background
أَوَلَمْ يَهْدِ لِلَّذِينَ يَرِثُونَ الْأَرْضَ مِنْ بَعْدِ أَهْلِهَا أَنْ لَوْ نَشَاءُ أَصَبْنَاهُمْ بِذُنُوبِهِمْ ۚ وَنَطْبَعُ عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لَا يَسْمَعُونَ
مگر براى كسانى كه زمين را پس از ساكنان [پيشين‌] آن به ارث مى‌برند، باز ننموده است كه اگر مى‌خواستيم آنان را به [كيفر] گناهانشان مى‌رسانديم و بر دلهايشان مُهر مى‌نهاديم تا ديگر نشنوند.
آیه 100 سوره الْأَعْرَاف

بیان آیات

این آیات مربوط و متصل به آیات قبل اند، براى اینکه مطالبى را که در آن آیات درباره امت هاى گذشته بود خلاصه کرده و درباره همه آنها مى فرماید: این امت ها از این جهت منقرض شدند که بیشتر افرادشان فاسق و از زى عبودیت بیرون بودند، و به عهد الهى و آن میثاقى که در روز اول خلقت از آنان گرفته شده بود وفا نکردند، در نتیجه سنت هاى الهى که ذیلا توضیح آن را خواهیم داد یکى پس ‍ از دیگرى درباره آنان جریان یافت و منتهى به انقراض شان گردید.

سنن الهى در مورد امت هایى که به سویشان پیامبر مى فرستاد

آرى ، خداى سبحان هر پیغمبرى را که به سوى امتى از آن امت ها مى فرستاد به دنبال او آن امت را با ابتلاى به ناملایمات و محنت ها آزمایش مى کرد، تا به سویش راه یافته و به درگاهش تضرع کنند، و وقتى معلوم مى شد که این مردم به این وسیله که خود یکى از سنت هاى نامبرده بالاست متنبه نمى شوند سنت دیگرى را به جاى آن سنت بنام(سنت مکر) جارى مى ساخت ، و آن این بود که دلهاى آنان را بوسیله قساوت و اعراض از حق و علاقمند شدن به شهوات مادى و شیفتگى در برابر زیبائیهاى دنیوى مهر مى نهاد.

بعد از اجراى این سنت ، سنت سوم خود یعنى(استدراج) را جارى مى نمود، و آن این بود که انواع گرفتاریها و ناراحتى هاى آنان را بر طرف ساخته زندگیشان را از هر جهت مرفه مى نمود،

و بدین وسیله روز به روز بلکه ساعت به ساعت به عذاب خود نزدیکترشان مى کرد، تا وقتى که همه شان را به طور ناگهانى و بدون اینکه احتمالش را هم بدهند به دیار نیستى مى فرستاد، در حالى که در مهد امن و سلامت آرمیده و به علمى که داشتند و وسایل دفاعیى که در اختیارشان بود مغرور گشته و از اینکه پیشامدى کار آنها را به هلاکت و زوال بکشاند غافل و خاطر جمع بودند.

خداى تعالى در این آیات علاوه بر خلاصه گیرى از آیات قبل یک حقیقت خالى از هر شائبه اى را هم خاطر نشان ساخته و در جمله(و لو ان اهل القرى آمنوا و اتقوا لفتحنا علیهم برکات من السماء) بدان اشاره نموده است ، و آن حقیقت عبارت است از چیزى که معیار و مدار اساس نزول نعمت و نقمت بر آدمیان است .

توضیح اینکه : بطور کلى همه اجزاى عالم مانند اعضاى یک بدن به یکدیگر متصل و مربوط است ، بطورى که صحت و سقم و استقامت و انحراف یک عضو در صدور افعال از سایر اعضاء تاءثیر داشته و این تفاعل در خواص و آثار در همه اجزاء و اطراف آن جریان دارد.

و این اجزاء - بطورى که قرآن شریف بیان کرده - همه به سوى خداى سبحان و آن هدفى که خداوند براى آنها مقدر نموده در حرکتند، انحراف و اختلال حرکت یک جزء از اجزاى آن مخصوصا اگر از اجزاى برجسته باشد در سایر اجزاء بطور نمایان اثر سوء باقى مى گذارد و در نتیجه آثارى هم که سایر اجزاى عالم در این جزء دارند فاسد شده ، فسادى که از جزء مزبور در سایر اجزاء راه یافته بود به خودش بر مى گردد، اگر جزء مزبور به خودى خود و یا به کمک دیگران استقامت قبلى خود را بدست آورد حالت رفاه قبل از انحرافش هم بر مى گردد، ولى اگر به انحراف و اعوجاج خود ادامه دهد فساد حال و محنت و ابتلاءش نیز ادامه خواهد یافت تا آنجا که انحراف و طغیانش از حد بگذرد، و کار سایر اجزاء و اسباب مجاورش را به تباهى بکشاند، اینجاست که همه اسباب جهان علیه او قیام نموده ، و با قوایى که خداوند به منظور دفاع از حریم ذات و حفظ وجودشان در آنها به ودیعه سپرده جزء مزبور را تا خبردار شود از بین برده و نابود مى سازند.

این خود یکى از سنت هایى است که خداى تعالى در جمیع اجزاى عالم که یکى از آنها انسان است جارى ساخته ، نه این سنت تخلف بردار است و نه انسان از آن مستثنا است .

دود کجروى هر امتى به چشم خودش مى رود

و چون چنین است اگر امتى از امت ها از راه فطرت منحرف گردد، و در نتیجه از راه سعادت انسانى که خداوند برایش مقرر کرده باز بماند اسباب طبیعیى هم که محیط به آن است و مربوط به او است اختلال یافته ، و آثار سوء این اختلال به خود آن امت بر مى گردد،و خلاصه دود کجروى هایش به چشم خودش مى رود،

براى اینکه این خودش بود که با انحراف و کجروى اش آثار سوئى در اسباب طبیعى باقى گذارد، و معلوم است که در بازگشت آن آثار چه اختلالها و چه محنت هایى متوجه اجتماعش مى شود، فساد اخلاق و قساوت قلب ، و از بین رفتن عواطف رقیقه روابط عمومى را از بین برده و هجوم بلیات و تراکم مصیبات تهدید به انقراضش مى کند، آسمان از باراندن باران هاى فصلى و زمین از رویاندن زراعت و درختان دریغ نموده ، و در عوض باران هاى غیر فصلى ، سیل ، طوفان و صاعقه به راه انداخته ، و زمین با زلزله و خسف آنان را در خود فرو مى برد. اینها همه آیاتى است الهى که چنین امتى را به توبه و بازگشت به سوى راه مستقیم فطرت وا مى دارد، و در حقیقت امتحانى است به عسر بعد از امتحان به یسر.

شاهد گویاى گفتار ما آیه شریفه(ظهر الفساد فى البر و البحر بما کسبت ایدى الناس لنذیقهم بعض الذى عملوا لعلهم یرجعون) است که مى فرماید: مظالم و گناهانى که مردم مرتکب مى شوند باعث فساد در بر و بحر عالم است ، فسادى که یا مانند وقوع جنگ و بسته شدن راه ها و سلب امنیت دامنگیر خصوص انسان مى شود و یا مانند اختلال اوضاع جوى و زمینى که زندگى و معاش انسان و غیر انسان را مختل مى سازد.

آیه شریفه(و ما اصابکم من مصیبه فبما کسبت ایدیکم و یعفوا عن کثیر) نیز به وجهى که - ان شاء الله - به زودى درباره معناى آن خواهد آمد گفتار ما را مانند آیه قبلى تاءیید مى کند، و همچنین آیه شریفه(ان الله لا یغیر ما بقوم حتى یغیروا ما بانفسهم) و آیات دیگرى که قریب به این معنا است .

و کوتاه سخن اینکه ، اگر امت مورد فرض به سوى خدا بازگشت نمود - و چه اندک است چنین امتى - که هیچ ، وگرنه اگر به کجروى و انحرافش ادامه داد خداوند دلهایشان را مهر نهاده ، و در نتیجه به اعمال زشت خود عادت مى کنند، و کارشان به جایى مى رسد که جز آنچه مى کنند معناى دیگرى براى زندگى نمى فهمند،

و چنین مى پندارند که زندگى یعنى همین حیات نکبت بار و سراسر اضطرابى که تمامى اجزاى عالم و نوامیس طبیعت مخالف و مزاحم آن است ، حیاتى که مصائب و بلایا از یک طرف و قهر طبیعت از طرفى دیگر تهدید به زوالش مى کند.

تمدن بشرى توانائى تسلط بر نظام کون و نوامیس طبیعت را ندارد.

این سنت پروردگار و اثرى است که خداوند بر گناهان و انحرافات بشر مترتب مى کند، و لو اینکه بشر امروز آن را باور نداشته و بگوید: این افکار زائیده عقب افتادن در علم و دانش و نداشتن وسیله دفاع است ، وگرنه اگر انسان در صنعت پیشروى نموده و خود را مجهز به وسائل دفاعى سازد مى تواند از همه این حوادث که نامش را قهر طبیعت مى گذاریم پیشگیرى کند، همچنانکه ملل متمدن توانستند از بسیارى از این حوادث از قبیل قحطى ، وبا، طاعون و سایر امراض واگیردار و همچنین سیل ها، طوفان ها، صاعقه ها و امثال آنها جلوگیرى بعمل آورند.

لیکن باید گفت خدا این فکر و صاحبان چنین افکارى را نابود کند که در اثر کفر و غرور فکرى خیال کرده اند پیشرفت و جلو افتادن ملتى از ملتى دیگر که نامش را تمدن گذاشته اند - مى تواند بر نظام کون و نوامیس طبیعت مسلط شده و احکام آن را ابطال نموده و آن را مطیع خود سازد. و خلاصه ، دستگاه آفرینش که این مخمورین دستخوش هوا و غرور، جزئى به حساب نیامدنى از آنند - به کاکل آنان چرخیده و محکوم امر و نهى ایشان است ، و حال آنکه اگر حق و حقیقت - که گردش گردون بر مدار آن است - تابع هوا و هوس آنان شود آسمان و زمین از هم مى پاشد:(و لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض) و معلوم است که اگر آسمان و زمین رو به فساد گذارد اولین جزئى که از آن فاسد مى شود همین انسان ضعیف است .

اینها خیال کرده اند معارف دینى این قبیل حوادث را معلول اسباب مادى و طبیعى نمى داند و زمام همه را بدون واسطه به دست پروردگارش دانسته و خلاصه امثال وبا، قحطى ، فرستادن باران و صاعقه را کار خدا و سایر حوادثى که به علل و اسبابش پى برده ایم کار آن علل و اسباب مى داند، لابد چنین خیال کرده اند که وقتى براى وقوع حادثه اى از حوادث علتى طبیعى کشف مى کنند حدوث آن حادثه را بى نیاز از خدا و تدبیر ربوبى او را در آن حادثه هیچ کاره مى دانند. غافل از اینکه معارف دینى به یک فرد دین دار اجازه چنین اعتقادى را نداده ، و خدا را سببى در عرض سایر اسباب و علتى در صف سایر علل مادى و قواى فعاله طبیعى نمى داند.

آرى ، خداى تعالى آن کسى است که به هر چیزى محیط است ، و هر سببى را او به سوى مسببش مى کشاند، و او است که هر چیزى را که خلق کرده هدایتش هم نموده است ، و جز خود او کسى محیط به مخلوقات و مسبب مخلوقات او نیست ، پس او مى تواند هر چیزى را وسیله انجام خواسته هاى خود قرار داده و در این باره سبب هایى به کار ببرد که دانش و فهم ما از درک سببیت آن عاجز باشد، همچنانکه در آیات زیر از قرآن کریمش به این معنا اشاره کرده مى فرماید:(ان الله بالغ امره قد جعل الله بکل شى ء قدرا) و نیز مى فرماید:(و الله غالب على امره و لکن اکثر الناس لا یعلمون) و نیز مى فرماید:(و ما انتم بمعجزین فى الارض و ما لکم من دون الله من ولى و لا نصیر) و همچنین در آیاتى دیگر.

مگر انسان مى تواند در ملک خدا، با خدا در افتد، و با فکر خود که آنهم ملک خدا است راهى براى ابطال حکم و اراده او به دست بیاورد، انسان در طول خداوند قرار دارد، نه در عرض و در مقابل او، او انسان را و از انسان اراده و فکر را آفریده ، و هر وسیله دیگرى را هم او در اختیار انسان قرار داده ، و براى هر کدام محل معینى مقرر فرموده ، و سپس بین همه آنها از اول تا به آخرش ارتباط برقرار کرده ، و همه را بهم پیوسته تا به این یکى - دانش بشرى -رسیده ، که بشر ناآشناى به مقام پروردگار مى خواهد بوسیله آن به جنگ پروردگار خود رفته و با او در حکمتش و قضاء و قدرش بستیزد، و حال آنکه او و دانش او خود یکى از ایادى و عمال تحقق یافتن اراده و نفوذ حکم خدا و جریان یافتن قضا و قدر او است .

خداى متعال چه خوب بنده خود را شناخته که در یکى از آیات مورد بحث یعنى آیه(ثم بدلنا مکان السیئه الحسنه ...) به رسوائى آدمیان و این فکر غلطشان اشاره فرموده ، و به زودى بیان آن خواهد آمد.

چکیده سخن در سنت لایتغیر الهى

این بود آن حقیقت برهانى که گفتیم آیات مورد بحث به آن اشاره مى کند، و حاصلش این شد که : انسان مانند سایر انواع موجودات ، وجودش مربوط و بسته به سایر اجزاى عالم است ، و اعمالى که از او سر مى زند و حرکاتى که در مسیر زندگیش و در سیر بسوى سر منزل سعادت از خود نشان مى دهد با سایر اجزاى عالم که محیط به او است ارتباط کامل دارد،

بطورى که اگر حرکاتش صالح و سازگار با آن اجزاء و موجودات باشد آن موجودات نیز سازگار با او خواهند بود، و برکات آسمان به سویش سرازیر خواهد شد، و اگر سازگار نباشد عالم نیز با او سازگارى نداشته و در نابود ساختن او سعى خواهد نمود، مگر اینکه دست از گناه و فساد بردارد وگرنه به تدریج به تباهى خو گرفته و ناگهان همه اجزاى عالم در تباه ساختنش دست بهم داده و اثرى از وجودش باقى نمى گذارند، و زمین را از لوث وجودش پاک مى کنند. آرى ، چگونه یک انسان مى تواند با رفتار خود در مقابل همه عالم که او خود یکى از اجزاى آن است و به هیچ وجه از آن مستقل نیست معارضه نموده و شاخ و شانه بکشد و یا بخواهد با فکر خود بر سر دستگاه آفرینش شیره بمالد و حال آنکه فکر او مولود شرایط و قوانین کلى ایست که از جریان آفرینش گرفته شده است - دقت بفرمایید -.

این مطلب همانطورى که گفته شد حقیقتى است که هم برهان و دلیل مطابق آن است ، و هم قرآن آن را تصدیق و برآن تصریح نموده و مى فرماید:(خداوند هر چیزى را که آفریده اندازه گیرى دقیقى در خلقت آن به کار برده و آن را به سوى سعادتش راهنمایى کرده) و نیز مى فرماید:(خداوند عالم را - که یکى از اجزاى آن انسان است - بیهوده نیافریده ، بلکه هر چه را که خلق کرده به این منظور خلق کرده که به درگاه او راه یافته و به سوى او بازگشت کند، و براى هر مخلوقى سر منزل سعادتى معین کرده تا بر حسب فطرتش به آن سوى رانده شود، و براى هر یک راه و روشى مقرر نموده که اگر آن راه را سلوک کند به سعادت مقدرش مى رسد، و اگر از آن راه منحرف شود و آنقدر بیراهه رود که دیگر امید برگشتن نداشته باشد نتیجه و هدف از خلقتش باطل گشته و عذاب خداوند بر او حتمى مى گردد.

و ما ارسلنا فى قریه من نبى ...

بعضى ها کلمه(باساء) را به بد حالى از نظر مال ، از قبیل فقر و ضررهاى مالى و کلمه(ضراء) را به بد حالى جانى از قبیل مرض ‍ و مانند آن معنا کرده اند و بعضى دیگر به عکس گفته اند.

بعضى دیگر معانى دیگرى را درباره این دو کلمه گفته اند، و بعضى گفته اند: استعمال لفظ(باساء) بیشتر در بلیاتى است که مایه عبرت دیگران باشد، همچنانکه فرموده :(و الله اشد باسا و اشد تنکیلا).

بعید نیست بگوییم کلمه(الضراء و السراء) در آیه بعدى(که مراد از آنها چیزهایى است که مایه بد حالى و خوشحالى انسان است) قرینه باشد بر اینکه مراد از(ضراء) در آیه مورد بحث مطلق امورى باشد که مایه بد حالى انسان است . و بنابراین ذکر(ضراء) بعد از(باساء) از قبیل ذکر عام بعد از خاص خواهد بود.

سنت ابتلاء به سختى ها(باءساء و ضرّاء) و سنت عطاء نعمت ، دو سنت الهى براىآزمایش امت ها است .

بهرحال خداى سبحان در این جمله این معنا را خاطر نشان مى سازد که سنت الهى بر این جارى بوده که هر پیغمبرى از پیغمبران را به هر ناحیه اى از نواحى مى فرستاده از آنجایى که منظورش از فرستادن انبیاء هدایت بندگان بوده به همین منظور اهل آن ناحیه را به نحوى از انحاء گرفتار شداید مالى و جانى مى کرد تا شاید بدین وسیله به تضرع و توسل به پروردگارشان وادار شوند، و در نتیجه دعوت آن پیغمبر بهتر و زودتر به نتیجه برسد. آرى ، ابتلائات و شدائد کمک خوبى است براى دعوت انبیاء(علیهم السلام) زیرا انسان مادامى که متنعم به نعمت ها است سرگرمى به آن از توجه به خداى تعالى که ولى همه آن نعمت ها است بازش مى دارد، وقتى نعمتى از کفش رود احساس حاجت نموده ، همین احتیاج ، غرور او را به ذلت و مسکنت مبدل مى نماید و به جزع و فزع وادارش ‍ مى کند، و بناچار به درگاه کسى که دفع ذلت و برآمدن حاجتش به دست او است التجاء مى برد، و آن کس خداى سبحان است ، و لو اینکه او خودش نداند، و لیکن وقتى پیغمبر و یا وصى پیغمبرى به او گفت که فریادرس تو همان آفریدگار تو است زودتر از دوران غرورش به سوى حق هدایت مى شود، همچنانکه فرموده :(و اذا انعمنا على الانسان اعرض و نا بجانبه و اذا مسه الشر فذو دعاء عریض).

ثم بدلنا مکان السیئه الحسنه حتى عفوا...

تبدیل چیزى به چیز دیگر، نهادن دومى است در موضع اولى . و معناى کلمه(سیئه) و(حسنه) معلوم است ، و مراد از آنها گرفتارى و آسایش و ناامنى و امنیت و خلاصه نقمت و نعمت است ، به شهادت اینکه در آخر همین آیه مى فرماید:(قد مس ابائنا الضراء و السراء).

کلمه(عفوا) از ماده(عفو) است که به معناى کثرت تفسیر شده ، یعنى تا آنکه زیاد کردند مال و اولاد را بعد از آنکه خداوند با فرستادن بلا کم کرده بود مال و اولادشان را ممکن هم هست که به معناى محو اثر بوده باشد و لو اینکه مفسرین این احتمال را نداده اند - همچنانکه شاعر مى گوید:

ربع عفاه الدهر طولا فانمحى قد کاد من طول البلا ان یمسحا

بنابراین احتمال ، معناى جمله چنین مى شود که : ایشان به وسیله حسنه و نعمت هایى که به آنها داده شده بود آثار سوء سیئات و نقمت هاى قبلى را محو کردند و لیکن بجاى اینکه به راه حق هدایت شده و ضراء و سراء را از ناحیه خداى تعالى بدانند گفتند:(قد مس ابائنا الضراء و السراء) یعنى انسان از آنجایى که در عالم طبیعت قرار گرفته و این عالم همواره در تحول و دگرگونى است لذا خواه ناخواه محکوم به تحول و ناکامى و کامروائى است ، پس نه کامروائیش امتحان خدا است و نه ناکامیش عذاب و نقمت او است .

و بنابراینکه معناى دوم درست باشد ممکن است جمله(و قالوا...) را عطف تفسیر جمله(حتى عفوا) گرفته و بگوییم : منظور از(حتى عفوا) این است که ایشان با گفتن اینکه(سراء و ضراء از عادت دهر ناپایدار است که هر روز نعمتى را از شخصى گرفته و به شخص دیگرى مى دهد همچنانکه رفتارش با پدران ما هم همینطور بود) امتحان الهى را انکار و رسم آن را محو کردند، و این همان معنایى است که آیه شریفه(و لئن اذقناه رحمه منا من بعد ضراء مسته لیقولن هذا لى و ما اظن الساعه قائمه) متعرض آن است .(حتى) در جمله(حتى عفوا و قالوا...)، براى غایت و معنى آن این است که : ما به آنها به جاى آن گرفتارى ها که داشتند نعمت ها دادیم ، و آنها چنان غرق نعمت شدند که شدت و محنت قبل را فراموش نموده و گفتند: نعمت الان و گرفتارى هاى قبل ما از عادت روزگار است . آرى ، نتیجه ضراء و سرائى که ما بدانها دادیم این شد، و حال آنکه ما این کار را براى این کردیم که متذکر شده و به سوى شکرگزارى بیشترى هدایت شوند، و لیکن به جاى گرفتن آن نتیجه ، این نتیجه سوء را گرفتند، خداوند هم به کیفر این کفران ، مهر بر دلهاشان نهاده تا دیگر کلمه حقى نشنوند.

و اگر کلمه(ضراء) مقدم بر(سراء) ذکر شده شاید براى این است که در جمله قبلى سیئه مقدم بر حسنه ذکر شده بود.

(فاخذناهم بغته و هم لا یشعرون) - این جمله اشاره است به اینکه انسان به جریان امر الهى جاهل است ، زیرا مى فرماید: گرفتار شدنشان به عذاب ، ناگهانى بود و خود آنان اطلاعى از آن نداشتند،

با اینکه خود را داناى به مجارى امور، و خصوصیات اسباب مى دانستند، و همین عذاب ناگهانى دلیل بر این است که از مجارى امور آگهى نداشتند، وگرنه جا داشت وقتى مى دیدند که زمینه براى نزول عذاب فراهم مى شود با وسائل دفاعیى که به خیال خود در اختیار داشتند از پیش آمدن آن جلوگیرى کنند،(فلما جاءتهم رسلهم بالبینات فرحوا بما عندهم من العلم).

و لو ان اهل القرى آمنوا و اتقوا لفتحنا علیهم برکات ...

(برکات) به معناى هر چیز کثیرى از قبیل امنیت ، آسایش ، سلامتى ، مال و اولاد است که غالبا انسان به فقد آنها مورد آزمایش قرار مى گیرد.

در جمله(لفتحنا علیهم برکات من السماء و الارض) استعاره به کنایه به کار رفته ، براى اینکه برکات را به مجرائى تشبیه کرده که نعمت هاى الهى از آن مجرا بر آدمیان جریان مى یابد، باران و برف هر کدام در موقع مناسب و به مقدار نافع مى بارد، هوا در موقعش ‍ گرم و در موقعش سرد شده ، و در نتیجه غلات و میوه ها فراوان مى شود، البته این در موقعى است که مردم به خداى خود ایمان آورده و تقوا پیشه کنند وگرنه این مجرا بسته شده و جریانش قطع مى گردد.

جمله(و لو ان اهل القرى آمنوا و اتقوا...) دلالت دارد بر اینکه افتتاح ابواب برکت ها مسبب از ایمان و تقواى جمعیت ها است ، نه ایمان یک نفر و دو نفر از آنها، چون کفر و فسق جمعیت ، با ایمان و تقواى چند نفر، باز کار خود را مى کند.

جمله(و لکن کذبوا فاخذناهم بما کانوا یکسبون) دلالت دارد بر اینکه عذابى که بر جمعیت ها نازل مى شده به عنوان مجازات بوده ، در بیان قبلى هم این معنا را روشن و برهانى نموده و اثبات کردیم که اینگونه عذاب ها در حقیقت اعمال خود مردم است که به آنان بر مى گردد.

افامن اهل القرى ان یاتیهم باسنا بیاتا و هم نائمون

کلمه(بیات) و همچنین(تبییت) به معناى شبیخون و شبانه بر سر دشمن تاختن است ، که یک نوع مکر به شمار مى رود، براى اینکه شب ، هنگام خفتن و آسایش انسان است ، و طبع آدمى متمایل به استراحت و صرفنظر کردن از هر کار دیگرى است .

این جمله متفرع بر ما قبل خود ذکر شده ، و بنابراین ، معنایش این مى شود که : وقتى حال جمعیت ها اینچنین بوده که با رسیدن نعمت هاى مادى و محسوس ، مغرور و از عالم ماوراى حس غافل مى شدند، عذاب خدا بدون اطلاع قبلى آنان و بطور ناگهان ، همه را نابود مى کرده ، آیا با این حال جمعیت ها مى توانند از عذابى که شبانه و در حال خواب آنها را از بین ببرد ایمن بوده باشند؟.

او امن اهل القرى ان یاتیهم باسنا ضحى و هم یلعبون

کلمه(ضحى) به معناى اوائل روز و موقع پهن شدن نور خورشید است . و منظور از(لعب) تنها بازى نیست ، بلکه همین کارهایى هم که انسان به منظور رف ع حوائج زندگى دنیا و برخوردار شدن از مزایاى شهوات انجام مى دهد در صورتى که بخاطر تحصیل سعادت حقیقى و خلاصه در راه طلب حق نبوده باشد لعب است . پس اینکه فرمود: و(هم یلعبون) کنایه است از اشتغال به دنیا، و چه بسا گفته شده که لعب استعاره از هر عملى است که سودى در آن نباشد، اگر این معنا را قبول کنیم ممکن است بگوییم : جمله و(هم نائمون) در آیه قبلى هم استعاره از غفلت است - معناى بقیه الفاظ آیه روشن است لذا به آیه دیگر مى پردازیم .

مکر خدا به عنوان مجازات صحیح و مکر ابتدائى از خداوند ممتنع است .

افامنوا مکر الله فلا یامن مکر الله الا القوم الخاسرون

کلمه(مکر) به معناى این است که شخصى دیگرى را غافل گیر کرده و به او آسیبى برساند، این عمل از خداى تعالى وقتى صحیح است که به عنوان مجازات صورت بگیرد، انسان معصیتى کند که مستحق عذاب شود، و خداوند او را از آنجایى که خودش نفهمد معذب نماید و یا سرنوشتى براى او تنظیم کند که او خودش با پاى خود و غافل از سرنوشت خود بسوى عذاب برود، و اما مکر ابتدایى و بدون اینکه بنده معصیتى کرده باشد، البته صدورش از خداوند ممتنع است ، و ما این معنا را مکرر خاطرنشان کرده ایم .

نکته بسیار لطیفى در این سه آیه یعنى آیه(افامن اهل القرى) و آیه(او امن اهل القرى) و آیه(افامنوا مکر الله) بکار رفته و آن این است که در دو آیه اول فاعل(امن) را اسم ظاهر(اهل القرى) آورده ، با اینکه ممکن بود در آیه دومى ضمیر بیاورد و بفرماید:(اوامنوا) لیکن این کار را نکرد تا ضمیر در آیه سومى که فاعل فعل است به هر دو آیه برگشته و در نتیجه جمعیت هلاک شده در خواب غیر از جمعیتى به حساب آید که در حالت غفلت و لعب دستخوش عذاب شدند.

و اما اینکه فرمود:(فلا یامن مکر الله الا القوم الخاسرون) جهتش را در آیه اول بیان کرد، و آن این بود که فرمود: ایمن بودن از مکر خدا در حقیقت خود مکرى است از خداى تعالى که دنبالش عذاب است ، پس صحیح است گفته شود: مردم ایمن از مکر خدا زیانکارانند، زیرا همان ایمنى شان هم مکر خدا است .

اولم یهد للذین یرثون الارض من بعد اهلها...

ظاهرا فاعل فعل(یهد) ضمیرى است که به داستان اجمالى اهل قرى بر مى گردد و(للذین یرثون) مفعول فعل مزبور است ، و آن فعل که متضمن معناى تبیین است براى گرفتن این مفعول با لام متعدى شده ، و معناى آیه چنین است که :(آیا آنچه که ما از قصص ‍ اهل قرى براى کسانى که جانشین آنان شدند و زمین را بعد از آنان تصرف کردند، به منظور هدایت شان تلاوت کردیم روشن نکرد که ...). جمله(ان لو نشاء اصبناهم ...)، نیز مفعول فعل(یهد) است ، و منظور از(کسانى که زمین را ارث برده اند)(نسل حاضر در زمان نزول آیه است) کسانى هستند که زمین را از نیاکان خود ارث برده اند. و خلاصه ، معناى آیه این است که : آیا نسل آن اقوامى که ما آنان را به کیفر گناهانشان نخست امتحان نموده و سپس مهر بر دلهایشان نهاده و قدرت شنیدن مواعظ انبیاء را از آنان سلب کردیم و در آخر هم هلاک شان ساختیم این معنا را به دست نیاوردند که اگر بخواهیم مى توانیم خود آنان را نیز مانند نیاکانشان عذاب کنیم ، بدون اینکه چیزى و یا کسى بتواند جلو عذاب ما را بگیرد، و یا بتوانند به وسیله چیزى خود را از آن حفظ کنند؟

چند وجه از وجوهى که در معناى آیه :(اولم یهد للذین یرثون الارض ...) گفته شدهاست .

بسیارى گفته اند: کلمه(یهد) در اینجا در لازمه معنایش استعمال شده ، و معناى آن این است که : آیا هدایت ، معرفت ایشان را به این پایه نرسانیده که بدانند اگر ما بخواهیم به کیفر گناهانشان هلاک شان مى کنیم ، همچنانکه در آیه شریفه(اولم یهد لهم کم اهلکنا من قبلهم من القرون یمشون فى مساکنهم) نیز به همین معنا آمده است .

جمله(و نطبع على ق لوبهم فهم لا یسمعون) عطف است بر جمله(اصبناهم) چون کلمه(اصبنا) گر چه ماضى است و لیکن در معناى مستقبل است ، و معناى این معطوف و معطوف علیه این است که آیا این معنا که اگر ما بخواهیم آنان را به کیفر گناهانشان مؤ اخذه مى کنیم و بر دلهاشان مهر مى زنیم ، آنان را هدایت نکرده ؟.

بعضى ها هم گفته اند: جمله(و نطبع ...)، جمله اى است معترضه و از باب(الکلام یجر الکلام) در اینجا آمده است . البته در معناى آیه وجوه دیگرى هم هست که چون فایده اى در آنها نیست از نقلش صرفنظر کرده ، م ى گذریم .

تفسیر و شرح آیه شریفه :(تلک القرى نقص علیک ...)

تلک القرى نقص علیک من انباءها...

آیه(و ما ارسلنا فى قریه من نبى) و یکى دو آیه بعد از آن ، داستان سابق الذکر را خلاصه مى کند، و این دومین بار است که داستان مزبور خلاصه گیرى مى شود.

فرق بین تلخیص اول و این تلخیص این است که تلخیص اول داستان را از نظر کارهایى که خداوند در حق ایشان انجام داده بود، در اخذ به(باساء) و(ضراء) و تبدیل(سیئه) به(حسنه) و اخذ ناگهانى و بدون اطلاع ایشان خلاصه گیرى مى کرد، و تلخیص دوم داستان را از نظر حالى که خود ایشان در برابر دعوت الهى داشتند خلاصه گیرى نموده و مى فرماید: پیغمبرانشان با معجزات و دلائل روشن آمدند، و لیکن ایشان ایمان نیاوردند، و چون قبلا پیغمبران خود را تکذیب کرده بودند دیگر نمى توانستند ایمان بیاورند، و این همان مهر نهادن بر دلها است .

(فما کانوا لیومنوا بما کذبوا من قبل) - از ظاهر آیه چنین بر مى آید که کلمه(بما) متعلق به جمله(لیومنوا) است ، و بنابراینکه چنین باشد، حرف(ما) موصوله خواهد بود. جمله(فما کانوا لیومنوا بما کذبوا به من قبل و هرگز ایمان نمى آوردند به چیزى که قبلا تکذیبش کرده بودند) هم که همین مضمون را افاده مى کند موید موصوله بودن لفظ(ما) است . براى اینکه این معنا در آیه مذکور روشن تر به چشم م مى خورد، چون که دارد:(بما کذبوا به) و ضمیر(ها) در(به) دلیل روشنى است بر اینکه لفظ(ما) موصوله است ، بنابراین برگشت معناى آیه به این مى شود که : ایشان تکذیب کردند آنچه را که بار اول به آن دعوت شدند، و در بار دوم هم که از راه نبوت دعوت شدند ایمان نیاوردند.

و نیز ظاهر جمله(فما کانوا لیومنوا) مؤ ید آن است ، براى اینکه این سنخ ترکیب و جمله بندى دلالت دارد بر اینکه ایشان قبلا هم آمادگى نداشتند، مثلا وقتى مى گوییم :(ما کنت لاتى فلانا) یا مى گوییم :(ما کنت لا کرم فلانا و قد فعل کذا) معنایش این است که من هرگز حاضر نیستم به دیدن فلانى بیایم ، و نمى توانم خود را آماده و حاضر کنم که از او احترام به عمل آورم با آن کارهایى که کرد. در قرآن کریم هم که مى فرماید:(ما کان الله لیذر المؤ منین على ما انتم علیه حتى یمیز الخبیث من الطیب) معنایش این است که خداوند حاضر نبوده و نیست که مؤ منان را بر این حال که شمائید بگذارد، تا آنکه پلید را از پاک جدا کند.

و نیز آنجا که مى فرماید:(لم یکن الله لیغفر لهم و لا لیهدیهم سبیلا) معنایش این است که خداوند بنایش بر این نبوده که ایشان را بیامرزد، و نه اینکه به راهى هدایت شان کند. آیه بعد از آیه مورد بحث هم که مى فرماید:(و ما وجدنا لاکثرهم من عهد و ان وجدنا اکثرهم لفاسقین) این معنا را تاءیید مى کند، براى اینکه ظاهر سیاقش مى رساند که نسبت به جمله(فما کانوا لیومنوا بما کذبوا من قبل) عطف تفسیر است ، و آن را به این بیان شرح و تفسیر مى کند که ایشان قبلا با خدا عهدى بسته بودند و نسبت به آن عهد وفا نکرده و بلکه در همان موقع عهد بستن زیر بار نرفته و عهد خدا را تکذیب کردند. وقتى هم که انبیاء برایشان معجزاتى آوردند ایشان را تکذیب کرده ، و به آنان ایمان نیاوردند، و این ایمان نیاوردنشان بخاطر همان تکذیبى است که قبلا کرده بودند.

آیه مورد بحث دنباله اى دارد که مى رساند این ایمان نیاوردن ایشان که خود مسبب از تکذیب سابق شان بود یکى از مصادیق مهر بر دل داشتن است ، و آن دنباله عبارت است از جمله(کذلک یطبع الله على قلوب الکافرین). و مقصود از این جمله که مى فرماید:(خداوند اینچنین بر دلهاى کفار مهر مى زند) این است که خداوند صفت تکذیب انبیاء و لجاجت در مقابل آنها را در دلهایشان راسخ و جایگزین کرده ، بطورى که دیگر جایى براى قبول و پذیرفتن دعوت انبیاء(علیهم السلام) در آن نمانده ، چون همه ظرفیت آن مشغول به ضد دعوت آنان است .

بنابراین ، آیه مورد بحث و آیه بعدیش همان معنایى را مى رسانند که دو آیه اول آیات مورد بحث در صدد بیان آن است ، زیرا این دو آیه نیز مانند آن دو آیه سنت پروردگار را چنین توصیف مى کنند که خداوند نخست آیات و معجزاتى که دلالت کند بر حقانیت اصول دعوت انبیا - از توحید و غیر آن - فرستاده ، و به منظور راه یافتن بندگان به در خانه اش و آشنا شدنشان به آن درگاه دچار باساء و ضراءشان نموده ، پس آنگاه سنت تبدیل سیئه به حسنه را اجراء و در آخر مهر بر دلهایشان مى زند.

بنابراین معنى آیه مورد بحث این مى شود که : انبیاى آنها به سویشان آمدند و لیکن از آنجایى که به آیات داعیه بر تضرع و بر شکر نعمت ایمان نیاورده بودند و در آن تردید نموده و آن را بر عادت دهر حمل کرده بودند از این رو آیات نازله به انبیاى خود را نیز تکذیب نموده و چون ایشان را به دین حق دعوت کردند زیر بار نرفتند، زیرا خداى تعالى دل هاى ایشان را به خاطر تکذیبى که قبلا کرده بودند مهر کرده بود.

خلاصه اینکه ایمان نیاوردن کفار به دعوت انبیاء در اثر مهرى است که خدا بر دلهایشان زد، و مهر خدا هم اثر تکذیبى است که نسبت به دلالت باساء و ضراء و سپس دلالت تبدیل سیئه به حسنه بر وجود صانع روا داشته و گفتند باساء و ضراء کار دهر است .

آیه شریفه(و لقد اهلکنا القرون من قبلکم لما ظلموا و جاءتهم رسلهم بالبینات و ما کانوا لیومنوا کذلک نجزى القوم المجرمین) و همچنین آیه(ثم بعثنا من بعده - یعنى نوح(علیه السلام) - رسلا الى قومهم فجاوهم بالبینات فما کانوا لیومنوا بما کذبوا به من قبل کذلک نطبع على قلوب المعتدین) نیز همین معنا را مى رساند. پس اینکه در آیه مورد بحث فرمود:(فما کانوا لیومنوا بما کذبوا من قبل) تفریع بر جمله(و لقد جاءتهم رسلهم بالبینات) است ، و منظور از(ما کذبوا) همان آیات آفاقى و انفسى و دلائل روشنى است که انبیاء به وسیله آنها به سوى خدا دعوتشان مى کردند، زیرا همه اینها آیات خدایند. و منظور از تکذیب سابق آنان تکذیب و زیر پا گذاشتن حکم عقل است . و منظور از ایمان نیاوردن در مرحله دوم نپذیرفتن دعوت انبیاء است ، چون قبل از اینکه انبیاء آنان را به دین توحید دعوت کنند عقول خود آنان با مشاهده آیات خدایى حکم مى کرد به مربوب بودن آنان براى پروردگار متعال و اینکه جز پروردگار رب دیگرى بر ایشان نیست ، پس کفار قبل از ایمان نیاوردن به انبیاء حکم عقل خود را تکذیب کرده اند. و به این اعتبار معناى آیه مورد بحث این خواهد بود که : کفار به آیاتى که انبیاء، آنان را به وسیله آن آیات تذکر مى دهند ایمان آور نیستند، براى اینکه به آیاتى هم که عقولشان با آن آیات تذکرشان مى داد ایمان نیاوردند، خداوند آن آیات(زلزله ، صاعقه و امثال آن) را فرستاد تا به حکم عقل به درگاه پروردگارشان ملتجى شده و قدر عافیت را دانسته شکر آن را بهتر بجا آورند، و لیکن بجا نیاوردند، و گفتند این تحولات مربوط به طبیعت است .

از این روى باید گفت منظور از عهدى که در آیه(و ما وجدنا لاکثرهم من عهد و ان وجدنا اکثرهم لفاسقین) است همین احکامى است که خداوند به عقل آنان داده که یکى از آن احکام این است که جز او را نپرستند:(ان لا تعبدوا الا ایاه) و قهرا منظور از فسق هم مخالفت و خروج از حکم عقل و وفا نکردن به این عهد خواهد بود.

نکته اینکه حکم عقل را سابق بر حکم انبیاء دانست این است که احکام عقلى عهدهایى است که خداى سبحان در حین خلقت بشر و آن روزى که پدر بشر را صورتگرى مى کرد از وى گرفت ، آن روز بعد از آنکه آدم را که در حقیقت الگوى انسانیت بود آفرید و ملائکه را ماءمور به سجده بر او کرد و او را در بهشت منزل داد و پس از آن ماءمورش کرد تا به زمین فرود آید و از او عهد و پیمان گرفت که او و ذریه او تنها وى را بپرستند، و چیزى را در پرستش شریک او نگیرند، البته در آن روز چیزهایى را هم مقدر نمود و سرنوشت هایى هم تعیین کرد، که اقتضاء داشت گروهى هدایت شوند و گروه دیگرى از نعمت هدایت محروم بمانند، و همینطور هم شد، وقتى بشر اولى به زمین فرود آمد و ذریه اش شروع به سیر در مسیر زندگى دنیوى کرد، عده اى هدایت یافته و عده دیگرى از وفاى عهد خدا سر باز زدند، و همچنین در انکار خود اصرار ورزیدند تا آنجا که خداوند بر دلهایشان مهر نهاد و ضلالت در دنیا به بیانى که در تفسیر آیه(کما بداکم تعودون فریقا هدى و فریقا حق علیهم الضلاله) گذشت بر آنان حتمى گردید.

بنابراین معناى آیه این مى شود:(فما کانوا لیومنوا اینها ایمان آور به دعوت انبیاء نیستند)،(بما کذبوا من قبل به خاطر اینکه عهد نخستین را نپذیرفتند)،(و ما وجدنا لاکثرهم من عهد ما از بیشترشان وفاى به عهد نخستین را ندیدیم)،(و ان وجدنا اکثرهم لفاسقین بلکه یافتیم بیشترشان را فاسق ، یعنى خارج از حکم آن عهد).

البته این معناى دیگرى است براى آیه ، و لیکن با معنایى که در سابق براى آیه کردیم منافاتى ندارد، براى اینکه این دو معنا در طول هم قرار دارند نه در عرض ، تا متعارض و متنافى باشند. معناى دوم راه سعادت و شقاو ت انسان را به مقتضاى قضا و قدر الهى امرى مقدر و معین مى داند، و معناى اول سعادت و شقاوت او را در دنیا امرى ممکن و در تحت اختیار و انتخاب او مى داند، و این دو با هم هیچ منافاتى ندارند.

اقوال متعدد دیگرى که در تفسیر آیه فوق گفته شده است

درباره تفسیر آیه مورد بحث اقوال دیگرى است که ذیلا نقل مى شود:

1- مراد از(تکذیب سابق) تکذیبى است که از موقع آمدن پیغمبران تا موقع در افتادن و لجاج و عناد کردن با آنان از خود نشان مى دادند، و مراد از اینکه فرمود:(اینها از اول ایمان آور نبودند) کفرى است که در حین اصرار و لجاجت خود مى ورزیدند، و بنابراین ، معناى آیه این است که انتظار نباید داشت از اینها که در حین عناد و لجاجت ایمان بیاورند، چون اینها در همان اوائل دعوت هم ایمان نیاورده و آن را تکذیب کردند.

این تفسیراز نظر اینکه هیچ شاهدى از لفظ و ظاهر آیه بر آن نیست تفسیرى است سخیف و بى اساس .

2 - مراد از تکذیب سابق تکذیب اصول دین و معارفى است از قبیل توحید، معاد، حسن - عدالت ، زشتى ظلم و سایر مستقلات عقلى که اختلافى در آن نیست ، و مراد از تکذیب بعدیشان تکذیب جزئیات و فروع دین است ، و معنایش این است که :(فما کانوا لیومنوا اینها به این شرایع و فروع دین ایمان نخواهند آورد، چون قبل از این یعنى آن موقعى که دعوت دینى کلى و اجمالى بود، ایمان نیاوردند).

اشکال این وجه این است که با ظاهر آیه موافقت ندارد، زیرا کفر به خدا و هر حکم فطرى و عقلى دیگر را تکذیب نمى گویند، و در آیه عمل سابق کفار را تکذیب خوانده . بعلاوه ، قرائنى که قبلا گفتیم در آیه است مخالف با این وجه است .

3 - این آیه همان معنایى را مى رساند که آیه شریفه(و لو ردوا لعادوا لما نهوا عنه) در مقام بیان آن است ، و معنایش این است که اینها ایمان آور نیستند، و لو اینکه ما هلاک شان کرده و دوباره زنده شان کنیم باز همان تکذیب اول را از سر خواهند گرفت . و این سست ترین وجهى است که در تفسیر آیه گفته شده .

4 - ضمیر در(کذبوا) به اسلاف آنان و ضمیر در(لیومنوا) به ذریه و اخلافشان بر مى گردد، و معناى آیه این است که : این اخلاف ایمان نخواهند آورد، چون اینها نسل همان اسلافى هستند که انبیاء را تکذیب مى کردند.

اشکال این وجه نیز این است که بدون دلیل است ، و ظاهر سیاق جمله(فما کانوا لیومنوا بما کذبوا) این است که مرجع ضمیر در(کانوا) و در(لیومنوا) و در(کذبوا) هر سه یکى است ، البته این وجه را مى توان طور دیگرى تقریر کرد که با وجه آینده یکى شود.

5 - کلام در این آیه روى این مبنا است که اسلاف و اخلاف یکجا و به منزله شخص واحد تصور شوند، بطورى که تکذیب اسلاف و زیر بار انبیاء نرفتن آنان تکذیب اخلاف بوده و ایمان نیاوردن اخلاف ایمان نیاوردن اسلاف هم شمرده شود،

و در حقیقت این آیه نظیر آیاتى است که اهل کتاب و مخصوصا یهودى هاى زمان پیغمبر را به اعمال زشت و کفرى که نیاکان و اسلاف آنان مرتکب شده بودند، مواخذه مى کند، و ظلم سابقین آنان را به لاحقین و آیندگان نسبت مى دهد. بنابراین ، معناى آیه چنین مى شود: بشر از روزى که خلق شد تا به امروز در هر عصرى انبیایى به سوى آنان فرستاده مى شد و این انبیاء همواره براى بشر آیات و بیناتى مى آوردند، و لیکن با تکذیب آنان بر مى خوردند، پس توقع مدار که نسل حاضر بشر به چیزى که نسل سابق آن را تکذیب کرده بود ایمان بیاورد.

اشکال این وجه این است که گر چه در جاى خود معنایى است صحیح ، و لیکن سیاق آیه با آن سازگار نیست ، زیرا سیاق آیه سیاق بیان حال امم گذشته است ، نه حال گذشته و حاضر از نسل بشر، به شهادت جمله(تلک القرى نقص علیک من انبائها) که مى فرماید:(اینک داستانهاى اهل آن قریه ها را برایت شرح مى دهم)، و اگر مربوط به گذشته و حاضر نسل بشر بود و همه به وحدت ممتدى به امتداد قرون گذشته موجودى واحد و داراى اول و آخر فرض شده بودند که آخرش به خاطر تکذیب اولش کفر ورزیده ، جا داشت به بیانى تعبیر کند که این امتداد و استمرار را برساند، مثلا بفرماید:(کانت تاتیهم رسلهم بالبینات همواره پیغمبرانشان برایشان بینه و معجزه مى آوردند)، نه اینکه بفرماید:(جاءتهم پیغمبرانشان به سویشان آمدند) زیرا این تعبیر ظهور در یکبار و دو بار دارد نه استمرار - دقت بفرمایید -.

همچنانکه در آیه(کلما جاءهم رسول بما لا تهوى انفسهم فریقا کذبوا و فریقا یقتلون) با اینکه چه بسا مباشرین قتل انبیاء غیر از تکذیب کنندگان بودند، مع ذلک بخاطر همینکه خلف(تکذیب کنندگان) و سلف(کشندگان انبیاء) را امت واحدى فرض کرده هم تکذیب را به همه آنان نسبت داده و هم کشتن انبیاء را. و همچنین آیه(ذلک بانه کانت تاتیهم رسلهم بالبینات فقالوا ابشر یهدوننا فکفروا و تولوا و استغنى الله) و آیه(ثم بعثنا من بعده رسلا الى قومهم فجاوهم بالبینات فما کانوا لیومنوا بما کذبوا به من قبل) که راجع به داستان انبیاى بعد از نوح(علیه السلام) است ،

زیرا مفاد اینکه مى فرماید:(مبعوث کردیم بعد از نوح پیغمبرانى به سوى قومش) این است که هر پیغمبرى را به سوى قوم خودش ‍ مبعوث کردیم .

6-(باء) در کلمه(بما) براى سببیت و(ما) مصدریه است ، و مراد از تکذیب قبلى آنان عادتى است که ایشان در تکذیب رسل و یا هر مطلب حقى که پیشامدشان مى کرد داشتند، و معناى آیه این است که : اینها بخاطر آن عادتى که به تکذیب رسل و هر حق دیگرى داشته و مکرر از خود نشان داده اند هرگز به پروردگار خود ایمان نمى آورند.

اشکال این وجه این است که به شهادت آیه(14) سوره(یونس) که لفظ(به) را اضافه کرده و فرموده :(فما کانوا لیومنوا بما کذبوا به من قبل) لفظ(ما) در آیه مورد بحث نیز مصدریه نیست ، بلکه موصوله است ، علاوه بر این ، ظاهر خود آیه مورد بحث هم شهادت مى دهد بر اینکه لفظ(باء) در(بما) صرفا براى متعدى کردن فعل(لیومنوا) است ، نه سببیه . از همه اینها گذشته این وجه به یک اعتبار همان وجه اول است ، و وجهى جداگانه نیست .

7 - مراد از تکذیبى که در آخر آیه به آن اشاره شده تکذیبى است که در روز میثاق آن را پنهان داشته بودند، و معناى آیه این است که : ایشان امروز در مقابل دعوت انبیاء تکذیبى را که در روز میثاق مکتوم داشتند اظهار نموده و در نتیجه دعوت انبیاء را نمى پذیرند.

اشکال این وجه این است که گر چه در جاى خود وجه صحیحى است الا اینکه این قول در حقیقت معناى باطن آیه است ، و ظاهر آیه که دائر مدار فن تفسیر است هیچ دلالتى بر این وجه ندارد، به شهادت جمله(کذلک یطبع الله على قلوب الکافرین) که صراحتا ایمان نیاوردن کفار را ناشى از مهر بر دل داشتن آنان دانسته و آن را نیز اثر تکذیب قبلى شان مى داند، و همینطور هم باید باشد، زیرا مهر شدن دل ها بدون جرم قبلى معنا ندارد، و این بهترین شاهد است بر اینکه تکذیبى که باعث مهر شدن دل هاشان شد و همچنین مهر شدن دلهایشان که باعث ایمان نیاوردنشان شد همه در دنیا اتفاق افتاده ، نه اینکه قسمتى از آن در عالم میثاق انجام یافته باشد.

آیات بسیار دیگرى نیز هست که مى رساند مهر شدن دل هاى کفار ناشى از جرمى بوده که در دنیا مرتکب شده اند. آرى ، صرف تکذیب در عالم میثاق باعث مهر شدن دل ها نمى شود، و این لایق به ساحت مقدس خداى سبحان نیست ، با اینکه خودش فرموده :(یضل به کثیرا و یهدى به کثیرا و ما یضل به الا الفاسقین).

و ما وجدنا لاکثرهم من عهد...

در مجمع البیان فرموده : مقصود از(عهد) وفاى به آن است ، همچنانکه گفته مى شود:(فلانى عهد ندارد) و مقصود این است که به عهد خود وفا نمى کند. و اما اینکه این چه عهدى بوده ؟ ممکن است مراد عهدى باشد که خداى تعالى بوسیله آیاتش با آنان منعقد کرده ، و یا عهدى باشد که ایشان با خدا بسته اند که او را بپرستند و در عبادتشان چیزى را شریک او نگیرند، چه برهان احتیاج ممکن به واجب خود از بدیهیات عقل آنان است ، این معناى عهد، و معناى آیه از آنچه گذشت بدست مى آید.

بحث روایتى

(روایتى در ذیل جمله :(و ما وجدنا لاکثرهم من عهد)

مرحوم کلینى در کتاب کافى به سند خود از حسین بن حکم نقل کرده که گفت عریضه اى به عبد صالح(حضرت موسى بن جعفر علیه السلام) نوشته و در آن نامه به عرضشان رسانیدم که من درباره گفتار ابراهیم(علیه السلام) که عرض کرد:(رب ارنى کیف تحیى الموتى) در شک هستم و خیلى علاقمندم به اینکه شما در این باره توضیحى جهت من مرقوم دارید. حضرت در جواب نوشته بودند: ابراهیم به خداوند و مساءله بعثت ایمان داشت ، ولى دوست مى داشت ایمان خود را بیشتر کند، و در مرد شاکى مانند تو خیرى نیست سپس اضافه فرموده بودند که شک وقتى است که انسان یقین نداشته باشد، وقتى یقین آمد شک از بین مى رود، آنگاه نوشته بودند: خداى عز و جل مى فرماید:(و ما وجدنا لاکثرهم من عهد و ان وجدنا اکثرهم لفاسقین) و این آیه درباره اشخاص شاک نازل شده است .

مؤ لف : انطباق این آیه با بیان سابق ما روشن است ، مخصوصا دنباله اى که این حدیث به روایت عیاشى از حسین بن حکم واسطى دارد، و آن این است که فرمود: این آیه درباره اهل شک نازل شده .