى تعلیم نمى کردند،

مگر آنکه زنهار میدادند که ما فتنه و وسیله آزمایش شمائیم ، مبادا با بکار بردن نابجاى این علم کفر بورزید، ولى جمعى از مردم با استعمال آن کافر شدند، و با عمل کردن برخلاف آنچه دستور داشتند کافر شدند چون میانه مرد و زنش جدائى مى انداختند، که خدایتعالى درباره آن فرموده :(وما هم بضارین به من احد الا باذن اللّه).

ماجراى شیطان و انگشتر سلیمان

و در تفسیر الدر المنثور ابن جریر از ابن عباس روایت کرده که گفت : حضرت سلیمان هر وقت میخواست مستراح برود، و یا کار دیگرى انجام دهد، انگشترش را به همسرش جراده مى سپرد، روزى شیطان بصورت سلیمان نزد جراده آمد، و گفت انگشترم را بده ، او هم داد، همینکه انگشتر را بدست خود کرد، تمامى شیطانهاى انسى و جنى نزدش حاضر شدند.

از سوى دیگر سلیمان نزد همسرش آمد، گفت : انگشترم را بیاور، جراده گفت : تو سلیمان نیستى ، و دروغ میگوئى سلیمان فهمید که بلائى متوجهش شده ، در آن ایام شیطانها آزادانه بکار خود مشغول شدند، و کتابهائى از سحر و کفر بنوشتند، و آنها را در زیر تخت سلیمان دفن کردند، و سپس در موقع مناسب آنرا در آورده بر مردم بخواندند، و چنین وانمود کردند: که این کتابها را سلیمان در زیر تخت خود دفن کرده ، و بخاطر همین کتابها که در زیر تخت خود داشته بر تمام مردم مسلط شده است ، مردم از سلیمان بیزار شده ، و یا او را کافر خواندند، این شبهه همچنان در میان مردم شایع بود، تا آنکه خدایتعالى محمد صلى الله علیه و آله و سلم را مبعوث کرد، و آیه :(وما کفر سلیمان ولکن الشیاطین کفروا) نازل گردید.

مؤ لف : این قصه در روایات دیگر نیز آمده ، قصه ایست طولانى ، و از جمله قصه هاى وارده در لغزشهاى انبیاء است ، و در ضمن آنها نقل میشود.

داستان ستاره زهره و هاروت و ماروت

و نیز در تفسیر الدر المنثور استکه سعید بن جریر، و خطیب ، در تاریخش از نافع روایت کرده که گفت ، من با پسر عمر مسافرتى رفتیم : همینکه اواخر شب شد، بمن گفت اى نافع ، نگاه کن ببین ستاره سرخ طلوع کرده ؟ گفتم : نه بار دیگر پرسید و بگمانم بار دیگر نیز پرسید، تا آنکه گفتم : بله طلوع کرد، گفت خوش قدم نباشد، و خلاصه نه یادش بخیر و نه جایش خالى ، گفتم : سبحان اللّه ستاره ایست در تحت اطاعت خدا، و گوش بفرمان او، چطور میگوئى نه یادش بخیر و نه جایش خالى ؟ گفت من جز آنچه از رسولخدا صلى الله علیه و آله و سلم شنیده ام نگفتم رسولخدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: ملائکه بپروردگار متعال عرضه داشتند: چرا اینقدر در برابر خطایا و گناهان بنى آدم صبر مى کنى ؟ فرمود: من آنها را براى اینکه بیازمایم عافیت میدهم ، عرضه داشتند: اگر ما بجاى آنها بودیم هرگز تو را نافرمانى نمى کردیم فرمود پس دو نفر از میان خود انتخاب کنید،

ملائکه در انت خاب دو نفر که از همه بهتر باشند، از هیچ کوششى فروگذار نکردند، و سرانجام هاروت و ماروت را انتخاب نمودند، این دو فرشته بزمین نازل شدند، و خداوند شبق را بر آنان مسلط کرد، من از پسر عمر پرسیدم : شبق چیست ؟ گفت : شهوت ، پس ‍ زنى بنام زهره نزد آندو آمد و در دل آندو فرشته جاى باز کرد، ولى آندو هر یک عشق خود را از رفیقش پنهان میداشت . تا آنکه یکى بدیگرى گفت : آیا این زن همانطور که در دل من جاى گرفته در دل تو نیز جا باز کرده ؟ گفت آرى ، پس هر دو او را بسوى خود دعوت کردند، زن گفت : من حاضر نمیشوم مگر آنکه آن اسمى را که با آن بآسمان مى روید و پائین مى آئید بمن بیاموزید، هاروت و ماروت حاضر نشدند، بار دیگر درخواست خود را تکرار کردند، و او هم امتناع خود را تکرار کرد، تا بالاخره آندو تسلیم شدند، و نام خدا را بوى آموختند، همینکه زهره خواست با خواندن آن اسم پرواز کند، خداوند او را بصورت ستاره اى مسخ کرد، و از آندو ملک هم بالهایشانرا برید، هاروت و ماروت از پروردگار خود درخواست توبه کردند، خدایتعالى آندو را مخیر کرد بین اینکه بحال اول برگردند، و در عوض وقتى قیامت شد عذابشان کند، و بین اینکه در همین دنیا خدا عذابشان کند، و روز قیامت بهمان حال اول خود برگردند.

یکى از آندو بدیگرى گفت : عذاب دنیا بالاخره تمام شدنى است ، بهتر آنست که عذاب دنیا را اختیار کنیم ، او هم پذیرفت ، و خدایتعالى بایشان وحى فرستاد که بسرزمین بابل بیائید، دو ملک روانه آن سرزمین شدند، در آنجا خداوند ایشانرا خسف نموده ، بین زمین و آسمان وارونه ساخت ، که تا روز قیامت در عذاب خواهند بود.

ذکر چند روایت و بیان ضعف سستى آنها

مؤ لف : قریب باین معنا در بعضى از کتب شیعه نیز از امام باقر(علیه السلام)(بدون ذکر همه سند) روایت شده ، سیوطى هم قریب باین معنا را درباره هاروت و ماروت و زهره در طى نزدیک بیست و چند حدیث آورده که ناقلان آن تصریح کرده اند: باینکه سند بعضى از آنها صحیح است .

و در آخر سندهاى آنها عده اى از صحابه از قبیل ابن عباس ، و ابن مسعود، و على بن ابیطالب ، و ابى درداء، و عمر، و عایشه و ابن عمر، قرار دارند، ولى با همه این احوال داستان ، داستانى است خرافى ، که بملائکه بزرگوار خدا نسبت داده اند ملائکه اى که خدایتعالى در قرآن تصریح کرده : به قداست ساحت و طهارت وجود آنان از شرک و معصیت ، آنهم غلیظترین شرک و زشت ترین معصیت ، چون در بعضى از این روایات نسبت پرستش بت ، و قتل نفس ، و زنا، 360

و شرب خمر، بآندو داده ، و به ستاره زهره نسبت میدهد که زنى زناکار بوده ، و مسخ شده که این خود مسخره اى خنده آور است چون زهره ستاره ایست آسمانى ، که در آفرینش و طلوعش پاک است ، و خدایتعالى در آیه :(الجوار الکنس) بوجود او سوگند یاد کرده ، علاوه بر اینکه علم هیئت جدید هویت این ستاره را و اینکه از چند عنصرى تشکیل شده ، و حتى مساحت و کیفیت آن ، و سائر شئون آنرا کشف کرده .

پس این قصه مانند قصه ایکه در روایت سابق آمد، بطوریکه گفته اند مطابق خرافاتى است که یهود براى هاروت و ماروت ذکر کرده اند، و باز شبیه بخرافاتى است که یونانیان قدیم درباره ستارگان ثابت و سیار داشتند.

کلام در باب جعل حدیث

پس از اینجا براى هر دانش پژوه خردبین روشن میشود، که این احادیث مانند احادیث دیگریکه در مطاعن انبیاء و لغزشهاى آنان وارد شده از دسیسه هاى یهود خالى نیست ، و کشف مى کند که یهود تا چه پایه و با چه دقتى خود را در میانه اصحاب حدیث در صدر اول جا زده اند، تا توانسته اند با روایات آنان بهر جور که بخواهند بازى نموده ، و خلط و شبهه در آن بیندازند، البته دیگران نیز یهودیان را در این خیانتها کمک کردند.

ولکن خدایتعالى با همه این دشمنیها که درباره دینش کردند، کتاب خود را در محفظه الهى خود قرار داد، و از دستبرد هوسهاى هوسرانان و دشمنان آن حفظش فرمود، بطوریکه هر بار که شیطانى از شیطانهاى اعداء خواست ضربه اى بر آن وارد آورد، با شهاب مبین خود او را دفع کرد، همچنانکه خودش فرمود:(انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون)،(ما خود ذکر را نازل کردیم ، و ما خود مر آنرا حفظ خواهیم کرد)، و نیز فرموده :(وانه ، لکتاب عزیز، لایاءتیه الباطل من بین یدیه ، ولا من خلفه تنزیل من حکیم حمید)،(بدرستى قرآن کتابى است عزیز، که نه در عصر نزولش ، و نه بعد از آن هیچگاه باطل در آن راه نمى یابد، کتابى است که از ناحیه خداى حکیم حمید نازل شده)، و نیز فرموده :(وننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤ منین ، ولا یزید الظالمین الا خسارا)،(ما از قرآن چیزها را نازل کرده ایم که شفاء و رحمت مؤ منین است ، و براى ستمگران جز خسران بیشتر اثر ندارد)، که در آن شفاء و رحمت بودن قرآن را براى مؤ منین مطلق آورده ، و منحصر براى یک عصر و دو عصر نکرده .

پس تا قیام قیامت هیچ خلط و دسیسه اى نیست ، مگر آنکه قرآن آنرا دفع مى کند، و خسران دسیسه گر بر ملا،

و از حال و وضع او براى همه پرده بردارى مى کند، و حتى نام رسواى او و رسوائیش را براى نسل هاى بعد نیز ضبط میکند.

و پیامبر گرامیش بعموم مسلمانان معیارى دست میدهد، که با آن معیار و محک کلى ، معارفى که بعنوان کلام او، و یا یکى از اوصیاء او برایشان روایت مى شود، بشناسند، و بفهمند آیا از دسیسه هاى دشمن است و یا براستى کلام رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم جانشینان او است ، و آن این استکه هر حدیثى را شنیدید، به کتاب خدا عرضه اش کنید، اگر موافق با کتاب خدا بود، آنرا بپذیرید، و اگر مخالف بود رهایش کنید.

و کوتاه سخن آنکه نه تنها باطل در قرآن راه نمى یابد، بلکه بوسیله قرآن باطلهائى که ممکن است اجانب در بین مسلمانان نشر دهند دفع میشود، پس قرآن خودش از ساحت حق دفاع نموده ، و بطلان دسائس را روشن مى کند و شبهه آنرا از دلهاى زنده مى برد، همچنانکه از اعیان و عالم خارج از بین مى برد.

همچنانکه فرمود:(بل نقذف بالحق على الباطل ، فیدمغه)،(بلکه حق را به جنگ باطل مى فرستیم ، تا آنرا از بین ببرد) و نیز فرموده :(ویرید اللّه ان یحق الحق بکلماته)،(خدا خواسته است تا بوسیله کلماتش حق را محقق سازد)،، و نیز فرموده :(لیحق الحق و یبطل الباطل ، ولو کره المجرمون)(تا حق را محقق و باطل را ابطال کند، هر چند که مجرمان نخواهند) و احقاق حق و ابطال باطل معنا ندارد، جز باینکه صفات آنها را ظاهر و براى همه روشن سازد.

نظر بعضى مردم غرب زده و بعضى از اهل حدیث درباره روایات و راه تشخیص صحیحازسقیم

و بعضى از مردم مخصوصا اهل عصر ما که فرو رفته در مباحث و علوم مادى ، و مرعوب از تمدن جدید غربى هستند، از این حقیقت که ما براى شما بیان کردیم استفاده سوء کرده ، و باصطلاح از آنطرف افتاده اند باین معنا که روایات جعلى را بهانه قرار داده ، بکلى آنچه بنام روایت و سنت رسولخدا صلى الله علیه و آله و سلم ، نامیده میشود طرح کردند.

در مقابل بعضى از اخباریین و اصحاب حدیث و حرورى مذهبان و دیگران که در این باره افراط نموده ، از طرف دیگر افتاده اند، باین معنا که نام هر مطلبى که حدیث و روایت دارد، پذیرفته اند حال هر چه میخواهد باشد.

و این طائفه در خطا دست کمى از طائفه اول ندارند، براى اینکه همانطور که طرح کلى روایات مستلزم تکذیب بموازینى است که دین مبین اسلام براى تشخیص حق از باطل قرار داده ،

و نیز مستلزم نسبت دادن باطل و سخن لغو به پیامبر اسلام است و نیز باطل و لغو دانستن قرآن عزیزى است که(لا یاتیه الباطل من بین یدیه ولا من خلفه)، همچنین پذیرفتن تمامى احادیث ، و با چشم بسته همه را بشارع اسلام نسبت دادن ، مستلزم همان تکذیب و همان نسبت است .

و چگونه ممکن است ، مسلمان باشیم ، و در عین حال یکى از دو راه افراط و تفریط را برویم ، با اینکه خداى جل و علا فرموده :(ما آتاکم الرسول فخذوه ، وما نهیکم عنه فانتهوا)(آنچه رسول دستور میدهد بگیرید، و از آنچه نهى مى کند خوددارى کنید) و بحکم این آیه دسته اول نمى توانند سنت و دستورات رسولخدا صلى الله علیه و آله و سلم را بکلى دور بیندازند، و نیز فرموده :(وما ارسلنا من رسول الا لیطاع باذن اللّه)،(هیچ رسولى نفرستادیم ، مگر براى اینکه مردم او را باذن خدا و براى رضاى او اطاعت کنند) که بحکم این آیه دسته دوم نمیتوانند هر چه را که نام حدیث دارد، هر چند مخالف قرآن یعنى مخالف اذن خدا و رضاى او باشد بپذیرند.

آرى به دسته اول میگوئیم : اگر کلام رسولخدا صلى الله علیه و آله و سلم براى معاصرینش ، و منقول آن براى ما، که در آن عصر نبوده ایم ، حجیت نداشته باشد در امر دین هیچ سنگى روى سنگ قرار نمى گیرد، و اصولا اعتماد به سخنانى که براى انسان نقل میشود، و پذیرفتن آن در زندگى اجتماعى اجتناب ناپذیر، و بلکه امرى است بدیهى که از فطرت بشریش سرچشمه مى گیرد و نمیتواند بدان اعتماد نکند.

پاسخ به کسانیکه راه تفریط پیش گرفته و به بهانه روایات جعلى مجموعه روایاترا کنار گذاشته اند

و اما بهانه ایکه دست گرفته اند، یعنى مسئله وقوع دسیسه و جعل در روایات دینى یک مسئله نوظهور و مختص بمسائل دینى نیست ، بشهادت اینکه مى بینیم آسیاى اجتماع همواره بر اساس همین منقولات مخلوط از دروغ و راست مى چرخد چه اخبار عمومیش و چه خصوصیش ، و بطور مسلم دروغها و جعلیات در اخبار اجتماعى بیشتر است ، چون دست سیاست هاى کلى و شخصى بیشتر با آنها بازى مى کند، مع ذلک فطرت انسانى ما و هیچ انسانى اجازه نمیدهد که بصرف شنیدن خبرهائیکه در صحنه اجتماع براى ما نقل مى شود، اکتفاء کنیم ، و اکتفاء هم نمى کنیم ، بلکه یکى یکى آن اخبار را بموازینى که ممکن است محک شناختن راست از دروغ باشد عرضه میداریم ، اگر با آن موافق بود، و آن محک آنرا تصدیق کرد، مى پذیریم ، و اگر مخالف با آن بود، تکذیبش نموده دورش ‍ مى افکنیم ، و بفرضى هم که آن محک از تشخیص راست و دروغ بودن خبر عاجز ماند، درباره آن خبر توقف میکنیم ، نه چشم بسته قبولش مى کنیم ، و نه انکارش مى نمائیم ، و این توقف ما نیز همان احتیاطى است که فطرت ما در اینگونه موارد براى بر حذر بودن از شر و ضرر پیش پاى ما نهاده است .

تازه همه این سه مرحله رد و قبول و توقف ، بعد از عرضه خبر بموازین ، در صورتى است که ما خبرشناس و اهل خبره اینکار باشیم ، اما در خصوص اخباریکه مهارتى براى تشخیص صحت و سقم مضمون آنها نداریم ، بناى عقلائى و راهى که عقل پیش پاى ما گذاشته ، این است که باهل خبره در آن فن مراجعه نموده ، هر چه آنان حکم کردند بپذیریم ،(دقت بفرمائید).

این ، آن روشى است که فطرت ما در اجتماع انسانى بنا بر آن نهاده ، و نیز میزانى است که دین خدا هم براى تشخیص حق از باطل نصب کرده ، و بناى دین هیچ مغایرتى با بناى فطرت ندارد، بلکه عین همانست ، چه ، دستور دینى این است که یک یک اخباریکه براى مسلمانان نقل میشود، بر کتاب خدا عرضه کنند، اگر صحتش و یا سقمش روشن شد، که تکلیف روشن است ، و اگر بخاطر شبهه اى که در خصوص یک خبر است ، نتوانستیم با مقایسه با کتاب خدا صحت و سقمش را دریابیم ، باید توقف کرد، و این دستور در روایات متواتره اى از رسولخدا صلى الله علیه و آله و سلم و ائمه اهل بیتش(علیهم السلام) بما رسیده ، البته این دستور در خصوص مسائل غیر فقهى است ، چون در مسائل فقهى معیار در تشخیص روایت درست از نادرست ، بحث مفصل و جداگانه اى دارد، که در اصول فقه متعرض آن شده اند.

بحث فلسفى(درباره تاءثیر اراده در افعال خارق العاده ، سحر، کهانت و احضار ارواح)

جاى هیچ تردید نیست که برخلاف عادت جاریه ، افعالى خارق العاده وجود دارد، حال یا خود ما آنرا بچشم دیده ایم ، و یا آنکه بطور متواتر از دیگران شنیده و یقین پیدا کرده ایم ، و بسیار کم هستند کسانیکه از افعال خارق العاده چیزى یا کم و یا زیاد ندیده و نشنیده باشند، و بسیارى از این کارها از کسانى سر مى زند که بااعتیاد و تمرین ، نیروى انجام آنرا یافته اند، مثلا میتوانند زهر کشنده را بخورند و یا بار سنگین و خارج از طاقت یک انسان عادى را بردارند، و یا روى طنابیکه خود در دو طرف بلندى بسته اند راه مى روند، و یا امثال اینگونه خوارق عادت .

و بسیارى دیگر از آنها اعمالى است که بر اسباب طبیعى و پنهان از حس و درک مردم متکى است ، و خلاصه صاحب عمل باسبابى دست مى زند که دیگران آن اسباب را نشناخته اند، مانند کسیکه داخل آتش میشود و نمیسوزد، بخاطر اینکه داروى طلق بخود مالیده ، و یا نامه اى مینویسد که غیر خودش کسى خطوط آنرا نمى بیند، چون با چیزى(از قبیل آب پیاز، مترجم) نوشته ، که جز در هنگام برخورد آن بآتش خطوطش ظاهر نمیشود.

بسیارى دیگر از اینگونه کارها بوسیله سرعت حرکت انجام مى پذیرد، سرعتى که بیننده آنرا تشخیص ندهد، و چنین بپندارد که عمل نامبرده بدون هیچ سبب طبیعى اینطور خارق العاده انجام یافته ، مانند کارهائى که شعبده بازان انجام مى دهند.

همه اینها افعالى هستند که مستند باسباب عادى میباشند، چیزیکه هست ما سببیت آن اسباب را نشناخته ایم ، و بدین جهت پوشیده از حس ما است ، و یا براى ما غیر مقدور است .

در این میان افعال خارق العاده دیگرى است ، که مستند به هیچ سبب از اسباب طبیعى و عادى نیست ، مانند خبر دادن از غیب . و مخصوصا آنچه مربوط به آینده است ، و نیز مانند ایجاد محبت و دشمنى و گشودن گره ها، و گره زدن گشوده ها، و بخواب کردن ، و یا بیمار کردن ، و یا خواب بندى و احضار و حرکت دادن اشیاء با اراده و از این قبیل کارهائیکه مرتاض ها انجام مى دهند، و بهیچ وجه قابل انکار هم نیست ، یا خودمان بعضى از آنها را دیده ایم ، و یا برایمان آنقدر نقل کرده اند که دیگر قابل انکار نیست .

و اینک در همین عصر حاضر از این مرتاضان هندى و ایرانى و غربى جماعتى هستند، که انواعى از اینگونه کارهاى خارق العاده را مى کنند.

و اینگونه کارها هر چند سبب مادى و طبیعى ندارند، ولکن اگر بطور کامل در طریقه انجام ریاضت هائیکه قدرت بر این خوارق را بآدمى مى دهد، دقت و تامل کنیم ، و نیز تجارب علنى و اراده اینگونه افراد را در نظر بگیریم ، برایمان معلوم میشود: که اینگونه کارها با همه اختلافیکه در نوع آنها است ، مستند بقوت اراده ، و شدت ایمان به تاءثیر اراده است ، چون اراده تابع علم و ایمان قبلى است ، هر چه ایمان آدمى به تاءثیر اراده بیشتر شد! اراده هم مؤ ثرتر میشود، گاهى این ایمان و علم بدون هیچ قید و شرطى پیدا میشود، و گاهى در صورت وجود شرائطى مخصوص دست میدهد، مثل ایمان باینکه اگر فلان خط مخصوص را با مدادى مخصوص و در مکانى مخصوص بنویسیم ، باعث فلان نوع محبت و دشمنى میشود، و یا اگر آینه اى را در برابر طفلى مخصوص قرار دهیم ، روح فلانى احضار مى گردد، و یا اگر فلان افسون مخصوص را بخوانیم ، آن روح حاضر میشود، و از این قبیل قید و شرطها که در حقیقت شرط پیدا شدن اراده فاعل است ، پس وقتى علم بحد تمام و کمال رسید، و قطعى گردید، بحواس ظاهر انسان حس درک و مشاهده آن امر قطعى را میدهد، تو گوئى چشم آنرا مى بیند، و گوش آنرا مى شنود.

و خود شما خواننده عزیز مى توانى صحت این گفتار را بیازمائى ، باینکه به نفس خود تلقین کنى : که فلان چیز و یافلان شخص الان نزد من حاضر است و دارى او را مشاهده مى کنى ، وقتى این تلقین زیاد شد، رفته رفته بدون شک مى پندارى که او نزدت حاضر است ،

بطوریکه اصلا باور نمى کنى که حاضر نباشد، و از این بالاتر، اصلا متوجه غیر او نمى شوى آنوقت است که او را بهمان طور که مى خواستى روبروى خودت مى بینى و از همین باب تلقین است که در تواریخ مى خوانیم : بعضى از اطباء امراض کشنده اى را معالجه کرده اند، یعنى بمریض قبولانده اند که تو هیچ مرضى ندارى ، و او هم باورش شده ، و بهبود یافته است .

خوب ، وقتى مطلب از این قرار باشد، و قوت اراده اینقدر اثر داشته باشد.

بنابراین اگر اراده انسان قوى شد، ممکن است که در غیر انسان هم اثر بگذارد، باین معنا که اراده صاحب اراده در دیگران که هیچ اراده اى ندارند اثر بگذارد، در اینجا نیز دو جور ممکن است ، یکى بدون هیچ قید و شرط و یکى در صورت وجود پاره اى شرائط.

پس ، از آنچه تا اینجا گفته شد، چند مطلب روشن گردید اول اینکه ملاک در این گونه تاءثیرها بودن علم جازم و قطعى براى آنکسى است که خارق عادت انجام میدهد، و اما اینکه این علم با خارج هم مطابق باشد، لزومى ندارد،(به شهادت اینکه گفتیم اگر خود شما مطلبى را در نفس خود تلقین کنى ، بهمان جور که تلقین کرده اى آنرا مى بینى ، و در آخر از ترس مرده اى که تصور کرده اى از گور در آمده ، و تو را تعقیب مى کند، پا بفرار مى گذارى) و نیز بشهادت اینکه دارندگان قدرت تسخیر کواکب ، چون معتقد شدند که ارواحى وابسته ستارگان است ، و اگر ستاره اى تسخیر شود، آن روح هم که وابسته به آنست مسخر مى گردد، لذا با همین اعتقاد باطل کارهائى خارق العاده انجام مى دهند، با اینکه در خارج چنین روحى وجود ندارد.

و اى بسا که آن ملائکه و شیاطین هم که دعانویسان و افسون گران نامهائى براى آنها استخراج مى کنند، و بطریقى مخصوص آن نامها را مى خوانند و نتیجه هم مى گیرند، از همین قبیل باشد.

و همچنین آنچه را که دارندگان قدرت احضار ارواح دارند، چون ایشان دلیلى بیش از این ندارند، که روح فلان شخص در قوه خیالیه آن و یا بگو در مقابل حواس ظاهرى آنان حاضر شده ، و اما این ادعا را نمى توانند بکنند، که براستى و واقعا آن روح در خارج حضور یافته است ، چون اگر اینطور بود، باید همه حاضران در مجلس روح نامبرده را ببینند، چون همه حضار حس و درک طبیعى وى را دارند، پس اگر آنها نمى بینند، و تنها تسخیر کننده آن روح را مى بیند، معلوم مى شود روحى حاضر نشده ، بلکه تلقین و ایمان آن آقا باعث شده که چنین چیزى را در برابر خود احساس کند.

جواب چهار شبهه که در ضمن بیان این مطلب روشن مى شود

با این بیان ، شبهه دیگرى هم که در مسئله احضار روح هست حل میشود، البته این اشکال در خصوص احضار روح کسى است که بیدار و مشغول کار خویش است ،

و هیچ اطلاعى ندارد که در فلان محل روح او را احضار کرده اند.

اشکال این است که مگر آدمى چند تا روح دارد، که یکى با خودش باشد، و یکى بمجلس احضار ارواح برود.

و نیز با این بیان شبهه اى دیگر حل مى شود، و آن این استکه روح جوهرى است مجرد، که هیچ نسبتى با مکان و زمانى معین ندارد، و باز شبهه سومى که با بیان ما دفع میشود این استکه یک روح که نزد شخصى حاضر میشود، چه بسا که نزد دیگرى حاضر شود، و نیز شبهه چهارمى که دفع مى گردد این استکه : روح بسیار شده که وقتى احضار میشود و از او چیزى مى پرسند دروغ مى گوید، جملات و یا سخنانش یکدیگر را تکذیب مینماید.

پس جواب همه این چهار اشکال این شد که روح وقتى احضار میشود چنان نیست که واقعا در خارج ماده تحقق یافته باشد، بلکه روح شخص مورد نظر در مشاعر احضار کننده حاضر شده و او آنرا از راه تلقین پیش روى خود احساس مى کند و سخنانى از او مى شنود، نه اینکه واقعا و در خارج مانند سایر موجودات مادى و طبیعى حاضر شود.

کهانت و سحر، معجزه و کراهت و تفاوت آنها از جهت اراده

نکته دوم : اینکه دارنده چنین اراده مؤ ثر، اى بسا در اراده خود بر نیروى نفس و ثبات شخصیت خود اعتماد کند، مانند غالب مرتاضان ، و بنابراین اراده آنان قهرا محدود و اثر آن مفید خواهد بود، هم براى صاحب اراده ، و هم در خارج .

و چه بسا میشود که وى مانند انبیاء و اولیاء که داراى مقام عبودیت براى خدا هستند، و نیز مانند مؤ منین که داراى یقین بخدا هستند، در اراده خود، اعتماد به پروردگار خود کنند، اینچنین صاحبان اراده هیچ چیزى را اراده نمى کنند، مگر براى پروردگارشان ، و نیز بمدد او، و این قسم اراده ، اراده ایست طاهر، که نفس صاحبش نه بهیچ وجه استقلالى از خود دارد، و نه بهیچ رنگى از رنگهاى تمایلات نفسانى متلون مى شود، و نه جز بحق بر چیز دیگرى اعتماد مى کند، پس چنین اراده اى در حقیقت اراده ربانى است که(مانند اراده خود خدا) محدود و مقید به چیزى نیست .

قسم دوم از اراده که گفتیم اراده انبیاء و اولیاء و صاحبان یقین است ، از نظر مورد، دو قسم است ، یکى اینکه موردش مورد تحدى باشد، و بخواهد مثلا نبوت خود را اثبات کند، که در اینصورت آن عمل خارق العاده ایکه باین منظور مى آورد معجزه است و قسم دوم که موردش مورد تحدى نیست ، کرامت است و اگر دنبال دعائى باشد استجابت دعا است .

و قسم اول اگر از باب خبرگیرى ، و یا طلب یارى از جن ، و یا ارواح و امثال آن باشد، نامش را کهانت مى گذارند، و اگر با دعا و افسون و یا طلسمى باشد سحر مى نامند.

نکته سوم : اینکه خارق العاده هر چه باشد، دائر مدار قوت اراده است ،

که خود مراتبى از شدت و ضعف دارد، و چون چنین است ممکن است بعضى از اراده ها اثر بعضى دیگر را خنثى سازد، همانطور که مى بینیم معجزه موسى سحر ساحران را باطل مى کند و یا آنکه اراده بعضى از نفوس در بعضى از نفوس مؤ ثر نیفتد بخاطر اینکه نفس صاحب اراده ضعیف تر، و آندیگرى قوى تر باشد، و این اختلافها در فن تنویم مغناطیسى ، و احضار ارواح ، مسلم است ، این را در اینجا داشته باش ، تا انشاءاللّه در آینده نیز سخنى در این باره بیاید.

بحث علمى(در علوم عجایب و غرائب)

علومیکه از عجائب و غرائب آثار بحث مى کند، بسیار است ، بطوریکه نمیتوان در تقسیم آنها ضابطه اى کلى دست داد، لذا در این بحث معروفترین آنها را که در میان متخصصین آنها شهرت دارد نام مى بریم .

1- یکى از آنها علم سیمیا است ، که موضوع بحثش هماهنگ ساختن و خلط کردن قواى ارادى با قواى مخصوص مادى است براى دست یابى و تحصیل قدرت در تصرفات عجیب و غریب در امور طبیعى که یکى از اقسام آن تصرف در خیال مردم است ، که آنرا سحر دیدگان مینامند، و این فن از تمامى فنون سحر مسلم تر و صادق تر است .

2- دوم علم لیمیا است ، که از کیفیت تاءثیرهاى ارادى ، در صورت اتصالش با ارواح قوى و عالى بحث مى کند، که مثلا اگر اراده من متصل و مربوط شد با ارواحیکه موکل ستارگان است ، چه حوادثى مى توانم پدید آورم ؟ و یا اگر اراده من متصل شد بارواحى که موکل بر حوادثند، و بتوانم آن ارواح را مسخر خود کنم و یا اگر اراده ام متصل شد با اجنه ، و توانستم آنان را مسخر خود کنم ، و از آنها کمک بگیرم چه کارهائى میتوانم انجام دهم ؟ که این علم را علم تسخیرات نیز مى گویند.

3- سوم علم هیمیا، که در ترکیب قواى عالم بالا، با عناصر عالم پائین ، بحث مى کند، تا از این راه به تاءثیرهاى عجیبى دست یابد، و آن را علم طلسمات نیز میگویند، چون کواکب و اوضاع آسمانى با حوادث مادى زمین ارتباط دارند، همانطورى که عناصر و مرکبات و کیفیات طبیعى آنها اینطورند، پس اگر اشکال و یا بگو آن نقشه آسمانى که مناسب با حادثه اى از حوادث است ، با صورت و شکل مادى آن حادثه ترکیب شود، آن حادثه پدید مى آید، مثلا اگر بتوانیم در این علم بآن شکل آسمانى که مناسب با مردن فلان شخص ، یا زنده ماندنش و یا باقى ماندن فلان چیز مناسب است ، با شکل و صورت خود این نامبرده ها ترکیب شود، منظور ما حاصل میشود یعنى اولى میمیرد،

و دومى زنده میماند، و سومى بقاء مى یابد، و این معناى طلسم است .

4- علم ریمیا است و آن علمى است که از استخدام قواى مادى بحث مى کند تا بآثار عجیب آنها دست یابد، بطوریکه در حس ‍ بیننده آثارى خارق العاده در آید و این را شعبده هم میگویند.

علوم خفیّه پنج گانه و ملحقات آنها

و این چهار فن با فن پنجمى که نظیر آنها است ، و از کیفیت تبدیل صورت یک عنصر، بصورت عنصرى دیگر بحث مى کند یعنى علم کیمیا همه را علوم خفیه پنجگانه مى نامند که مرحوم شیخ بهائى درباره آنها فرموده : بهترین کتابیکه در این فنون نوشته شده ، کتابى است که من آنرا در هرات دیدم ، و نامش(کله سر: همه اش سر) بود، که حروف آن از حروف اول این چند اسم ترکیب شده ، یعنى کاف کیمیا و لام لیمیا، و هاء هیمیا، و سین سیمیا و راء ریمیا، این بود گفتار مرحوم بهائى . و نیز از جمله کتابهاى معتبر در این فنون خفیه کتاب(خلاصه کتب بلیناس و رساله هاى خسروشاهى ، و ذخیره اسکندریه و سر مکتوم تاءلیف رازى و تسخیرات سکاکى) و اعمال الکواکب السبعه حکیم طمطم هندى است .

باز از جمله علومى که ملحق بعلوم پنج گانه بالا است ، علم اعداد و اوفاق است که از ارتباطهائى که میانه اعداد و حروف و میانه مقاصد آدمى است ، بحث مى کند عدد و یا حروفى که مناسب با مطلوبش میباشد در جدولهائى بشکل مثلث و یا مربع ، و یا غیر آن ترتیب خاصى قرار میدهد و در آخر آن نتیجه اى که میخواهد بدست مى آورد.

و نیز یکى دیگر علم خافیه است ، که حروف آنچه را میخواهد، و یا آنچه از اسماء که مناسب با خواسته اش میباشد مى شکند، و از شکسته آن حروف اسماء آن فرشتگان و آن شیطانهائیکه موکل بر مطلوب اویند، در مى آورد، و نیز دعائیکه از آن حروف درست میشود، و خواندن آن دعا براى رسیدن بمطلوبش مؤ ثر است ، استخراج مى کند، که یکى از کتابهاى معروف این علم که در نزد اهلش ‍ کتابى است معتبر